تفکر در مورد کشتار ١٣ نوامبر ٢٠١۵ در پاریس
درد ورنج ما ریشه در گذشته های دور دارد
نوشتههای مرتبط
آلن بدیو برگردان باقر جهانبانی
من امشب می خواهم از آنچه در جمعه ١٣ نوامبر ٢٠١۵ اتفاق افتاد(حملات تروریستی در پاریس.م.) صحبت کنم، از آنچه بر سر ما آمده، بر سر این شهر آمده، بر سر این کشور آمده ودر نهایت بر سر جهان آمده.
اجازه دهید ابتدا بگویم با چه روحیه ای باید در مورد این تراژدی وحشتناک صحبت کرد؛ زیرا همانگونه که می دانیم و همانگونه که مقامات و رسانه ها به شکلی خطرناک آنرا تکرار می کنند، بی شک نقش احساسات در اینگونه موارد اجتناب ناپذیر و از برخی جهات ضروری است. چیزی است شبیه یک ضربه روحی، چون احساسی استثنائی و غیر قابل قبول در روند زندگی عادی، یک هجوم تحمل ناپذیر مرگ. چیزی که شامل همه میشود ونمی توان جلوی آنرا گرفت واز آن انتقاد کرد.
با این حال، باید بدانیم که این تاثر اجتناب ناپذیر در چنین شرایط غم انگیز ما را در معرض خطراتی قرار می دهدکه یادآوری آنها روشنگر روند این بررسی است. این نقطه شروعی است برای در نظر گرفتن آن حالت روحی که به آن اشاره کردم.
مقدمه : سه خطر عاطفی
تسلط مطلق ضربه روحی وعاطفی پس از فاجعه ما را با سه خطر اصلی مواجه می کند.
اول اینکه اجازه می دهدکه دولت دست به اقدامات غیر ضروری وغیر قابل قبول بزند، اقداماتی که در واقع فقط به نفع دولت عمل می کند. دولت ناگهان جلوی صحنه قرار گرفته و خود را در یک لحظه در نقش نمادین وحدت ملی می نمایاند. به نظر می رسد که این جنایت به رهبران فرصت طلب اجازه داده خود نمائی کنند. باید قادر بود آنچه که اجتناب ناپذیر و لازم است را از اقدامات غیر ضروری وغیر قابل قبول تشخیص داد. این اولین هشیاری است که باید داشت، تکرار می کنم هشیاری اجتناب ناپذیر و لازم در مورد تسلط عاطفی.
خطر دوم، تسلط احساسات در جهت تقویت روحیات هویتی است، که مکانیسمی است طبیعی. روشن است وقتی کسی بطور تصادفی در خانواده ای می میرد، خانواده دور هم جمع می شوند، وبه گونه ای همدیگر را تسلی می دهند. این روزها به ما می گویند و با پرچم سه رنگ در دست مرتبا تکرار می کنند و اطمینان می دهند، که یک کشتار در سرزمین فرانسه تنها می توانداحساسات ملی ما را تقویت کند. مثل اینکه گویا ضربه روحی به طور خودکار مارا به یک هویت رجوع می دهد. همه جا کلمات «فرانسه» و«فرانسوی» چون جزء انکار ناپذیر این وضع بکار گرفته می شود. خوب، باید پرسید به چه عنوان ؟ وقتی صحبت از «فرانسه» و«فرانسوی» می شود منظور چیست ؟ در واقع اینها سوالهای بسیار پیچیده ای هستند و نباید این پیچیدگی را از نظر دور داشت: کلمات «فرانسه» و«فرانسوی» هیچ خصوصیت ویژه آشکاری ندارند. علاوه بر این من فکر می کنم باید کوشش کنیم در برابر میل هویت گرائی، که رویداد وحشتناک را محدود میکند، بخاطر آوریم که نظیر این جنایتها وکشتار وحشتناک هر روز در جاهای دیگر نیز اتفاق می افتد. بله هر روز، در نیجریه، در مالی، در عراق، در پاکستان، در سوریه…مهم است که به خاطر آوریم که چند روز پیش، بیش از دویست نفر از مردم روسیه در اثر خرابکاری در یک هواپیما جانشان را از دست دادند، شاید «فرانسوی»ها، همه ی روسهای کشته شده را همانند پوتین، بد خو می دانند!
من فکر می کنم نقش اساسی عدالت، گسترش هر چه بیشتر فضای احساسات عمومی، گسترش مبارزه با محدودیتهای هویتی است، یاد آوری و دانستن اینکه فضای بدبختی فضائی است که در نهایت بایستی در مقیاس کل بشریت در نظر گرفته شود و هیچگاه نباید خود را زندانی اظهاراتی نمائیم که محدود به هویت می شود. در غیر این صورت چنین برداشت می شود که بدبختی ناشی از هویتها است. این تفکر که در بدبختی آنچه مهم است هویت قربانیان است یک درک خطرناک از یک رویداد غم انگیز است، زیرا به ناچار عدالت را به انتقام مبدل می کند.
