نقد و بررسی داستان آقای نوئل، اثر آندره لیشتن برگر
شاید خیلی وقتها از خود سئوال کنیم، چه تفاوتیست بین روزهای معمولیِ هفته با روزهای خاص؟ منظور «روز تولد» نیست، (هر چند که چنین روزی، قریب به یقین یکی از خاصترین روزهای زندگی هر کسیست)، بلکه منظور بیشتر روزی است که جمع کثیری به «خاص» بودناش، «باور» داشته باشند.
نوشتههای مرتبط
بنابراین در اینجا، این «باور همگانی» و یا باور جمعیست که مهم است. همان باورهایی که روز به روز از وزنه همگانی بودناش کاسته میشود، آنهم به این دلیل که در جهانی زندگی میکنیم که الگوهای زیستیاش در هیئتهای «جزیره نشینی» ظاهر میشوند؛ هر چند که به موازات چنین نحوه زیستی، امکاناتی وجود دارد که به یاریاش هنوز بسیاری میتوانند تظاهر به داشتن این باورها کنند. شاید از اینرو که برای «همگانی» بودنِ یک باور، دیگر نیازی به گوهرهای یگانه بنیادین نیست.
همانگونه که میدانیم، امروزه میتوان با انبوهی از باورهای متفاوت زندگی کرد بدین معنی که میشود همزمان عضو گستره شبکهای از باورها بود. بنابراین علیالرغم تمامی تفاوتهای ظاهری هنوز میشود با دیگرانی که بسیار متفاوت از ما هستند، در موقعیتهایی کوتاه مدت «باوری مشترک» داشت و یا تظاهر به یگانگی کرد. پس، در عالمِ تظاهر هنوز هم میشود برای لحظاتی از وضعیت جزیره نشینی، برگه مرخصی گرفت و به بهانه «موقعیتی خاص»، فیالمثل در یکی از روزهای خاصِ شادی آفرینی که معمولاً از اعیاد است (مثل عید نوروز، عید نوئل و یا سایر اعیاد قابل احترام دیگر فرهنگها)، با هم بودن و یا شاید حتا تلاش برای خوب و مهربان بودن نسبت به دیگریای که صرفاً در همان قلمرو موقت همواره ملاقات میکنیم و میشناسیم را تجربه کنیم.
اصلا گمان میرود تنها خاصیتِ هنوز به جا مانده از این روزها فقط در همین باشد: فرصتی برای «دیدار» از روابط قدیمی و«تظاهر» به تجدید دوستیها؛ دوستیهایی که از سر ناگزیری در نحوه زیست «جزیره نشینی» روز به روز بیشتر در قالب و فرم «آشنایی» تقلیل مییابد.
بهرحال، در روزهایی همچون اعیاد میتوان به بهانه به جا آوردن آیین و مراسمِ باستانی شده فرهنگی و یا دینی، از جزیره نشینانِ دیگر دیداری داشت و ساعاتی را بهگرمی فارغ از تفاوتها به یکدیگر نزدیک شد و با خلوصی غیر قابل تردید نسبت به هم احساس یگانگی کرد…
اما نمیتوان از نظر دور داشت که این فراغت و تجدید دیدار، و کسب انرژیِ حاصل از آن، به بهای چشم پوشی از یگانگیِ بنیادین و تک ساحتی به دست میآید.
از سوی دیگر در وضعیتهای سیال، به دلیل نحوه زیستِ «شبکهای» و رونق گرفتنِ کاروانی از باورهای «موقت ـ همگانی»، جهانِ «سحرآمیز» از صحنه زندگی رخت بر میبندد و وقوع معجزات به سرزمین افسانهها کوچ میکند. چرا که همه چیز بر سطحی از روابطِ «ظاهری» و هر دم شکننده عاری از بنیاد متمرکز میشود؛ فیالمثل دور و بر همان نقاط ارتباطیِ (سطحِ ظاهریِ) روزهای عیدی که صرفاً «به ـ بهانه»اش خواستهایم در قلمروی کاملاً محدود «تجدید دیدار»ی از افرادی خاص (دوست، فامیل) داشته باشیم، تا از آن موقتاً به احساس آرامشی مبتنی بر ساز و کار زندگی جزیزه نشینی دست یابیم: ساز و کار تنزل موقعیت«عید» به مثابه «تعطیلات»؛
در حالیکه برای «رخدادِ» معجزه متعلق به روزهای خاص عمیقاً باید به آن روز به مثابه «روزی» که ظهور معجزه از آن غیر قابل تفکیک است، باور داشته باشیم زیرا تنها چنین باوری میتواند ما را در مقام «مخاطبِ» حقیقیِ آن روز و عنصر «شگفتانگیزِ» متعلق به آن قرار دهد.
