تاریخ مرگ، عنوان کتابی است در خصوص مرگ از نگاه غرب (از قرون وسطی تا دهه هفتاد میلادی) که توسط فیلیپ آریس، مورخ فرانسوی (۱۹۱۴ـ ۱۹۸۴) در پنج بخش نوشته شده است. قبل از پرداختن به بحثهای کتاب، بد نیست معرفی مختصری از عناوین و بخشهای مختلف آن داشته باشیم: یادداشت مترجم؛ مقدمهای به قلم اورست راندم؛ بخش اول: مرگ رام شده
تاریخ مرگ: نگرشهای غربی درباب مرگ از قرون وسطا تاکنون. فیلیپ آریس. ترجمه محمد جواد عبداللهی. تهران: نشر علم، ۱۳۹۲. ۱۵۲ ص.
نوشتههای مرتبط
تاریخ مرگ، عنوان کتابی است در خصوص مرگ از نگاه غرب (از قرون وسطی تا دهه هفتاد میلادی) که توسط فیلیپ آریس، مورخ فرانسوی (۱۹۱۴ـ ۱۹۸۴) در پنج بخش نوشته شده است. قبل از پرداختن به بحثهای کتاب، بد نیست معرفی مختصری از عناوین و بخشهای مختلف آن داشته باشیم: یادداشت مترجم؛ مقدمهای به قلم اورست راندم؛ بخش اول: مرگ رام شده؛ بخش دوم: مرگ خود شخص؛ بخش سوم: مرگ تو؛ بخش چهارم: مرگ ممنوع؛ و بالاخره بخش پنجم: نتیجهگیری. در ضمن کتاب شامل پیوستی است درباره نویسنده به قلم پاتریک اچ. هوتون.
*
فیلیپ آریس با استقبال از نظر سولژنیتسین، بر این باور است که مردم برای سدهها یا یک هزاره، نه به مرگ خود میبالیدند و نه علیه آن رجزخوانی میکردند، بلکه آن را به آرامی میپذیرفتند. برای سر و سامان دادن به کارها وقت را تلف نمیکردند، در کمال آرامش و در وقت مناسب، خود را برای مرگ آماده میکردند. سخن آریس درباره «نسل قدیم» است. نسلی که به اعتقاد او و سولژنیتسین، اهل هر جا که بودند، خوب میدانستند به سادگی مردن یعنی چه، بیآنکه ترسی شدید از آن داشته باشند و یا با بُهت به آن بنگرند. این نگرش ساده نسبت به مرگ که چیزی جز تسلیم جمعی و به اصطلاح اهلی شده به تقدیر جمعی بشری نیست، از «همزیستیِ مرگ و زندگی» خبر میدهد، چیزی که به نظر میرسد به کلی از زندگی امروز رخت بربسته و به جایش تقابل و وحشتی آشکار نشسته است. در متن حاضر میخواهیم به تحقیقات فیلیپ آریس درباره «مرگ» در تاریخ قرون وسطی و آیین مسیحیت بپردازیم. تنها از این رو که به درک و سنجشی از موقعیت خود (انسان مدرن) و مرگ دست یابیم. برای مثال به گفته آریس، بر خلاف آرامش انسان عهد باستان و یا انسان قرونوسطایی در برابر مرگ، در نگرش انسان معاصر «مرگ آنچنان وحشتناک است که حتی شهامت آن را نداریم تا نامش را بر زبان آوریم» (ص۲۳). چیزی که به نظر میرسد، در کنه وجود همه ما وجود دارد. به هر حال به باور آریس آرامش نسل قدیم در برابر مرگ، باعث میشد تا مرگ رام و پذیرفتنی شود، حال آن که وحشت جایگزین شده آن در عصر حاضر، تنها میتواند بیانگر وحشی شدن مرگ باشد (همان). به واقع نسبت به مرگ انس و الفتی تقدیرگرا وجود داشت که شخص گریزی از آن نمیدید (ص۳۶). آریس در مورد عهد باستان هم همین پذیرش و رضایت را میبیند، چنانکه معتقد است در عهد باستان همزیستی بین مرگ و زندگی، از شیوه و آیین خاصی پیروی میکرده است. برای مثال، شوالیهها و قهرمانان، به هنگام فرا رسیدن مرگ خویش، از طریق نشانههایی درونی و به اصطلاح درکی خودانگیخته از قریبالوقوع بودنش آگاهی پیدا میکردند (صص۱۴ و ۲۸) که همین پیشآگاهی به آنها این مجال و فرصت را میداد تا مطابق آیین، خود را برای مرگ آماده کنند. نوعی مدیریت کردن مرگِ خویش، که مسلماً رفتار خاصی را میطلبید. مانند مرثیهخوانیهای خود شخص و یا طلب مغفرت یاران (ص ۱۸)؛ و جالب اینکه این مراسم در زمان مسیحیت نیز به نوعی دیگر ادامه یافت. مسیحیِ مؤمن به محض آگاهی از نزدیک بودن مرگش، رفتاری خاص در پیش میگرفت. آریس آغاز این آیین را به قرن دوازده ارجاع میدهد (ص۱۷). و مطابق تصاویر به جا مانده از این دوران، به حضور کودکان در این مراسم تأکید میشده است. در هر حال نقشی که فرد محتضر در اداره مرگ خویش به عهده میگرفت، در قرن چهارده و پانزده بیشتر میشود. ظاهراً تحت تأثیر برخی نگرشها این باور در آن زمان شکل میگیرد که شخص محتضر میتواند تمام وقایع زندگیاش را در یک لحظه مرور کند. چنانکه آریس مینویسد: «این تحول، نقشی را که خود فردِ در حال مرگ در تشریفات مربوط به مرگ خود ایفا میکرد، گسترش داد. او همچنان در مرکز این فعالیتها بود» (ص۴۶). نکته بسیار مهم دیگری که درباره نحوه اداره مرگ از سوی محتضر حداقل تا قبل از پایان قرن هجده ادامه داشت، در خصوص بستر فرد محتضر بود. اینکه در مکانی از خانه قرار گیرد که برای وابستگان، اعم از خانواده و فامیل و یا دوست و همسایه، وداع با او آسان باشد. احتمالاً دلیلی بر این نظر که مرگ در آیین مسیحیت، تا مدتهایی مدید امری عمومی به شمار میآمد.
باری، محتضر اگر عقل و هوشش به جا بود، خود مراسم آیینی را سازماندهی میکرد، اما چنانچه به هر دلیل یا این تشریفات را فراموش میکرد و یا باز به هر دلیل در آن دستکاری و تقلب میکرد، به گفته آریس «بر عهده افراد حاضر، پزشک یا کشیش بود که روال کار در مسیحیت یا عرف را به او یادآوری کنند» (ص ۲۱).
اما از سوی دیگر، هر چند در عهد باستان همزیستی بین مرگ و زندگی امری لازم و طبیعی به نظر میرسید، اما این مجاورت فقط تا زمان حیات جایز بوده است. و به مجرد آنکه شخصی میمرد، قوانین عهد باستان حکم میکردند که گورستانها دور از محل زندگی باشند: «یکی از اهداف آیینهای خاکسپاری در دوران باستان جلوگیری از بازگشت مجدد فرد درگذشته به آشوبها و آشفتگیهای زندگی بود» (ص ۲۴). حال آنکه مطابق پژوهشهای آریس، هر چند در آیین مسیحیت در ابتدا ساختن مقبره در شهرها ممنوع بود، اما پس از محو شدن تفاوت کلیسا و قبرستان در اواسط قرن ششم (زمانی که جسد اسقفی در درون کلیسا به خاک سپرده شد)، مردم نیز به فراخور موقعیتی که داشتند، مردگان خود را در محوطه بیرونی کلیسا که مکانی مقدس شمرده میشد، و یا در پایین ناودانهای کلیسا، به خاک سپردند (ص۲۸). و طبیعی است که مسئولیت نگهداری از آنان نیز به کلیسا واگذار شد؛ حتی اگر چنین تشخیص میداد که از استخوان مردگان برای تزیین کلیسا استفاده کند و جالب این که مسیحیان در پذیرفتن این کار کمترین تردیدی نداشتند. مگر نه این که با خاکسپاری مردگان خویش در کلیسا و یا محوطههای متعلق به آن، پیشاپیش اجساد خود را به تملک کلیسا درآورده بودند؟ در هر حال این رسم تا پایان قرن هفده ادامه داشت، آن هم بیآنکه ترسی در دل مؤمنین اندازد آ(ص۳۰). ناگفته نماند که ممنوع شدن این رسم در فرانسه، به گفته آریس به دلایل بهداشتی (جلوگیری از طاعون و …) و همچنین اکراه افکار «روشنگرانه» از این رسم در قرن هجده بوده است (ص ۷۵).
