نقد و بررسی کتاب تاریخ جنون، میشل فوکو، ترجمه فاطمه ولیانی، تهران: انتشارات هرمس، ۱۳۸۱
میشل فوکو در مقدمه کتاب «تاریخ جنون» خویش، خواهان نگاشتن شکل دیگر دیوانگیست. آن دیوانگیای که «خرد حاکم انسان، همسایه او را محبوس میکند و انسانها از طریق این عمل و با واسطه زبانِ بیرحمانه نادیوانگی با یکدیگر رابطه برقرار میکنند، و وجود یکدیگر را به رسمیت میشناسند». علاوه بر چنین خواستی، فوکو خواستِ دیگری هم دارد: دست یافتن به درجه صفرِ دیوانگی در سیر جنون؛ وی درجا منظور خویش را توضیح میدهد: «زمانی که برداشت انسان از جنون یکدست و نامتمایز بود، زمانی که مرزبندی میان عقل و جنون خود هنوز مرزبندی نشده بود» (همانجا).
نوشتههای مرتبط
این نوشته درصدد فهم خواستهای فوکوست، که اگر خوب بر هر یک دقت کنیم، متکی بر قدرت تمیز و شناختِ خردِ خودانتقادگرِ مدرنیستیست؛ خردی که در تلاش فهم دیوانگیها و نادیوانگیهای خود است و نیز به موازات آن، در عملی انقلابیتر از انتقاد به خود، در جستجوی گذشتهایست که در زمانی، همخانه جنون بوده، و بدون هر گونه مرزبندی گفتوگویی طولانی با یکدیگر داشتهاند. بنابراین فوکو برای برآوردنِ خواستهایش مجبور است از دستور کار خردی تبعیت کند که پیشاپیش، راه جستجو را برای او تعیین و روشن میکند. اما از آنجا که این خرد از سویی در پیِ یادآوریِ همزیستانهاش با جنون نیز هست (گونهای نوستالژی؟)، خود عاری از جنون نیست: «باید این “شکل دیگر” را از همان ابتدای راهش توصیف کرد و دریافت که چگونه در یکسوی حرکت خود، خرد را به جا گذاشت و در سویی دیگر دیوانگی را، آنچنان که از آن پس خرد و دیوانگی نسبت به هم بیرونی شدند، راه بر هر گونه تبادل بستند و هر یک برای دیگری حکم مرده را یافتند» (همانجا). اما این ترکیبِ معرفتیِ خردِ جنونزده، آنقدر هشیار است و در فضایی از دانستگی به سر میبرد که قدرت تشخیصِ «قلمرو آرام و بیکشمکشِ انسان مدرنی که دیگر با دیوانه گفتگویی ندارد» (همانجا) را داشته باشد و هدفی برای خود جهت باستانشناسیِ سکوت بین خرد و جنون، طرحریزی کند. پس فوکو به عقلانیتِ مدرنیستیای انتقاد دارد که بین خرد و دیوانگی فاصله ایجاد کرده است. «در یک سو عقل را جای میدهد و در سوی دیگر جنون را و خلاء بین این دو را از طریق پزشکی که نماینده انسان عاقل است، پر میکند» (همانجا). از نظر فوکو، این سکوت و عدم گفتوگوی بین خرد و دیوانگی، شکل دیگر دیوانگیست.
الف) درجه صفر دیوانگی در سیر جنون (نبود مرز میان عقل و جنون)
رنسانس از نظر فوکو، دورهایست که به جنون در عرصه هنر، اندیشه و ادبیات مقامی والا داده میشود. عصری که خرد با زبان جنون سخن میگوید و با چهره دیوانه ظاهر میشود. در این زمان، بنابر باور فوکو خرد، جنون را نه چیزی جدا از انسان و فرای جهان، آنگونه که فرضاً قرون وسطا تلقی میکرد، بلکه در کنه وجود خودِ انسان و در خودِ جهان عیان میکرد. از مجموع انبوه تصاویرِ درخشانِ منتخب که فوکو از ادبیات و هنر نقاشیِ دوره رنسانس ارائه میدهد؛ میتوان به این نتیجه رسید که ذهن انسانِ آن دوره را دو چیز که یکی میتواند لایه عمیقتر دیگری باشد، به خود مشغول داشته است: ترس و وحشت؛ و نیز اکراه و سرزنش نسبت به خود. به تآویل فوکو انسانِ عصر رنسانس، «جنون» را راهبرِ همه ضعفهای انسانی میداند و این در حالیست که فوکو خود، آن معرفی را که چنین گزارش و برداشتی ارائه میکند، جنونزده قلمداد میکند.
