جنبش وال استریت در انسان شناسی و فرهنگ(۹)
شعار تظاهرکنندگان در میدان آزادی نیویورک چند قدمی آن سو تر از وال استریت:” کافی است، کافی است! ما ۹۹ درصد جامعه هستیم.” این شعار بیانگر خواسته های پایمال شده نه تنها مردم آمریکا که میلیون ها نفر که در سرتاسر دنیاست که از سیاست های نئولیبرالی سرمایه داری و پیامدهای آن یعنی بیکاری بیشتر، فقر بیشتر، تبعیض بیشتر و جنگ بیشتر به ستوه آمده اند.
نوشتههای مرتبط
اعتراضات از خاورمیانه و اروپا آغاز شد و اینک به کانون بحران ایجاد شده یعنی ایالات متحده آمریکا رسیده است که نسبت به جنبش ضد سرمایه داری سالهای ۲۰۰۰-۱۹۹۹ جنبش کنونی از وسعت بیشتری برخوردار است. با این حال آیا بایستی آن را آغازگر انقلابی عظیم در آمریکا دانست ؟ آیا ایالات متحده آمریکا از لحاظ بسترهای فرهنگی، سیاسی و اقتصادی آمادگی ایجاد انقلاب را دارد؟
نکته ای که در تمامی انقلابات به اثبات رسیده نقش کلیدی و تعیین کننده طبقه کارگر در پیروزی یا ناکامی انقلابات بوده است. آنچه در مورد ایالات متحده از گذشته تا به امروز ادامه داشته است فقدان حزبی کارگری بوده است. اتحادیه های کارگری و سندیکاها نیز گرچه ممکن است قدرتمند باشند اما به معنی کامل کلمه “غیر سیاسی” بوده اند و صرفا شکلی صنفی به خود گرفته اند. آنها قادر به خلق ایدئولوژی ای آلترناتیو (در اینجا سوسیالیستی) نبوده اند و در پیروی از ایدئولوژی مسلط لیبرالی با بقیه جامعه آمریکا شریک بوده اند و بنابر این به کنش در حوزه ای ثابت و محدود که تعارضی با لیبرالیسم نداشته باشد ادامه داده اند.
از آغاز بحران اقتصادی جهانی، میلیون ها کارگر در صدها شهر فرانسه و یونان و ایتالیا علیه وضعیت ناگوار اقتصادی دست به اعتصاب و تظاهرات زده اند. جالب آنکه در کشور چین نیز ده ها هزار معترض علیه بیکاری کارگران دست به تظاهرات زدند که در اغلب موارد به خشونت کشیده شد. اما در ایالات متحده آمریکا، قلب سرمایه داری جهانی، نشانه ی چندانی از مبارزه طبقه کارگر دیده نشده است.
در این میان از سال ۲۰۰۹ تا امروز تنها معدود تظاهرات کارگری در نیویورک و سانفرانسیسکو و آن هم اکثرا در ابراز حمایت از کارگران راه آهن کانادا انجام شده است. چنین انفعالی از سوی کارگران آمریکا در شرایطی بوده است که میزان بیکاری در سال ۲۰۰۹ به ۵/۸ درصد می رسید که در عمل به معنای عدم اشتغال ۱۴ میلیون نفر شهروند آمریکایی بوده است.
در این میان اگر در جهت علت یابی چنین انفعالی برآییم بایستی به تاریخچه جنبش کارگری ایالات متحده آمریکا نگاهی مختصر اندازیم و عواملی چون تسلط “فرهنگ مدنی فردگرای آمریکایی” و پر رنگ بودن عامل “نژاد” در تعیین خط مبارزات را بررسی نماییم.
در دهه ۱۹۳۰ اعتصابات همگانی کارگری در شهرهای سانفرانسیسکو و مینیاپولیس آغاز شد و در سالهای ۳۸-۱۹۳۶ دامنه اعتصابات کارگری به کارگران صنعت اتومبیل سازی آمریکا نیز رسید. در این دوره اعتصابات کارگری اکثرا از سوی کارگران چپ گرا، سوسیالیست، کمونیست و تروتسکیست هدایت می شد. هم چنین اتحادیه صنعتی نیز در سطح گسترده ای با گروههای کوچک کارگری آفریقایی تبار نیز که اکثرا کمونیست بودند به منظور تشکیل سازمانی منسجم ارتباط برقرار ساخته بودند. در همین دوره ایده تاسیس CIO (انجمن سازمانهای صنعتی) مطرح شد و این انجمن بوجود آمد.
