آقای درویشیان اینجوری جایتان خیلی خالی شد . امیدمان به این بود که قلبتان می طپید ؛ قلبی که بیش از آنکه برای علی اشرف درویشیان بتپد ، برای ” نیاز علی ندارد ” (دانش آموزِ داستان ” نیاز علی ندارد ” که از سرما می میرد ) و برای ” هَتاو ” (دخترِ بچه ای که در ازای بدهی پدربه خانه ی شوهر می رود و در شب عروسی اش در اثر خونریزی و نبود پزشک جان می سپارد) . . . در مجموعه ی ” از این ولایت ” می تپید .
گرچه آنها که این روزها در باره ی شما نوشته اند بیشترشان نویسنده اند ، من خواننده ام و برخی نوشته های شما را خوانده ام . هفده – هیجده سال پیش که از ایران آمدم کانادا ، از میان همه ی کتاب هایی که داشتم پنج شش تای شان را با خودم آوردم . چاپ دوم ” از این ولایت ” ( آبان ۱۳۵۲ ، چاپخانه فروزان ) یکی از آنها بود ،که همیشه در قفسه ی کتاب های کنار میزم در دسترس ام بود . همین چند ماه پیش هم بود که یک بار دیگر خواندمش؛تا اینکه با خبر شدم ما را گذاشته اید رفته اید، برداشتم گذاشتمش روی میزم ، پیشِ رویم باشد . آخر تا آنجا که من می دانم شما از معدود نویسنده هایی هستید که نوشته های تان گرمای احساس شریف تان به انسان را هم عیننا منتقل می کند . پس فکر کردم اینجوری رابطه ام با شما حفظ خواهد شد . با رفتنتان بقول مادر بزرگم احساس کردم جان از دست و پایم رفته، همه ی اطرافم سوت و کور شد و با نزدیک به هفتاد سال سن دلم شور افتاد که ای وای آنکه فقر را به آن خوبی می شناخت و می کاوید و برملا می کرد رفت. من از شناخت هنر داستان نویسی بی بهره ام اما اینکه چگونه فقر شالوده ی حیات فرد و جمع را فرومی پاشد و چه بیشمار انسان های علیل و نعش را ، ارزانی زندگی مشتی آدم های شکمباره ی ، سربار و الدنگی که کسب و کارشان غارت و قتل عام انسان است ، برجای می گذارد را ؛ از شما آموختم . شما افشاگر ذاتِ بی زمان و مکان فقر بودید ، نه فقط روایتگر فقر خانواده هایی که نظاره گر آن بوده اید ؛ یعنی روایتگرِفقری هم کهدر ناف نیویورک و قلب پاریس و هم در مرکز آتاوای کانادا هم جریان دارد و کشته می گیرد . فقر ، فقر است ،نه ؟
نوشتههای مرتبط
اگر درست بگویم شما تنها داستان نویس نبودید ؛ زندگی تان هم در دفاع از آنها که در فقر زندگی می گذراندند گذشت ؛ طرز زندگی و سلوک تان با ساخت قدرتی که فقر را بازتولید می کند این را نشان می داد . شما به اصالت واژهِ واژه هایی که بکار می گرفتید و به تصویر هایی که از فقر عرضه می کردید مومن بودید و صحنه را با مسئولیت تام و تمام همان گونه که بود بازمی نمودید و با اینکه طنز و اندوهِ جان تان پیدا بود ، در نشان دادن صحنه دستخوش هیجان نمی شدید و امانتدار واقعیت بودید ؛ حال دیگر چه باک اگر برخی از همان واقعیت ها شما و ما را می خنداند یا بیشتراشک مان را در می آورد ؛ مثلِصحنه ی پایانی داستان ” هَتاو ” :
” وسط میدانچه ی دهکده نردبامی گذاشته بودند . رویش پارچه سیاهی کشیده بودند . هتاو برای همیشه خوابیده بود . براخاص خود را غرق گل و لای کرده بود . برادرهای هتاو نمی دانستند چه شده ، فقط می دیدند که دلشان می خواهد گریه کنند .
خداداد چند روز خودش را در کاهدانی پنهان کرد . هیچ نخورد و یک روز با فریادهای جنون آمیز از کاهدان بیرون دوید و سر به کوه و بیابان گذاشت . فریادش در کوهستان ها پیچید . بعد از آن دیگر کسی او را ندید .
مادر بزرگ با گونه های مجروح در حالی که زنها زیر بغلش را گرفته بودند مویه می کرد : ” هتاو جان عزیزکم ، دیگر کی خارها را از دستم در بیاره ؟” .
بعد با شیونی که در گوش همه ی کوچه ها دوید فریاد زد : ” شدی فدای یک لقمه نان . شدی قربان یک لقمه نان . ”
باد می وزید و دهکده به سر و روی خودش خاک می ریخت . دیوارهای ده که وصله های تازه ای از کاهگل داشتند ، ساکت زیر افتاب ایستاده بودند “.
( از داستان ” هَتاو ” در” ازاین ولایت ” ، چاپ دوم ، آبان ۱۳۵۲ ، چاپخانه فروزان ، صص ۵۳ – ۵۴ ، نوشته شده خرداد ۴۶ )