بنابراین، جنونی که فوکو از آن به شکلِ همخانه خرد یاد میکند، نمیباید در سمت و سوی تعبیر کاملاً عاقلانه «جنون راهبر همه ضعفهای بشریست» حضور داشته باشد، بلکه میباید در فضایی دیگرـ و در جهتی که ابزارهای شناختیِ آن خردی که حکم معقولانه مذکور را فراهم میکند، ـ وجود داشته باشد: ورود به عرصه تاریک و پهناور جهان درونی، ورود به قلمرو ممنوع درون؛ عقلی که مجذوبِ شناختِ خود در مقام انسان است، پا به درونِ سرزمینهای ناشناختهای میگذارد که تا قبل از آن، با هراس از آن پرهیز میکرد. پس میتوان گفت، خودِ همین میل به شناخت، همین مجذوب شدگی، و عملِ کندو کاوِ درون، نشان از عقلی دارد که جنون آنرا آزاد کرده است. رویاها و تخیلات، خود را از بندی که قرون وسطا بدان زده بود رها میکنند و بدین ترتیب جریان افسارگسیختهای از دیوانگی سر برمیآورد. فوکو میپرسد: «تصویر دیوانگی در این عصر از چه رو انسان را چنین فریفته میکرد» و پاسخ میدهد: «نخست از آنرو که انسان در این شکلهای خیالی یکی از رازها و گرایشهای ذاتیِ طبیعت خویش را کشف میکرد».
پس، مجذوبشدگیِ جنونآمیزِ آن دوره، از نوع مجذوبشدگیهای شناختیست. عقلی که در تکرار وسوسهآمیز خویش، باری دیگر رسالت تاریخیاش را در خوردن میوه ممنوعِ شناخت از سر میگیرد. از اینرو میتوانیم بگوییم، انسانِ رنسانسی، خویشتنی را که حضرت «آدم» برای او ترسیم کرده میشکند و فراتر از آن، خویشتن جدیدش را که حاصل شناختِ خود از خویشتناش است بنا مینهد:
«در اندیشه قرون وسطا، حیوانات که حضرت آدم نام قطعی و نهایی آنها را تعیین کرده بود، به طور نمادین حاصل ارزشهای انسانیتبودند، اما در ابتدای عصر رنسانس ارتباط با حیوانیت واژگونه شد. حیوان، آزاد و از قید افسانه و تصویرپردازیِ اخلاقی رها گردید و قلمروی تخیلی و وهمانگیز از آن خود یافت… حیواناتِ غیر واقعی و زاده تخیل جنونآمیز، طبیعت نهانیِ انسان را مجسم میکردند»(ص۲۸).
اما آیا واقعاً آنگونه که فوکو تصور میکند، «انسانِ رنسانسی» خود را از قید تصویرپردازیهای اخلاقیِ حیوانات رهانیده بود، یا آنکه تصویر واژگونه آنها را درونی کرده و خود را در چنگِ وحشت و بیباوری نسبت به خود قرار داده بود!؟ واقعیت این است که تا پیش از آن، راز و رمزها در بیرون از جهان جای داشتند، اما از آن پس آنها نه تنها در درونِ جهان بلکه از آن هم درونیتر، در درون انسان جای گرفتند: درون سرشت، تخیل و رویاهایی که از اعماق او سر بر میآورند. باری، فوکو به معرفت جدیدی که به سبک جنون عمل میکرد توجه دارد؛ اما این توجه همراه با شیفتگیست. چرا که مرزی بین عقل و جنون (برخلاف عقلانیت مدرنیستی) برپا نمیسازد. زیرا از قدرت همراهی و همسخنیِ عقل و جنون برخوردارست. این همان معرفتیست که از طریق ابزارهای شناختیِ دیوانگی (اوهام و اوهامپروری)، خود را به سیری از جهشهای جنونآمیز میسپارد. معرفتی که نقطه مقابل عملکردهای عقلانیتِ روشنگرانه است، و در نهایت، جهشها و کوششهایش سر از عرفان در میآورد. «جنون، معرفت بود قبل از هرچیز از آنرو که این صور بیمعنا در واقعیت، عناصر معرفتیِ صعب و باطنی بودند که همگان بدان راه نداشتند»(ص ۲۸). پس معرفتِ انسانِ عصر نوزایی، نه معرفت به راز و رمزها بهمثابه موضوع شناخت، بلکه معرفتی برخاسته و مشرف به راز و رمزهاست.
