در جامعه ما سالهاست که گفتگوهایی در باب موضوع شادی و جایگاه آن در زندگی مردم درگرفته است. شادی مفهومی مبهم و البته بسیار پرکاربرد است. در زبان فارسی این واژه همراه با مترادف های مختلفی است. در لغتنامه دهخدا این گونه آمده است “شادی و شادمانی . خوشحالی . بهج . بهجت . استبهاج . بشاشت . مسرت . نشاط. طرب . ارتیاح . وجد. انبساط. سرور. فرح . خوشدلی . شادمانی . رامش . مقابل اندوه و غم . مقابل سوگ . “. اما می توان برای فهم بهتر این موضوع آن را در تفکیکی دقیقتر در دو سطح فردی و جمعی بررسی کرد. در جامعه ما نزاع بر سر نوع و رویکرد تفسیر شادی همچنان جاری و رایج است. گاه امری روحی و بسیار حیاتی در زندگی افراد است و توصیه های زیادی برای شاد زیستن میشود و گاه امری نامطلوب و نشانه ای از ناهنجاری و غیرنرمال بودن تعریف می شود و به تبع آن سرکوب می شود. شادی در ایران را می توان از یکسو امری فردی تعریف کرد، یک امر روانشناختی که در آن شادی، “هیجان مثبتی است که به «رضایت از زندگی» تعبیر میشود و بدون آن که لحظهای باشد، مدتهای زیادی همراه انسان است”. که بخشی از ابعاد عاطفی سیاست زندگی هرکسی است. سیاست زندگی دال بر انتخابهایی دارد که هر فرد از طریق آنها می خواهد زندگی شخصی اش را بسازد و شکل دهد. به همین دلیل شادی و شادمانه زیستن به یک الگو یا غایت در سیاست زندگی هر فرد تعریف می شود. از سوی دیگر شادی در سطح جمعی می تواند بخشی از سیاست های فرهنگی هر جامعه ای باشد. “سیاست فرهنگی در حقیقت همان توافق رسمی و اتفاق¬نظر مسئولان و متصدیان امور در تشخیص، تدوین و تعیین مهم¬ترین اصول و اولویتهای لازم الرعایه در حرکت فرهنگی است.همچنین سیاست فرهنگی را می¬توان اصول راهنمای کارگزاران فرهنگی و مجموعه علائم و نشانه¬هایی دانست که مسیر حرکت را نشان می¬دهد. به عبارت دیگر نوعی دستورالعمل است که، روشنگر حرکت اس”. از این منظر شادی می تواند به مثابه غایتی برای سیاست های فرهنگی یک کشور تعریف شود. غایتی که یک دستگاه رسمی حاکم به دبنال تحقق آن در حیات اجتماعی مردم خودش است. لذا شادی هم به مثابه یک غایت در زندگی و هم به مثابه یک شیوه زیستن،را می توان در دو سطح سیاست زندگی و سیاست فرهنگی مورد بحث قرار داد.
مساله اصلی در ایران آنست که بواسطه تجربه چن دهه اخیر، یک شکاف و یک تفاوت (گاه در حد تمایز و تقابل) میان سیاست زندگی شخصی و سیاست فرهنگی رسمی نسبت به امر شادی و شادمانه زیستن وجود دارد. این تعارض در ابعاد مختلفی خودش را بازتولید کرده است به گونه ای که شاهد آن هستیم شادمانی مردم در حوزه های خصوصی و عمومی به یک مساله اجتماعی و گاه به یک مساله حقوقی و کیفری نیز بدل می شود و مجموعه ای از قوانین،نهادها و دستگاه ها برای نظارت بر شادی و کنترل و مهار آن در جامعه شکل می گیرند.