بدین ترتیب، چشمانتظاری و توقع داشتنِ غیر قابل تردید، عنصر تفکیک ناپذیر رخداد معجزات است. اما نه با استغاثه از درگاه خداوند، و یا یاری طلبیدن از هر نیروی فرا زمینیِ دیگر؛ بلکه فقط با باور عمیق قلبی به اصل معجزهای که در ذات و نهاد آن روز به ودیعه سپرده شده است. (تا آن روز، به خاصیت خود دست یابد، و سرشار از قدرت خاص بودگی خود شود).
و این تحولِ استعلاییِ در چارچوب قلمرو روزمره، (: سرشار از تناقض غیر قابل درک به لحاظ منطق عقلانی) کاریست که فقط از کودکان ساخته است. زیرا فقط آنان میتوانند همچون آدمهای روزگار باستانی، بیحساب و کتاب «معجزات» و «افسانه»ها را باور داشته و نیز عاشقانه دوست بدارند، یعنی خارج از ساختارهای منطقی اندیشه، «عدم امکان» را به قلمرو واقعیِ امکاناتِ عقلانی «دعوت» کنند، اما با این وجود برخلاف آدمهای روزگار باستانی، این کار را بدون هرگونه «باور بنیادین» و یا «اعتقادی ریشه»ای به «یگانگیهای تک ساحتیِ قبیلهای» (اعم از دینی یا غیر دینی) به انجام رسانند.
بنابراین اغراق نیست اگر بگوییم، کودکان در مقام شهروندانِ واقعیِ جهان شگفتیها، به دلیل آزادی خود، از هر گونه اقتدار ذهنی، قادرند با آزادیِ کامل، کلِِ شگفتیهای متعلق به هر قلمرو و باوری را اعم از واقعی یا غیر واقعی (با تمامی موجودیِ هستیشناسانه آن) به مصادره خود درآورند! …
و بدین ترتیب با شیوه ساختارشکنانه خود (که مجوز عملِ غیرعقلانیِ خود را صرفاً از«کودک بودن» خویش وام میگیرد)، همواره ما را نسبت به اعمال قهرمانانه خویش با حسرت و غبطه مواجه سازند. همان کاری که «پل» کوچولو در داستان «آقای نوئل»، (اثر ساده و زیبای آندره لیشتن برگر (۱۸۷۰ـ ۱۹۴۰) نویسنده فرانسوی)، انجام میدهد.
**********
ماجرای آقای نوئل، اصلاً پیچیده نیست، شاید حتا بتوان گفت در این داستان تلاشی پنهان در کار است تا بتوان از پیچیدگیها کاست و در عصر مدرن، با «معجزه» به مثابه خارج کردن خود از بده ـ بستانهای جهان عقلانی روبرو شد.
لیشتن برگر، امکان آشنایی ما را با خانواده «پل» کوچولو خیلی راحت و سریع فراهم میکند: پل و برادرش ژان که اندکی از وی بزرگتر است و ظاهراً به تازگی پدرشان را از دست دادهاند به اتفاق مادر جوانِ خود در یکی از اتاقهای طبقات فوقانی آپارتمانی در بدبختی و تنگدستی زندگی میکنند. درست مانند هزاران آدمی که در این کره خاکی زندگی میکنند و ما نمیشناسیمشان، آدمهایی که «به حال خود رها شده»اند: یعنی فقیر، تنها، گرسنه و اگر فصل زمستان هم باشد، مثل پل، ژان و مادرشان سرما زده و غمگین ….
