نقد و بررسی کتاب «دنیای بیسامان: زمانی که تمدنهایمان فرسوده میشوند»، نوشته امین معلوف، ترجمه عبدالحسن نیکگهر
تقدیم به استاد ارجمند عبدالحسین نیکگهر به پاس ترجمهی آثار با ارزش امین معلوف
نوشتههای مرتبط
در سال ۱۳۸۹ از امین معلوف (نویسنده و پژوهشگر لبنانی ـ فرانسوی متولد ۱۹۴۹)، کتاب معروف «هویتهای مرگبار» با ترجمهی بسیار روان عبدالحسین نیک گهر به چاپ رسید. و اکنون با خوشحالی اعلام میکنم که در ابتدای سال جدید اثردیگری از وی به قلم همان مترجم توانا تحت عنوان «دنیای بیسامان: زمانی که تمدنهایمان فرسوده میشوند» به بازار آمده است. کتابی غنی از تجربه و تأملاتی که احتمالاً برای بیان آنها میباید نیمی عرب و نیمی غربی بود؛ آنهم با پذیرندگی فارغ از هرگونه شرمی بر این دو پارگی؛ و به نظر میرسد همین پذیرندگیِ داوطلبانه و از آن مهمتر «مسئولانه» است که آثار معلوف را اینگونه با ارزش میکند. باری، وی کتاب خویش را اینگونه آغاز میکند: “ما بدون قطبنما وارد قرن جدید شدهایم”. آری، بدون قطبنما و چنان که به نظر میرسد در کشتیای شکسته….
کتاب شامل سه بخش و یک پیگفتار است. نخست، پیروزیهای فریبنده. بخش دوم مشروعیتهای گمشده و بخش سوم یقینهای تخیلی.
*******
درجهی بلوغ و فرهیختگی انسان نه فقط با پرسشگری، بلکه با تلاش برای یافتن پاسخ مسئولانه و صادقانه به پرسشهاست که آشکار میشود. امین معلوف در کتاب «دنیای بیسامان» خود، به چنین تلاشی دست زده است. اینکه پاسخهای او به مذاق مخاطب خوش بیآید یا نه، شاید چندان مهم نباشد، مهم تلاش مسئولانهی اوست. اینکه فراتر از جداییهای تحمیلی «فرهنگ»های موجود حرکت کند. منظور خطوط مرزیای است که به اعتقاد او، نه از سوی چیزی مجرد و انتزاعی به نام «فرهنگ» بلکه از جانب عواملی دیگر فیالمثل شرایط تاریخی و سیاسی (صص۱۸۵،۱۸۶) به اقوام و ملتها تحمیل میشود. آری این فرهنگ غیر واقعی تحمیل میشود تا انسانها را از رشد، شکوفایی و بلوغی که سزاوار آنند، باز دارد؛ و از قضا در چنین وضعیت قالبیِ «تمدن» است که به باور امین معلوف تمدنهای غربی و یا شرقی هر دو به بنبست رسیدهاند. زیرا نتوانستهاند از حوادثی مانند یازده سپتامبر و یا لشکرکشیهای هزارهی سوم جلوگیری کنند. یا بهتر است بگوییم نتوانستهاند کنترلی بر حوادث شومی داشته باشند که کلیه جوامع بشری را فرا گرفته است و وضعیتهای ناگواری مانند ناامنیهای سیاسی، اجتماعی، اقتصادی، و ویرانیهای محیط زیستی، آشوبهای قومی، فقر و بیکاری جهانی، فسادهای مالی و اخلاقیِ جهانشمول، ترور و وحشت، جنگها و گردنکشیهای نوظهور و تبعیضهای آشکار و وقیحانه (ای که روز به روز از قبح آن کاسته میشود) به بار آورده است. فیالمثل وی در خصوص تمدن غربی و عربی به صراحت میگوید: “انتقاد من متوجه رویهی صد سالهی این دو «فضای تمدنی» است؛ … عمق تفکرم این است که این دو تمدن گرانسنگ و ارجمند به خطِ پایان خود رسیدهاند؛ آنها دیگر جز عصبانیت ویرانگرشان چیزی به دنیا عرضه نمیکنند. آنها از لحاظ اخلاقی، مانند همهی تمدنهای خاصی که انسانها را تقسیم میکنند، رو به زوال هستند؛ اکنون زمانش رسیده است که از آنها فراتر رفت” (ص ۳۲).