بدیهی است که وسوسه انتقام در این نوع جنایتهای انبوه، میلی است که به نظر طبیعی می نماید. دلیلش هم اینست که در کشور های ما که قانون مداری را در آن به رخ می کشیم و با مجازات اعدام مخالفیم، دراین گونه جنایات پلیس به محض اینکه مجرم را می یابد، بدون هیچ روند قانونی او را می کشد، و کسی نیز از این بابت ناراضی نیست. با این حال باید توجه داشت که انتقام نه تنها با کنش درست فاصله زیاد دارد بلکه همیشه چرخه ای از جنایات را بدنبال دارد. در تراژدی های یونان باستان، منطق عدالت در برابر منطق انتقام قرار می گیرد. جهانشمولی عدالت در برابر انتقام خانوادگی، منطقه ای، ملی و هویتی قرار می گیرد. این موضوع اصلی است در اورستیا اشیلوس آمده. جوشش هویتی ناشی از تراژدی، به هر حال این خطر را دارد که پیگرد قاتلین به سادگی فقط پیگردی کینه توزانه باشد: « ما به نوبه خود کسانی که کشته اند را می کشیم». شاید میل کشتن کسانی که کشته اند اجتناب نا پذیر باشد. ولی محققا دلیلی برای شادی کردن و آوای پیروزی اندیشه، تمدن وعدالت سر دادن وجود ندارد. انتقام یک امر بدوی، حقیر وعلاوه بر این خطرناک است، این آن چیزی است که یونانی ها مدتها قبل به ما آموخته اند.
از این منظر من می خواهم همچنین نگرانی خود را از آنچه که به عنوان بدیهیات از آنها استقبال شده، ابراز نمایم. برای مثال اظهارات اوباما، اظهاراتی ساده که میگوید: این جنایت هولناک، نه تنها جنایت علیه فرانسه، جنایت علیه پاریس، بلکه جنایت علیه بشریت است. بسیار خوب و درست. ولی آقای اوباما این مطلب را هر بار که جنایاتی شبیه این در مناطق دور تر، در عراقی که غیر قابل درک و بررسی شده، در پاکستان غبار آلود، در نیجریه متعصب یا در کنگوئی که در قلب تاریکی قرار دارد بزبان نمی آورد.و در نتیجه تلویحا این موضعگیری به معنی آنست که انسانیت به خون کشیده شده بیشتر در فرانسه و ایالات متحده وجود دارد تا در هندوستان ، عراق، پاکستان و یا کنگو.
در واقع اوباما می خواهد به ما یاد آور شود که برای او بشریت قبل از هر چیز در غرب کهن قابل شناسائی است. تا بتوان گفت بشریت مساوی غرب است، آنچیزی که مدام در بسیاری از اظهارات رسمی ورسانه ای تکرار می شود. یکی از اشکالات این فرضیه هویتی غیر قابل قبول، رودر روئی وحشی و متمدن است که به آن باز خواهم گشت. اما از نظر عدالت حتی در ابتدائی ترین سطح، شرم آور است گفته شود که بخشی از بشریت انسان تر از بخش دیگر است، حتی نا خواسته، حتی غیر مستقیم، ومن بیم از آن دارم که اینگونه بیانات ادامه پیدا کند.
من فکر می کنم که باید این عادت بسیار مشهود دربیان و تفکر و نوشتار که مرگ یک انسان غربی وحشتناک است و مرگ هزار آفریقائی، آسیائی و یا خاورمیانه ای و حتی روسی در نهایت چیز مهمی نیست را ترک کنیم. این همان میراث امپریالیسم استعماریست، میراث آنچه به نام غرب خوانده می شود، یعنی کشورهای توسعه یافته، متمدن ودمکراتیک. این عادت که خود را به عنوان نماینده همه بشریت و تمدن بشری بدانیم. این دومین خطری است که ما را تهدید می کند اگر فقط بر پایه احساسات عکس العمل نشان دهیم.