اما درباره دوره و زمانهای که مردگان تماماً در اختیار کلیسا بودند، شاید بتوان اینگونه تحلیل کرد که بر خلاف قدرت پادشاهان که فقط قلمرو زندگی افراد را در اختیار خود داشتند، با رسم و رسوم کلیسای کاتولیکی روبهروییم که حوزه قدرت و نفوذش هم قلمرو زندگی جماعت مسیحی است و هم قلمرو مرگ آنها؛ چیزی که بسیار فراتر از قدرت شاهی است. بنابراین استفاده نمادین و تزیینی از استخوانهای مردگان، تنها زمانی معنا و مفهوم واقعی خود را مییافت که در صحن کلیسا و یا مکان مقدس وابسته به کلیسای کاتولیک قرار گرفته باشند. هر چند در قرن هفده تصاویر اسکلتها و استخوانها به خانهها، به عنوان شیئی تزیینی ــ مذهبی به بالای اجاقها و یا مبلمان راه یافت (ص ۴۸)، اما در دورانی که خود جمجمهها و اسکلتها زینتبخش کلیساها بودند، به اتکای وظیفهای بود که تنها بر عهده کلیسا بود: حفاظت از مرده و زنده جماعت مسیحی. آن هم به این دلیل که بنیان وجودیِ خود را بر اساس رستگاری و حفاظت از مسیحیانی بنا نهاده، که در برابر موقعیت برهوار آنها، خود را در حکم شبان میبیند.
اکنون اگر با در نظر داشتن همین حس وظیفه به اصطلاح شبانیِ کلیسای کاتولیک (و دستاوردهای کنترل و نظارت، و یا به اصطلاح «حضور داشتن در صحنه زندگی») به سراغ کتاب آریس برویم، خواهیم دید که کلیسای کاتولیک برای هماهنگ کردن خود با روابط و تعاملاتی که معمولاً در مکانهای عمومی صورت میگیرد، به انعطافی باورناپذیر برای انسان امروز روزی آورده است. این که بتواند فضای کلیسا و یا قبرستان را به مکانی کاملاً عمومی تبدیل کند. برای نمونه میتوان به سندی توجه کرد که آریس ارائه کرده و متعلق به سده سیزده است: درخواست منع برخی از فعالیتها در صحن کلیسا و گورستان، فعالیتهایی از قبیل رقص و … (ص۳۳). در سند دیگری که متعلق به یکی از شوراهای کلیسایی در سالهای نخست قرن پانزده میلادی است، نه تنها رقصیدن در قبرستانها ممنوع اعلام میشود، بلکه انجام هر نوع قمار یا سرگرمیها و تفریحاتی از قبیل اجرای نمایشهای پانتومیم، شعبدهبازی، نمایشهای آوازی و یا حتی داد و ستدهای تجاری و اداری نیز ممنوع اعلام میشود (همان).
شاید از دید امروز رقصیدن در صحن کلیسا و یا انجام بسیاری از کارهای تفریحی و حتی تجاری در قبرستانها بسیار عجیب است، اما اگر نقشی را که کلیسای کاتولیک در قرون وسطی برای خود قائل بود به یاد آوریم، انجام همه این اعمال در کلیسا و یا قبرستانها (به عنوان مکانهای نمادینی که از توانایی نشان دادن عظمت اقتدار کلیسا را داشتند)، کاملاً طبیعی است. کلیسا و اماکن وابسته به آن، عمومیترین مکانهایی بودند که همه مؤمنین مسیحی (البته در ساختاری طبقاتی) ورودی آزاد بدانها داشتند. بر خلاف دربار و محافل وابسته به آن، که فقط گروهی خاص به آن رفت و آمد میکردند. بنابراین، احتمالاً میتوان گفت کلیسای کاتولیکِ حاکم بر این دوره تاریخی (قرون وسطی و حتی عصر رنسانس) به دلیل الزامات سیاسی، و در نتیجه ضرورت حضور همه جانبه در قلمرو روزمره بود که توانست از مرگ و مکانی که مردگان در آن قرار میگرفتند، چهرهای کاملاً آشنا و همزیست با زندگی و زندگان بسازد. به گونهای که میشد به عنوان انسان قرون وسطایی، در همان حال که مشغول خاکسپاری کسی هستیم، شاهد رقص و پایکوبی، شعبدهبازی، داد و ستد و معاملات تجاری، کلاهبرداری، و یا ناظر کار خیاطان زن، دستفروشان، و بسیاری مشاغل دیگر و اعمال روزمره دیگر باشیم (ص ۳۴).