اما نکته جالبتر (حداقل برای بحث ما) دو پارگیِ خود فوکو در حین بررسیهای باستانشناسانهاش است. او به دلیل واقعیتِ تاریخیاش (که به گونهای اجتنابناپذیر بر نحوه نگرشاش، تأثیر میگذارد) به رغم خواستش بر بزرگنماییِ وجه عملکردهای جنونآمیزِ خردِ دوره رنسانسی، ناگزیر به رعایت کردن فاصلههای تاریخی میشود تا بدین وسیله تن به شناسایی علّیِ ترس و وحشتی دهد که انسانِ رنسانسی را وادار به چرخش کرده بود. به عبارتی، شناساییِ علتهایی که موجبات مبادرت عمل جنونآمیزِ خرد را فراهم کرده بود، فوکوی مجهز به انتظام عقلانیِ مدرنیستی را به ما مینمایاند! دقیقاً در این زمان است که ما با فوکویی روبرو میشویم که با ابزارهای شناختیاش در جهت روشنگریِ مسائل، به پسِ پرده اعمال جنونآمیزِ خرد میرود. نباید فراموش کرد که این عقلانیت، نخستین ابزارش را از طریق تفکیک خرد از جنون به دست میآورد: تفکیک اوهام از واقعیت و جُستنِ علتهایی که منجر به همسخنیِ عقل و جنون میشود:
«درسالهای آخر قرن [پانزدهم]، این اضطراب بزرگ [اضطراب از مرگ] بر پاشنه خود چرخید و مسخرگیِ جنون، جای مرگ و جدیت و وقار آنرا گرفت….نابودیِ حاصل از مرگ دیگر هیچ شمرده میشد. زیرا همین حیات هم تجلیِ نابودی بود. زیرا زندگی خود، چیزی دیگر نبود. جز کبر بیدلیل، بیهودگی و هیاهوی زنگولههای آدمکهایی که دیوانه را مجسم میکردند… نشستنِ مضمونِ جنون به جای مرگ، نشان از انفصال نداشت بلکه چرخشی در درون همان اضطراب پیشین بود. با طرح مضمون جنون، باز سخن از نیستیِ وجود بود. اما این نیستی دیگر حدّ بیرونی و نهایی زندگی تلقی نمیشد… بشر نیستی را در درون خودِ هستی احساس میکرد… درآن عصر لازمه عقل، افشای جنون همهگیر بود. میبایست به انسان تفهیم شود که او در همین جهان هم مردهای بیش نیست که قریبالوقوع بودن پایان زندگی از آنروست که جنون جهانشمول، خود مرگ است» (صص۲۳ ـ۲۲).
فوکو در عین بزرگداشت ترکیبِ «جنون ـ خرد»، به دلیل توجیهات عقلانیاش در جهت شناسایی آن، جنون مورد نظر را بیشتر از آنچه تصور شود دستآموز میکند. به محض آنکه ترکیب پارادوکسیِ جنون ـ خرد، به حیطه شناخت درآید، (آنهم شناختی که با زبان چیرهگر عقلانیت مدرنیستی سخن میگوید)، ما دیگر نه با جنون، بل با خردی که سعی در تغییر چهره دارد و تلاش میکند تا با زبان جنون سخن گوید، مواجه میشویم. بنابراین تحت چنین شرایطی جنون غایب میشود. زیرا جنون نه از زبان عقلی و صورتسازیهای آن برخوردارست و نه اصلاً قادر به اندیشیدن به گونهایست که فهمی دیگر بتواند در آن مشارکت داشته باشد.
رابطه خرد و جنون، همچون رابطه هستی و نیستیست. جایی که خرد حضور داشته باشد، جنون قادر به ابراز خود نیست. ما فقط میتوانیم در تفکری کاملاً انتزاعی و آنهم در جهت تثبیت ایجابیِ مفهوم خرد، هر آنچه را که خود خرد نمیدانیم، به ضد آن یعنی به جنون نسبت دهیم.
