نویسنده کسی ست که از متن تا حاشیه جامعه را رصد می کند آن هم نه برای خوش آیند یا بد آیند گروهی یا مجموعه ای بلکه براساس جوششی که در درون او است و انگیزه ای که قابل توصیف نیست شاید مثل از جان گذشته ای که به استقبال مرگ می رود و به تعبیر بیهقی نه کاری ست خرد هر چند منفعتی در او نباشد وبعد بدنبال لذتی که خمیر مایه هنر به پدید آورنده اثر هنری می دهد همراه با حسی ابدی و جاودانه را دیدن ودر بستر زمان جاری شدن که هنر به صاحب اثر می بخشد لذا نویسنده برای بزرگنمایی زشتی و زیبایی پیرامون دست به قلم می برد زیرا که مستی و مستوری را می شناسد بویژه اگر ریشه در خاکش داشته باشد و با پستی ها و بلندیهای سرزمیتتش عمیقا آشنا باشد و از کوره راهها تا اتوبان ها و ریل ها را بسیار رفته و برگشته باشد و فکر می کنم همه ما متفق القول هستیم که محمود دولت آبادی سبزواری که سامونی از خود را در سایه پدر و مادر می آفریند و ودر جلد سوم روزگار سپری شده مردمان سالخورده کار عشق را با پایان جغد به سامان می رساند! چنین کسی ست او و آزاده مرد را نه در بند نام و نان است هر چند هنوز هم که در ۷۷ ساله گی ست بعد از آفرینش صدها قصه و رمان وبسیار زیاد مقاله و نمایشنامه و اثر ادبی با انگیزه بالا شرف قلم را به یاری زندگی می فرستد و چقدر سخت و طاقت فرساست که بخواهی بر این عمر پربار و پر گهر شرحی بنویسی که این دریای مواج و بیکران را به ساحل آرام نیازی نبود!زیرا آن همه آفریده از سوی آفریدگار زندگی او بودند با همه پستی و بلندی که دید وآزار و شناعتی که کشید ….قلم او با معرفت است واز سر هدف وجهت مقتضی کاراکتر قصه ها ، شادی یا رنج را جلوی دید خواننده می گذارد و آنگاه که ترازوی سنجش بکار اید جوهره کارش مثل رودخانه ای پر آب فوران می کند و جهانی را با خود به یغما می برد …قلبی عاشق وچشمی بینا و سری شوریده باید .
در آثار این نویسنده بزرگ مراوده بی پایانی ست میان دارو ندار و زیبایی و زشتی و در آخر مرگ و زندگی و چرایی سروری ظلمت بر روشنایی …..و دولت آبادی بی آنکه اجباری در کار باشد قلم زن صادق این شرح بی نهایت است از همان ابتدای راه و بی شک و اغراق یکی از واقعگرا ترین نویسندگان جهان است که راه خیر و صلاح بشر را در مبازره جانانه با دیو دروغ و گرسنگی و خشکسالی می داند وقلم را در خدمت انسانی جهانی قرار می دهد زیرا که با آثارش همه کسان ارتباط برقرار می کنند می خواهد آن اثر گاواره بان باشد یا جای خالی سلوچ و یا رمان حد فاصل روستا و شهر روزگار سپری شده ویا رمان بناچار شهری شده! زوال کلنل که خاطراتی از یک ژنرال ارتش شاهنشاهی تا محمد تقی خان پسیان را تداعی کند همان افسرانی که دینی را به جهت شرافت و شجاعت در دوره ای تیره از ملت طلب دارند و براستی که شناخته شده نیستند جدا از تعلقات حزبی و جناحی زیرا که جان در طبق اخلاص می گذارند و تعدادی که جان بدر میبرند بعد از کودتای سال ۳۲ وارد صحنه زندگی می شوند تا ایستاده بمیرند والبته جامعه ما بعد از کودتای ۳۲ تا انقلاب ۵۷ هزاران نمونه مشخص از کلنل های شکست خورده و منزوی در دامن خود کم ندارد که هرکدام نشانه ای روشن از تاریخ معاصر ایران و بلکه هم جهان را شرح می دهند و فطرتهای پاکی که کم هم نیستند با آنان احساس همدلی وهمدردی می کنند ….