و خطر سومی هم وجود دارد، و آن دقیقا همان چیزی است که جنایتکاران خواهان آنند یعنی ایجاد چنان فضائی که صحنه جهانی را بی وقفه و بشکلی خشونت آمیز پر کند، و در نهایت در بین باز ماندگان قربانیان، احساسات افراطی را ایجاد کند که در نهایت نتوان بین مسببین جنایت و قربانیان فرق قائل شد . چرا که هدف اینگونه کشتارها، این نوع خشونت های وحشیانه، ایجاد تاریک دلی و کینه توزی در بین قربانیان، خانواده آنها، همسایگان و هم وطنانانشان است .تاریک دلی ای که دلیلش هم نا گهانی بودن و غیر قابل توضیح بودن این ضربات مهیب است، و هم تطابق با استراتژی کسانی است که این عملیلت را از لحاظ مالی وغیره پشتیبانی می کنند. این استراتژی تاثیرات تاریک دلی وکینه توزی را پیش بینی می کند: دلیل این جنایات فراموش می شود، از جمله دلایل سیاسی، و احساسات جانشین آن می گردد و همه جا زوج افسردگی- «حیرت زده ام»، « شوکه شده ام»- و روح انتقام جوئی مسلط می گردد، زوجی که اجازه می دهد دولت و انتقام جویان رسمی دست به هر کاری بزنند. بدین سان مطابق آرزوی جنایتکاران، این وضع به نوبه خود قادر به ایجاد پیامد هائی بدتر است که متقارن با عملیات جنایتکاران شناخته خواهد شد.
بنا بر این برای مقابله با این سه خطر، فکر می کنم باید بتوانیم فکر کنیم که چه اتفاقی افتاده است.
بر پایه یک اصل شروع کنیم: هیچ یک از رفتار مردمان غیر قابل فهم نیست. گفتن اینکه:« «من نمی فهمم»، « هر گز درک نخواهم کرد»، « نمی توانم درک کنم»، همیشه یک شکست است. هیچ چیز را نباید در زمره ناممکن ها پنداشت. این وظیفه اندیشه است، اگر بخواهیم قادر به مقابله با آنچه غیر ممکن خوانده می شود باشیم، مانند هر چیز دیگر، باید به آن بیاندیشیم. البته رفتارهائی کاملا غیر منطقی، جنایتکارانه، پاتولوژیک وجود دارد، ولی همه اینها برای اندیشه موضوعی است مانند دیگر موضوعات، که اندیشه آنها را بدون بررسی و ارزیابی رها نمی کند. بیان اینکه چیزی غیر قابل تصور است همیشه یک شکست اندیشه است، و شکست اندیشه همیشه دقیقا همان پیروزی رفتار غیر منطقی وجنایتکارانه است.
بنابراین من در اینجا در برابر شما سعی خواهم کرد توضیح کاملی از آنچه اتفاق افتاده است را ارائه دهم. من به شکلی این جنایت بزرگ را به عنوان بسیاری ازعلائم بیماری جهان معاصر بر رسی می کنم، جهان بمثابه یک کل، و من سعی خواهم کرد نیازها و راه های ممکن درمان این بیماری را در دراز مدت که گسترش این نوع جنایات در جهان نشانه ویژه خشونت چشمگیر آنست، نشان دهم.
این تلاش برای توضیح کامل اوضاع، رهنمود و منطق این بررسی خواهد بود.
در ابتدا کوشش خواهم کرد از وضعیت کلی جهان، آنگونه که می بینم، وآنطور که تصور می کنم که می توان بطور اصولی به آن اندیشید به کشتار های جمعی و جنگی که دولت از آن می گوید ویا آنرا اعلام کرده برسم. سپس در جهتی عکس به وضعیت کلی باز خواهم گشت، نه آنطوری که هست بلکه آنگونه که آرزو داریم بشود، تلاش واقدام برای اینکه این علائم وحشتناک محو شود.
در ابتدا حرکت ما از وضعیت کلی جهان به سوی اتفاقی است که برایمان اهمیت دارد، سپس از این اتفاق مهم به وضعیت جهان آنگونه که بررسی کرده ایم بر می گردیم. این رفت وبرگشت به ما اجازه خواهد داد که برخی از نیازها و وظایف را شناسائی کنیم.
این شناسائی شامل هفت بخش است. بنا براین زمان براست!
بخش اول ساختار عینی جهان معاصر را معرفی می کند، چهار چوب کلی آنچه که اتفاق افتاده، اینجا و یا جاهای دیگر و تقریبا هر روز. ساختار عینی جهان معاصر که از سالهای ٨٠ قرن گذشته پایه گذاری شد. در رابطه با این ساختار که در ابتدا حیله گرانه وسپس آشکارا ودر نهایت با زور، از بیش از سی سال پیش مستقر شد، جهان ما در چه مو قعیتی است؟
در بخش دوم، اثرات عمده این ساختار جهان معاصر بر روی مردم، تنوع آنها، درهم آمیختگی آنها و ذهنیتشان را بر رسی می کنم که مقدمه ایست برای بخش سوم.
در بخش سوم با توجه به ذهنیتی که بدین شکل ایجاد شده، من در واقع بر این باورم که جهان ذهنیت هائی استثنائی بوجود آورده، ذهنیتهای این دوره. همانطور که خواهید دید، سه ذهنیت مهم را متمایز می کنم.