اما سازماندهی اتحادیه های صنعتی در آن زمان در جهت بسط سوسیالیسم در آمریکا به چند دلیل عمده شکست خورد. نخستین عامل وجود رهبران رقیب در طبقه کارگر و مهم تر از همه ایفای نقش حزب دمکرات آمریکا و رئیس جمهور وقت روزولت بود. وی با پیش دستی و طرحی هوشمندانه برنامه “نیودیل” خود را مبتنی بر وعده بهبود وضعیت معیشت کارگران و اعطای بیمه های خدمات اجتماعی همگانی به سبب برقراری ارتباط میان بخش سرمایه داری و کارگری آمریکا مطرح نمود. در نتیجه چپ های آمریکا به حاشیه رانده شدند، اتحادیه قدیمیAFL (فدراسیون آمریکایی کارگران) و CIO به سوی برنامه پیشنهادی روزولت جذب شدند. هم چنین حزب کمونیست آمریکا نیز از مبارزه رادیکال دست کشید و از برنامه های روزولت حمایت نمود و علیرغم آنکه کاندیداهای خود را برای شرکت در انتخابات اعلام می نمود اما در واقع از وزن سیاسی اش کاسته شده بود و در عمل جذب بدنه حزب دمکرات آمریکا شده بود. حمایت جنبش کارگری آمریکا از برنامه نیودیل روزولت ایده تشکیل حزبی سیاسی برپایه آرمانهای طبقه کارگر را تقریبا غیر ممکن ساخت. بنابراین کارگران آمیرکا به عکس کارگران اروپا تا به امروز نیز اهرمی سیاسی نداشته اند تا از طریق آن بتوانند با نگاهی به پیشینه مبارزاتی کامیابی و ناکامی های خود را ارزیابی نمایند.
از سوی دیگر طبقه کارگر آمریکا هیچ گاه همگن و دارای انسجام ساختاری نبوده است. شاید عجیب بنماید اما تا اواخر دهه ۳۰ میلادی در میان سازمانهای کارگری اعضایی از کوکلاس کلان و کلیسای کاتولیک نیز وجود داشتند که بر بار محافظه کارانه اتحادیه های کارگری آمریکا می افزودند و به سبب کمونیسم هراسی دائمی موجود در جامعه آمریکا، مخالف پیگیری خواستهای سیاسی توسط طبقه کارگر بودند.سرانجام CIO نیز به تدریج کنترل امور کارگری را به اتحادیه های غیر سیاسی کارگری و اعضای بوروکرات آن واگذار نمود.
نظام تبعیض نژادی نهادینه شده در جامعه آمریکا، عامل دیگری بوده که آثار سوئی را بر جنبش کارگری آمریکا گذاشت. در چارچوب چنین نظام ارزشی ای کارگران سفید پوست احساس برتری بر کارگران سیاه پوست داشتند و مایل به همکاری با آنان نبودند. با وجود تلاش حزب کمونیست به برقراری ارتباط با مبارزان سیاه پوست، این اقدامات به سبب نظام نژادی مسلط نارس باقی ماند و به تشکیل طبقه کارگر با اهداف مشترک و مشخص نیانجامید.
سرخوردگی طبقه کارگر آمریکا، در دهه ۴۰ میلادی با سلطه مک کارتیسم و اجرای طرح پاکسازی محیط های کارگری و دولتی از وجود کمونیست ها و رادیکالها به اوج خود رسید بطوریکه AFL و CIO مجبور به حمایت تمام قد از مواضع حزب دمکرات شدند، عدم استقلالی که تا به امروز نیز گریبانگیر اتحادیه های کارگری آن کشور بوده است.
شاید بتوان تنها دوره نقطه اوج فعالیت رادیکال طبقه کارگر را در دهه ۱۹۵۰ تا اوایل دهه ۱۹۷۰ دانست. با آغاز جنبش حقوق مدنی آمریکا و در ادامه با گسترش جنبش ضد جنگ (مخالفت با جنگ آمریکا علیه ویتنام) خیزش کارگری نیز تشدید شد. اما در این میان نکته قابل توجه آنست که بازهم طبقه کارگر آمریکا خود ایجاد کننده جنبشی مستقل نبوده است بلکه به پیروی از شرایط بوجود آمده توسط سایر طبقات و گروههای اجتماعی ( بخصوص زنان و دانشجویان) حرکت نموده است.