چنانکه ظلم ظالمان در هرجا هست و جور حاکمان به همچنین و از طرفی شور مبارزه و انقلاب و سپس سرکوب و رنج هایی که نسلی برای هیچ می کشند زیرا به تعبیر کلنل انهایی که سعی می کنند نقش واقعی خود را در زندگی پیدا کنند باید خیلی سختی بکشند و من اضافه می کنم باید هزار بار بمیرند وزنده شوند وباز برخیزند سزیف وار ماجرای تلخی ست حیات بشر برروی کره خاکی که اگر نبود از این همه زوال امیال و آرزوهای بیهوده و باهوده هم خبری نبود و اگر قرار باشد گذشته محاکمه شود کل تاریخ بشر لازم است تا به نقد و چالش در آید که به قیاس این رمان شهری شده دهه ۱۳۶۰ خورشیدی همه ما به نحوی مسبب این همه مصا ئبیم که بر سرمان میاید و کلنل می تواند در هر سیمایی ظاهر شود …اما شرح خاطره و خطر و شکست یکی ست همانطور که قربانی در هر لباسی باشد چون قربانی ست به قربانگاه ابدی تاریخ می رود.ماجرایی که در عین تکرار مکررات از هر زبان که می شنویم نامکرراست چون قصه نیست بلکه درام حیات وتراژدی بی بازگشت آدمی ست پس بهتر آنست با هر اتفاقی کنار بیاید که چاره ای ندارد مثل اصلی که بر فلسفه حیات حاکم است یعنی دست ما کوتاه و خرما بر نخیل….وامیر پسر بزرگ کلنل که تازه از زندان آزاد شده بود به سمت پدر می رود تا پدر او را در آغوش بگیرد اما در صورت کلنل هیچ نشانه ای از شادی نبود …او فقط با تردید دستی بر سبیلش می کشد آن هم درست زمانی که همه سرشار از امید بودند کلنل در عالم خواب و بیداری آینده را پیش بینی کرده بود وجهان همه آن انقلابیها و مفسران سرکش و مست تاریخ بی آینده تر از همیشه بود…و در آخر کلنل که حالا همه می دانیم از دهه ۶۰ با فلاش بک های بسیار به سردار کرد خراسانی محمد تقی خان پسیان رسیده است رمانی ست برای سرزنش ملتی که هیچگاه بزرگانش را به نیکی در آغوش نکشید که تا بود از حسنک وزیر نیشابوری تا محمد تقی خان امیر کبیر و مصدق و هزاران کلنل سربدار از پای افتادند و به تیر غیب از میان بر داشته شدند وملت غرق بدبختی های ممتد تاریخی خود با گره های متعدد اما ناشناخته و بیمار لاعلاجی که توسعه و پیشرفت ایران است نامش … شاید علت عاشقانه بیشمار که ما ایرانیان رااست به زبان بیهقی به علتی ست که هنوز هم به کامروایی معشوق خویش نرسیدیم…و نگاه کلنل به مصدق پیر افتاده با عصایی در دو دست چنان چوپانی که همه گله اش را گرگ خورده باشد بی آنکه کاری از دستش بر آید و بدن پاره پاره حیدر را مادر که به زبان آذری برای جوان رعنایش که نمی شناسد ناله سر می دهد…ناله مرغ سحر و سر پنهان ما که همه عشق به وطن بو د و آزادی…و در نهایت رمان بی بدیل کلنل دفاعیه جانانه ای ست از مبارزات ۲۰۰ ساله آزادیخواهان وطن پرست ایران از امیرکبیر تا ستارخان ودکترفاطمی ها ….وهزاران افسر رشیدی که همچون قهرمانان جنگ تحمیلی را که قطعا جایگاه ارزشمند آنان در قلب همه ایرانیان محفوظ است و زوال او در حقیقت زوال ایران است ….نوسینده در جایی اشاره می کند که اگر رمان زوال کلنل را نمی نوشتم سر از بیمارستان روانی در آورده بودم و من فکر می کنم در این خصوص اشاره ظریفی ست به این مقوله که تاریخ را در نهایت روشنفکران می نویسند و آینده گان بر اساس همین نوشته ها قضاوت می کنند و دولت آبادی با آفریتش تراژدی رنج سزیف وار چپ انقلابی با آن همه مصائب رفته بخصوص در تاریخ یکصد ساله اخیر به ادای دین پرداخته و من خواننده نیز از اینکه سرانجام گوشه ای از آن همه فداکاریها و خونبازیهای قهرمانان بی نام ونشان برجسته شده به آرامشی درونی می رسم ….