نکته جالب این که تمامی این اعمال، در واژه قبرستان (cemetery)، حضور داشته است؛ زیرا چنان که لغتنامه شارل دو کونژ (۱۶۱۰ – ۱۶۸۸) نشان میدهد، این واژه در زبان فرانسه، به معنای «پناهگاه» نیز بوده است (صص۳۲ ـ ۳۳). اما از این واژه همان معنایی درک میشد که از مکان عمومی نزد رومیها. به بیانی ما با واژه و معنایی مواجهایم که کاملاً مستعد تفسیرهای هستیشناسانهای است که کلیسای کاتولیک از خود و چیزها دارد. این کلیسا در تلقی مهمترین وظیفه خود به مثابه «شبانیِ» جماعت مسیحی، به موقعیت پناهگاهیِ خود (پناهمندیِ خویش) برای نجات مؤمنینِ وابسته به کلیسای کاتولیک در زندگی روزمره نیز نظر دارد. و از این رو بر اساس پیشفرضهای هستیشناسانهای از این دست، مستقیم یا غیرمستقیم سعی میکند در قلمرو روزمره و کلیه اعمالِ وابسته حضور یابد.
پس تا پیش از ظهور دیوانسالاری مدرن، کلیسا و قبرستانِ کاتولیک، کانون مرگ و زندگی در جهان مسیحیت بودند و از این رو (از دید امروز) برخوردار از انعطافی عجیب برای تبدیل کردن خود به مکانهای عمومیِ قابل قیاس با مکانهای عمومی رومیها (محلی برای دید و بازدید، رقص و پایکوبی، تجارت، قمار و حتی کلاهبرداری…)؛ و این بدین معنی است که از منظر تقسیمات فضایی ـ مکانیِ عصر حاضر، با وضعیتی بسیار نادر روبروییم. در واقع به لحاظ هستیشناسی، با چیزی شبیه به دنیای کودکانهای مواجهیم که برای مثال هنوز بین زمان و مکان خوابیدن و زمان و مکان بازی کردن تفاوت و تمایزی برقرار نمیکند. سبک زندگی انسان قرون وسطایی تا حد زیادی چنین بوده: بیبهره از قوه تمیزِ انسان امروزی بین مکانها و زمانها؛ به همین دلیل آزاد در حرکت سیّال از نقطهای به نقطهای دیگر. امری که ظاهراً برای گستردگی فضای زندگیشان واجب و ضروری به شمار میآمده، به طوری که باعث میشده رابطه تنگاتنگ بین مرگ و زندگی به نفع زندگی تلقی شود. آشنایی و حضور دائمی مرگ در زندگی، سبب شده بود مرز بین موقعیتهای مختلف زندگی با موقعیت و فضای مرگ، اگر نگوییم بیاهمیت، حداقل کمرنگ جلوه کند. آن هم به این دلیل ساده که نه تنها مرگ در زندگی حضور داشت، بلکه این حضور کمترین تصرفی در زندگی و جریان آن نمیکرد.
اما سرانجام روزی فرا میرسد که این بیاعتناییِ تقدیرگرا نسبت به مرگ، به تدریج کمرنگ شود. به گزارش آریس، هر چند در قرون پانزده و شانزده، وحشت از مرگ، هنوز همگانی نبود، اما در اذهان فرهیخته این واکنش دیده میشود؛ آن هم در رابطه با تجزیه جسد و تعفن ناشی از آن. به بیانی، اکنون آنچه مرگ را دردناک و غمانگیز میکند، فساد بدن است. اکنون وحشت برآمده از تجزیه جسد و تعفن ناشی از آن در اشعار شاعران سدههای پانزده و شانزده به مضمونی آشنا تبدیل میشود. پی. دونسو شاعر قرن پانزده میسراید:
«آه لاشه که دیگر انسان نیستی
پس چه کسی مونست خواهد بود؟
هر مایعی از تو روان است
و از بوی تعفن گوشت مُردارت
کرمها سر برمیآورند» (ص۴۹)