بنابراین فوکو فقط در آن لحظاتی که از خواست همخانهشدن عقل و جنون سخن میگوید در کارش موفق است. و از لحظهای که به توجیهاتِ عقلانیِ عملکردهای مبتنی بر جنون روی میآورد، از نو به برپاییِ گفتوگویی که عقل به تنهایی با خود دارد مبادرت میورزد.
ب) شکلِ دیگر دیوانگی
شاید بتوان در یک عبارت کوتاه گفت، عقلانیتی که به خودشیفتگی دچار گردیده شکل دیگر دیوانگیست. یعنی چیزی که در معرض انتقاد فوکو قرار دارد. بنا بر چنین تعریفی، نگاه فوکو برخاسته از همان منظر بینشیست که به کشف عقلانیتِ خودشیفته رسیده است: نگاه خود ـ انتقادگرِ عقلانیت مدرنیستی. عقلانیتی که در مرحلهای خاص در تاریخ غرب به بازنگریِ خود میپردازد و از طریق صورتهای جدید و تازه کسب کرده به سراغ نقد و بررسی صورتهای پیشین خود میرود. این توضیح از آنرو داده میشود که نگاه انتقادیِ فوکو در بستر جریانِ تاریخیای که به آن تعلق دارد، مورد ملاحظه قرار گیرد. باری، فوکو از «شکل دیگر دیوانگی» میگوید، عقلانیتی که هر گونه ارتباط با دیوانگی و جنون را به کل قطع کرده و با زبان بیرحمانه نادیوانگی سخن میگوید. از نظر وی این شکل با ظهور بیمارستانهای عمومی در عصر کلاسیک تثبیت میشود. یعنی با توسل به مؤسساتی که از سوی نهادهای دولتی (و گاه کلیسا) که به هیچوجه کاربردی پزشکی نداشتند، ایجاد میشدند و هدفشان ممانعت از هر گونه تکدیگری، بیکارگی و بینظمی بود. بنابراین بیمارستانِ عمومی در واقع اقامتگاههای اجباری برای مساکین، بیکاران، معلولان، و دیوانگان به شمار میآمد و انگیزه دفاع از حریم نظم عمومی و مراقبت از انضباطهای اخلاقی شهروندان، قبل از انگیزههای بشردوستانه قرار میگرفت. طبق اسنادی که فوکو ارائه میدهد، تمامی این مؤسسات، قدرت اجرایی نیز داشتند. آنها به همان نسبت که ناظر و مسئول معاش و سر و وضعِ ساکنین اقامتگاهها بودند از قدرت قضاوت، تنبیه واجرای حکم تا حد اعدام نیز برخوردار بودند.
متأسفانه فوکو این شکل عقلانیتِ منزهطلب و وسواسگرفته تا حد دیوانگی را در سطوح پایهای آن که همان آغاز روند عقلانیسازی جهان موجود است، مورد بررسی و تحلیل قرار نمیدهد. یعنی بررسیِ روند تازه شکلگرفتهای که در صدد نهادینه کردنِ صورتهای عقلانیِ خویش است؛ و این در حالیست که انتقادات فوکو مشخصاً آن صورتها را مورد هدف قرار میدهد.
اگر عقلانیتِ رنسانسی، از طریق چرخش عملکرد جنونآمیزش در درونی کردنِ مفاهیم اخلاقی ـ دینیِ قرون وسطا سر برآورد، عقلانیت کلاسیکِ فاصله گرفته از جنون، آن مفاهیم را نه در درونِ انسان، بلکه در سطح جوامع بشری جستجو میکند تا به کمک صورتهای عقلانی و از راه نهادینه کردنشان، به آنها وضعیتی عینی ببخشد. و بدین ترتیب ما با اخلاق کاملاً متکی به صورتهای عقلانیای مواجه میشویم که گویی خود را به سطح عینیات رسانده است تا چیرگی بیشتری نسبت به «مفاسد» پیدا کند. هم اکنون در وضعیت نوینِ فساد و امور برخاسته از شرّ، از قابلیتِ دیدهشدن، طرد و سرکوب برخوردار است. و میتوان آنها را در اشکال تکدیگری، بیکارگی و دیوانگی تشخیص داد و از سطح شهرها جمعآوری کرد و در یک مکان گرد آورد. مکانی همچون بیمارستانهای عمومی و یا اقامتگاههایی اجباری که فوکو در تاریخ جنون خویش به دقت به ترسیم آنها در سراسر اروپا پرداخته است. فوکو میگوید:
«نظم دولتها دیگر نمیتوانست بینظمیِ قلبها را تحمل کند. بیشک در فرهنگ اروپایی این نخستینبار نبود که خطای اخلاقی، حتا در شخصیترین صورتاش، سوءقصدی نسبت به قوانین منکوب یا غیر منکوب جامعه مدنی تلقی میشد. اما اصل و اساس و واقعه جدید در این حبس بزرگ عصر کلاسیک، آن بود که در سرزمین اخلاقیات ناب صورت میگرفت و در آنجا قانونی که میبایست بر قلوب حاکم باشد، بیهیچ اغماض و رأفتی، سنگدلانه جسم را سرکوب میکرد و به بند میکشید. اخلاقیات هم، چون تجارت و اقتصاد، زیر چتر تشکیلات اداری میرفت» ۰ص۷۱).