نوشتههای مرتبط
نوشتن از سوی هم چو منی در باره بزرگی که با سرد و گرم نگاهش زندگی کرده ای خیلی سخت و پیچیده است زیرا با او بشدت احساس نزدیکی داری ولذا بچشم نمی آید یا نمی آیی سالها پیش که غرق در خواندن رمان بی بدیل کلیدر بودم واحساس مشترک با پهلوانان این شاهنامه معاصر داشتم و با اولین برف زمستانی بعد از خشک سال سرزمین کلمیشی ها گویی زیباترین برف همه روزگاران بر سرزمین تشنه من فرو ریخت و من با همه اندوه ورنج زمانه انسان فروش عمر دوباره ای گرفتم بگذریم که پیش از کلیدر به تعبیر خود حضرت دولت آبادی کتابهایش را در پستوی هر اهل کتاب و مبارزی می یافتی گویی یکی از مانیفست های روزگار شده بود….او سبزواری بود و من ماهشهری هستم که در دانشکده ادبیات دانشگاه فردوسی درس می خوانم و از آنجا احساس خویشاوندی روحی با محمود دولت آبادی سبزواری در من تشدید می شود هرچند به علت علاقه وافر من به کتاب حتی پیش از ورود به دانشگاه شاید به جرئت گفته باشم در دوران نوجوانی هم با قصه های دولت آبادی که نوعی خاص از زندگی را حکایت می کرد که مورد علاقه نسل من بود آشنا بودم اوسنه بابا سبحان را بسیار خواندم و سفارش کردم تا دوستان بخوانند و بعد که فیلمی بر اساس آن قصه اکران می شود موجی نو در سینمای فرهنگی و به اصطلاح امروز ارزشی ها فاخر را به جامعه غم گرفته از مصائب روزگار بعد از کودتای سال ۳۲ عرضه می دارد….عرصه وسیع کار ایشان و بضاعت اندک این قلم مقصدی بجز شرمندگی نمی گذارد اما ندای درونی کمک می کند که تا آنجا که مقدور است صیرورت این نویسنده را که در کلمه و کلامش شور میهنی جاری ست شرح دهم ….نسل ما با اوسنه باباسبحان بدنیا میاید و با کلیدر جان می گیرد شاید که دنیا به رنگی دگر شود هرچند همه آن آرزوها دربست و بنبست مناسبات پیچیده اجتماعی به تقصیر و کوتاهی خورد ….و به همین علل فقر و بدنبال آن نابودی مظاهر لطیف اخلاقی در داستانهای دولت آبادی برجسته است تا خواننده با رنج هایی که اطرافش کشیده می شود اما دیده نمی شود بیشتر درگیر گردد …جای خالی سلوچ که از نظر من خوش ساخترین رمان روستایی ایران است بی رحمی روابط اجتماعی را متاثر از روابط ناعادلانه نظام ناشی از کودتاها و نظام ظالمانه روستایی بصورتی ترسیم می کند که برای خواننده چاره ای بجز فریاد و دویدن در کوچه پس کوچه های شهر برای یک انقلاب عظیم نمی ماند یعنی این رمان بناچاری تاریخ انقلاب را بر پیشانی نظام پیشین حک می کند وبه تعبیری دیر وزود دارد اما سوخت وسوز ندارد ….در جای خالی سلوچ دربدری و بی درجایی از خود سلوچ شروع می شود اوکه سمبل یک روستایی باهوش و مبتکر می توانست باشد سرخورده از مصائب بی شمار زندگی ابتدا برای فرار طویله و کپان کهنه یا همان پالان خر مرده را برای خواب در سرمای استخوان سوز در خود چمبره زده و بر اندکی از کپل تا کمر می کشید ودر همان تنور مملو از خاک وخاکستر گرفته می خوابد بلاتشبیه به مش حسن و گاوش از روزگار سیاه ارباب و رعیتی که ساعدی بزرگ در کتاب چوبدستان ورزیل به تصویر کشید… چنانکه اساس این رمان روستایی تعبیری ست خیال انگیز و یا واقعی از روابط انسانها در روستا هایی که انگیزه حیات را ازدست داده