وضعیت مهاجران افغانستانی در ایران در گفتوگو با ناصر فکوهی
عاطفه شمس
نوشتههای مرتبط
پذیرش مهاجرانی از سرزمینهای دیگر در متن یک جامعه به خصوص در روزگار ما که زمانه عسرت است و شرایط سیاسی و اقتصادی و اجتماعی چندان مساعد نیست، در همه جای جهان با حرف و حدیث و مشکلاتی روبهروست و اختصاصی به ایران یا سایر کشورها ندارد. البته ناصر فکوهی معتقد است سطح توسعهیافتگی در میزان رفتارهای نابهنجار با مهاجران و نحوه برخورد با آنها موثر است. در گفتوگوی حاضر از این استاد انسانشناسی دانشگاه تهران درباره مسائل پدید آمده راجع به تحصیل کودکان افغانستانی در ایران از او درباره محرکها و زمینههای اجتماعی واکنشهای تند و نابهنجار پرسیدیم و زمینههای فرهنگی آن را جویا شدیم:
نخست بفرمایید چه محرکهای اجتماعی برای پدید آمدن چنین عارضهای وجود دارد؟
این پدیده یعنی مخالفت با برابری یا دستکم، دادن برخی از حقوق اولیه مثل آموزش، مسکن و بهداشت به گروههای فرودست یا اقلیت (حال چه این گروهها دارای تبعیت آن کشور باشند و چه نه) در سطح شهروندان متعارف یک کشور، پدیدهای بسیار رایج به ویژه در کشورهای توسعهنیافته و به دور از رشد دموکراتیک و سازمانیافتگی و شکوفایی نهادهای مدنی است. اما این پدیده را در کشورهای توسعهیافته با روابط سرمایه داری نولیبرالی و بدون قوانین گسترده برای حمایت از مردم نیز میبینیم. مثال بارز این امر در ایالات متحده است که نه تنها بسیاری از اقلیتها و مهاجران غیرقانونی و پناهجویان از بسیاری از حقوق اولیه محرومند، بلکه بسیاری از شهروندان خود این کشور نیز به دلایل مالی، از سطح برابری در آموزش، بهداشت، مسکن و غیره برخوردار نیستند. در کشورهای اروپایی نیز هر اندازه توسعه کمتری وجود داشته باشد، مثلا در ایتالیا به نسبت سوئد، این پدیده رایجتر است. بنابراین، به نوعی میتوان گفت که این پدیده حاصل توسعه نیافتگی است و دلایلی که آن را توجیه میکنند، پوشش بسیار بالایی با دلایل توسعهنیافتگی دارند: مثل پایین بودن سطح سرمایه فرهنگی و مدنیت در جامعه، فقر اقتصادی، نابسامانی سازوکارهای توزیع ثروت، عدم کارایی نظامهای سیاسی و اداری و غیره.
اما موضوع را میتوان از دیدگاه دیگری و با توجه بیشتری بر حوزه فرهنگ و نظامهای رفتاری و اجتماعی نیز مشاهده و تحلیل کرد. در کشور ما این امر عمدتا به رشد رویکردهای ملیگرایی افراطی و نژادپرستی برمیگردد که پیش از انقلاب در دهه ١٣۵٠ بسیار بالا گرفتند، با انقلاب خاموش شدند، اما بار دیگر از سالهای دهه ١٣٧٠ همراه با رشد نولیبرالیسم و سرمایه داری مالی جدید و فساد ناشی از آن، آغاز شدند. این گرایش البته هیچ ربطی به ملیگرایی و ایران دوستی ندارد و جالب آنکه این گروهها عموما ضد جنبش ملی مصدق هستند و امروز اغلب از امریکا و اسراییل دفاع میکنند که بیشترین ضربات را به ملت ما وارد کردهاند. اما متاسفانه میبینیم که با وجود تمام این کاستیها هنوز هستند کسانی که در قدرت از آنها حمایت میکنند. در دوران دولتهای نهم و دهم، این رویکرد به خصوص در انتهای دوره به اوج خود رسید. این دورهای بود که به روشنی از تزهای پانایرانیستی با عنوان «مکتب ایرانی» از جانب یکی از بالاترین مقامات دفاع میشد. اما پس از روی کار آمدن آقای روحانی، ایشان بنا بر وعدههای انتخاباتی شان قدمهای مثبتی برای ایجاد تعادل و رسیدگی به نیازها و انتظارات ضد فاشیستی و ضد قومی و مبارزه با نژاد پرستی برداشتند. اما گرایش عمومی و بسیار رایج در حال حاضر گویای آن است که به دلیل سوء مدیریتهای بیشمار باز هم پان ایرانیسم و باستانگرایی در حال پیشرفت هستند و نشانه این امر آنکه از تریبونهای رسمی کشور و مطبوعات تبلیغ میشوند. اینکه چنین گفتمانهای نژادپرستانهای در قالبهای تاریخی، فلسفی، با زبانی به اصطلاح آراسته و علمی بیان شوند یا به صورت عامیانه، چندان تفاوتی در محتوای آنها ندارد. وقتی ما دایما در کشوری با نیازهای بسیار زیاد و مشکلات فراوان به انگیزههای نژادپرستانه و پوپولیستی دامن میزنیم، سپس نباید تعجب کنیم که مردم عادی تحت تاثیر قرار گرفته و در هر «بیگانه»ای و به ویژه در «بیگانه فقیر» یک دشمن فی ذاته ببینند.