بیشک سخن معلوف، دعوت و فراخوانی است به ساختن جهانی نو؛ و این بدین معنی است که انتقادهای روشنگرانهای از این دست (که فیالمثل در کتاب «دنیای بیسامان: زمانی که تمدنهایمان فرسوده میشوند»، صورت میگیرد)، به نوعی تلنگری است که این «تمدنِ فرسوده» برای به کلی پُکیدنش به آن نیاز دارد. بنابراین طبیعی است که معلوف نخست به افشای این نابسامانیها (بخوانیدش پُکیدهگیها) برود و سپس به معرفی «ارزشهای نوین»ی بپردازد که جهان حاضر بدان نیاز دارد. بنا بر نظر معلوف کار و بار جهان از اینرو اینگونه فضاحتبار و نابسامان است که آن ارزشها از صحنهی قدرتی که بر جهان حاکمیت دارد به کلی دور است. در هر حال از حیث افشاء اوضاع فرسودهی جهان معاصر، هر چند امین معلوف سعی کرده است صرفاً بر جهان غربی و عرب ـ مسلمان (ظاهراً به دلیل حادترین بحران موقعیتی) متمرکز نباشد، و حتا اگر هم شده نیم نگاهی به کشورهایی مانند چین، روسیه و هند و یا کشورهای غیر عربی اما مسلمان مانند ایران داشته باشد، با این حال عمده کندوکاوِ وی در طرح پرسشها و یافتن لغرشها، به معضلات ارتباطی جهان غربی ـ عربی اختصاص دارد. دو تمدنی که به باور او مدتهاست کارآیی خود را از دست دادهاند. و نکتهی جالب اینجاست که این نظرِ معلوف نه تنها هیچ ربطی به نظریهی «برخورد تمدن»ها ندارد، بلکه شدیداً با آن به مخالفت میپردازد. چرا که به اعتقاد معلوف، نگاهی که این نظریه حامل آن است، تمدن را غل و زنجیر شده در همان تفکر قالبی و تحمیلی میبیند. چنانکه میگوید: “از دید من، اشتباه هواداران این نظریه از آنجا شروع میشود که میخواهند، از مشاهدهی وضع حال یک نظریهی عمومی، تاریخ بسازند. [….] در زمانهی ما، «روح زمانه» ما را ترغیب میکند که تصور کنیم این «تمدنها» وجودهای معینیاند که بیش از پیش به ویژگیشان آگاهی دارند و در سرگذشت انسانها نقش تعیینکنندهای ایفا خواهند کرد. بخشی از این تصورات حقیقت دارند. چه کسی میتواند تفاوت میان تمدن غربی با تمدن چینی یا با تمدن عرب ـ مسلمان را انکار کند؟ اما، هیچیک از آنها نه عایق است و نه تغییرناپذیر، امروز، مرزهایشان، بیشتر از گذشته، به روی هم باز است” (ص۲۲۳).