اند وبوی مرگ و بی حوصله گی و فرار از زندگی و کار از هر جای آن به گوش می رسید و اربابان حاکم و وابسته به بیگانه با مطامع به یغما گرفته ملت ایام به کام بودند …کار دولت آبادی در آفرینش رمان روستایی در زبان و ادبیات فارسی با نثری بر گرفته از فخامت تاریخ بیهقی بی نظیرترین است و خواننده تنها با قهرمانان داستانها احساس همدلی نمی کند بلکه زبان قصه بر دلبستگی خواننده می افزاید و من در حیرتم که اشراف ادبی و تاریخی و فرهنگی دولت آبادی تا کجاست که این همه قصه رنج و تباهی و در عین حال استواری را به هر زبانی که بخواهد واگویه می کند تفاوتی ندارد گاواره بان را بخوانی یا اوسنه را یا کلیدر را ….وبعد تا برسی به جای خالی سلوچ … روستایی تکیده با مردمانی تکیده تر به همچنین و بعد زوال شاهان و امیران و وزیران تا کلنل های معاصر که جنون نخبه کشی جامعه ما را به تصویر می کشد و رد بیچاره گی سلوچ را با همراهی همه دلدادگان آزادی و شادکامی سرزمینش دنبال می کند …خوشبختی تنها یک تصویر زیبا از زندگی نیست گاهی دیدن و بزرگنمایی بدبختی و فلاکت برای صلاح و نجات است که دولت آبادی در همه آثارش این رسالت را با سبک اختصاصی خویش که همان واقع گرایی اجتماعی به جهت روشنگری عاشقانه است انجام می دهد و این گونه نوشتن ها بجز رنج نیست زیرا هنرمند باید که از خیلی تعلقات و خواهشهای نفسانی بگذردتا این چنین به آفرینش دست یازد بی آنکه اجباری و دستوری در کار باشد …
..رمان سه جلدی روزگار مردم سالخورده بی شباهت به زندگی نویسنده نیست که سه نسل خویش را با مرگ ابتدایی آبای افتاده از کار تا عبدوس حزبی و سامون که محور اصلی قصه است با همه دوره های تلخی که تاریخ صد ساله میهن با خود به یدک می کشد تحت تاثیر شرایط پیچیده اجتماعی و جغرافیایی جون خاک و باد و آفتاب و بی آبی روستا و آواره گی این خانواده از دل روستا تا پرتاب به حاشیه شهر ها از غیض بهرهکشی فئودالها از رعیت و دگرگونیِ شیوهیِ زندگی در عصر گذاری که گویی تمامی ندارد زندگیِ این خانواده به زندگیِ خانوادهها و مردمِ بسیاری پیوند خورده است. زندگیِ گروهی از مردمِ ایران در تاریخِ یکصدسالهیِ این سرزمین، زمینهیِ رویدادهایِ فراوانِ سه جلد رمان است. رویدادهایِ مهمِ تاریخ ایران مانند پایانِ دورانِ حکومتِ پادشاهانِ قاجار و بر تخت شاهی نشستن رضا خان میرپنج در سالِ ۱۳۰۴، آمدنِ قشونِ روسیه به ایران با آن همه خاطره های تلخ که با خود داشت در سالِ قحطی۱۳۲۰، جریانِ حکومتِ ملی دکتر مصدق که می توانست راه گشای آینده کشور باشد و نشد در سالهایِ ۱۳۳۰ – ۱۳۳۲ و پیوستنِ مردم به حزبهایِ سیاسی چپ به امید رهایی از فقر و رنج وفاقه که نمی شود!، وبعد سرکوب های متوالی داخلی با راهنمایی خارجی وسپس اصلاحاتِ ارضی محمدرضاشاهپهلوی در سالِ ۱۳۴۲ و کوچِ روستائیانِ بیزمین به شهرها،گسترشِ حاشیهنشینی در شهرهایِ بزرگ، گسترشِ فاحشگی در شهرها به علتِ فقر وآنگاه انقلابِ اسلامی ایران در سالِ ۱۳۵۷ که یک خود شناسی ملی بود وبه تعبیر آن روزها بازگشت به خویشتن که شریعتی منادی آن بود همه در شکلگیریِ زندگیِ شخصیتهایِ رمان به نحوی حضور دارند و وتصاویری وحشتناک از نظامی توتالیتر که