با توجه به توضیحاتی که ارایه دادید، پس اینکه میگویند ایرانیان مهمان دوست و غریبه نواز هستند را چطور میتوان توجیه کرد؟
اینکه میگوییم ایرانیان رویکرد مهمان نوازانه دارند و نسبت به خارجیها بسیار مهربان و دلسوز هستند و از خود نژادپرستی نشان نمیدهند، البته درست است؛ اما اولا نه همه ایرانیها و ثانیا اغلب نسبت به کسانی که احساس میکنند «پیشرفته» هستند (مثلا اروپاییها و امریکاییها). واقعیت این هم هست که متاسفانه رویکرد بسیاری از هموطنان ما نسبت به سایر کشورها به خصوص کشورهای فقیر و آسیایی و شرقی خودمحوربینانه، مستکبرانه و به دور از نزاکت و انصاف است. بحث ما البته رفتارهای نامناسب مقامات یا حتی مردم آن کشورها نیست، که ممکن است نامناسب باشد، بحث ما رفتار و گفتار خودمان است که نباید واکنشی باشد و بنا بر رفتار دیگران ما نیز به سوی اعمال و حرفهای غیرقابل دفاع برویم. نگاه و رفتار ما با پناهندگان و مهاجران افغانستانی از این دست است و نکته جالب در آن است که نژادپرستان و باستانگرایان ما عموما همانهایی هستند که از ایدئولوژیهای موسوم به «ایرانشهری» هم دفاع میکنند و از «ایران بزرگ» سخن میگویند و دایما از برتری مرکز نسبت به پیرامون و اینکه ایران باستان باید بالای سر دیگران باشد و به همه رسیدگی کند، سخن میگویند و در این حالت باید پرسید چگونه میتوانند مردم افغانستان را که حدود یک قرن پیش جزوی از این کشور بودند جزو کسانی ندانند که باید از آنها حمایت کرد و بخشی از فرهنگ یا دستکم وابسته به این پهنه دانست. ما برخلاف این نژادپرستان، نه معتقد به حق ویژهای برای ایران خارج از مرزهای ملیاش هستیم و نه به بزرگی و عظمت و شکوه تاریخی مکتب ایرانی و باستان گرایان و این گونه مفاهیم ضد ملی باور داریم که به فاشیستها تعلق دارد نه به دوستداران ایران؛ اما معتقدیم که میان ما به مثابه یک دولت ملی و افغانستان به مثابه یک دولت ملی دیگر، باید روابط خاصی وجود داشته باشد که به گذشته مشترک و اشتراکات بیشمار دینی و زبانی و فرهنگی برمیگردد. بنابراین برای آنکه سخن را کوتاه کنم باید بگویم رشد رویکردهای فاشیستی، نژادپرستانه و پانایرانیستی در کشور ما بزرگترین دلیل این گونه رفتارها در سطح مردم عادی است که ضربات آن در موضوع بحث در اینجا به افغانستانیها وارد میشود اما مفهوم دگردوستانه ایرانی بودن و دوستدار فرهنگ ایران بودن نیز از این اندیشههای زشت ضربه میخورند.
