شاید بتوان گفت که انسانشناسی تنها رشته ای از علوم باشد که «انسان عادی» یا «معمولی» یا آنچنانکه مصطلح است؛
«مردم» و «کنش های روزمره» و اگر بخواهیم حق مطلب را بیشتر ادا کنیم؛ «کنش های پیش و پا افتاده» آنها، بیش از هر علم دیگری در آن بازتاب یافته و اصولا موتور محرکه آن است. روزگاری که انسانشناسی، مردم شناسی بود؛ «دیگری بودن» (otherness) یا غیریتی را در اقوام ابتدایی و انسان های نخستین جستجو می نمود و با «شگفت» نامیدن کنش های «ساده» آنها، خواننده پژوهش را که به فرض انسانی بود متعلق به جهان مدرن و رو به توسعه و خویشتن را در تقابل با آن دیگری «وحشی/بدوی» می ساخت و تعریف می نمود به حیرت و شگفتی وا میداشت؛ اما زمانه عوض شد و با شکل گیری آنچه که می توان از آن با نام «تمدن» یا « فرهنگ» یاد نمود؛ مردم شناسی نیز که حال بدل به انسانشناسی شده است هرچه بیشتر خود را آماده و تجهیز می نمود تا «کنش پیچیده شهروند مدرن» را تحلیل و بازتاب دهد. اما طراوت و جذابیت انسانشناسی در این است که پس از گذشت قر ن ها با پس زدن قوالب خشک و بی روح حاکم بر گفتمان های آکادمیک- که با پیچیدگی، کنش های پیچیده را تحلیل می نمود و به این«سخت ودیریاب بودن» افتخار نیز می کند- کماکان شگفتی ساز است.
نوشتههای مرتبط
در قرون گذشته با بازنمایی کنش های عجیب و پیچیده انسان ساده و بسیط اولیه، و اکنون با بازنمایی کنش های ساده و بسیط انسان پیچیده مدرن. و این حلقه جادویی اتصال میان مردم شناسی نخستین و انسان شناسی متاخر است. فرهادی البته نه مردم نگار است و نه انسان شناس- به این اعتبار که درس آموخته این رشته نیست- اما هم مردم نگار است و هم انسان شناس به اعتبار «جدایی نادر از سیمین» اش. مردم شناس/نگار است چرا که جذابیت و کشش متن/فیلمش بر مبنای تصویرگری/نگاشتن «امر عادی پیش پا افتاده» است؛ و انسان شناس است از این رو که این امر/کنش پیش پا افتاده از سوی انسان/شهروند مدرن صادر و صاطع می شود. خواننده/مخاطبی که جذب اثر فرهادی می شود بر اساس همان مکانیزم هایی جذب می شود که فی المثل شخصی مجذوب و میخکوب رادیکالیسم پازولینی وار ، نیهیلیسم جارموشی و یا فاصله گذاری های خشن میشائیل هانکه. این مکانیسم یا رخداد درونی چیست که تا به بدین حد توانایی داشته و افسون کننده است؟ کلید اصلی این است: مخاطب/خواننده/بیننده جزئی از خویشتن خویش یا جوهره و هستی خویش را در اثر می بنید و متعاقب آن دستخوش لذت می شود. گاه این لذت پیآمد این است که «آه! گویی او منم» یا به قول منتقدین همذات پنداری، همان خاصیتی که در ادبیات انسانشناختی نتیجه ایست مستقیم از خصلت «بازتابنده بودن»(reflexivity) اثر، و گاه ماحصل آینکه “ آه! خدارو شکر که من او نیستم یا آنجا نیستم” که گرچه باز هم از خصلت بازتابنده بودن ناشی می شود اما با واسطه گری و پادرمیانی آنچه که در روان شناسی اجتماعی بدان «حس یا احساس کنترل داشتن» بر خود و محیط یا خود-کنترلی(self-control) گویند و این مفهوم اخیر رمز «لذت بردن» ماست