بدنبال آن از دهه ۱۹۸۰ با آغاز سیاست اقتصادی نئولیبرالی به رهبری ریگان و تاچر که تا به امروز نیز ادامه یافته و آثار مخرب خود را با افزایش خصوصی سازی و آزادسازی بیشتر اقتصاد برجای گذاشته است، طبقه کارگر تا به امروز دچار انفعال شدیدی بوده است و تاسف بارتر آنکه از دهه ۱۹۸۰ تا سالهای میانی ۲۰۰۰ در حدود ۳۵ تا ۵۰ درصد از کارگران مرد سفیدپوست آمریکایی به کاندیداهای جمهوری خواه رای داده اند تغییر جهتی که نسبت به دهه های پیشین بشدت قابل توجه بوده است و نشان از تاثیر گذاری رسانه های دست راستی و کلیسای پروتستان بر افکار کارگران با ترویج ارزشهای محافظه کارانه ای چون تقدم خانواده بر هر امری و لزوم پیروی از فردگرایی و هم چنین مخالفت با مهاجران لاتین تبار، موضوع سقط جنین و مخالفت با حقوق هم جنسگرایان داشته است.
با اشاره به این موارد، آگاهی طبقاتی ای که مارکس از آن به عنوان پیش شرط تحقق انقلاب در جوامع یاد می کند به هیچ وجه در جامعه آمریکا وجود ندارد معترضان از طیف های گوناگون صرفا واکنشی اعتراضی در مقابل وضعیت ناگوار اقتصادی حاصل از سیاست های سرمایه داری ابراز داشته اند حال آنکه با هیچ یک از اهرم های دستگاه سرمایه داری ( ازجمله اهرم سرکوب یعنی پلیس) مقابله جدی ننموده اند حتی کمک های دولتی را نیز دریافت نموده اند که در ساده ترین شکل آن می توان استفاده معترضان از دستشویی های سیار نصب شده توسط دولت در خیابان های نیویورک یاد کرد! در همین نکات به ظاهر ساده می توان فقدان رادیکالیسم لازم در جنبش وال استریت را برای ایجاد تغییرات بنیادین مشاهده کرد. ارزشهای سرمایه داری آنچنان جامعه آمریکا را احاطه کرده است که حتی در سایت جنبش نیز بیش از آنکه بر خواستهای جنبش ( که بطور رسمی هم اعلام نشده است) تاکید شود از شهروندان و سازمانهای غیر دولتی درخواست کمک مالی می شود تا هزینه برگزاری تظاهرات فراهم شود. بنابراین جنبش هنوز هم خود را مقید به ارزشهای القا شده توسط نظام سرمایه می داند.
در ایالات متحده، فقط آزادی است که تمامی قلمرو و ارزشهای سیاسی را بدون هیچ مشکلی اشغال نموده است. تمایل شهروندان ایالات متحده به حق حمل اسلحه با تمامی نتایج فاجعه بارش را می توان در چارچوب بیان مفهوم آزادی مطلق فردی قرار داد. در حالیکه در اروپا همواره شهروندان به برابری به عنوان یک ارزش نگریسته اند و باور داشته اند که آزادی بایستی با برابری تلفیق شده تا توازن و تعادل برقرار گردد اما در مقابل جامعه آمریکایی برابری را خوار شمرده است نابرابری میان مردم نه تنها در طول تاریخ از سوی آمریکائیان تحمل شده بلکه به عنوان نشانه ای از موفقیتی قلمداد شده که آزادی وعده آن را داده است. حال آنکه آزادی بدون برابری ” بربریت و توحش” ی بیش نیست. اگر اروپائیان خواهان هم سنگ قرار دادن آزادی و برابری بوده اند نظام سرمایه داری حاکم بر آمریکا، همواره تاکید داشته که بازار بصورت خود به خود ! از طریق دست های مرئی ای که آدام اسمیت آن را تبیین نموده بود می تواند تعادل بهینه را ایجاد کند و شعار فردگرایانه :” زنده باد رقابت، بگذار قویتر پیروز شود” را سرلوحه اقدامات خود قرار داده است. تعادلی که نه تنها ایجاد نشد بلکه نتیجه آن شکاف بیشتر طبقاتی و فلاکت اقتصادی بیشتر بود. مارکس در تشریح ماهیت نظام سرمایه داری نشان داد که بی ثباتی همیشگی و دائمی گریبانگیر این نظام است، بازتولید این نظام هرگز در جهت تحقق تعادل عمومی میل نمی کند بلکه به شیوه ای غیر قابل پیش بینی از عدم تعادلی به عدم تعادل دیگر حرکت می کند. زیرا رقابت میان سرمایه ها امکان تحقق تعادلی عمومی را از بین می برد. خوش بختانه نادرستی فرض مد روز لیبرالها نیز که در آن دمکراسی و بازار را لازم و ملزوم یکدیگر قلمداد می نمودند برای اکثریت شهروندان جامعه جهانی آشکار شده است.