هنگامی که معلوف میگوید،” در زمانهی ما، «روح زمانه» ما را ترغیب میکند که تصور کنیم این «تمدنها» وجودهای معینیاند که بیش از پیش به ویژگیشان آگاهی دارند” در واقع گام بزرگی در جا انداختن این درک جامعهشناسانهی اخیر برمیدارد که تمدن و فرهنگ (خصوصاً در عصر ارتباطات و شبکههای چند ساحتیِ زیست جهانی) نه امری در خود و بسته، بلکه در ساحت واقعیِ آن، یعنی ماهیت اجتماعی و تعاملاتیاش دیده شود. در این معنا، تمدنی فرسوده میشود که از وضعیت پویاییِ خود که همانا تأثیرپذیری و یا اثر گذاری است، جدا و منتزع شود و بدین ترتیب در اسارت ایدئولوژیِ خاص و بدون منفذی درآید که احکامی ایستا و جزمیِ خود را به آن نسبت میدهد و با صورتک قلابی خود را به جای فرهنگ و تمدنی که اساسا به لحاظ ماهیتی منضم به ساختارهای ارتباطی ـ اجتماعیست، جا بزند. بنابراین «تمدن و فرهنگ»، برای آنکه فرهنگ و تمدنی در جهان معاصر مثمر ثمر باشد میباید نه مانند قلعهای محصور در بالای کوه قاف و دور از قلمروهای ارتباطی ـ جهانیِ ملتها و اقوام دیگر، بلکه بهمثابه ترانزیتهای بینالمللی پُر رفت و آمد باشد. و اینجاست که آن تمدنی که خود را به نام تمدن غربی و یا عربی ـ مسلمان معرفی میکند، به راستی کارایی خود را از دست داده است. زیرا در جایی که باید باشد نیست. یعنی برای جذبِ دیگران، برخوردار از پتانسیلهایی بدون هر گونه فریب و فشار و نیز انعطاف پذیر در گذر از خود به سمت فرهنگی دیگر. به عنوان مثال اگر تمدن غربیِ فعلی، مایل است خود را فرهنگ دموکراتیکی معرفی کند که چارچوبهای آنرا توسط انقلابهای رهایی بخشِ چند صد سالهی سیاسی و اجتماعیاش به دست آورده است، اکنون به اعتقاد معلوف در یکصد سال اخیر، حکومتهایی که بر فرهنگ و تمدن غرب حکمرانی میکنند بر خلاف این دستاوردهای یکصد ساله عمل کردهاند یعنی با مسدود کردن مسیر جنبشهای رهایی بخش به روی ملتهای جهان سوم در همان مسیر ارتجاع و تنگ نظریِ چند صد سالهی پیش یعنی قبل از بلوغ فکری خود عمل کردهاند. و جالب اینکه همانگونه که معلوف آشکار میسازد این محرومسازیِ اقوام و ملل دیگر از دستاوردهای انقلاب دموکراتیک و یا جنبشهای روشنگری درحالی صورت میگیرد که از قضا دولتهای غربی بیشترین تجاوز به حقوق ملتهای دیگر را تحت همین نام (دموکراسی، دموکراتیک سازی و رهایی بخشی) به انجام میرساند. معلوف میگوید: قدرتهای غربی هرگز نپذیرفتهاند که مرئوسان «بومی»شان آزادی، برابری، موکراسی، انضباط کاری یا حکومت قانون را ستایش کنند؛ آنها حتا مرئوسانشان را به دلیل مطالبهی این امتیازات سرکوب کردهاند” (ص۵۸).
طبیعی است که در چنین وضعیتی این تصور شکل گیرد که ما با دو فرهنگ غربی مواجه هستیم. فرهنگی که در صدد اعتلای ارج و قرب «آدمی، موقعیت و جهاناش» است (فرهنگی که آزاد میسازد)، و فرهنگی که تمام کوشش خود را در جهت بیاخلاقی و ویرانی انسان و جهاناش به کار بسته است. این فرهنگ دوم است که در جبهههای روشنفکری در سراسر جهان افشاء و انتقاد میشود. فرهنگی که در عصر حاضر با همهی اختلافات درونی، تحت رهبریت قدرت جهانیِ آمریکا عمل میکند و بهر صورتی که هست با آن به سازش رسیده است. سازگاری با فرهنگی که سالیان سال از حکومتهای ارتجاعی محلی حمایت و جنبشهای رهایی بخش را سرکوب کرده بود. هر چند معلوف نمونههای فراوانی در کتاباش ارائه میدهد اما به دلیل کمی فرصت به نمونهای آشنا بسنده میکنیم: طرح و برنامهریزی سرنگونی دولت ملیگرا و دموکراتیک دکتر مصدق (۱۹۵۳) توسط آمریکا و تشویق بریتانیا (ص ۱۱۵، ۱۲۰، ۱۵۴،۱۵۵)؛ بهرحال معلوف گفتهی جالبی در اینباره دارد که حیف است آنرا در اینجا نیاوریم. او به راحتی و روشنی به این نتیجه میرسد” تصادفی نیست که این خیانت غرب به اصول خودش، ربع قرن بعد، به انقلابی منجر شد که بنیانگذار اسلام سیاسی معاصر بود”(ص ۱۵۵). بیآنکه لازم به بررسی سیر جریانات تاریخی ـ سیاسی باشد، در تذکر روشنگرانهی معلوف نتایج آن به وضوح دیده میشود.