این مساله بیشتر سویه فرهنگی دارد یا اجتماعی؟
این مساله سویه اجتماعی دارد، حتی هنگامی که در قالبی فرهنگی بیان میشود. توضیح میدهم: ما در گفتمانهای نژادپرستانه دایما استناد به تاریخ، فرهنگ، ادبیات کهن، میراث فرهنگی و غیره را میبینیم. به گونهای که پس از مدتی احساس میکنیم که ظاهرا این میراث فقط متعلق به نژادپرستان است و ما حقی نسبت به آن نداریم. به عبارت دیگر به نظر میرسد که هر کسی خواسته باشد فردوسی و حافظ و خیام و مولوی و دیگر ارزشها و میراثهای عظیم فرهنگی این کشور و زبان فارسی و فرهنگ ایرانی را دوست داشته باشد، باید این کار را با راه و روش نژاد پرستان انجام دهد و دیگر فرهنگها را تحقیر و خود را از آنها برتر بداند. البته این خاصیت همه حرکات فاشیستی در قرن پیش و این قرن بوده است. امروز هم، فاشیستهای فرانسه خود را تنها میراثدار فرهنگ فرانسه میدانند و در امریکا نیز نژادپرستان سفیدپوست، تنها خود را دوستدار تاریخ و فرهنگ این کشور میپندارند. اما در واقعیت با نگاهی عمیقتر به سازوکارهایی که این رویکردها را ایجاد کرده یا تولید میکنند، میبینیم که اینجا فرهنگ بسیار کمتر از روابط اجتماعی حضور دارد. احزاب فاشیستی، ملیگرا و پان ایرانیست و به اصطلاح«ایرانشهری» در ایران (همچون سایر پانها برای مثال پانهای قومی مثل پان ترکها و پان کردها و غیره) همیشه از فرهنگ سوءاستفاده میکنند تا اهداف اجتماعی خود را پیش ببرند. ضدیت با «خارجی» با «بیگانه» ایجاد هراس برای مثال در ایران از افغانستانیها و به این ترتیب موفق شدن به گذراندن قوانین سخت علیه کسانی که با تمام امید به ما پناه آوردهاند، با این بهانه انجام میگیرد که آنها به فرهنگ و زبان و میراثهای ما احترام نمیگذارند. در حالی که همه میدانند چنین نیست. شکی نیست که همچون همه اقلیتهایی که با حاشیهای شدنشان، ممکن است بیشتر در خطر و تهدید آسیبهای اجتماعی باشند، افغانستانیها شاید نرخ بالاتری را نسبت به اتباع ایرانی در برخی از آسیبها داشته باشند. ولی اتفاقا اگر هم چنین باشد، باید همه تلاش خود را به کار ببریم تا با دادن حقوق برابر در نیازهای اولیه اجتماعی به آنها کمک کنیم. آموزش کودکان افغانستانی و برخورداری این مردم از مسکن و بهداشت و رفتار خوب و مودبانه و مهربانانه با آنها میتواند بسیار به آسیبزدایی در این حوزه کمک کند. درست همان طور که رفتارهای معکوس، آسیبها را افزایش میدهد. این تجربهای است که امریکا بیش از سه قرن است با سیاهان خود دارد و اروپا نزدیک به نیم قرن است با مسلمانان خود با آن دست به گریبان است. نخستین هدف در هر گونه برنامهریزی اجتماعی باید تمرکز تلاش برای حذف گفتمانهای نژادپرستانه و ملیگرایانه افراطی باشد.
آیا میتوان بیگانهستیزی را یکی از عوامل چنین رفتاری از سوی جامعه تلقی کرد؟
بدون شک چنین است اما نباید تصور کردکه بیگانه هراسی و بیگانه ستیزی تنها به کشور و دوران ما اختصاص دارد. در حال حاضر، من کشوری در جهان را نمیشناسم که این بیماری در آن وجود نداشته باشد. این بیماری و آسیبهای خطرناک آن در قرن بیستم بودند که به کشته شدن صدها میلیون انسان و بیرحمیهای حیرت آور منجر شدند و در قرن بیست و یکم هنوز هم میتوان آنها را از دلایل اصلی خشونتها و بیرحمیهای قابل مشاهده (برای مثال هماکنون در برمه به دست نظامیان بودایی و علیه اقلیت مسلمان) به شمار آورد. اما این آسیبها را مثل هر آسیب دیگری میتوان کنترل و مهار و مدیریت کرد. مثالی از حوزهای دیگر میزنم؛ اگر ما شهرهایهای خود را به حال خود رها کنیم، آنها را نظافت نکرده و سیستمهای درستی برای خروج زبالهها