همراه با رخدادهای تاریخی و اجتماعی مدرن و پدیدار گشتن قلمروهای جدید، این امکان به وجود آمد تا فلسفه، ادبیات و هنر جایگزین دین و متافیزیک شوند. اکنون هنر و ادبیات همانند فلسفه در جستجوی گستردهتر ساختن مرزهای تجربی و نظری خویشاند. و آنچه در این میان بیش از هر چیز جلوهای بارز دارد، مسائل انسان روزمره است. شاید مهمترین ویژگی مدرنیته، خارج کردن انسان از مدار فلسفههای کلی و متافیزیکی است. اینک انسان و موقعیت او، موضوع بررسی فلسفه است. به بیانی «فلسفه» دیگر عرصهای جدا از انسان و دغدغهها و مسائل روزمرهی آن نیست. اوج این انسان محوری را میتوان در فلسفهی اگزیستانسیالیسم دید. شیوهی اندیشهای که نه تنها مکاتب فلسفیِ دیگر را تحت تأثیر خود قرار میدهد، ـ و بدین ترتیب باعث شکل گرفتن دیدگاههای نوین میگردد ـ ، بلکه دامنهی نفوذش به ادبیات و هنر نیز گسترش مییابد. زیرا خود نیز برآمده از شرایط نابسامان سرگشتگی انسان است: انسانی رها شده از سلطهی دین و مستأصل در برابر هویت منتشر خویش….
در چنین شرایطی به محض تحلیل و بررسی فلسفه در خصوص ظهور این بیهویتی، با قلمرو ادبی و هنریای مواجه میشویم که در صدد ثبت برداشتهای خود از دستاوردهای این بررسی است. و این در حالی است که همهی این بررسیها در فضایی خارج از حوزهی قدرتِ رسمی انجام میگیرند که در مقایسه با این «قدرتِ رسمی»، فضا ـ موقعیتی نسبتاً حاشیهای است؛ جا ـ وضعیتی روشنگرانه که قبل از هر چیز برای بیان شرایط اجتماعیِ غیر دموکراتیک و بازدارنده، به منزلهی ابزارهایی انتقادی عمل میکنند: تبیین شرایط زیستیِ انسانهایی که تحت سیطرهی انواع ابزارهای فشار قدرت حاکمه، مهمترین ویژگیشان، امکان برساختن هویت خویش از راه نقد و بررسی است. شاید از اینرو که عصر مدرن را آگاهی هستیشناسانهای همراهی میکند که جداً بر این باور است که تنها از راه انتقاد، و مشروعیت بخشیدن به کمشکشهای اجتماعی است که انسانهای فاقد قدرت میتوانند خود را از موقعیت حاشیهای بیرون کشند و به حال و روز خود رسمیت بخشند. و در این بین است که سر و کلهی فلسفه، هنر و ادبیات، به منزلهی حوزههای مبارزاتی پیدا میشود. درست در میانهی کشمکشهای قلمرو روزمره….
نوشتههای مرتبط
در اینجا صرف نظر از عرصهی کهن «ادبیات»، از بین هنرها، به هنر نسبتاً نوینِ«سینما» برخواهیم خورد. هنری که همچون ادبیات، گرایشی اندیشهورزانه دارد. مسلماً سخن از سینمای اندیشه است. سینمایی که میکوشد مهمترین ویژگی و خواستش نزدیک شدن به قلمرو تأمل و اندیشه باشد. بنابراین، بر خلاف فلسفه که تار و پودش مبتنی بر تأمل و اندیشهورزی است، این قلمرو تنها زمانی سزاوار نامش خواهد بود که در به تأمل درآوردن مخاطبِ خویش، موفق باشد. در واقع این سینما، تمام هویت خود را از راه این تأمل است که به دست میآورد. لاجرم، چه بپذیرد و یا دست به انکار زند، چیزی را جستجو میکند که جزء تجربیات فلسفه است. فرقی هم نمیکند، که این تأملات خویشاوندیهایی با فلسفههای اگزیستانسیالیستی داشته باشد و یا از فلسفهی برگسونی الهام گرفته باشد. در هر حال ناگزیر است سکونتگاه خود را حوالی تجربیات فلسفههایی برپا سازد که پیش از او به معضلات بشری و یا مسائل وجودی و هستیشناسی پرداختهاند. جایی که بتواند با تأمل و خلق اندیشهای درآمیزد و به شکلی آبرومندانه از هر گونه عرصهی تجاری و یا بسته به هر قدرت رسمی برکنار بماند.