نوشتههای مرتبط
به نظر میرسد مشکل سیاست های فرهنگی رسمی باشادی بیش از هم ناشی از پیش فرض های این سیاست ها در باب شادی و نوع تعریف و تلقی از آنست. در این سیاست ها و تجلی های گفتمانی آن میتوان به خوبی دید ه شادی با چند مقوله پیوند خورده است که فضای معنایی خاصی را برای این مقوله ایجاد کرده است. شادی با رفاه و مرفه بی درد،با عیش و نوش و گاه با لا ابالی گری پیوند خورده که درنهایت منجر به ایجاد یک دلالت غیراخلاقی و گاه غیرقانونی برای شادی شده است. به همین سبب هم هست که تجلیات شادی به شدت کنترل و مهار می شوند، مگر زمان هایی که آنقدر بزرگ باشند که مهار آنها نه تها ممکن نباشد،بلکه بتواند برای سیستم دردسر ساز هم باشد (مثل شادی های بعد از برد تیم ملی فوتبال). بر این مبنا می توان گفت در سیاست های فرهنگی کشور فگاه با ابهام مفهوم شادی و گاه با غیبت آن و گاه با دلالت های منفی برای آن مواجه هستیم. آنچه که در سیاست های تربیت احساسات و عواطف مردم دیده میشود،نوعی گرایش به وضعیت عاطفی است که یا بسیار آرام و متین و مودب موقر است، یا در حالتی شبیه به حزن عرفانی غایت خودش را متجلی می کند. لذا اصولا تربیت انسان شاد و بشاش غایت سیاست های فرهنگی ما نیست. البته در فضاهای غیر رسمی و الگوهای جدیدی از جامعه پذیری مجدد که در محافل روانشناختی جدید رواج یافته،نوعی ترغیب به در نظر گرفتن شادی به مثابه غایت و محور زندگی رواج یافته است. این در حالی است که در سیاست های فرهنگی ما،الگوی عاطفی غالب،نه شادمانه زیستن،که بلکه درکی اندوهگینانه از جهان است. درکی که ریشه در نظام های آیینی و شعائر جامعه ما دارد. نگاهی به تقویم جامعه ما به خوبی نشان میدهد که مهمترین لحظات حیات فرهنگی و اجتماعی ما، لحظات شادمانه نیستند، آیینهای اندوهبار و روایت های حزن انگیز مهمترین و محوری ترین عناصر نظام تقویمی ما هستند. تقویم هر جامعه جامعه و مناسبت های آن بیانگر آنست که تراکم و چگالی اصلی معنا و عاطفه در ان جامعه کجا،کی و حول چه موضوعی و موضعی متجلی شده و توسط مردم تجربه و برساخته میشود. بر این اساس در جامعه ایرانی، تقویم ما بیانگر سیاست های عاطفی ای است که درکی محزون از جهان را محور کار خودش قرار داده است که البته این نه ناشی از دین ما،بلکه ناشی زا قرائت دینداران امروزی از دین ماست. روایت امروزی ما از انسان های مقدس در دین مان،به شدت چهره و الگویی اندوه گینانه و محزون دارد. اصولا گویی قدیسان ما نسبتی با شادی نداشته اند. این روایت مهمترین متناظرش، در آنست که مهمترین آیینها، آیینها عزاداری هستند و مهمترین متخصصان دینی ما نیز مداحان و نوحه خوانان هستند. به گونه ای که حتی مولودی ها نیز در عمل،عزاداری هایی هستند با ظاهری نسبتا شادمانه .