بخش چهارم که مرا به هدف اصلی نزدیک می کند، در مورد آنچیزی است که آنرا چهره معاصر فاشیسم می نامم. هما نطور که خواهید دید، دست اندر کاران آنچه که اتفاق افتاده سزاوار نام فاشیست هستند، اصطلاحی به روز شده و معاصر. در این مرحله بسوی آنچه که باید برای تغییر جهان انجام دهیم باز گشت می کنم، تا دیگر گرفتار چنین عوارض جنایتکارانه نشویم.
بخش پنجم، به خود رویداد ها با اجزای گوناگون آن اختصاص داده می شود. جنایتکاران چه کسانی هستند ؟ عوامل این کشتار چه کسانی هستند ؟ چگونه اعمال آنهارا می توان تحلیل کرد؟
در بخش ششم، به واکنشهای دولت و شکل دادن به افکار عمومی به دور دو کلمه«فرانسه» و«جنگ» خواهیم پرداخت.
بخش هفتم به طور کامل با تلاش برای ساختن اندیشه ای دیگر تدوین شده، یعنی نجات جامعه از شکل دادن افکار عمومی توسط دولت.
این بخش با استفاده از بخشهای پیشین، شامل تعریف شرایطی است که بازگشت به سیاست نامیده می شود، به مفهموم سیاست رهائی، سیاستی که ازهر نوع بازگشت به سیاستهائی با عوارض بر شمرده جلوگیری نماید.
١ – ساختار جهان معاصر
موضوع بحث من ساختار جهان معاصر آنگونه که من مشاهده می کنم است و البته در عین حال آنگونه که برای روشن کردن چالش در پیش روی به ما کمک می رساند. فکر می کنم می توان آنرا با سه مضمون توصیف کرد. مضمونهائی که بسیار پیچیده ودر هم تنیده هستند.
نخست باید گفت که آنچه دراین سی سال اخیر شاهد آنیم، پیروزی سرمایه داری جهانی شده است ، موضوعی که شاید بسیار پیش پا افتاده وساده به نظر آید ولی به باور من عواقب ناشی از این مطلب ساده تا کنون به درستی بر رسی نشده است.
این پیروزی، در نظر اول آشکارا بازگشت یک نوع انرژی بدوی سرمایه داری است، که به نام نئو لیبرالیسم شناخته می شود، ولی در واقع ظهور دوباره ایدئولوژی لیبرالیسم می باشد که از ابتدا سرمایه داری را بنیاد نهاد. هیچ برهان مستدلی برای پیشوند «نئو» وجود ندارد. من فکر نمیکنم آنچه که می گذرد، اگر بدقت بررسی شود، چندان «نئو» باشد. به هر حال پیروزی سرمایه داری جهانی شده موجب یک نوع انرژی باز یافته و بازگشت بی چون وچرای امکاناتی است که وقیحانه در انظار عمومی به نمایش کذاشته می شود . از مختصات این نوع سازمان دهی بسیار ویژه تولید و تجارت در سطح جامعه جهانی است. و همراه با ادعای اینکه این تنها راه معقول و منطقی برای سرنوشت بشری است. تمام اینها در اواخر قرن هیجدهم در انگلستان اختراع شد و سپس ده ها سال ادامه یافت و با خشنودی و ولع تا به امروز با تسلطی بلا منازع توسط حاکمان در سطح جهان بکار گرفته می شود.
جهانی شدن نقطه عطفی است کمی متفاوت. امروز به روشنی یک ساختار سرمایه داری در سطح جهانی مستقر شده که نه تنها قدرت مخرب خود را باز یافته بلکه همچنین به شکل ساختاری جهانی، کنترل بلا منازع کل سیاره را در دست گرفته.
موضوع دوم تضعیف دولتها ست. که نتیجه حاد ساختار سرمایه داری جهانی شده است و از اینرو برای بررسی موشکافانه بسیار جالب است.
شما همه می دانید که یکی از موضوعات مارکسیسم که مورد تمسخر واقع می شد پیش بینی تحلیل و نابودی دولت بود. مارکسیسم اعلام می کرد که سازماندهی مجدد دولت، پس از نابودی انقلابی دولت-ملت، در نهایت با تکیه به جنبش قدرتمند جمعی از نوع کمونیست، منجر به استقرار جامعه ای بدون دولت خواهد شد، جامعه ای که مارکس آنرا جامعه « انجمن های آزاد» می نامید.خوب، ما شاهد پدیده ای کاملا آسیب شناسانه هستیم یعنی روند پیشرفت سرمایه داری که باعث تحلیل رفتن دولت شده است. امروز این پدیده ایست اساسی، هر چند به دلیل استحکام قطب های دولتی در دوره تاریخی طولانی، این پدیده از نظر پنهان مانده است. در واقع منطق عمومی سرمایه داری جهانی شده نداشتن رابطه مستقیم وناگسستنی با دولت- ملت هاست، زیرا گسترش آن فرا ملتی است. از دهه شصت مشخصه چند ملیتی شرکتهای بزرگ برجسته شد. اما امروز این شرکتهای بزرگ به هیولاهای فراملتی با طبیعتی کاملا متفاوت تبدیل شده اند.