بهرحال، اسطورهسازیِ تقسیم جهان به دو قطبِ غربی و عربی ـ مسلمان، بیش و پیش از هر چیز، نه برخاسته از فرهنگهای ناسازگار، نابردبار و علیه همزیستی و تعامل، بلکه برساختهی «قدرت» است. قدرتی که در حال حاضر خود را با جامهی «دین» و یا «فرهنگ و تمدن»، استتار کرده است. هرچند که متاسفانه معلوف آنگونه که باید (و از وی توقع میرود) این قدرتِ مسلط به ابزارهای کنترل و نظارت (از تکنولوژی نظامی گرفته تا سلاحهای تبلیغاتی ـ رسانهای و یا مصرفیِ بازار) را کندوکاو نکرده است. بگذریم، ذکر این نکته هم لازم است که اگر پای مسئلهی «قدرت» در میان است، و از آن مهمتر حفاظت و نگهداری از آن (به هر قیمت)، پس میباید با هیولایی سرو کار داشته باشیم که میداند چگونه در همان زمان که فیالمثل در حال سرکوب ملیگرایانی است که قصد استقلال و بیرون راندن استعمارگران از خاک سرزمین خود دارند، با نیروهای مرتجع محلیِ مترصد قدرت، متحد و همپیمان شود.
امین معلوف از پیچیدگی استقلالطلبی کشورهای عرب ـ مسلمان پرده برمیدارد. پیچیدگی و بغرنجی از این حیث که ظاهراً با توجه به چارچوب تاکتیکهایی که دنبال میکردهاند، هم میباید با اسلام گرایانی که به «امت اسلام» و نه «ملت عرب» باور داشتند، مبارزه میکردند (حتا اگر اینان در آن زمان هیچ مشروعیتی نزد ملتِ ستایشگر فیالمثل عبدالناصری که به پیروی از آتاتورک تز «ملت عرب» را دنبال میکرده، نداشته و در عوض با شک و تردید به آنها و هر صدای مخالفخوان ناصر و تز او نگاه میشد) و هم با قدرتهای استعمارگر غربی. از اینرو به دلیل همگراییهای تاکتیکی، خواهی نخواهی اتحادی صوری بین دو دشمن شکل میگرفت که به هیچ رو به نفع قیام استقلالطلبانهی «ملت عرب» نبود. انقلاب ناصر و مشکلات او با دولتهای امپریالیستی غربی که نسبت به عمل وی (در خصوص ملیکردن کانال سوئز) به شدت آشفته و عصبی بودند و همچنین مشکلاتی که دولت وی با اخوان مسلمین داشت، نمونهی بسیار خوبی از این بغرنجی است (ص ۱۵۵ـ ۱۵۷). بنابراین به نظر طبیعی میرسد که در برابر شکست جنبشهای ملیگرا و رهاییبخش، نخستین واکنشی که از سوی اسلامگرایان صورت گیرد، نه حمایت و تأثر از شکست ملی، بل فریادی حق به جانب باشد: “ایدهی یک ملت عرب نوآوری» وارداتی از غرب است و تنها ملتِ شایسته این نام اُمت اسلام است” (ص۱۵۶).