در شرایطی که سیاست های فرهنگی غالب غایت شان،رسیدن به حزن عرفانی به مثابه الگوی غایی از درک و تفسیر و مواجهه با جهان باشد،شادی نه تنها یک فقدان،بلکه یک ناهنجاری خواهند بود. از دل این الگوهاست که ما شاهد سرکوب و طرد سیستماتیک آیین های شادمانه هستیم. آیین های شادمانه اصولا نه تنها امری نامعتبر،بلکه اموری نامشروع، غیر قانونی و مطرود تعریف می شوند. شادی بیانگر وضعیت غیر اخلاقی میشود که مستلزم حذف و سرکوب است. سرنوشت آیین هایی مانند چهارشنبه سوری، عروسی هایی که نیروهای نظارتی قانونی اقدام به جمع آوری ابزارآلات موسیقایی و منع شادمانی آنها کرده اند، فقدان فضاهایی عمومی برای شادی (در مقابل انبوه فضاهایی که مختص مراسم حزن هستند) بیانگر یک مواجهه سازمان یافته با شادی در نظام فرهنگ رسمی ما هستند. هرچند همه اینها نه امری ارادی،بلکه اموری گفتمانی هستند که فراتر از میل و اراده کنشگرانشان عمل میکنند. زیرا گفتمان فرهنگ رسمی و سیاست های فرهنگی ما، شادی را نامشروع و غیر قانونی کرده و در بهترین حالت آن را حذف کرده است. نتیجه این گفتمان ضمنی در سیاست های فرهنگی آن بوده که آیین های شاد هرچه بیشتر از چشم ناظرات و ناظمان فرهنگ رسمی دور شوند و به فضاهایی خصوصی و اندرونی ها پناه ببرند،و تجربه شادمانه یک تجربه اندرونی است. و گاه یک تجربه هنجار شکنانه است. با توجه به آنکه اصولا حالت های عاطفی متناظر های خودشان را در سایر نظام های حسی انسانی دارند، وقتی حزن عرفانی به عنوان غایت عاطفی سیاست فرهنگی رسمی تعریف میشوند، در فضای بصری،نظام رنگ ها نیز با همین منطق ساماندهی می شوند. فضاهای عمومی و رسمی ما، در بهترین حالت در طیف رنگی سیاه و سفید خودشان را ساماندهی کرده اند. اصولا رنگهای دیگری یا فقط برای فضاهای خصوصی تعریف می شوند، یا اینکه در عرصه عمومی ممنوع و نامشروع خواهند بود. از سوی دیگر در نظام حسی شنوایی،ابزار موسقی ای که نسبتی با شادی و شادمانگی داشته باشند،نه تنها طرد که گاه سرکوب هم میشوند. الگوهای موسیقایی شادی و ابزارهای آن،هرچه بیشتر از فرهنگ رسمی حذف و بواسطه دستگاه های انتظامی آن،سرکوب می شوند. در نهایت ابزارهای موسیقایی ای امکان حضور و شنیده شدن در فضاهای رسمی پیدا کرده اند که نسبتی با همان حزن عرفانی داشته باشند. این مساله خودش را در نظام چشایی ما نیز بازتولید کرده است. نظام های غذایی و خوراکی هایی که با حزن و آیین های محزون همراه هستند،به فراگیرترین و عمومی ترین خوراکی های آیینی و مناسبتی ما تبدیل شده اند. در حالیکه ما هنوز نظام و الگو خوراکی فراگیری برای شادی و فضاهای شادی نداریم،اگر هم هستند،اموری پنهانی و گاه غیرقانونی است. الگوهای خوراک شادی نسبتی دارند با فضاهای اندرونی،محافل خصوصی و گاه با نوعی کنش هنجار شکنانه.
بر این اساس می توان از وضعیتی صحبت کرد که با فقدان شادی در سیاست های فرهنگی رسمی مواجهیم و همزمان با الگوهایی برای طرد و سرکوب شادی جمعی و عمومی در همان سیاست های مواجه هستیم. و مهمتر از همه آنکه فرهنگ رسمی فاقد راهکارها و سیاست هایی برای مواجهه با شادیهای عمومی و جمعی است. نوعی عجز سیستماتیک در نظام فرهنگ رسمی ما برای مواجهه با شادی های جمعی فراگیر مانند شادی های بعد از فوتبال وجود دارد. نه می تواند آن را کنترل و مهار کند، نه می تواند آن را بپذیرد و مشروعیت بدهد و نه میداند که اصلا چه باید کرد. نوعی درماندگی سیستماتیک برای مواجهه با این مقوله . در نهایت فقط و فقط می تواند در انتظار اتمام آن باشد گاه از آن به عنوان سوپاپ اطمینانی برای تخلیه فشارها و هیجان های جامعه استفاده کند. اما مساله آنست که اصولا فرهنگ رسمی نمی تواند و نمی داند که چگونه تجربه ای جمعی از شادی را ساماندهی کند. به همین سبب بازنمایی هایی رسانه شادی های جمعی عمومی در تلوزیون با انبوهی سانسور شکل می گیرد.
