کودکی از آن سنی ( دهه ی ۱۳۴۰ – همدان ) که در حافظه می ماند در تنگدستی گذشت ؛ در اتاقی اجاره ای که یک چهارم آن با در و پنجره ای از سه چهارم بقیه جدا شده بود . این اتاق به بیرون باز و بسته می شد ؛ نه راهرو یا پاگردی ؛ و روی یک انباری ساخته شده بود که با پله های بلند و باریکی که با قد و قواره ی آن روزهای من بالا و پائین رفتن از آنها سخت بود به حیاط می رسید . فضای تنگ و بی در و دیوار زیر پله ها هم آشپز خان مان بود که اگر من و مادرم می خواستیم با هم برویم آن تو ، یکی مان می ماند بیرون . وسیله ی پخت و پزمان هم یک چراغ دو فتیله یی بود که به ترو تمیزی نمونه ی تصویر یک نبود . بعد ها یک فتیله ی آن هم از بین رفت و تا مدت ها امورمان با همان یک فتیله گذشت . یک مصیبت اسکان در این خانه هم این بود که صاحب خانه تابستان که می شد فاضلاب خانه را خالی می کرد توی باغچه تا خشک و تبخیر شود ؛ بجای اینکه پول بدهد به کسانی که کارشان تخلیه ی فاضلاب بود (تصویر شماره یک) . بعد ها به اتاقی دیگر در خانه یی دیگر نقل مکان کردیم . یادم نیست از سطح کوچه چند پله ی بلند تا کف حیاط داشت . اما از کف حیاط هم سه تا پله می خورد تا به اتاق برسیم . الان که فکر می کنم نمی توانم تصور کنم ما پنج نفر ؛ مادر و پدر و خواهر و برادر و من چگونه در آن فضایی که هنوز تصویرش پیش رویم قرار دارد ، زندگی می کردیم . یادم می آید آنجا که بودیم هر وقت شب که بیدار می شدم پدرم که زرگر بود نشسته بود و با بستن یک رشته نخِ مخصوص ، به چفتِ ( ۱ ) در به پرداخت ( براق و شفاف کردن ) کردن انگشتری ها و النگوها که شب ها با خود به خانه می آورد مشغول بود و مادرم هم اغلب خسته و خواب آلود دست هایش را گذاشته بود روی چرخ خیاطی سینگرِ بسیار مشابه چرخ خیاطی (تصویر شماره دو) که با آن برای پیژامه هایی که خانمجان (مادر بزرگم ) از در و همسایه و اهل محل سفارش می گرفت مغزی می دوخت ( ۲ ).
برای خواندن متن کامل به همراه تصاویر فایل ضمیمه را ببینید:
نوشتههای مرتبط