و اتفاقاً در یکی از همین روزهای سرد زمستانی است که لیشتن برگر ما را سراغ این خانواده سه نفره میبرد، یعنی در صبحگاه روز نوئل؛ او مینویسد :
«روز تیرهای پیش میخزد و میخواهد از افق سر برآورد. در بیرون پشت پنجرههای بی پرده، دیوارهای بلند و سیاه به تدریج ظاهر می شوند. آسمان دیده نمی شود. برهنگی اطاق آشکار می گردد. تختخواب ها، یک صندوق کهنه، یک میز، دو صندلی که یکی از آنها یک پا ندارد …
مامان از رختخواب بیرون نمی آید. باید که بچه ها بخوابند. چیزی ندارند که بخورند. امروز روز نوئل است؟ چه نوئلی این بچهها میتوانند داشته باشند؟ لبهایش میلرزد. سال قبل چه نوئل خوشی گذشت. […] برای شام باید [چیزی داشت] که بچهها را خوشحال کند و ثابت کند که در این روز غم و اندوه کمتر است» (صص ۱۳۱ ـ ۱۳۲، ۱۳۳).
گویی «فقر و بی کسی» در همه جای دنیا، آسماناش به یک رنگ است. زیرا در همه جای دنیا نشاط و سلامتی و سحرخیزی و بپر بپر کردنِ پر انرژیِ شادمانه کودکان فقط میتواند در موقعیت دور از فقر و گرسنگی، معنا و مفهوم داشته باشد. در غیر اینصورت گمان نمیرود، وقتی در روشناییِ روز نانی برای سیر کردن شکم کودکان در بین نباشد، بیداری و هوشیاریِ آنها عملی عاقلانه به نظر رسد.
از این نظر فقرا خوب میدانند ارزشِ صرفه جویی در مصرف انرژی یعنی چه و برای همین هم تا جایی که امکاناش باشد، (همچون مادر جوان ژان و پل کوچولو) سهم بیداری را برای کودکان خود در شبانه روز به حداقل میرسانند.
بهرحال چنانچه پیداست ظاهراً مادر جوان آنها هنوز نمیداند چگونه میباید شکم خود، و فرزندان کوچکش را سیر کند و یا چگونه شغلی برای خود جور کند تا از راه درآمدش کرایههای عقب مانده را بپردازد و سرپناهشان را حفظ کند. همان چیزی که هنوز میتواند آنها را از فرو رفتن کامل در بیچارگی و آوارگی محافظت کند.
پس برای حفاظت از همین سر پناه و یافتن لقمه نانی برای خود و فرزندان، زن بیچاره هر صبح تمامی پلههای طولانی آپارتمان را به گفته لیشتن برگر، «چهار تا چهار تا، پایین میرود»(ص ۱۳۳) و غروب در نهایت نا امیدی بدون یافتن کار و یا نان و یا قطعهای هیزم مجبور است، این پلههای تمام نشدنی را با شرمندگی طی کند و خود را به اتاقی برساند که از قرار معلوم به دلیل کرایههای عقب افتاده هر دم میتواند از سوی زن دربانی که انگاری از رنج دادن او لذت میبرد مورد تهدید تخلیه قرار بگیرد؛ لیشتن برگر این صحنه را چنین توصیف میکند:
«زن درشت اندام و سرخ رو که از عقب افتادن اجارههای متعدد عصبانی است، در حالی که جارویی زیر بغل دارد ظاهر میشود. مامان که رنگش پریدهتر شده است توقف میکند و با صدای وحشتزدهای آهسته میگوید: ـ خودتان میدانید که من پول ندارم. اما امیدوارم به زودی …
خنده تلخی که از هر ناسزایی بدتر است از گلوی زن دربان بیرون میآید: ـ خوب ! تا ببینیم کی پول دست شما میآید. اما آقای نوئل شارپن این حرفها سرش نمیشود. بالاخره در یکی از همین روزها میآید و اگر کرایهاش را نقداً ندهید نتیجهاش را میبینید» (ص ۱۳۴).