نتیجه این وضعیت چیست؟ وضعیتی که در آن،در سیاست زندگی شخصی،شادی به غایت و محور زندگی تبدیل شده است و در سیاست فرهنگ رسمی با غیبت آن و گاه با سرکوب آن مواجه هستیم. جامعه در عدم تعادل عاطفی قرار میگیرد که در آن اندوه و الگوهای محزون بر شادی و الگوهای شادمانگی غلبه یافته اند. در میان نظام های رسمی به دلیل مولفه های گفتمانی خودشان در فقدان درک درست از شادی عمومی نمی توانند زمینه ساز سیاست های فرهنگی رسمی برای ارتقای شادی و شادمانه زیستن در میان مردم باشند. در بهترین حالت هم ناظران منفعل هستند، نظام های اجتماعی و فرهنگی غیر رسمی تلاش می کنند شادی را به زندگی بازگردانند. البته چون ما هنوز برای حضور شادی و شادکامی در حوزه های عمومی به درستی جامعه پذیر نشده ایم، لذا تلاش های مردمی گاه با هنجار شکنی هایی همراه است که می تواند بهانه ای برای سرکوب بیشتر آن توسط نظام رسمی شود. اما هرچه هست لحظات جوش و خروش اجتماعی که نهادهای رسمی قدرت طرد و حذف آن را ندارند،مانند جشن های بعد از برد تیم ملی، به فرصتی تبدیل شده اند که جامعه شادی را به زندگی عمومی برگرداند. نوعی تلاش برای ایجاد تعادل و موازنه میان عواطف حزن و شادی ر زندگی جمعی در جریان است که وجه اول را نهادهای رسمی به همراهی مردم انجام میدهند، و وجه دوم را مردم آرام آرام در حال انجام هستند تا جایی که بتوانند گفتمان فرهنگ رسمی را ملزم به مشروعیت بخشی به شادی به مثابه غایتی در سیاست های فرهنگی بکنند.
در این میان وضعیت بغرنجی شکل گرفته است. جامعه ایرانی،جامعه ای است که در آن سیاست های فرهنگی رسمی اش،فاقد عنصر شادی و درک روشنی از آن است، در وضعیتی قرار دارد حسب تصاویر و بازنمایی هایی رسانه ای و شبکه های اجتماعی اش، ج با انبوهی از مصیبت ها و فاجعه ها دست به گریبان است. سیل،زلزله، آلودگی هوا،صنعت خودرو سازی ای که سالی در حدود ۲۵۰۰۰ کشته بر دوش جامعه می گذارد،… هرکدام بخشی از مصیبت های این جامعه مصیبت زده اند. از سوی دیگر در همین نظام های بازنمایی، آسیب های اجتماعی فراوانی هستند که هر روز بیشتر می شوند،طلاق،اعتیاد، جرم،حاشیه نشینی و … جامعه مصیبت زده،در عین حال یک جامعه آسیب زده هم هست. لذا محیط اجتماعی به محیطی سرشار از آسیب ها تبدیل شده است. فضای اجتماعی نه تنها شاهد حضور مولفه های شادی نیستیم،بلکه غلبه با عناصر مصیبت و آسیب های اجتماعی و فرهنگی است. به همین دلیل تصویر جامعه نیز تصویری تیره و مبهم خواهند بود. آنچه که این وضعیت و تصویر را بدتر و جدی تر می کند،فضای بحرانی جامعه ،اقتصاد و سیاست است. سایه جنگ در جامعه، سایه تحریم و بی کفایتی های سیاسی برای مهار تورم و گرانی و در نهایت عدم امنیت زندگی در جامعه ایرانی در این حکمرانی بحرانی، تلاش شده از لحاظ روانی،جامعه ما در دریای اضطرابها و بیم ها غرق شود. جامعه ای که حال و روزش سرشاز از مصیبت و آسیب است، آینده اش هم در بیم ها اضطرابها و ناامنی ها غرق شده است، لذا آن تصویر تیره و تار هرچه بیشتر تیره تر و ناخوشایندتر خواهند شد.