موضوع سوم که آنرا شیوه های جدید امپراتوری می نامم، نوعی برخورد اقتدارگرایانه به منظورگسترش جهانی سرمایه داری است، چهره جدیدی از امپریالیسم، یعنی فتح تمامی کره خاکی بمثابه اساس و پایه موجودیت و منافع سرمایه داری.
به این موضوعات یکی پس از دیگری می پردازم
الف ) پیروزی سرمایه داری جهانی شده
در حال حاضر پیروزی سرمایه داری جهانی شده برای همه آشکار است. امروز بازار جهانی، مرجع مطلق ساماندهی جهان ما بشمار می آید. در هر لحظه صحبت از بازار جهانی است.همه بخوبی می دانند، بمحض اینکه بورس شانگهای متزلزل می شود تمام دنیا وحشت زده ومضطرب منتظرند که چه خواهد شد…
سبعیت ستیزه جویانه گسترش تاریخی تسلط بازار جهانی چشم گیر است. ما امروز در همه جا شاهد تخریب کو شش هائی هستیم که در گذشته، میانه روی واعتدال را در سرمایه داری بکار می گرفتند. منظورم از«میانه روی واعتدال»، سازشهای گذشته ای است که بویژه پس جنگ جهانی دوم، بین منطق سرمایه ومنطق های دیگر بوقوع پیوست. منطق ها ی دیگر می تواند منطق کنترل دولتی، دادن امتیاز به سندیکاهای کارگری، کاهش تمرکز صنعتی وبانکی، منطق ملی کردن نسبی ، کنترل برخی افراطها در مالکیت خصوصی، قوانین ضد تراست و غیره .. باشد. همچنین اقدام هائی جهت گسترش حقوق اجتماعی از جمله مراقبت های بهداشتی برای همه ویا شکل هائی از محدویتها برای برخی از فعالیتهای خصوصی…
همه اینها بطور سیستماتیک در حال از بین رفتن است، حتی در کشورهائی که در بکار گیری منطق های دیگر نمونه بودند. منظورم حتی کشورهای سوسیالیستی هم نیست. فرانسه یکی از کشورهائی بود که این گونه اعتدالها را در نظر می گرفت. امروز همه چیز را با پشتکار عجیبی از بین می برند. البته از خصوصی سازی شروع کردند. کلمه «خصوصی سازی» کلمه ای کاملا تهاجمی است، کلمه ایست که بطور مستقیم به این اشاره دارد که فعالیتهائی که به نفع عموم مردم بوده از این پس باید به همان شکل به مالکیت خصوصی در آید. این کلمه بسیار خشن و ستیزه جو است ، اگر چه در حال حاضر کلمه ای عادی بنظر آید. در فرانسه مدام بخش مهمی از حقوق اجتماعی از بین میرود، چه از سوی دولتهای راست ویا دولتهای چپ، در این مورد هیچ تفاوتی بین آنها نیست، می توان به قانون کار، بیمه های اجتماعی، نظام آموزش وپرورش و غیره اشاره کرد.
باید توجه کنیم که پیروزی عینی سرمایه داری جهانی شده یک روند مخرب تهاجمی است. فقط گسترش عقلانی و منطقی یک ساختار ویژه تولید نیست. عدم مقاومت در برابر تخریب ها اعجاب آور است. در واقع ما شاهد عقب نشینی ای ممتد هستیم. عقب نشینی موضعی، پراکنده، اکثرا صنفی، بخش به بخش، بدون وجود دیدگاهی کلی که در برابر آن مقاومت کند. در واقع این عقب نشینی بدون وقفه از سی سال پیش ادامه دارد.
گرایش مسلط اینست که هر گونه تفکر وتدبیر در موردسرمایه داری ممنوع است. بدین مفهوم می توان گفت که منطق سرمایه آزاد شده است. لیبرالیسم آزاد شده است. همین وبس. سی سال است که دست روی دست گذاشته شاهد آزاد سازی لیبرالیسم هستیم. واین لیبرالیسم به دو شکل بروز می کند: جهانی شدن، یعنی گسترش بی وقفه سرمایه داری در بخشهای گسترده ای از کره زمین مانند چین.
و همچنین تمرکز سرمایه با نیرویی خارق العاده، که حرکت دیالکتیکی مشخصه سرمایه است: سرمایه گسترش می یابد و با گسترش یافتن متمرکز می شود. گسترش و تمرکز دو روند کاملا مرتبط به یکدیگرند و مشخصه ماهیت متغیر سرمایه.