چه تصادف عجیب و غریبی، اسم کوچک صاحبخانه، یعنی همان مردی که میتواند زن بینوا و دو کودکاش را از خانه بیرون اندازد، «نوئل» است. آیا این جالب نیست!؟ اینکه در روز نوئل در حالیکه در فقر و گرسنگی و بدبختی و ترسِ از دست دادن سرپناه بسر میبریم به ما، به طور غیر مستقیم گفته شود نام صاحبخانهمان «نوئل»است!؟
بهرحال این خبر هر چند برای زن جوان فقط لحظهای تأمل ایجاد میکند، اما به یقین برای پل کوچولو وضع خیلی فرق خواهد کرد. زیرا همانطور که جلوتر خواهیم دید، اویی که در حال تجربه وضعیت فلاکتبارِ «به حال خود رها شدگی»ست، و چهارچشمی منتظر معجزهای از سوی پاپا نوئل است تا شاید حداقل در این روز از سرما و گرسنگیاش کاسته شود، نام نوئل و پاپا نوئل برایش مثل تکه چوبی است که او را از غرق شدن در اقیانوس نجات میدهد. و پنداری برای همین است که ترجیح میدهد با غیض او را «تنبل» و حواس پرت بداند، تا اینکه واقعیت «فراموش شدگیِ» خود را بپذیرد.
بنابراین وقتی هم که ژان فکر میکند شاید بهتر باشد برای تسلای دل غمگین او، علت فراموش شدگیشان از سوی بابا نوئل را به مرگ پدرشان ربط دهد، پل کوچولو با عصبانیت معترض چنین تصوری میشود:
«ـ حتماً بابا نوئل میآید. تو نمیفهمی. ولی بابا نوئل تنبل است. هنوز هیچ چیز توی بخاری ما نگذاشته. ازش بدم میاد.
ـ نه جانم شاید دیر کرده باشد.
سکوتی برقرار میشود. بعد پل از سر میگیرد:
ـ راستی ژان بگو ببینم نوئل چطور آدمی است؟
ـ یک پیر مرد بلند قد است با ریش سفید. قدش خمیده است و یک عصا دستش است. قیافهاش خیلی جدی است اما خیلی مهربان است.
ـ من میدانم وقتی ببینمش باید چکار کنم.
ـ چه کار میکنی؟
ـ آن تصنیف را که پاپا به ما یاد داده بود میخوانم:
نوئل نوئل پاپا نوئل…» (ص ۱۳۲).
لیشتن برگر، با تصویر پردازیِ خاصاش از پاپا نوئل (پیرمردی جدی اما «مهربان» که ریش سفید و قدی بلند و خمیده دارد و عصایی هم در دست)، سعی میکند برای مخاطب خود امکان قطع رابطه با نشانههای تثبیتشده ذهنیِ «پاپا نوئل» در جهان سنت را فراهم کند. (که نسبتاً چاق است، شکمی بزرگ دارد و با لباسی قرمز که شب کلاه بلند منگوله داری بر سر میگذارد و با کوله باری بر دوش برایمان آشناست).
تا با این عمل مخاطب به ساختار جهان روزمرهای راه یابد که به راحتی بتواند در کوچه و خیابانهایش نشانههای وجودیِ «پاپا نوئل» عصر مدرنی را (که با ریشههای بنیاد فرهنگی جهان سنت قطع رابطه کرده) ببیند.
اگر سادهترین کارکرد پاپا نوئل برای جهان کودکانه در هر گوشه جهان مسیحیت، ایجاد شادی از راههای بسیار ساده هدیه کردن اسباب بازی و یا خوراکیهای خوشمزه باشد، و اگر فقر، گرسنگی و بیکسی باعث شده باشد تا دست یافتن به هر کدام از اینها برای پل کوچولو تبدیل به امید و نقطهای روشن در زندگیاش (حداقل در روز نوئل) شده باشد، گمان نمیرود کسی بتواند او را از این «چشم انتظاری» و توقع داشتن از روز نوئل (که «حتماً» میباید پاپا نوئل را در ذات خود داشته باشد)، منصرف کند.