شاید یکی از اشتباهات تاریخیِ مکرر در جهان سوم، تن دادنِ رهبران به دامگاه موقعیتِ قیّموار است. از اینرو خوشا به حال آن رهبر جنبشِ رهاییبخشی که بداند چگونه ملتی را که عادت به مطالبهی استقلال رأی ندارد، به این مهم عادت داده و آنرا آموزهی خویش قرار دهد. زیرا به نظر میرسد اولین قدم برای دستیابی به «استقلال ملی و سیاسی» در هر کشوری، درک تک تک افراد ملت از خود، به صورت «خود استقلالی» باشد و نه «فرزند رهبر» یا پیروان رهبر. فقط در چنین وضعیتی است که نه تنها شکست و حذف رهبر جنبش به هیچوجه برای افراد ملت به معنای شکستِ خودِ جنبش تلقی نمیشود، بلکه به تک تک افراد به مرور میآموزد که دایرهی مطالبات «شهروند»ی خویش را توام با حفظ مسئولیتِ خویش، در برآورده ساختنِ آنها، افزایش دهند. و همچنین این آموزه را برای آنها جا میاندازد که شهروند کسی است که تعلق خود را (نسبت به سرزمینی که در آن زندگی میکند) نه بر اساس هویت قومی یا دینی و یا فرهنگی و یا سیاسی و ….، بل بر اساس حقوق مسلم شهروندی و همزیستیِ توأم با احترام درک کند. حقوقی که همهی اعضاء جامعهای که وی در آن زندگی میکند به اندازهی خود او در آن سهیماند. یعنی از حق بیان و اندیشه و تشکیل حزب و … برخوردارند؛ بنابراین شاید بتوان گفت ملیگراییِ رهبرانی همچون ناصر و مبارزهی آنها با قدرتهای استعماری از اینرو به شکست انجامید که اعتقادی به «استقلال شهروندی» نداشتند. استقلالی که فیالمثل حاضر به گفتگو و مشارکت دادن اخوان مسلمین و نیز گروههای دیگر سهمطلب در قدرت باشد. به جای آنکه به هنگام مطالبهی این سهم، جنبشهایشان را سرکوب و سرانشان را اعدام و برخی را با تاراندن به غرب، به دست خود متحد استعمارگران غربی کند (ص ۱۵۶). و این در حالیست که به اعتقاد معلوف در هیچ کجای دنیای اسلام، آنطور که “دین موفق شده است، ملیگرایی را همگون [با خود همراه (؟)] سازد، ملیگرایی موفق به همگونسازی دین نشده است” (ص ۱۷۹).
آیا امروز در آن مقطعی قرار گرفتهایم که تجربهی خشونتهایی را که از رهبران جنبشها و نیز ملتها (ملتهایی که همواره دور از آموزهی اعلامِ «خود استقلالی» به سر بردهاند،) سرزده است، به «گذشته» و دوران عدم بلوغ گره بزنیم!؟ و با آموختن از اشتباهات، از آن فراتر رویم!؟ بیاغراق میتوان گفت یکی از خوشفکریهای دلگرم کننده و درخشان معلوف در این اثر ارزشمند، ذکر نمونهی گویای محبوبیت رهبری است که برخلاف عادت رهبران، هدف خود را صرف آموزهی دموکراتیک حقوق اجتماعی «همگان» به ملت خویش کرده است. رهبری که ترجیح میدهد به جای لذت شهوانی از قدرت کاریزماتیکِ خویش، آموزگارِ بیشیله پیلهی نحوهی درک شهروند بودن باشد:
“نمونهی گویا در زمان ما نلسون ماندلاست. نلسون ماندلا، تحت تأثیر موجی نیرومند، برخوردار از هالهی محبوبیتی که سالهای طولانی اقامت در زندان برایش به ارمغان آوردهاند، در موقعیت یک رهبر ارکستر بود. چشمان هموطنانش به او، سخنانش و رفتارهایش دوخته شده بودند. ….. اگر میخواست همهی آنهایی را که ازآپارتاید حمایت کرده یا با آن مدارا کرده بود کیفر دهد، هیچکس نمیتوانست او را سرزنش کند. … اما او آشکارا سعی کرد علامتهای دیگری بدهد. فقط به بخشیدن آنهایی که بر اوستم روا داشته بودند اکتفا نکرد، او با بیوهی نخست وزیر سابق ( Verwoerd)،… ملاقات کرد تا به او بگوید که گذشته از این پس گذشته است و او جایگاهش را در آفریقای جنوبی جدید دارد” (صص ۱۱۲ـ ۱۱۳).