در این میان متاسفانه، اروپا نیز با وجود سنت کهن سوسیال دمکراسی خود، با استحاله تدریجی در فرهنگ مصرف گرای آمریکایی و سرمشق قرار دادن آمریکا به عنوان الگو بر بار معضلات اجتماعی و اقتصادی خود افزود.
برای نمونه در فرانسه، با تاثیر پذیری از الگوی یاد شده به جای کارفرما در رسانه ها می گویند”نیروهای زنده ملت”، شرکتی که کارگرانش را اخراج می کند، به کنایه ای ورزشی لاغر می شود (بدن سراپا باید لاغر باشد). برای آنکه اعلام کنند شرکتی می خواهد ۲۰۰۰ نفر را بیرون کند مفسر می نویسد “برنامه اجتماعی شجاعانه شرکت آلکاتل”. نتیجه کلی بازی با تلویحات و معناهای ضمنی واژگانی چون انعطاف و حذف نظارت دولتی است که می خواهد نشان دهد که پیام نئولیبرالی پیام جهان شمول آزاد سازی است. (Bordieu, 2000: 79)
از لحاظ فرهنگی نیز جامعه آمریکا هنوز جامعه محافظه کار و مذهبی است که همراه با نوعی ساده لوحی عامیانه، موفق به نیل به نگرشی لائیک چون جامعه فرانسه نشده و در عوض جامعه را تا حد “شکیبایی در برابر مذاهب” پایین آورده است. در آمریکا هم چنین گروههای مخالف راستینی نیز وجود ندارند که بتوانند وسائل ارتباط جمعی را در اختیار گیرند مثلا یک روزنامه به واقع مخالف آنچنان که در فرانسه یا ایتالیا وجود دارد در ایالات متحده امکان ابراز نظر ندارد زیرا در نظامی که همه چیز آن حول سرمایه و انباشت آن می چرخد، نمی توانند پول کلانی برای خرید زمان پخش برنامه را فراهم آورند. در مجموع تاریخ معاصر آمریکا نشان داده است که چپها در دمکراسی لیبرال آمریکایی از آغاز مغبون بوده اند.
تفاوت مذکور در شیوه مطالبه خواستها نیز میان جامعه اروپا و ایالات متحده دیده می شود. اگر طبقه کارگر اروپا همراه با دانشجویان و زنان در مه ۶۸ به اعتصاب عمومی و اشغال کارخانه ها دست زد و پرچم سرخ و سرود بین الملل را سر داد کارگر آمریکایی درون نظام سرمایه داری جذب و حل شده است و تقاضاهای آن در حد خواسته هایی صرفا اقتصادی چون تقاضای دستمزد بیشتر، بهبود شرایط کار و سایر تقاضاهای داخل چارچوب سرمایه داری باقی مانده است و از آن فراتر نمی رود.
این امر در مورد جنبش دانشجویی نیز صادق بوده است. جنبش دانشجویی در فرانسه و ایتالیا از دهه ۶۰ میلادی به این سو توانسته است حمایت هر چند موقت احزاب چپ و اتحادیه های کارگری را جلب کند اما در ایالات متحده با دشمنی و یا در بهترین حالت خود با انفعال مردم مواجه شد.
بنابراین در اروپا بدیل چپ همواره بدیلی امکان پذیر بوده و هست حال آنکه در ایالات متحده قضیه عکس آن بوده است و آلترناتیو منسجمی در مقابل سرمایه داری وجود ندارد در نتیجه نمی توان انتظار انقلابی بنیادین علیه سرمایه داری را در ادامه جنبش وال استریت داشت. همانگونه که مارکوزه اظهار داشته است تا زمانی که تغییر ریشه دار در آگاهی (روبنا) روی ندهد انقلابی برپایه اقتصادی و سیاسی امکان پذیر نخواهد بود. تا زمانی که اعضای جنبش وال استریت ارزشهای لیبرالی آمریکایی را زیر سوال نبرند و خواهان نفی و کنار گذاردن آن نشوند ایجاد تغییرات اساسی نامحتمل خواهد بود. در حالیکه آینده اروپا به قدرت نیروهای پیشرو ( اتحادیه های کارگری، احزاب سوسیال دمکرات و سبزها) و ایستادگی شان در برابر سیاست “یوروی واحد و قدرتمند” بستگی خواهد داشت.