فوکویی که از بررسیِ عقلانیتِ عصر کلاسیک غفلت میورزد و به جای شناساییِ هویت و سازوکار آن، به صورتهای برخاسته از آن روی میآورد، طبیعیست که با لحنی گلایهآمیز و توأم با افسوس، از زیر چتر تشکیلات اداری رفتنِ اخلاقیاتِ عصر کلاسیک یاد کند. دیوانگیِ عصر کلاسیک یا همان «شکل دیگر دیوانگی» را میباید در میل بیحد و حصر عینیتبخشیِ عقلانیت آن عصر جستجو کرد. «خردی که با زبان نادیوانگی سخن میگوید و به حبس بزرگ دست میزند»، تنها شکل نمودیِ آن عقلانیتِ عینیتطلب است. این دیوانگی، خود را در هیئتی عقلانی میپوشاند و خواست نظمبخشی دارد و از طریق صورتسازیهای عینیت یافته در قالب نهادهاست که قادر به کنترل و نظارت در روابط بین انسانها میشود.
مسلم است که اخلاقیاتِ عقلانیِ چنین دستگاهی که نه تنها هنوز رابطهاش را با اخلاقیات متافیزیکِ دینی از دست نداده، بلکه در صدد عینیسازی مفاهیم آن در سطح جوامع بشریست و خود را در مرتبه خیر اعلی میبیند، از اقداماتی چون حبس و سرکوب بهمثابه ابزاری در جهت پیشبرد اهدافش استفاده کند. در نتیجه بسیار طبیعیست که جسم را به صورت عینیترین موقعیت جهت سرکوب ببیند.
فوکو میگوید: «تقوا در عصر کلاسیک نیز جزء اموریست که در حیطه صلاحیت دولت قرار دارد و میتوان برای حاکم کردنِ آن فرمان و دستوری صادر کرد» (همانجا). تقوایی که عصر کلاسیک دیگران را بدان ارشاد و ملزم میکند، عبارتست از: کار، دوریگزینی از بیکاری و طلب انضباطهای اخلاقی؛ از فوکو در اینباره نقل قول میکنیم:« ضرورت ایجاد مراکز اقامتِ اجباری که توأمان جنبه اقتصادی و اخلاقی داشت، بر مبنای برداشت خاصی از کار تبیین شد. در عصر کلاسیک مرزبندی میان کار و بیکارگی، جایگزین طرد و تحریم جذام شد… رسوم کهنِ تکفیر دوباره زنده شد، منتها اینبار جایگاه آن دنیای تولید و تجارت بود» (ص ۶۷). این گفته به خوبی میرساند که عقلانیتِ عصر کلاسیک از آنرو قادر به خلق و آفرینش تعبیر جدیدی از تقوا میشود که بر اساس ضرورتهای کاملاً مادی و تاریخیِ عصر خویش حرکت میکند. به عبارتی ما با یک دور هرمنوتیکی (دیالکتیکی) مواجه هستیم: این ضرورتهای مادیست که عقلانیتِ معطوف به هدف (آنهم هدفی کاملاً عینی و مادی) را شکل میبخشد و از سویی دیگر این عقلانیت تازه چشم گشوده و به خود آمده (به لحاظ قدرت و توان صورتسازی و نهادینه کردن) است که وضعیت مادی و عینیِ جهانِ پیش روی خود را قابل تشخیص و تعیین میسازد.