اما برای آنکه «معجزه» به وقوع پیوندد و برای جمع کثیری از کودکان چشم انتظارِ جهان واقعیت پیدا کند، فقط دستکاری در نشانهها و تغییر آنها و یا ساختار ظاهریِ جهان زیست او (پاپا نوئل)کافی نیست، زیرا بخش دیگرِ این تحول و جابجایی به ضرورتِ وجودیِ «آدمی» بستگی دارد که میبایست در بستر این دگرگونیِ (رهایی یافته از اقتدار بنیادهای سنتی)، آمادگی پذیرش نقش تاریخی پاپا نوئل در قلمرو روزمره و واقعی را داشته باشد.
یعنی میباید بتواند بیآنکه نیاز باشد تا از لوله بخاری پایین بیاید، برای رساندن خود به پل کوچولویی که از سر سرما و گرسنگی، «وقت انتظار»اش به شدت تنگ شده است، در اتاقشان را بکوبد و معجزه واقعیِ خود را در مقام «ارمغان روز نوئل» در همان هیئتِ ساده قلمرو روزمره بنمایاند.
و چنین بابا نوئلی، از آنجا که نشانههای ظاهریاش برخاسته از جهان روزمره واقعیات است، به آسانی میتواند یکی از «پیرمردانِ تنهایی» باشد که هر روزه در زندگی واقعی با او روبرو میشویم.
باری، در حالی که زن جوان، سراسر روز در کوچهها و خیابانهای شهر در به در به دنبال لقمه غذایی برای فرزندان خود بوده، کودکان آخرین جیره غذایی خود را بدون هر گونه شیطنتی خوردهاند و بدون آنکه سیر شده باشند، برای گریز از سرما در اتاقی که اکنون بر اثر غروب رو به تاریکی نهاده همدیگر را محکم در آغوش گرفتهاند. و فقط گاهگاه صدای پل بگوش میرسد؛ لیشتن برگر مینویسد:
«پل با صدای آهسته میپرسد: ـ چطور بابا نوئل دیر کرده! ژان نکند ما را فراموش کرده باشد؟ و ژان زمزمه میکند: ـ نه … نه …
[…] شب فرا رسیده و آتش خاموش شده است. سرما میلرزاند.
[پل کوچولو میگوید] ـ ژان، من فکر میکنم که حالا دیگر بابانوئل برسد. نه؟
ژان جواب نمیدهد. او بزرگتر است اما دیگر جرئت و شهامت قلب کوچولویش به انتها رسیده. دور و بر خود به جز سیاهی، بدبختی و سرما چیزی نمیبیند. و از مامان هم خبری نیست.
[اما نا گاه ] در میزنند …
[یکی از برادران میگوید] ـ مامان!» (صص ۱۳۶ ـ ۱۳۷).
نه مامان نیست، بلکه آقای نوئل شارپن، صاحبخانهای است که پیش از این هرگز ملاقاتش نکرده بودند. پیر مردی که هم اینک بسیار خشمگین و عصبی برای دریافت کرایههای عقب افتادهاش آمده تا حساب مامان را کف دستش بگذارد.