از سوی دیگر سرمایهداری اولیه و تجربههای جدید عشق به چیزها، به نوبه خود نیز شرایطی را برای شکلگیری بُعد دیگری جهت وحشت از مرگ به وجود آورد. به طوری که رونسار (۱۵۲۴ ـ ۱۵۸۵) شاعر فرانسوی، با تأثر بسیار مینویسد: «ما باید خانههامان، باغها، و بستانهایمان و ظروف غذاخوریمان را که هنرمندی آنها را قلم زده است، به جا بگذاریم» (ص۵۲). وانگهی وضعیت شخصیشده قبرها، کاملاً این نظر را تأیید میکند. زیرا طی چند قرن (از قرن دوازده و سیزده تا قرن هجده)، همچون دوران باستان بهتدریج، استفاده از کتیبه و یا الواحی که بیانگر اطلاعات فرد متوفا باشند، رواج یافت. اکنون نزد مردم، به ثبت رساندن این که چه کسی در قبر آرمیده، در چه تاریخی درگذشته و یا گاه دارای چه شغلی بوده، اهمیت مییابد. علاوه بر این، آریس خبر از تصاویری میدهد که بر روی این کتیبهها و یا الواح، حک میشده است. تصاویری از مسیح و مقدسین که رفتهرفته طی قرنها، جای خود را به تصویر واقعی خود شخص متوفا میدهد. به گفته آریس در قرن هجده، صنعتکاران به نوبه خود نیز مشتاق ترک گمنامی بودند. به بیانی، همانگونه که دیده میشود سخن از جریان جمعی و تاریخی واکنش نسبت به مرگ است. اینکه پس از مرگ به چیزی نیاز داشتند که یادشان را جاودانه کند (ص۵۶). اما فقط سنگقبرها و الواح با تصویر خود فرد متوفا نبود که نیاز به جاودانگی (یادش) را نشان میداد، زیرا تنظیم «وصیتنامه»ها نیز بیانگر همین نیاز بود. وصیتنامهای که اکنون به سنّت تشریفاتِ فرد در حال احتضارکه از قدیمالایام مایل به اداره مرگ خویش بوده افزوده میشود. اما اشتباه است اگر تصور کنیم این وصیتنامه همان سند عرفی و حقوقی است که امروزه میشناسیم و به طور اخص به تقسیم دارایی و اینگونه امور میپردازد، چیزی که میتواند دلالت بر مسیحیتزدایی جامعه داشته باشد (ص۷۰) و طبق گفته آریس آغازش را در نیمه دوم قرن هجده میتوان دید (ص۶۹)، و نه در زمانی که تمامی تشریفات مرگ در باورهای دینی انجام میگرفت و وصیتنامهها، تنها در خصوص «عبارات پرهیزکارانه، انتخاب قبر، تأمین هزینههای مراسم عشای ربانی و تشریفات مذهبی و اعطای صدقه» بودند.
به هرحال ما با وضعیتی مواجهیم که فرصت شناخت «خود» (ص۵۳)، از طریق «کشف مرگِ خود» میسر شده بود (ص ۵۸). چیزی که میتوانست پایهگذار برخی از نگرشهای مذهب کاتولیسیسم رمانتیک در قرن نوزده (صص ۶۳ ، ۶۵، ۶۶)، و یا حتی برخی دیدگاههای فلسفه اگزیستانسیالیستی در قرن بیست باشد.
از این گذشته، آریس اشارات مهم و جالبی نیز به سوگواریها دارد. برای مثال، این که در قرن دوازده، سوگواری همراه با تظاهر بود. غش و گریهای که به گفته او «پس از هفت قرن متانت و سنگینی در بیان احساسات، نوعی بازگشت به نمایش افراطی و خودانگیخته احساسات در اوایل قرون وسطی بود» (ص۷۲)، در قرن نوزده، به زبان روانشناسان، شاهد سوگواری هیستریک و گاه جنونآمیز هستیم. آریس در این مورد به «حکایت کالیفرنیا» (۱۸۹۳) نوشته مارک تواین اشاره میکند. در این دوره با سوگواری شدید حتی تا مرز جنون مواجهیم. نوع جدیدی از سوگواری که بیانگر تغییر و تحولی دیگر در آیین مرگ است. این بار با اهمیت یافتن مرگی روبهروییم که بسیار فراتر از هولناکی مرگ خود است: «مرگ دیگری»؛ مرگی که از نظر آریس هر چند ماهیتی توامان مدرن و دینی دارد، اما تشریفات به خاک سپاری آن، رنگ و رویی غیردینی دارد. هنگامی که آریس به آرامگاههای خانوادگی در قبرستانهای عمومی و یا به خاک سپردن افراد خانواده در املاک خانوادگی در دهههای پایانی سده هجده و نیز سدههای نوزده و بیست اشاره میکند، در حقیقت از تمایل به جاودانگیِ یاد و خاطره عزیزان خانواده و دوستانی پرده برمیدارد