اگر نقد «باستانشناسانه»ی فوکو در چنین بستری خوانده نشود، گذشته از وضعیت تحریفیای که متن ناخواسته به خود میگیرد، درک علّیِ جدایی آنچه فوکو بدان گسستگیِ رابطه بین عقل و جنون میگوید، قابل دریافت نمیشود. بیمارستانهای عمومی و یا به زبانی دیگر حبس بزرگ، محصول توأمان عقلانیتِ عینیگرا و شرایط رو به تحولِ وضعیتِ مادی ـ اقتصادیِ عصر کلاسیک است.
هنوز تا عصر روشنگری فاصلهای زمانی و تاریخی وجود دارد. عصری که در آن عقلانیتِ صورتساز و خود ـ نهادینهگر، (با کمک بنیهیافتگیِ روند عینیتگرایی عصر کلاسیک و نیز شرایط علنی گشته روابط تولید،) به چنان توانمندیای میرسد که قدرت جدا کردن خود را از عالم متافیزیک به دست میآورد و علم را به جای آن مینشاند. این توضیحات ضروریست تا نقد نادیوانگی از پرده ابهام به درآید. فوکو در مقام انسانی تاریخی، چه بخواهد و چه نخواهد، وارث این شکل دیوانگیست. منتها همانگونه که قبلاً هم بر آن تأکید شد، در وضعیتِ انتقادیِ آن به سر میبرد. وضعیت انتقادآمیزی که خود برخاسته از تنش و نزاع بین صورتهای جدید عقلانیت با صورتهای دیرینهترِ خود است. البته در مورد فوک وضع کمی پیچیده میشود (که باید آنرا حتا به اجمال توضیح داد) زیرا فوکو، هرگونه نظم و ساماندهی عقلانی را نکوهش میکند و به جای آن، آزادیِ جنون و دیوانگی را میطلبد. اگر تمامی روایتهای ضد عقلانیتِ وی را بهمثابه یکی از برساختهای جدیدِ خودِ عقلانیتِ مدرنیستی تلقی کنیم، با حیطهای مواجه میشویم که به رغم نابهنجاریاش، از سر ضرورتِ تاریخی برپا شده است. به عبارتی، فلسفه ضد عقلانیِ فوکو زاده شرایط نابهنجارِ عقلانیتیست که خواست بیگانگی از خرد روشنگری دارد. از آنجا که فوکو با زبان عقلی با مخاطب خویش ارتباط برقرار میکند ـ برخلاف جنون که با زبان (منطق) عقلی، بیگانه است و بیشتر با زبان شعر سخنمیگوید ـ و همزمانِ خواست بیرون شدن از عقلانیت و پیوستن به جنون دارد، به رغم میلاش نه با جنون بلکه با آنارشیسم عقلی ارتباط مییابد: عقلانیتی که خود را به حاشیه جامعه عقلانی پرتاب میکند و در آنجا بر علیه هر گونه قدرتی عقلانی که از نظم استقراری و جامعهپذیر شکل گیرد، به مخالفت برمیخیزد. بنابراین، آنارشیسمِ عقلانیِ فوکو، خارج از شکل دیگر دیوانگی قرار نمیگیرد. وانگهی این عقلانیت به جهت نه گفتن به هر باور عقلانی، به خودبزرگ بینیِ نیهیلیستی دچار میشود.
عقلانیتِ فوکویی با موضعگیری نسبت به قدرت عقلانی، خود را فراتر از هرگونه عقلانیتی قرار میدهد و از آنجا که ذاتی نابهنجار دارد، به هر آن چیزی که جامعه عقلانی آنرا نابهنجار تلقی و شناسایی کند، اشتیاق نشان میدهد.
باری، از فوکو میتوان در جهت شناساییِ عقلانیتِ خودشیفته و خودمحور، یاری و الهام گرفت؛ اما هرگز نمیتوان با وی در جهت رسیدن به عقلانیتی ارتباطی و اهل تعامل و گفتوگو، به مشورت نشست. و اصلاً هم قرار نیست چنین خواستی از وی داشته باشیم؛ زیرا فلسفه وی در دل نابهنجاریهای عقلانیتِ مدرنیستی، یعنی در محل زادگاهش لنگر انداخته است. آنهم با چشمانی کاملاً بسته به پرتو خردی که از عقلانیتِ خود انتقادگر سر بر میزند.
این مقاله، نخست در مجله «جهان کتاب» شماره ۱۷۶، آذر ۱۳۸۲، صص۲۰ـ۲۱، منتشر، و برای تجدید انتشار به «انسانشناسی و فرهنگ» ارائه شده است.