تمرکز ادامه می یابد و هم زمان، خصوصی سازی و تخریب تشدید می شود. شما همه متوجه ادغام دو سوپر مارکت «فناک» و«دارتی» شدید. ادغام یک کتاب فروشی ویک فروشگاه لوازم خانگی. روشن است که هدف صرفا مالی است که مشخصه ادغام سرمایه داری است بدون آنکه کوچکترین نفعی برای عموم مردم داشته باشد. این تمرکز گرائی به تدریج قطب های قدرتمند قابل مقایسه با آمریکا، اگر نه قوی تراز برخی از آنها بوجود می آورد. قطب های مالی قدرتمند، گاهی تولیدی، سوداگرانه، و اکثرا با تعداد زیادی کارمند، با گروه شبه نظامیان قدرتمند که همه جا اغلب با زور، وهمیشه با فساد گسترش می یابد. رابطه قطب های فرا ملتی با دولت ها رابطه ای محوری است. چرا که با توجه به نیروهای بزرگ فراملتی، حاکمیت دولت چندان آشکار نیست.
ما می بینیم که شرکتها بزرگ چون شرکت توتال در فرانسه مالیات نمی پردازد. پس هویت «فرانسوی» این شرکت کجاست؟ خوب احتمالاساختمانی در یک نقطه پاریس دارد ولی همانگونه که مشاهده می شود دولت فرانسه هیچگونه تسلط واقعی بر این قطب قدرتمند که خود را فرانسوی می داند، ندارد. در حال حاضر فائق آمدن شرکت های فراملتی بر حاکمیت دولتها در جریان است.
اما یک پیروزی ذهنی نیز این پیروزی عینی سرمایه داری را همراهی می کند. وآن کوشش در ریشه کن کردن این تفکر است که راه دیگری هم وجود دارد. این مسئله بسیار مهمی است چون به گونه ای تائید این امر است که از دید راهبردی ، عملا در حال حاضر، یک جهت گیری جهانی بدیل برای سازماندهی تولید و امر اجتماعی وجود ندارد. تا جائیکه حتی پیشنهاد طرحهائی برای مقاومت، از جمله برقراری دوباره مقررات، در چشم انداز و روحیه یک جنبش عمومی شکست خورده مطرح می شوند و نه در یک استراتژی فتح دوباره حیطه اندیشه. این پیشنهاد ها بیشتر رنگ ناتوانی و حسرت دورانی را دارند که سازش اجتماعی ممکن بود وطرح های کنترل دولتی سرمایه داری امکانپذیر.
قابل توجه است که در فرانسه برنامه شورای مقاومت ملی پس از جنگ جهانی دوم، مدلی است که همه حسرت آنرا دارند. یعنی زمانی که فرانسه از اشغال نازی بیرون می آمد، و دورانی سپری شده بود که در آن بخش بزرگی از سرمایه داری فرانسه با اشغالگران نازی همکاری داشت و بالاخره زمانی که همکاری گلیست ها و کمونیست ها توانست رفورم های مهمی از جمله ملی کردن بخش بزرگی از صنایع و بانک ها و بازتوزیع ثروت را تحمیل کند.
اما کسانی که حسرت این برنامه اصلاح طلبانه پایان جنگ را دارند فراموش می کنند که در آن زمان، اولا از یک جنگ جهانی بیرون می آمدیم و دوم اینکه بورژوازی که با نازی ها همکاری کرده بود جرات خود نمائی نداشت وسوم اینکه یک حزب کمونیست قدرتمند وجود داشت. امروز هیچ یک از اینها وجود ندارد. و حسرت برنامه شورای مقاومت ملی خواب وخیالی است که واقیعت پیروزی سرمایه داری جهانی شده را در نظر نمی گیرد. پیروزی لیبرالیسم در زمانی کوتاه بین ١٩٧۵ تا امروز، نیروی این اندیشه، که« امکان دیگر ی وجود دارد» را از بین برده است. تفکری که در سالهای ١٩۶٠تا١٩٧٠ قرن بیستم در سراسر جهان میلیونها نفر را از نظر سیاسی بسیج می کرد.
این تفکر که از قرن نوزدهم «کمونیست» نامیده می شود، در حال حاضر آنقدر بیمار است که از بردن نامش خجالت می کشند. خوب، نه، من خجالت نمی کشم، ولی در مجموع این تفکر مجرم شناخته می شود که می تواند دلایلی داشته باشد: استالین و غیره. ولی هدف طرفداران جهانی سازی سرمایه داری، همانگونه که قلم بدستانشان ادعا می کنند، به هیچ وجه اخلاقی نیست ، هدفشان در صورت امکان، ریشه کن کردن نهائی تفکر ساختار جایگزین جهانی ای برای سرمایه داری است. یعنی فقط یک چیز باید وجود داشته باشد وآنهم سرمایه داری است. این بی رقیب بودن نکته کلیدی پیروزی ذهنی سرمایه داری است.