وانگهی او که به خوبی از دروغ ها و بدگوییهای زنِ دربان، درباره مامان تحریک شده، در پلکان طولانیای که به اتاق خانواده پل کوچولو منتهی میشود، به اندازه کافی فرصت دارد تا به این مسئله بیندیشد که چطور باید به این «زنک جلف» بفهماند که اتاق مفتی ندارد که به کسی اجاره دهد، اما فقط این فکر نیست که به سراغ او میآید. چرا که پلکانی که میباید بپیماید چنان برای این پیرمرد طولانیست که فرصتی کافی دارد تا به درد و بدبختیهای دیگرش هم فکر کند …
و بدین ترتیب آندره لیشتن برگر، با در هم آمیختن فضای «پلکانِ» بلند و طولانی با افکار بلند و طولانی آدمهایی که از آن پلکان و پاگردهایش مجبور به گذر هستند، به امکانی دست مییابد تا در آن مخاطب بتواند در اثر وحدتِ برآمده از این معماریِ فضایی ـ حسی، به آسانی و در عین حال با صمیمیت به درونیات آدمهای بالغ و بزرگسال داستان راه یابد و قادر به درک تنهایی آنها شود. حتا اگر آن شخص، «صاحبخانه»ای باشد که قصد بیرون انداختن مستأجران خود را داشته باشد؛ بهرحال لیشتن برگر ماجرا را اینگونه تعریف میکند:
« [پس از بدگوییهای تحریک آمیز زنِ دربان]، آقای نوئل شارپن به طرف پلکان حمله میکند، با اینکه بیش از شصت سال دارد و با وجود ریش سفید و قد خمیدهاش با قدمهای بلند از پلهها بالا میرود. او از کسی که کرایهاش را نپردازد متنفر است. خود او هم زمانی فقیر بوده و رنج کشیده است اما هرگز نخواسته پول کسی را بخورد. در یکی از پاگردها میایستد تا نفسی تازه کند. نه، او اجر این زحماتش را نبرده است. درست است که کمی پول دارد، اما تنهاست. اغلب غمگین است و هیچکس او را دوست نمیدارد. برادرزادههایش هستند. اما چه برادرزادههایی.
دست به جیب بغل میبرد تا ببیند که نان شیرینی و شیپور و عروسکی که برای آنها خریده است نیفتاده باشد… نه، سرجایش است. آنها حتا به خاطر این هدیهها از او تشکر نخواهند کرد چون فکر میکنند که حقشان بوده […] من انتقام همه را از این یکی خواهم کشید. مجبورش خواهم کرد فوراً جل و پلاسش را جمع کند و توی کوچه بگذارد… باز هم باید یک طبقه دیگر بالا بروم»(ص ۱۳۶).
بهرحال آقای نوئل شارپنِ «صاحبخانه» در چنین موقعیتی است که پشت در اتاق مستاجران خود میرسد و اگر به یاد آوریم که آن سوی اتاق در ظلمات تاریکی و سرما چگونه دو کودک بیحال و غمگین، از ترس سرما و گرسنگی تمام روز در آغوش هم نشستهاند و از تخت خواب بیرون نیامدهاند و به تنها چیزی که در تمامی این مدت طولانی اندیشیدهاند، پاپا نوئل بوده، متوجه اهمیت و نقش موقعیتها در چگونه ارتباط گیری آدمها میشویم….
بچهها در را باز میکنند:
«دو بچه ناگهان ساکت میشوند. نه مامان نیست. در بالای پلکانِ نیمه تاریک مردی ایستاده است. به زحمت میتوانند ریش سفید و عصای بزرگ او را تشخیص بدهند. او نگاهش را دور اتاق میگرداند و با صدای خشنی میپرسد: ـ کسی نیست؟
کوچولوها پیش میآیند. ژان میگوید:
ـ ما اینجائیم.
پیرمرد نگاه میکند و میپرسد: ـ مادام “دوران” منزل هست؟
ـ نه آقا، اما حتماً برمیگردد.
پیرمرد همانطور به دور و بر خودش نگاه میکند. چه فقر و فلاکتی! آن هم در روز نوئل! بدبختها. اینها آدم تنبلی هستند که نمیتوانند زندگی خودشان را اداره کنند. تازه ممکن است جای دیگر برایشان مناسبتر باشد. این اتاق برای دو بچه خیلی کوچک است. گذشته از آن همانطور که زن دربان میگفت این مادام دوران زن جلفی است. میاندازمش بیرون!
پیر مرد روی صندلی حصیری مینشیند. همان صندلی که پایش سالم است و غرغر میکند.
ـ خوب … وقتی که برگشت به او بگو که “آقای نوئل” آمده بود و میخواست شما را ببیند.
ناگهان پل فریاد زد:
ـ آقای نوئل !