به معضل ارتباطی فرهنگ و تمدن عرب ـ مسلمان و غربی از نگاه امین معلوف بازگردیم، ظاهراً پیامد نومیدیهای پیاپی اعراب در شکست جنشهای ملیگراییشان، امروز در هزارهی سوم است که آشکار میشود. ملتی که عزت نفس خود را بارها و بارها (چه در خصوص ناموفق بودن در کوتاه کردن دست استعمارگران غربی از منابع طبیعی خود و چه در شکستهایی که در حمایت از فلسطین داشتهاند)، دیگر نمیتواند چیزی برای از دست دادن داشته باشد. به قول معلوف «نفرت مضاعف»ی که امروز اعراب از «دنیا و خودِ خویشتن» دارند، که به صورت رفتارهای ویرانگرانه و انتحاری بروز میکند، نفرتیست عمیقتر از آنچه به نظر میرسد: “هرگز، از دورهای عبور نکردهایم که در آن صدها هزار انسان چنین تمایلی به قربانی کردن خود نشان داده باشند”(ص۱۴۴). اگر عمق این فاجعه را امروز درنیابیم بیتردید فردا بسیار دیر خواهد بود. اما برای درک مسئولانهی عمق این فاجعه میباید تمام همت خود را به کار گیریم تا نحوهی درک جدیدی از «خود» و «دیگری» داشته باشیم. به گفتهی دلنشین و با مغز معلوف “زمان آن رسیده است که عادتها و الویتهایمان راتغییر دهیم…. در این قرن دیگر بیگانهای وجود ندارد، همه «همراهان سفر» هستیم. معاصران ما، چه در آن سمت خیابان ساکن باشند چه در آن سر دنیا، همه در دو قدمی ما هستند…. در حرف زدن از دیگران همیشه باید به خاطر داشت که «خود ما»، هر که باشیم و هر کجا که باشیم برای همهی دیگران، «دیگران» هستیم”(ص۱۷۲). و در راستای صادقانهی این تغییر عادت است که ارزش و اخلاق نوینِ پیشنهادیِ معلوف ظاهر میشود. اخلاقی برآمده از فرهنگی که از اشتباهات گذشته درس گرفته است. بنابراین معلوف راه چاره را در «جنبش فرهنگی» میبیند. جنبشی که در آن انسانها بتوانند آزادانه و صادقانه خود را آنگونه که هستند، یعنی انعطافپذیر و با احساس تعلقهای متفاوت ببینند و همگی را به رسمیت بشناسند. و شاید جالب باشد بدانیم وی «مهاجران» را از چنین پتانسیلی برخوردار میبیند. به باور او امروز غربِ استعمارگر که دیروز اجازهی تشکیل دولت ملی و مستقل را به ملتهای جهان سومی نمیداد، امروز ناچار است به مسئلهی مهاجران به صورت جدی بیندیشد، و اعتماد دوبارهی آنها را به دست آورد. آنهم فقط از اینرو که در حافظهی ذهنی هر مهاجر، خاطرهی دردناک خیانتِ دولتهای غربی به جنبشهای رهاییبخش کشور و ملتشان حک شده است که زدودنی نیست. پس “نبرد بزرگ عصر ما باید نزد مهاجران صورت گیرد، آنجاست که این نبرد برنده یا بازنده خواهد شد. غرب یا موفق خواهد شد آنان را دوباره فتح کند، اعتمادشان را بازیابد، آنان را به ارزشهایی که اعلام میکند ملحق کند و از آنان برای روابطش با بقیهی دنیا مبلغان بلیغ بسازد؛ یا این مهاجران بزرگترین مشکلش خواهند شد”(ص۲۰۴). اما اشتباهِ صرف است اگر تصور کنیم، برای مصالحه در این «نبرد سهمگین»، میباید همچون مدلهای گذشته با مهاجران رفتار کرد. امین معلوف با توجه به تجربهی خویش معتقد است تمامی مدلهای غربی اعم از مدل فرانسوی (که گویی توقع داشت از هر مهاجر یک فرانسوی تمام عیار بسازد) و یا مدل عملگرایانهی انگلیسی (که تلاش میکرد «ویژگی» اقوام مختلف را با پنداری مجردگرایانه بپذیرد) و یا سایر مدلها اعم از سختگیرانه و یا روادارانه، از هر نوعش با شکست مواجه شده است.