ب) تضعیف دولتها
امروز دولتها در نهایت مدیران محلی این ساختار جهانی هستند. آنها به شکلی میانجی بین منطق کلی سرمایه داری جهانی شده، که در بالا بیان شد و شرایط ویژه هر کشور هستند، آنهم یک میانجی نا پایدار از ائتلاف ها، فدراسیون ها، دولتها…که بستگی به شرایط دارد. به ندرت اتفاق می افتد که قدرت، توسط دولتها و فقط توسط آنها اعمال شود. البته هنوز قطبهای بزرگ قدرت دولتی از نوع آمریکا و چین وجود دارد. ولی حتی در این موارد، روند همان است که توضیح داده شد. این قطبهای قدرت حامل چیز دیگری نیستند.
همانطور که یاد آوری کردم، شرکت های بزرگ، معادل یک کشورمتوسط هستند. علاوه بر این قابل توجه است که بانکها نیز به چنان مجموعه های بزرگی تبدیل شده اند که به عنوان یک اصل، فروپاشی آنها غیر ممکن است : « بسیار بزرگند که سقوط کنند». این مطلب اکثرا در مورد بانکهای بزرگ آمریکائی گفته می شود. این بدان معنی است که امروز اقتصاد کلان خود را بر ظرفیت دولتها تحمیل می کند. این آن چیزی است که من آنرا تضعیف دولتها می نامم. دولتها وسیعا به آنچه که مارکس حتی در آنزمان به آن می اندیشید، یعنی « نماینده سرمایه داری» بودن، مبدل شده اند. من نمی دانم آیا مارکس تصور می کرد که تا این حد حق با او باشد که از ٣٠ سال پیش تاکنون نه تنها دولتها « نماینده سرمایه داری» اند بلکه بطور فزاینده، بین دلایل وجودی شرکت های بزرگ و دلایل وجود دولتها، ناسازگاری پدید آمده است. نیروی سرمایه داری صنعتی، بانکی وتجاری چون نیروئی مستقل ومسلط، دولتها را دور می زند. قدرت شرکت های صنعتی، تجاری و یا بانکی بزرگ، بر توان یک دولت و حتی ائتلافی از دولتها می چربد. قدرت سرمایه داری به گونه ای مستقل و حکمرانانه از دولتها گذار می کند. این مسئله مرا به نکته سوم که شیوه تازه امپراطوری است هدایت می کند.
ج ) شیوه های جدید امپراتوری
همانطور که می دانید، امپریالیسم قدیمی قرن نوزدهم بطور کامل تحت کنترل تفکر ملی بود: دولت – ملت. سازمان دهی جهانی آن، تقسیم جهان بین کشورهای قدرتمند، در نشست هائی چون نشست برلن در سال ١٨٨۵ انجام می شد، جائی که آفریقا مانند یک کیک تقسیم می شد، این برای فرانسه، آن برای انگلستان و آن دیگری برای آلمان وغیره. و سپس برای هر کشور مدیریت مستقیم استعماری ایجاد می کردند والبته باحضور شرکتهای بزرگ غارتگر مواد خام، واحتمالا با همدستی برخی مقامات ارشد محلی.
و سپس جنگهای جهانی به وقوع پیوست، جنگهای آزادی بخش انجام پذیرفت، و وجود بلوک کشورهای سوسیالیستی و حمایتشان ازجنگهای آزادی بخش ملی رخ داد. بطور خلاصه همه اینها در طول دهه های چهل تا شصت به مدیریت مستقیم استعماری به مفهوم دقیق کلمه یعنی مدیریت و استقرار قدرت در مناطق تحت سلطه خاتمه داد.
اما علی رغم اینها هنوز بخشی از وظایف اصلی حفاظت از شرکتها، کنترل واردات وصادرات مواد خام و یا منابع انرژی، توسط دولت ها انجام می گرفت. همه اینها نمی توانست فقط توسط خود شرکتها و با استفاده از نیروهای نظامی مزدور انجام پذیرد. از اینرو سالها بلکه دهه ها است که فعالیتها نظامی کشور های غربی در کنار شرکتها وجود دارد. باید یاد آوری کرد که در چهل سال اخیر فرانسه بیش از پنجاه بار در آفریقا مداخله نظامی کرده است! حتی می توان گفت که یک وضعیت بسیج نظامی ممتد برای حفظ محدوده تحت سلطه فرانسه در افریقا وجود دارد…همانطور که می دانیم لشکر کشی های عظیم، جنگ الجزیره، جنگ ویتنام ودست آخرتخریب عراق بوقوع پیوست ودر ادامه آنچه که در حال حاضر اتفاق می افتد.