از دیدن یک صحنه تصادف و یا قتل یا جنایت چه در واقعیت و چه در اثری که آن واقعیت را به گونه ای سیال و پویا خلق کرده- فی المثل صحنه ای که مرد عرب مظنون در «پنهان» (hidden)میشائیل هانکه ناگاه در جلوی دوربین و قهرمان فیلم گلوی خویش را می درد یا صحنه هایی که هیولای تمیز(clean monster) سریال Dexter یعنی همان دکستر مورگان در کمال ظرافت و خونسردی قربانیان خویش را سلاخی میکند و یا فاشیست های بورژوامنش و فاسد سالوی پازولینی از نوجوانان دربند قربانی می گیرند- چقدر خوب که ما آن عرب مظنون و یا آن قربانی بخت برگشته نیستیم؛ و بارها به تماشای این صحنه ها می نشینیم تا بارها احساس کنترل خویش را بر خویش و محیطمان به خود یادآور شویم. بر مبنای چنین تحلیلی ما از دیدن اثر فرهادی نیز «لذت» می بریم یا به تعبیری اثر او برای ما جذاب، گیرا/لذت بخش است. حال تحلیل فیلم را از همان نماها و سکانس های نخستین آغاز نموده و قدم به قدم به انتهابی فیلم خواهیم رسید. کاراکترهای فیلم همگی نمونه های تیپیک و خصلت نمای جهان مدرن/غیر بدوی کنونی هستند؛ یک کارمند بانک- یک نهاد مدرن- معلم- مدرسه یا دانشگاه بازهم یک نهاد مدرن- و حتی کارگری که میتوان او را جزء طبقه متوسط سنتی- در برابر نادر وسیمین که در طبقه متوسط مدرن قرار میگیرند- جای داد. مفاهیم و پدیده ها حتی مدرننند؛ فی المثل مراقبت افراد سالخورده توسط «پرستاران خانگی»،«مهاجرت»، «ماهواره«، «معلم خصوصی»، آسیب ها و امراض نیز به همچنین: طلاق، بیکاری، قسط و بدهی، شکایت و دادگاه و حتی مرضی مثل آلزایمر. این امر توانسته بسیاری از ایرانیان را که جزء طبقه متوسط محسوب میشوند پای فیلم بکشاند. و اما ناگهان و در میانه هجوم این همه مدرنیت و متعلقات گونه گون آن «امر عادی پیش پا افتاده» جا به جا در جهان اثر بروز و ظهور کرده و نقش آفرین می شود. چیزی در مایه های «روزمرگی» اما بسی فراتر از آن. همان نمای اول فیلم: دستگاه کپی، شاید معمول ترین تکنولوژی در جهان مدرن کنونی بخصوص جهان سوم غرق در کاغذبازی، یا شناسنامه بعنوان «معمولترین سند مدرن»، براستی و انصافا هر کدام از شما خوانندگان متن –البته آنها که هنوز در وطن زندگی می کنند!- چند بار طی سال های عمرتان و به چه تعدادی از سجل/شناسنامه و کارت شناسایی/ملیتان، «کپی» گرفته اید؟ در همان سکانس نخستین جرّوبحث در دادگاه، یک امر پیش پا افتاده دیگر برای طلاق زوج های ایرانی: اینکه هرکدام دیگری را متهم به نفهمیدن می کنند. همیشه دلایل ظاهرا «مهم» و پرطمطراقی مثل فقر و اعتیاد یا خیانت دلیل طلاق نیستند؛ بی شک نیمی از زوج های حاضر در یک سالن سینما هنگام تماشای این سکانس پیش خود اقرار خواهند کرد که به دفعات همدیگر را به نفهمی متهم کرده اند حال آشکارا یا در خفا. قاضی پرونده راست می گفت که مشکل نادر و سیمین «کوچک»/پیش پا افتاده است؛ اما از این امر غافل بود که پیش پا افتاده بودن دلیلی بر بی اهمیت بودن نیست. گرچه موسیقی سنتی/فولکلور شجریان به لحاظ ماهوی در گونه موسیقی