بنابراین مسیر فتح دلهای مهاجران، میباید دلیلی دیگر بیابد. چیزی که بتواند «عزت نفسِ فرهنگیِ» از دست رفتهی مهاجر را به او بازگرداند، یعنی نه فرهنگ مهاجر را «حذف» کند و از او انسانی فاقد گذشتهی خاص و فرهنگی ـ تاریخیِ خویش بسازد و نه به دلیل همین خاص بودگیِ گذشتهی فرهنگی ـ تاریخی، آنرا به صورت لاک به مهاجر بچسباند و با درشتنمایی از آن، آنرا قبل از امکان انسانیِ وی جا دهد. وقتی میگوییم «امکان انسانی»، منظور داشتن نگاهی فراتر از شیئ به انسان و امکانهای او برای فراتر رفتن از موقعیتهای تعریفشدهاش است. اینکه او را به دلیل همین امکان، محق در متفاوت بودن و مانند هر کسی نبودن (حتا مهاجران هموطنش) بدانیم. این نگاه فرصتی دوباره هم به خود و هم به دیگری است. به قول معلوف “موضوع این نیست که تفاوتهای موجود میان یک هلندی و یک الجزایری را انکار کرد … اما پس از درک این تفاوتها، باید به خود فرصت فراتر رفتن داد و به این نتیجه رسید که همهی هلندیها مثل هم نیستند و همهی الجزایریها هم همینطور”(صص۱۹۹،۲۰۰). از نظر معلوف چنین نگرش تصحیح شدهای است که امکان مصالحهی انسانهای نومید و رویگردان شده با خود، و دیگریِ بیگانه را برمیسازد.
اما به نظر میرسد، این راه حل با مشکلی بزرگ روبروست، زیرا تنها زمانی عملی خواهد بود که همزمان هم سیاستهای نئولیبرالِ غالب در جهان که امروز به برنامهریزان دولتها رهنمود میدهند (و متاسفانه معلوف چندان به آن نمیپردازد)، و هم سیاستهای خارجی دولتهای بزرگ غربی که به نظر میرسد بیشتر در صدد زد و بند با یکهتاز قدرت جهانی یعنی آمریکاست تغییر کند. ( آمریکایی که عملاً قصد چپاول منابع کشورهای جهان سوم را دارد. و خوشبختانه معلوف لیست بلند بالایی از آن ارائه کرده است. یعنی از نخستین جنگهایی که آمریکا و متحد بریتانیاییاش پس از سقوط دیوار برلین در عراق و …. به راه انداختند) سیاستهای مخرب، نژادپرستانه و ویرانکنندهای که روز به روز هم دلایل و هم پوچیِ ادعاهای «رهاییبخشی» آن بیشتر افشاء میشوند. و جالب اینکه این افشاءگریها از سوی خود آمریکاییهاست که انجام میشود (از این منظر این یک واقعیت است که آمریکا همانگونه که معلوف هم بدان اشاره دارد، شفافیتی قابل تحسین دارد). به بیانی علارغم احترام عمیقی که برای نظریهی جنبش فرهنگی و ارزشهای نوینِ امین معلوف قائل هستم، باور ندارم که برای تغییر پایدار و واقعیِ جهان غیر قابل اعتماد امروز، بدون تحول در ساختار قدرت دولتهای غربی و وادار کردن آنها به تغییر رویه در سیاستهای اقتصادی، اجتماعی و سیاسی داخلی کشورهایشان یعنی توزیع عادلانهی قدرت و ثروت بین