انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

یک چند به کودکی به استاد شدیم

این مصاحبه با خانم زینت‌‌السادات باقرزاده، درتاریخ ۹۵/۴/۲۳ انجام شده‌است. ایشان متولد سال ۱۳۱۲ هستند و این صحبت‌ها مربوط به پیش از دهه‌ی ۱۳۳۰ شمسی در شهر قزوین است. در این مصاحبه در ارتباط با تحصیل در مکتب‌خانه با ایشان گفت‌و‌گو شده‌است.

آیا دوران کودکی‌تان شما به مکتب‌خانه می‌رفتید؟

بله، برای پسرها می‌گفتند مکتب‌خانه و برای دخترها را می‌گفتند اُوستا. من پیش اُوستا می‌رفتم.

خانه‌‌ تان کجا بود؟ آیا نزدیک مکتب‌خانه‌تان بود و به تنهایی می‌رفتید؟

پشت بازارچه سپه بود.‌ شهر اینقدر بزرگ نبود همه نزدیک خودمان بود. نه دیگر، تنها نمی‌رفتم یک دایی داشتم به نام حمید با او می‌رفتم، صبح به صبح مادرم بیدارم می‌کرد، صبحانه می‌خوردم و می‌رفتیم. هم دختر، هم پسر، همه دور تا دور می‌نشستند، اُوستا هم درس می‌داد. حروف ابجد را درس می‌داد و حروف را کاملاً در ذهنمان جای می‌کرد، اما حساب یاد نمی‌داد. پدرم خیلی تلاش کرد که من حساب یاد بگیرم اما خب نشد، می‌خواندم اما چندان اهمیت نمی‌دادم، اگر حساب و هندسه می‌خواندم خیلی خوب بود.

من دلم می‌خواست بروم مدرسه درس بخوانم، هم سن و سالان من به مدرسه می‌رفتند. اما مادرم نمی‌گذاشت، دختر روحانی بود دیگر، آشیخ محسن. خود مادرم قرآن و معانی‌اش را خیلی خوب می‌خواند، اما می‌گفت نمی‌شود دختر قلم دستش بگیرد؛ حرام است. من هم می‌رفتم دکان پدرم که در بازارچه عطاری داشت؛ گونی‌های بزرگ که کاغذهای باطله در آن بود و در آن برای مردم جنس می‌ریختند را هر روز پشت دکان به زمین می‌ریختم و کتاب‌های درسی‌اش را به خانه می‌آوردم. کتاب‌های داستان، تاریخی و… همه را می‌خواندم. بیشترش [خواندن] را این‌طور یاد گرفتم.

بر عکسِ من بقیه‌ی خواهرانم درس خواندند. خواهر بعدی‌ام شبانه به مدرسه رفت، البته دیپلم نگرفت کمی درس خواند و کلاس خیاطی هم رفت. خواهرهای کوچک‌ترم را هم برد مدرسه که دبیر شدند. مادرم به من می‌گفت که خواهر دومت می‌خواهد آن‌ دو را به مدرسه ببرد و اگر مدرسه بروند نمی‌شوند جلویشان را گرفت، گناه دارد. اما او هر جور که بود آن‌ها را گذاشت مدرسه و نتیجه‌اش را هم گرفتند. الان دبیر ورزش شدند و هر کدام حقوق می‌گیرند.

آن موقع که خواهرانتان به مدرسه می‌رفتند، شما چرا نرفتید؟ ازدواج کرده بودید؟

بله دیگر، خیلی زود شوهر کردم، حدود سیزده-چهارده سالم بود، بعد هم بچه‌ام به دنیا آمد و گرفتاری زندگی، چند تا بچه، کارهای خانه، لباس و ظرف شدن و… همه‌اش را یادم رفت، دوباره چند سال پیش شروع کردم، باز هم از قرآن شروع کردم تا کمی وارد شدم و کتاب، کتاب دعا و… را می‌خوانم.

اگر درس خوانده بودم خیلی خوب بود معلم شده بودم آن موقع معلمی ارزش داشت چون کم‌تر درس می‌خواندند همه باید می‌رفتند بازار.

از کلاس ششم معلم می‌شدند.

اما مکتب‌خانه، با حمید دایی می‌رفتیم. اُوستا زن پیری بود. ظهر که می‌شد چُرت می‌زد. من به حمید می‌گفتم حمید فرار کنیم! کوچه‌ها هم خلوت بود، در می‌رفتیم می‌آمدیم خانه.

اوستا متوجه فرارتان نمی‌شد؟

نه، متوجه نمی شد، چُرت می‌زد. فردا می‌رفتیم، می‌پرسید کجا بودید؟ می‌گفتیم همین‌جا نشسته بودیم شما ندیدید! البته نمی‌خواستیم بازگردیم، مادرمان با زور ما را می‌برد و باز هم او چُرت می‌زد و ما فرار می‌کردیم، مدام فرار می‌کردیم.

هنگامی که نزد اُوستا می‌رفتید، خیلی کوچک بودید؟

حدود دَه-دوازده سالمان بود. تعطیل می‌شد نمی‌گذاشتند خانه بمانیم، می‌فرستادندمان مکتب.

اشاره کردید که پسر و دختر در یک‌جا بودید.