بنا بر این، نکته بر سر پایان مداخلات امپریالیستی نیست، موضوع بر سر تفاوت روش های مداخلات امپریالیستی است. پرسش همیشه دولت فرامسه اینست: چه کنیم که منافع فرانسه در سر زمینهای دوردست حفظ شود؟ در مورد مداخله در کشور مالی من در یک روزنامه بسیار جدی خواندم که این مداخله موفقیت آمیز بود چون منجر به «حفظ منافع غرب شد». به همین سادگی و روشنی گفته شده بود. بنا براین در کشور مالی هدف قبل از هر چیز پاسداری از منافع غرب است و نه محافظت از مردم مالی. علاوه بر این ، کشور به دو نیمه تقسیم شد. منافع غرب حکم می کرد. در نتیجه اگر شرایط تغییر کند، نیاز به مداخله امپریالیستی با توجه به ابعاد منافع سرمایه داری مقتدر، همچنان باقی خواهد ماند: اورانیوم، نفت، الماس، جنگل ها با چوبهای قیمتی، فلزات نادر، کاکائو، قهوه، موز، طلا، زغال سنگ، آلومنیوم، گاز و غیره.
من فکرمی کنم آنچه به تدریج پدیدار می شود این تفکر است که به جای زحمت اداره کشورهای زیر سلطه ویا کشورهائی که مستقیما مدیریت می شوند، تخریب صاف وساده کشورها را امکان پذیر سازیم. وشما سازگاری این ایده را با رهائی تدریجی سرمایه داری جهانی از چارچوب دولت-ملت ها مشاهده می کنید. از این پس می توان در نواحی جغرافیائی پر ثروت، مناطق آزاد بی قانونی ایجاد کرد، که در آن هیچ دولتی وجود ندارد و بنا بر این شما مجبور به گفتگو با هیولای وحشتناکی که دولت نامیده می شود نیستید حتی اگر دولتی ضعیف باشد. بدین سان خطر اینکه دولت دیگری بر شما ترجیح داده شود ویا مخاطرات دیگر تجاری ، از بین می رود. در مناطقی که هیچ گونه قدرت واقعی دولت وجود ندارد، تمامی شرکتها می توانند بدون کنترل جدی فعالیت کنند. یک نوع هرج ومرج برقرار خواهد شد، با حضور باند های مسلح قابل کنترل یا بدون کنترل، ولی فعالیتها ادامه خواهند یافت حتی بهتر از سابق. عوامل ونمایندگان سرمایه می توانند، بر خلاف آنچه گفته می شود با گروه های مسلح مذاکره کنند و از برخی جوانب حتی آسانتر از گفتگو با دولتها. این درست نیست که بی قانونی حکومتها و ظلم وستم تصور ناپذیری که ازآن ناشی می شود در تضاد با ساختار جهان امروز است.
همه می توانند ببینند که دیر زمانی است که صحبت از در هم شکستن داعش می شود، ولی در واقع تا کنون هیچ چیز واقعا جدی انجام نپذیرفته، بجز توسط کردها که در منطقه حضور دارند واز منافعشان دفاع می کنند. و بقیه می گویند:« به چه دلیل سیصد هزار تن به آنجا بفرستیم؟ شاید بهتر باشد که کم وبیش به همین وضعیت ادامه دهیم و شرایط ادامه تجاری را بوجود آوریم…» چرا که نه، داعش قدرتی است تجاری، یک شرکت تجاری کارآ و فعال در همه بخش ها ! نفت می فروشد، آثار هنری می فروشد، پنبه فراوان می فروشد، یک تولید کننده بزرگ پنبه است. خیلی چیزها به همه می فروشد. زیرا برای فروش اجناسش نیاز به خریدار است و داعش که نمی تواند خود پنبه های خودش را بخرد.
برای نشان داد ن این شیوه جدید امپریالیستی، یعنی از بین بردن دولتها بجای فاسد کردن آنها ویا جایگزین آنها شدن، من کلمه« منطقه بندی» را پیشنهاد کردم. من پیشنهاد کردم بگوئیم امپرالیسم بجای شبه کشورهای تکه پاره شده زیر فرمان خود، در افریقا، در خاور میانه وبخشهائی از آسیا مناطق غیر دولتی و در واقع مناطق غارت وچپاول ایجاد می نماید. در این مناطق احتمالا میبایست گاه گاهی دخالت نظامی کرد، که بسیار کمتر از هزینه سنگین کشورهای استعماری است و حتی دیگر نیاز به حفظ گروهی فاسد از همدستان محلی نیست که با استفاده از موقعیتی که برایشان ایجاد کرده ایم دست به غارت ثروت های محلی بزنند.
خلاصه کنیم. اولا ما در حال حاضر در برابر یک ساختار جهانی قرار داریم که زیر سلطه پیروزمندانه سرمایه داری جهانی شده است .دوما در عین حال یک روند تضعیف استراتژیک دولتها و یا فرایند مستمر خشکاندن توان سرمایه ای آنها در جریان است. و سوما ما با شیوه جدید رفتار امپریالیستی روبه رو هستیم که در برخی شرایط نا بودی دولتها را تحمل و حتی آنرا تشویق می کند.