رابطه ای جز دشمنی شکل نمیگیرد
محمد زینالی اُناری، پژوهشگر فرهنگ عامه
نوشتههای مرتبط
شکل گیری رابطه میان دو نفر، اتفاق عجیبی نیست. رابطه ای که مبتنی بر «احترام»، «اعتماد»، «جاذبه» و احتمالا «سود» دوطرفه بوده و باعث شود هر دو فرد از این که با هم ارتباط برقرار کردهاند، احساس همسرشتی و تعلق کنند. اگر این تعلق وجود نداشته باشد، ممکن است افراد نسبت به هم احساس بی معنایی کنند. در گذشته، طائفه و قبیله، شبکه های اجتماعی را پر کرده بودند و روابط آنها نیز عمدتاً بر اساس این نسبت ها، از مرکزیت خونی یا عصبیت و شکل دادنِ مناسکهای اقتصادی و اجتماعی زندگی برگرفته میشد. اگرچه از نظر اقتصادی مردم ایران تا صد سال گذشته، در بند روابط ارباب و رعیتی بودند، اما در محدوده های طبقاتی به همزیستی های سالم و سازنده ای با هم خو کرده بودند.
اما اینک آن مرکزیت غریزی و عصبیت نمیتواند موجب شکل گرفتن روابط متمرکز اقتصادی و اجتماعی شود. اینک آدم ها، از همدیگر جدا هستند و البته گریزان. آن جاذبه ی عصبیت غالباً وجود ندارد و به جای آن، مردم به ویژه در شهرهای نسبتاً بزرگ، در کل شهر پراکنده شده، نسبت به هم احساس غریبی می کنند. رابطه ای برای شکل گرفتن توجیه ندارد، جز مبادله مادی و کلامی و یک سری روابط گذرا و مقطعی ناشی از برخوردهای جامعه ی شهری، مانند خریدن روزنامه، دادن توضیح مهمان آپارتان به نگهبان ساختمان و …، می باشند. این برخوردها دریچه های رابطه ای هم فرهنگی ای اند که باید در دنیای جدید به جای تعلقات قبیله ای بین ما و دوستان نسل های بالاتر و احتمالاً نسل های آتی، شکل بگیرد. در این میان، مهمترین رابطه ای که ما برقرار میکنیم، رابطه با همسایه است، اعم از همسایه ی خانه، همسایه ی هم اتاقی در محل کار و اشخاصی که برای مدتی در خیابان و کافی شاپ در کنارشان حضور داریم.
بنا به دلایل زیادی، در ایران رابطه ی اجتماعی پایدار و معنابخشی بین ما و همسایه شکل نمی گیرد. در واقع بعد از این که از همسایه های مبتنی بر پیوند خویشی و طائفه ای جدا شده ایم، هیچ دلیل و فرصتی در خصوص شکل گرفتن رابطه برای ما وجود نداشته است. تنها دلیل پیشین ما، نسبت قومی و خویشی بود. حالا چه دلیلی میتوانیم پیدا کنیم؟
یکی، «اجاره» بودن اغلب ایرانی ها، در آپارتمان ها و حتی خانه های ویلایی، باعث شده است که ما با همسایه ارتباط کوتاهی برقرار کنیم، ارتباطی که مدتها طول میکشد تا جای آن هسته ای که قبلاً با عصبیتِ خویشاوندی انباشته شده بود را پر کند. دوم، ضعف ما در شکل دادن به روابط صنفی معنادار، موجب شده است که همسایگی در محیط کار برای ما شکل نگرفته و چه بسا به جای آن، روشهای رشد و پیشرفت خاصی که داریم که به تخاصم پیوسته نیز بیانجامد. سوم، تعاملات گذرای ما در فضای عمومی شهری است، که تا به جایی رسیده است که حضور مشترک مردان و زنان در محیط های فراغتی به مانند یک مخاطره ی اخلاقی و تقلیل یافته به روابط ظاهری قلمداد میشود.
در میان تعلقات خویشاوندی غالباً افرادی مانند پدر، بزرگ خاندان، خان و بیگ از احترام خاصی برخوردار بودند، یقیناً بزرگی و ارزشهای سالمندی توأم با قدرت مالکیت در این احترام وارد بوده است. اعتماد به این افراد، به برادر، خواهر، اقوام نزدیک چون فرزندان عمو و … چندان مستحکم نبوده و آن چیز دیگری که موجب شکل گرفتن اعتماد بود، همبستگی گروهی در برابر مخاطرات بیرونی اعم از طبیعی و انسانی بوده است. ما به آن چیزی که جاذبه ی رابطه را تشکیل میداد، می گفتیم یار جانی، جاذبه ی خون و در مواردی، کاریزما. اما امروز این سه عنصر در همسایه وجود ندارد، نه سالمند است، نه با فردی چون همکار اداری و همراه خیابان دلیلی برای همبستگی وجود دارد، نه پیوند خونی دارد که ما را به خود بخواند.