از بیگانه دستور می گیرد را نشان می دهد و نویسنده خود در حالتی از انفعال و ناچاری این سرگذشت های تلخ را حکایت می کند شاید که از روزنی نوری بتابدزیرا سایه شوم استبداد جایی برای تنفس و تعقل باقی نمی گذارد و دولت آبادی نویسنده ای ست که از متن این ماجرای دردناک چه در روستا باشد یا شهر خبر دارد و خواننده را به همراه خود در واقعیتی جانگداز از شر نظامی وابسته و بی تعلق خاطر به مردم ستمدیده درگیر می کند بی آنکه امیدی به بهبودی در آینده باشدزیرا نویسنده در کشاکش ماجرا دستهای آلوده بسیاری را می شناسد که هیج ارتباطی به تعلقات مردم این ناحیه ندارند…تا همین گوشه اشاره ها به شکستن سنگ قبرهای دگر اندیشان در دهه شصت به جهت پاک کردن صورتهای مسئله توسط کسانی که خود انگیزه این کار را نمی دانند…..واقعا همه آنچه گذشت رویایی بیش نبود …راستی واقعیت چگونه در این بین تعریف می شود …جای حقیقت کجاست!بگذریم….
…عشق است که ناهموارترین صخره ها را هموار می کند عشق به آدمی …عشق به وطن …عشق به آزادی و معرفت که آسان به دست نمی آید…و قهرمانان قصه های دولت آبادی همه چون شاهنامه ای به زمانه خویش زندگی و مرگ پهلوانان را چون همیشه تاریخ بر وفق مراد دل مردمان دردمند رقم نمی زند که تا بوده چنین بوده هرچند به ناچار در مسیری درست شروع می کنند اما جبهه قدرت وثروت به گواه تاریخ بشر ترفندهای بیشمار دارد و ره نجات نیز متصور نیستیم که از هرسو که رفتم جز وحشتم نیفزود ….زنها از این بیابان وین راه بی نهایت…قصه کلمیشی ها و گل محمدها و ستارها ادامه قصه های بیشمار پیشنیانیان بود که به همراه جغرافیای شکننده ما تا توانسته به قلع و قمع عمارت های بر چای مانده بر خشکسال ناامیدی پرداخته است و چه فرصتها که نویسنده از روزن های تاریخ پر فراز و نشیب سرزمینش آدم خوبها به گودالی تیغ زار فرو نرفتند و بدها و سیاس ها جاه و مقام یافتند از این قصه خیر و شر هم ابوالفضل بیهقی و هم دولت آبادی دل آزرده اند و به جهت شر زدایی نوشتند و می نویسند شاید که درب خوشبختی روزی روزگاری بر روی بشریت گشوده گردد….در جای خالی سلوچ شرح فقر و ناداری که مثل زمستانهای روستای زمینچ استخوان سوز است و مرگان همسر سلوچ تن به هر کاری می دهد تا زندگی خود و فرزندانش را نجات دهد روستای زمینچ همان روستای طاعون زده ای ست مثل اکثر روستاهای کشور که بعد از انقلاب سفید مثل قارچ کپک زده سر از خاک بر میدارد و در اوج فقر و ناداری ست و همه سعی می کنند از هرچه امید و آینده است به سمت دنیای گورستانی بگریزند …در کتابهای دولت آبادی جایی هرچند اندک برای امید نیست نه آنجا که کلنل به خاکستر می نشیند و نه آنجا که مرگان به تجاوز تن می دهد….و نابودی کلمیشی ها در کلیدر که خود حدیثی دیگر است …و به تعبیر خود دولت آبادی فرزند فاطمه و عبدالرسول متولد ۱۳۱۹ روستای دولت آباد سبزوار در همه اثارش عشق های قربانی شده حضوری مستمر دارند که خیلی عزیزند از سلوچ تا عبدوس و گلمحمد و کل کلمیشی ها و تا سرانجام کلنل های عزیز تاریخ معاصر ایران زمین!
من این دو حرف نوشتم چنانکه غیر ندانست
تو هم ز روی کرامت چنان بخوان که تو دانی
ماهشهر امرداد ماه ۱۳۹۶ (ع-بهار)