نخبه پسند و کلاسیک است اما جنس مواجهه ایرانیان با این هنرمند و آثار او به لحاظ محبوب بودن، مواجهه ای فراگیر و « معمول» است. گوش دادن به شجریان مثل خواندن اشعار حافظ می ماند؛ با فرهنگ ما عجین شده؛ به قول شاملو ، ایرانیِ معمولی که آنجور با خلوص نیت لای دیوان حافط را باز می کند و به نغمه آن گوش می دهد برای این کار تحصیل فرهنگ ایرانی و اسلامی نکرده بلکه این امر با گوشت و استخوان و عصب اش عجین شده در مورد شجریان نیز چنین است. سیمین در صحنه ای از فیلم از این هنرمند اسم میبرد- باید توجه داشت که معمول بودن در اینجا از خصلتی دوگانه برخوردار است یا دوچهره دارد؛ رویی که به امر عادی «شجریان در جامعه» اشاره دارد؛ و رویی دیگر که به امر خاص «نام بردن از یک هنرمند در یک فیلم» لذا در اینجا محدودیت به نفع اثر تمام شده است- اصولا دور زدن محدودیت ها یا کنار گذاشتن آنها برای بیننده جذاب است- شاید پنهان کردن کلید در جاهای مختلف در بسیاری از کشورها و فرهنگ ها مرسوم/معمول باشد اما قطعا در میان ما ایرانی ها بسیار شایع/پیش پاافتاده است؛ قایم کردن یا مخفی نمودن آن زیر کناره در، زیر یک قلوه سنگ، در سوراخی درون دیوار و البته بالای کنتور برقی که ریخت و قیافه اش هم از فرط عادی بودن؛ انسان را یاد دهه ۶۰ می اندازد. به لحاظ چهره شناسی، چهره راضیه، نادر و ترمه کاملا برای یک مستخدم، کارمند دولت و دختر دانش آموز، نُرم و تیپیک محسوب شده که نشان از گریم و کستینگ خوب است. شنیدن صدای راننده تاکسی که می گوید:« ونک بیا ونک!» امر عادی «سوار تاکسی شدن» را در ذهن بیننده تداعی می کند. نام بردن از ونک همان کارکردی را در فیلم دارد که نام بردن از شجریان. راضیه مدام چادرش را مرتب می کند؛ پنکه ای که در اتاق پدر نادر روشن است؛ کنش و وسیله ای عادی از سوی زنان چادری و در خانه های ایرانیان است. چند نفر از ماها پدرانمان را با رادیوی تراتزیستوری در دست و یا دم گوش به یاد می آوریم؟ پدر نادر نیز چنین است. یک شخصیت پردازی مناسب و پیش پا افتاده. طرح سهمیه بندی بنزین عمر چندان زیادی ندارد اما صحبت از آن در فیلم به معمول ترین مدرکی اشاره دارد که در جیب همه ایرانیان ماشین دار و بی ماشین!یافت میشود؛ مدرکی معمولی اما بسیار مهم در حد مرگ و زندگی:کارت سوخت. مراجعه به نهادهای دولتی برای ایرانیان بدل به کنشی روزمره شد و در این میان بانک جای خود را دارد؛ اصولا در بسیاری از فیلم های سینمایی ایران فضای کسب و کار شرکت های خصوصی اند نه نهادهای دولتی اما مکان اولین ملاقات نادر و حجت در بانک است. اتوبوس شرکت واحد، پدیده ای رایج و عادی در شهر تهران، اما «خوابیدن در اتوبوس»، چرت زدن در آن و اگر بجای راضیه باشید احیانا غش کردن بسیار عادی و معمول تر. به یاد داشته باشیم که در بسیاری از آثار سینمایی، شخصیت ها با اتومبیل های خصوصی برق انداخته این ور و آن ور می روند. بکار بردن الفاظ رکیک که نیازی به ذکر آنها نیست؛ از سوی نادر خطاب به راضیه قصه متداول ما ایرانیان