پل پیش پیرمرد دوید. چه میخواهد؟ او چشمهای زیبای بچگانهای دارد. به خاطرههای زیبای گذشته شباهت دارد. چه میخواهد؟ دستهایش را به هم میآورد…. شروع به خواندن میکند:
“نوئل، نوئل پاپا نوئل
بیا پیش بچه عاقل!
ببینم شاد و خندانت
چه داری براش تو انبانت”
و بلافاصله میگوید: ـ نان داری آقای نوئل؟ من خیلی گرسنهام است! ما خیلی وقت است منتظر توایم !
آنگاه پیرمرد به یاد نوئلهای دور دست گذشته میافتد. آن سالهایی که خودش بچه کوچکی بود…» (صص۱۳۷ـ ۱۳۸).
بنابراین میبینیم که این داستان نویس فرانسوی (آندره لیشتن برگر)، چه هنرمندانه در ساختار داستاناش در زمین روزمرگی، «معجزه» را پرورش میدهد. او جداً هنرش را صرف برملا کردن معضلاتی میکند که پیچیدگیشان نه به دلیل ذاتمند بودنِ مشکلات، بلکه صرفاً از ناحیه حاکمیت و مدیریت نگرشهای تنگنظرانهای به دست میآورد که بسیاری از نظامهای اجتماعی شرط بقای خود را در گروی تداوم آن میبینند.
تا جایی که به لحاظ اجتماعی و وارونهسازیهای آن، میشود «فقر و بدبختی» را به خصوصیتِ ذاتی افراد و یا «تنبلی»شان تبدیل کرد و یا به لحاظ فرهنگی و از خود بیگانگیسازیهای آن، میتوان عید نوئل را (که «معجزه حقیقی»اش میتواند، ایثارِ عشق و دوستی به کودکان و نیازمندان باشد)، به «بده ـ بستانی» آزمندانه تبدیل کرد.
اما جهان کودکان، همانگونه که در ابتدای متن هم گفتیم قادر به شکستن این ساختارهای غلط است، چرا که در ذهن کودکانه هنوز هیچ اقتداری «عادتواره» و یا «ساختاری ـ پرورشی» شکل نگرفته است تا آنها را همچون آدمهای به اصطلاح بالغ و عاقل وادارد تا بین خود و جهان اجتماعیشان، هزار و یک رابطه کاسبکارانه و استثمارگرانه برقرار سازند ….
و بالاخره آندره لیشتن برگر داستان خود را اینگونه به پایان میرساند:
«پلکان دراز است. مامان نفسش بند آمده است […] دست روی دستگیره در میگذارد. ناگهان صدای شیپور بچگانه میشنود. یعنی چه؟ در را باز میکند. چراغ کوچک روشن شده است. توی بخاری شکستههایِ صندلیِ ناقص در حال سوختن است. روی صندلی سالم، آقایی با ریش سفید نشسته است. پل روی زانوی راست او سوار شده است و مشغول خوردن شیرینی است. گاهگاه هم فاصله میدهد تا شیپوری را که در دست دیگر دارد بزند.
ژان هم روی زانوی چپ اوست. عروسکی را در آغوش تکان میدهد و میخواباند و با لذت لبخند میزند.
مامان در آستانه در به جای خود میخکوب شده است. پیر مرد او را میبیند و رنگش سرخ میشود. میخواهد چیزی بگوید اما پیدا نمیکند. ناچار دستمالش را در میآورد و برای اینکه کاری کرده باشد دماغش را میگیرد. مامان چنان که گویی خواب میبیند چشم به او دوخته است. پل میگوید :
ـ میبینی مامان ! من مطمئن بودم که بالاخره آقای نوئل میآید ! ….. » (صص ۱۳۸ ـ ۱۳۹ ).
پس از متن :
این داستان برگرفته از کتاب «داستانهایی با قهرمانان کوچک از نویسندگان بزرگ» است. با ترجمه رضا سید حسینی ، انتشارات ناهید ، چاپ هفتم : بهار۱۳۸۹