در چنین وضعیتی هم افزایی سه مولفه و خصیصه موثر بر جامعه ایرانی را شاهد هستیم: ۱- غلبه الگوهای حزن در سیاست های فرهنگ رسمی، ۲- فقدان مهارت ها و فرصت ها و فضاهایی عمومی و مدنی شادمانی و ۳- وضعیت مضطرب،فقدان امنیت،آسیب زده و مصیبت زده جامعه. در تلاقی این سه مولفه است که امکان های شاد زیستن هرچه بیشتر به قهقرا خواهند رفت و مهمتر از همه هرکس به دنبال نجات خویشتن خواهند بود. به همین سبب شادی به یک منفعت فردی صرف بدل میشود که باید در اندرونی و در خلوت ها بطور فردی آن را جستجو کرد. به عبارت دیگر شادی تنها در سیاست زندگی شخصی امکان تحقق و پیگیری خواهند داشت و در حیات عمومی جامعه، شادی به امری نادر و غریب بدل خواهند شد. در نهایت نه تنها فرصت های شادی را نخواهیم داشت،بلکه بطور سیستماتیک، مانع تحقق این فرصت خواهیم شد و حوزه عمومی و رسمی ما به عرصه ای ناشاد و گاه زدشادی بدل شده است. جامعه در چنبره الگوهای فرهنگی ناشاد و گاه زدشاد قرار خواهند گرفت.
نتیجه این وضع آنست که شادی نه تنها به عنوان غایت و محور از زندگی جمعی ما کنار خواهند رفت، بلکه عوارض جانبی متعددی را به بار خواهند آورد. شادی به مثابه یک مکانیسم روحی و روانی،یک منبع انرژی برای حیات فردی و اجتماعی مردم نیز هست. زمانی که این منبع وجود نداشته باشد، تراکم بالای نیروهای عاطفی منفی ناشی از فشار زندگی و بحران های جامعه ما و آینده مبهم آن منجر به آسیب های روانی فردی و جمعی متعددی خواهند شد. آنچه که در میزان بالای جرم خیزی جامعه ایران (۱۵ میلیون در سال ۱۳۹۵ قوه قضاییه رسیدگی شده است) و افسردگی و اختلال های روانی بسیاری است که در جامعه رواج یافته است.
به همین سبب شادی نه یک لازمه فردی،بلکه یک ضرورت حیاتی برای جامعه ایرانی است. در فضای پیش رو،الگوهای سیاستگذاری فرهنگی در ایران هرچه بیشتر مستلزم بازاندیشی برای بازگرداندن شادی به مثابه محور سیاست های فرهنگی و سیاست زندگی مردم است. شادی یک ضرورت اجتماعی است، جامعه شاد نیازمند مردمانی شاد است. شاد زیستن، نباید به یک امر فردی و در فضاهای اندرونی بدل شود. شادمانگی یک غایت اجتماعی و یک هنجار عمومی باید باشد تا همه از مواهب شاد زیستن بهرمند باشد. فقدان شادی خودش زمینه ای برای آسیب های روانی و اجتماعی است. البته برای این کار لازم است آیین ها و شعائر و مناسبت های شادی برجسته شوند، قرائت های شادمانه از امر قدسی و دین هم رواج پیدا کنند، دین به آیین های عزا تقلیل پیدا نکند،متخصصان دین، صرفا متخصصان حزن نباشند،بلکه متخصصان فرح معنوی هم باشند. جهان بینی مبتنی بر حزن مقدس، به همراه آیین های عزاداری،در نهایت جامعه را به سمت حزن به عنوان الگوی غالب نظام عاطفی و احساسی جامعه خواهند برد. بازاندیشی در این جهان بینی و روایت درست از سنت های دینی می تواند تعادلی عاطفی میان عواطف دینی و تجربه عاطفی از امر قدسی برای ما ایجاد کند. در نهایت از این طریق می توان زیربناهای گفتمانی سیاست های فرهنگی را به سمتی برد که شادی نه تنها در آن مشروعیت پیدا کند، بلکه به یک غایت و یک سیاست راهبردی در مدیریت جامعه تبدیل شود.