تنها چیزی که در این میان می ماند، «سود» است، که مدتها است مردم از آن می نالند. در ضرب المثلی مردم اشاره ی صریح میکنند به این که «تا وقتی در باغ زردآلو داشتیم، مردم با ما سلام و علیک داشتند، این تمام شده، آن نیز تمام شده است». یعنی رابطه، متغیر وابسته از امکانات و یا امتیازاتی است که دیگران در ما میبینند و ما برای همدیگر متغیر مستقل نیستیم. حال، مردم شهرنشین، باغ و میوه هم ندارند، پس چه دارند؟ در مسیر گذری در خیابان، چه جوهر مشترکی داریم تا دیگران از محل حضور معنادارمان در نسبت با خود خشنود باشند و همین خشنودی، جاذبهای را تشکیل دهد که حتی بدون رد و بدل شدن کلام، ما را به هم مرتبط سازد و در این محیط احساس نشاط کنیم. اگر جای خالی تعصب را با هیچ چیز دیگری جز ژست، صورت زیبا و جذابیت حرکات خودمان پر نکنیم، تنها چیزی که میتواند دیگران را نسبت به وجود ما خوشبین و پذیرا سازد، عواید مادّی و نفسانی است.
«هگل» رابطه ی انسان با دیگری را در نمونه ی مهمترین رابطه ی سلطه جویانه تاریخ میان ارباب و رعیت تحلیل کرده است. او میگوید که در این رابطه، ارباب تنها برده را نمی کشد، با یک درجه تخفیف از او تا روز مرگش کار میکشد؛ سود میبرد و به این صورت رابطه میان آن دو شکل میگیرد. یکی دیگری را در وجود خود هضم و ادغام میکند تا دیگری برای ابد تحت انقیاد او واقع گردد. در روابط سودجویانه، اغلب ما با منفعت متقابل شریک هستیم. دادوستد و معاوضه کالا، هر دو نفر را به عنوان یک عنصر غیروابسته، صوری و نه جوهری متنعم میکند، به این صورت هر دو فرد در وجود همدیگر چیزی برای ستاندن مییابند. در واقع رابطه بین این دو فرد، اگر نگوئیم از وجود یکدیگر، رابطهای مبتنی بر استفاده از امکانات یا امتیازات همدیگر است. به اینصورت، در غیاب احترام، اعتماد و جاذبه، تنها رابطهای که میتوان در میان دو فرد همشهری، همسایه و همراه در نظر گرفت، استفاده از همدیگر و یک نوع دشمنی مزمن است.
در برخی از نمونه ها روایتی از روابط میان دوستان و همسایگان برخورد کردهام که به دلیل نزدیکی روابط که ناشی از فضای زندگی است، منجر به کامگیری یکی از همسایه گان از همسر همسایه دیگر، به معنای خیانت زناشویی، شده است. این پدیده، یکی از بیماریهای خاص روزگار ما است، به آن میگوئیم «نبود فرهنگ آپارتمان نشینی»، «نداشتن جنبه ی زندگی آپارتمانی». چرا که تنظیم روابط با همسایگان، همشهریان و همراهان کاری است که به دلیل تقلیل روابط اجتماعی به ویژگیهای ظاهری نتوانسته ایم صورت دهیم. لذا در میان روابط بیشماری از بهرهگیری عینی یا به اصطلاح «دشمنی» در خیابان، خانه و محل کار قرار گرفته ایم. به جای سرمایه اجتماعی که اصطلاحی برساخته برای روابط اجتماعی مثبت است، صاحب هراس اجتماعی تعمیم یافته شدهایم؛ وحشت از حضور در جمع، وحشت از همسایه و وحشت از کسانی که با آنان در ارتباط کاری هستیم. به ظاهر با هم میخندیم، به هم نگاه میکنیم و به همسایه با خنده سلام میکنیم، اما کسی نمیداند که در پشت این چهرهی خندان چه قضاوت یا برداشتی از او داریم.
به دلیل کمبود اشتراکات فرهنگی، رابطهای جز «دشمنی» بین افراد شکل نمیگیرد. بیگانگی، نزاع، خشم، سودجویی و بسیاری از آسیبهایی که رابطه ی اجتماعی تهی از معنا میسازد، چیزی گم شده در خود دارند که نتوانسته است به شکل گیری رابطه بیانجامد. اما در عوض، جامعه سرشار از تخاصم و نگرانی میشود. ضریبِ افتادن اتفاقهایی چون سوءتفاهم، تضاد، عصبانیت و تصادف در آن بالا میرود. دزدی که یک دشمنی عیان است، به صورت پنهانی زیر قوانین عادی جامعه، یعنی رانت سازمانیافته، در می آید. خاصگرایی و آشنابازی و شبکهای شدن قدرت، به یک پدیدهی عادی تبدیل میشود. «دشمنی» خودش به محور اصلی روابط اجتماعی تبدیل میشود، تا جایی که میتوان گفت «سلام» که یک معنای محترمانه ی انسانی دارد، قدرت تحمل این تعاملات را نداشته و رفته رفته معنای انسانی خود را به اشارتی بی معنا میدهد.