همگان (برای آنکه ارکان تغییر رویه در سیاستهای خارجی بتوانند شکل گیرند)، امری قابل بررسی باشد. زیرا تنها با ورود ابزارهای سیاسی ـ اجتماعی نوینِ مشارکتی و آزادیخواه در سیاستهای بینالمللی است که امکان نظارت و کنترل ملتهای بازداشته شده از رشد بر سرنوشت خویش و نیز مشارکت در تصمیمگیریهای جهانی به وجود میآید. امکانهایی که به هیچ رو هدیهای از سوی کشور و یا نهادی نیست، بلکه اصلی غیر قابل انکار و پیشاپیش مفروض است که میباید مطالبه شود. به بیانی مختصر، مسیر استقلال و رهاییِ انسان از نکبت قدرت استثماری در هر شکل و شمایلی که باشد (چه وطنی و چه غیر وطنی) هرگز به تنهایی و خاص یک ملت میسر نمیشود. بنابراین بر خلاف نگاه خوشبینانهی معلوف اشتباه میدانم که از آمریکا توقع داشته باشیم از نقش منفی به درآید. اصلا گمان نمیکنم این دنیای پکیده به قهرمان و ناجی نیاز داشته باشد، چه رسد به اینکه از امریکا بخواهیم به وظیفهای که معلوف برای آن میبیند آگاه گردد: “[امروز] بیش از هر زمان دیگر، دنیا به امریکا نیاز دارد، اما به امریکایی که آنچه را به خود نمیپسندد و به دیگران روا نداند، به امریکایی که نقشش را با احترام به دیگران و با وفاداری به ارزشهای خودش ـ با صداقت، انصاف و سخاوتمندی و حتا خواهم گفت با بزرگ منشی و برازندگی ایفا کند” (ص ۲۵۷).
شاید اشتباه امین معلوف از اینجا ناشی میشود که باور ندارد تمامی ذلت و خواری «ما»یی که در جنبشهای رهاییبخش و استقلالطلبانهمان با شکست مواجه میشویم، «ما»یی که از آن پس مجبور به مهاجرت میشویم فقط به این دلیل است که هنوز «خود استقلالی» را نیاموختهایم. درسی که در اواخر قرن هجده امانوئل کانت پخته و ناپخته آنرا بیان داشته بود و امروز مبنای حقوقی است که تمامی انسانهای آزاده آنرا مطالبه میکنند. دنیا نه به آمریکای «بتمن» بلکه به راه و رسم «مشارکت» همهی ملتها در ساختن آن نیازمند است. حتا اگر این راه و رسم، امروز بسیار تخیلی و دور از دسترس به نظر رسد. واقعیت این است که آمریکا (و سایر خُرده قدرتهای غربیِ دنبالهرو) نه جورج بوشِ جمهوری خواه است و نه باراک اوبامای دموکرات؛ «آمریکا»، ساختاری نظامی ـ اقتصادیِ مبتنی بر آخرین مدل سرمایهداری است. آنها (چه از این حزب و چه از حزب رقیب) صرفاً میآیند و میروند تا بحرانهایی را که مانع قدرتِ اوست از سر راه بردارند. فقط همین….
بهرحال مایلم متن را با گفتهی عالیقدر خود امین معلوف عزیز، به پایان برم. کلامی که ما را آگاه به یکی از آموزههای بزرگ دموکراسی میکند. اینکه فراموش نکنیم”در این قرن همه، همراهان سفر هستیم”(ص۱۷۲).
اصفهان ـ فروردین ۱۳۹۱