بعضی جاها جدا و بعضی جاها باهم بودند. مال ما باهم بود. دختران را یک سمت و پسران را سمت دیگر می‌نشاند. می‌گفت هر کس چاشت‌بند با خودش بیاورد، نان و پنیر یا هرچیز دیگر، هر بچه‌ای هم برای خودش گونی یا تشکچه می‌آورد، برای خودشان می‌انداختند. اصلاً زیر بچه‌ها فرش نمی‌انداخت.

مجلس درستان در مسجد برگزار می‌شد؟

مسجد هم بود، خانه‌هم بود. ما در خانه‌ بودیم، بعد از آن بعضی‌ها می‌رفتند مسجد. پیر پسرها مسجد می‌رفتند. در راه بازار یک مسجد بود که آخوندی در آن درس می‌داد. دایی‌ام دیگر با من نیامد، می‌گفت این پیرزن همه‌اش چُرت می‌زند و ما هم در می‌رویم. خودش رفت آن مسجد و نامش را نوشت، آن‌جا پیشرفته‌تر بود درس‌های خوبی می‌داد. در آن‌جا درس خواند.

نوشتن هم آن‌جا یاد گرفت؟

بله، نوشتن، حساب و… یاد گرفت و معلم شد، هم‌سن من بود؛ اما خب نه گذاشتند من معلم شوم، نه درس بخوانم. می‌گفتند گناه دارد.

غالباً بچه‌ها کوچک نزد این خانم درس می‌گرفتند؟

بله، حدود شش-هفت سال، تا ده-دوازده ساله. بچه‌ها را در خانه نگه نمی‌داشتند که شیطانی نکنند.

بچه‌ها را می‌زدند؟ شما هم دچار شُدید؟

نه، من در می‌رفتم! سریع.

خیلی در می‌رفتم، از هر جا که فرار می‌کردم مادرم می‌گذاشت جای دیگر. فقط هم می‌گفت اوستا، مدرسه نبرد.

آن زمان مدرسه تازه رواج یافته بود؟

تازه بود، دختر و پسر باهم بودند زمان رضا شاه بود. برخی دختران هم‌سن من در فامیل درس خواندند و سر کار رفتند.

خانواده‌ها سخت اجازه می‌دادند که دخترانشان به مدرسه بروند؟

بله سخت بود. خانواده‌هایی که متدین بودند نمی‌گذاشتند، چون باید بی حجاب می‌رفتی، دختر و پسر با هم بودند و دامن‌های کوتاه می‌پوشیدند.

اشاره کردید که چند مکتب‌خانه عوض کردید.

بله اولش نزد همین پیزن که چُرت می‌زد می‌رفتم، بعد رفتم نزد یکی از فامیل‌هایمان، همه‌اش سرفه می‌کرد و یک پوست هم بر دوشش می‌انداخت. یکی دیگر هم همسایه‌مان بود که شوهرش تازه فوت کرده بود و جبروت داشت، دیر می‌رفتیم دعوایمان می‌کرد. ما را پیش زن‌ها می‌گذاشتند، می‌گفتند پیش مرد گناه دارد. همه را فرار کردم. نمی‌دانم چرا خوشم نمی‌آمد، علتش را نمی‌دانم. سه یا چهار جا رفتم. سه-چهار ماه می‌رفتم خیلی کم.

از جایی که فرار می‌کردید دیگر برنمی‌گشتید؟

چرا، با زور می‌بردندم. جریمه و زدن بود، اذیت می‌کردند.

که در همین زمان‌ها بود که خواستگار آمد و ازدواج کردم.

همراه خودتان کتاب می‌بردید؟

اول عم جزء بود، بعدش که تمام می‌شد، یاسین جزء. از سوره‌ی یاسین تا آخر قرآن و بعد قرآن را شروع می‌کردیم، البته من که پیگیری نکردم ان‌هایی که کامل می‌رفتند همه‌چیز را یاد می‌گرفتند. بعد هم کتابی بود زرد رنگ که هر کس آن را می‌خواند سوادش کامل می‌شد.

کتاب داستان‌های قدیمی مثل گلستان نبود؟

نه وقت نمی‌شد یاد بدهند، آن که در مسجد برای پسرها بود کتاب‌های خوبی درس می‌داد. مانند مدرسه بود، از آن‌جا در می‌آمدند معلم می‌شدند.

بعضی‌ها اول مکتب می‌رفتند و بعد مدرسه، بعضی از اول مدرسه.

برای اُوستاها آن‌طور که می‌گویند، هدیه می‌گرفتید؟

بله، قند. کله قند یا پارچه کار؟ می‌بردیم، اگر عید می‌شد. من که تا آن‌جاها نمی‌رسیدم ولی می‌شنیدم همسایه‌هایمان می‌بردند.

ناهار ‌هم برای اُوستا می‌بردید؟

آره، از هر چاشت بند (بقچه‌ای) هر چیز که بود اول می‌گذاشتیم روی میزش، او یک لقمه می‌خورد و بعد ما می‌خوردیم.

اوستای اول حیاط بزرگ و باصفایی داشت، چندتا درخت هم داشت، اما بازی نمی‌کردیم اصلاً حیاط نمی‌آمدیم، نمی‌گذاشت. دعوایمان می‌کرد فقط در اتاق می‌نشستیم تا ظهر، بعد نهار و برویم خانه‌هایمان. تابستان‌ها باید برایش از خانه انگور می‍آوردیم.

بله دیگر این هم داستان مکتب رفتن ما.