تندخو ، بدمزاج و سریع التاثیر است؛ همچنین قسم یاد کردن به ائمه معصوم(ع)، بجا و نابجا. هیچ کس در این شکی ندارد که بسیاری از دانش آموزان ما بخصوص در شهرستان ها دارای پایه ضعیف در درس زبان انگلیسی هستند؛ نادر به دخترش تاکید می کند که زبان را بیشتر کار کند؛ برادر سیمین مشغول تنطیم کانال های ماهواره است؛ کاری که حداقل ماهی یکبار توسط ایرانیان انجام می شود. بی اعتنایی و خونسردی کارمندان بیمارستان به هنگام مراجعه نادر و سیمین در نقطه مقابل پرداخت کلیشه ای و “غیرعادی” برخورد کارمندان با مردم در سریال ها تلویزیونی و یا غالب آثار سینمایی است- پرداخت زمخت و به غایت کلیشه ای مامورین نیروی انتظامی را در سریالها یادآور می شوم- چیزی در حدود ۲دقیقه بیشتر طول نمی کشد که حجت با نادر دست به یقه می شود بازهم اشاره ای به عصبیتی که در جامعه موج می زند. این عصبیت تنها به دلیل مراجعه مدام مابین بیمارستان و پزشک قانونی ایجاد نشده بلکه حکایتی است بس دراز که رنگ رخساره حجت گواهی از اسرار آن می دهد. کلافه گی و عاصی بودنی که “حاج اقا” را وادار میکند که پنجره را باز کرده و چای را همچون نوشدارویی بنوشد. “ناموسی بودن” یا “ بیناموس” بودن که از فرط تکرار لوث شده هنوز هم در دعواهای خانوادگی یکی از مسائل ایرانیان است. همچنین مساله “خدا و پیغمبر” که از آن مفاهیمی است که افراد همدیگر را از حیث متصف یا متصل یا معتقد و ملتزم بودن یا نبودن به آن در طبقات مختلف جای داده و یا انگاره های ذهنی خویش را نسبت به هم تایید و یا تکذیب می کنند. پدیده “التماس به حاج آقا” هم صد البته قصه درازی است که حاجت به گفتن ندارد. اگرچه از بُرد و تاثیرگذاری رادیو در جامعه ایرانی کم شده اما برنامه هایی همچون راه شب و گلبانگ هنوز هم شنونده دارند. داشتن “وثیقه” و “ضامن” در محاکم حقوقی و یا برای گرفتن تسهیلات بانکی از نظر عادی بودن از همان شدت و حدتی برخوردار است که کارت بنزین و کارت ملی.آری آدمی حتی اگر مدام سر در آسمان داشته باشد-انسان مطرح در فلسفه- مدام پایش بر زمین است؛ انسانی از گوشت و پوست استخوان، یک انسان پیش پاافتاده و معمولی که مرکز ثقل انسانشناسی است. نهایتا اینکه شاید نتوان ادعا نمود که تمامی بار محبوبیت این فیلم بر دوش تصویگری صادقانه از “امر عادی پیش پاافتاده” است؛ اما بی شک این امر مهمترین عامل است. بی شک فیلم به لحاظ محتوایی و شکلی و یا بازی های درخشان ستارگان واجد خصوصیات بارزی است که کاملا وافی به مقصود فیلمساز است اما در وهله آخر این ساده گی و صداقت جان و جهان اثر است که سبب میشود مخاطب خسته و عاصی که بر صندلی سینما یا کاناپه یا پشتی خانه خویش لم داده؛ در تمامی لحظات خود را در کنار نادر و سیمین و ترمه و حجت و راضیه و در جهان-زیست اثر، و خالق اثر را در کنار خویش بر صندلی سینما یا کاناپه یا پشتی خانه حس کند که مشغول مشاجره، غصه خوردن، درس خواندن، حبس کشیدن، کارکردن و یا چیپس و پفک خوردن است؛ همگی اموراتی “ عادی و پیش پا افتاده”.