که به گفته خودش : «مسیحیت با آن بیگانه بود. از پایان سده هجدهم و حتی در طی قرون نوزدهم و بیستم، در فرانسه ضدکلیسا و لاادری، افراد بیایمان، بیشترین بازدیدکنندگان از قبور بستگانشان بودند» (صص۷۷ـ۷۸). شاید از آنجا که دلتنگی نسبت به فرد مرده در زندگی روزمره انسان مدرن جایی باز کرده بود، رفتن بر سر مزار درگذشته تا حدّی میتوانست خاطرات، عشق و احترامی را زنده کند که بین او و شخص مرده وجود داشته است. در این زمان حضور مردگان در زندگی زندگان، معنایی کاملاً مشخص داشت: کاملاً غیر دینی و عقلانی. « این حضور، الزاماً از مفهوم جاودانگی که برای ادیان مبتنی بر رستگاری از جمله مسیحیت از مفاهیم اساسی است، اخذ نشده بود. در عوض این حضور در عدم تمایل بازماندگان به قبول عزیمت عزیزانشان ریشه داشت. مردم دو دستی به جسد میچسبیدند…» (ص ۷۵). و بدین ترتیب با جدا نگه داشتن مردگان از زندگان (همچون عهد باستان)، قبرستانها آن جایگاه اخلاقی ـ مادی را که طی قرون وسطی از دست داده بودند، دوباره از آن خود کردند.
اما تحولی شگفت در میانه دوم قرن نوزده، حرمت مرگ و فرد محتضر را به زیر سؤال میبرد. اکنون با وضعیت جدیدی از مردن و مرگ مواجهیم که بهکلی جایگاه پیشین حرمتآمیز خود را از دست داده است. آریس به نقش مدرنیته و نهادهای برخاسته از آن اشارات مهمی دارد. برای مثال، این که اگر در آغاز، بیمارستانها «پناهگاهی برای فقرا و زوار» بودند، در نیمه دوم قرن نوزده، یا به عنوان مرکزی برای مبارزه با «مرگ» دیده میشوند، و یا به مکانی برای مردن… . بین سالهای ۱۹۳۰ تا ۱۹۵۰، فرایند بیگانهسازی مرگ آغاز میشود: اکنون انسانها، بیآنکه در خانه و بین بستگان خویش باشند، بدون کمترین اقتداری برای اداره کردن مرگ خویش، در سکوت و تنهاییِ بیمارستانها میمیرند. نگاه آریس در اینباره بسیار شگفت و درخشان است: بیمارستان، به عنوان مکانی که بیرحمانه حادثه مرگ را به پدیدهای فنّی تبدیل میکند (ص۹۳).
از نظر آریس، مدرنیته احساسات جدیدی را درباره مرگ رقم میزند. چیزی که به باور او انقلابی در خصوص مرگ است. مانند ورود حس «ترحم» نسبت به فرد در حال احتضار و یا «لاپوشانی کردن وخامت اوضاع». پس ما با مرگ به مثابه چیزی ممنوع مواجه میشویم. بازماندگان اکنون غم و اندوه خود را از دیگری پنهان میکنند و بروز آن نشانهای از ضعف نفس تعبیر میشود؛ چرا که سوگواری و غم و اندوه ناشی از آن، وضعیتی بیمارگون به خود گرفته است؛ بیماریای که رهایی از آن تنها بر عهده پزشکانی متخصص است (ص۱۰۴). آریس مینویسد: «در کشورهایی که انقلاب مرگ در آنها رادیکال است، شخص مرده یکمرتبه رها میشود و دیگر کسی از قبر وی بازدید نمیکند. برای مثال در انگلستان سوزاندن اموات تبدیل به رسمی شایع در تدفین شده است» (ص۹۵). آریس این بیاعتنایی را به چالش میگیرد و با توجه به تحقیقات گوور (جامعهشناس انگلیسی ۱۹۰۵ ـ ۱۹۸۵) بر این باور است که میزان مرگ و میر بین همسران بازمانده بسیار افزایش یافته است. او به شیوهای طنزآمیز مینویسد: مرگ فردی عزیز «برای شما باعث پوچی جهان میشود، اما فرد دیگر حق ندارد آن را با صدای بلند بیان کند… !» (صص۹۶ـ ۹۷).
اصفهان ـ اردیبهشت ۱۳۹۳
این مطلب در چارچوب همکاری رسمی میان انسان شناسی و فرهنگ و مجله «جهان کتاب» منتشر می شود.