اما نکتهی قابل توجه در این است که هر چند سینمای اندیشه از حیث هستیشناسی، ماهیت وجودیاش وابسته به وضعیت بشری و موقعیت شکننده و غیر قابل تثبیت آن است، اما به دلیل پیوندش با هنرهای ادبی و موسیقایی، از این امکان برخوردار است تا موقعیت شکنندهی وضعیت بشری را به منبعی عظیم برای تولید اثری زیباشناسانه تبدیل سازد، و بدین ترتیب نسبت به فلسفهای که تنها به کلمات و جهان معنایی وابسته است، از مطلوبیت بیشتر و در نتیجه اثرگذاریِ بیشتری برخوردار گردد. تا حدی که حتا گاه ممکن است در خصوص منشاء خویش به فراموشی دچار گردد و بیشتر خود را وامدار ادبیات بداند تا فلسفه. آنهم تنها از سر غفلت از این امر که ادبیاتی که خود را بدان مجهز کرده، خود نیز سرشتی فلسفی دارد: زیرا یا از سرگشتگیهای انسان مدرن نیرو میگیرد (تمامی شخصیتهای رمانهای اگزیستانسیالیستیِ سارتر) و یا از فلسفههای هستیشناسانه (فیالمثل برگسونی)؛ همانگونه که به عنوان مثال ادبیات پروستی از این منبعِ فلسفی الهام گرفته و نیروی چند بُعدی و زیباشناسانهی «زمان» و «فضا» را از آن اخذ کرده است.
اما در خصوص فلسفهای که در تبیین سینمای اندیشه، سعی در گسست پیوند منابعِ سیالی میکند که بین اندیشهی زیبا شناسی و پشتوانههای فلسفی آن جریان دارد، چه باید گفت!؟ فلسفهای که با نادیده گرفتن پیشفهمهای ذهنی، تاریخیِ مخاطب (همان مجموعهای که تأویلگرایان برای خوانش هر متن و موقعیتی آنرا ضروری میدانند)، تلاش میکند تا به سینمای اندیشه، چهرهای مستقل از هر قلمروی دهد: مستقل از ادبیات، فلسفه و یا …؛ فلسفهای که با آگاهی تمام، مصداقش از سینمای اندیشه، سینمای خودمدارانهای است که خود را از درون میپروراند و تولید میکند؛ باور به سینمایی که قادر است، توسط عناصر تکنیکیِ خویش (شیوهی فیلمبرداری، زاویه بندی دوربین، شیوهی مونتاژ و طریق نورپردازی، صداگذاری و غیره) به خلق مفاهیم و اندیشهی مورد نیاز خویش نایل گردد.
اما پرسش این است، آیا چنین موقعیت «خود تألیفی» میتواند در عالم سینما واقعیت داشته باشد؟ آیا سینمایی که «اندیشه» میآفریند، میتواند از هیچ برخاسته باشد: برخاسته از هیچ منزل در جهان اجتماعی؛ بینیاز و پشت کرده به هر گونه پیشفهم ذهنی و تاریخیِ مخاطب…!
مسلماً پُر واضح است که منظورمان از جهان اجتماعی، هستیِ شبکهای جهانی است که به محض گسست از موقعیتهای متفاوت و در عین حال انضمامیِ آن، و یا کمترین تعللی دربارهی این وضعیت، بیهیچ تردیدی خوانش و در نتیجه حلقههای ارتباط با آن را به تعلیق در خواهد آورد….
اصفهان ـ آبان ۱۳۹۲
این مطلب در چارچوب همکاری «روزنامه اعتماد»، با اندک ویرایشی در متن، در «انسان شناسی و فرهنگ» منتشر میشود.