و فاضلاب شهری نداشته باشیم، بدون شک این پهنهها رو به فساد و خرابی و زهرآلود شدن میروند. همین را باید درباره رویکردهای بیگانهستیز نیز گفت. این رویکردها میتوانند یک تمدن را به باد بدهند یا آن را تا مرز نابودی پیش ببرند. نگاه کنیم به وضعیت فاشیسم در آلمان که با ادعای برتری و عظمت آلمان و اینکه آلمان باید بر راس جهان قرار بگیرد، آغاز شد. گروه افراد خام و جنایتکاران در نطفه نیز به آن پیوستند و نتیجه در کمتر از دو دهه، کشوری ویران بود با میلیونها کشته و زیر اشغال خارجی برای بیش از چهل سال. مشکل ما در آن است که تصور میکنیم بیگانهستیزی صرفا در یک گفتمان مستقیما بیگانهستیز خود را نشان میدهد. چنین نیست. این گفتمان خود را بیش و پیش از هر چیز در یک رویکرد خودمحور و خودستایشگر و در مورد ایران در گفتمانهای پانایرانیستی، ایرانشهری، نژادپرستانه و باستانگرایانه نشان میدهد. ثانیا در هر گونه گفتمانی که در آن «دیگری» شیطانی شده و با خشونت نسبت به او سخن گفته میشود نیز در خود نطفههای فاشیسم بیگانهستیز را دارد. این «دیگری» ممکن است صرفا کسی باشد که مثل ما فکر نمیکند، مثل ما رفتار نمیکند. وقتی ببینیم که با این تفاوت در فکر و رفتار با زبانی خشونت و تحقیرآمیز برخورد میشود با زبانی سرشار از ناسزا و تحقیر و برتر دانستن خود نسبت به دیگری، شک نکنیم که با نطفههای فاشیسم سروکار داریم که دیر یا زود اگر آن را از بدن خود بیرون نرانیم، همه ما را مبتلا و پس از اقلیتها، یکی یکی نوبت به همه خواهد رسید که باید تفاوت خود را توجیه و در غیر این صورت از این یا آن حق اجتماعی محروم و حاشیهای شوند. به عبارت دیگر ما همه در موقعیت این کودکان بیزبان افغانستانی قرار داریم. امروز ممکن است آنها را ثبتنام نکنند. اما اگر گفتمان نژادپرستانه حاکم شود، فردا ممکن است گفته شود هر کسی مثل ما فکر نمیکند نیز نیاز به آموزش ندارد و حق ثبتنام را از او بگیرند. این نکات که میگویم تخیلات نیستند، اینها اتفاقاتی است که در همین نیم قرن اخیر اما به ویژه در نیمه اول قرن بیستم به صورت رایج شاهدش بودهایم و امروز نیز نمونههای بیشماری از آنها در سراسر جهان چه توسعهیافته و چه در حال توسعه میبینیم.
در حال حاضر که دولت و مجموعه حاکمیت از حضور افغانستانیها برای حضور در مدارس حمایت کرده است چگونه میتوان این مانعتراشیهای جامعه را مهار کرد؟
جامعه واژهای چندان دقیق در شرایطی که فضای دموکراتیک به ثبات و رشد و شکوفایی بالایی نرسیده و هنوز زمان لازم را برای تثبیت خود نداشته، نیست. وقتی ما از جامعه صحبت میکنیم عموما از گفتمانهایی صحبت میکنیم که خود را نماینده جامعه اعلام میکنند و بسیاری از کسانی که حتی با وجود فرهیختگی و دانش فردی و اجتماعی و تجربه سالهای سال زندگی در شرایط گوناگون در برابر اینگونه گفتوگوها سکوت میکنند و زبان اعتراض نمیگشایند، لزوما با آنها موافق نیستند، اما فکر میکنند نباید خلاف جهت آب شنا کرد. امروزه، دفاع از حقوق مردم افغانستان، دفاع از حقوق اقلیتها و به ویژه اقوام، به دلیل رشد گفتمانهای فاشیستی و نژادپرستانهای که متاسفانه خود را زیر واژه ایران پنهان میکنند، دارای هزینه اجتماعی شده است. بسیاری تمایل ندارند وارد این بحث بشوند زیرا باید خود را با قدرتهای رسانهای و سازمانیافتهای درگیر کنند که آنها را به باد حمله خواهند گرفت و اتهاماتی چون «بیوطن» و «خائن» و «ضد ایرانی» به آنها میزنند. گمان میکنید فاشیستهای آلمانی در میان دو جنگ جهانی کار دیگری میکردند؟ یا امروز فاشیستهای سفیدپوست امریکایی؟ روشن است که این سکوت از دلایلی است که یک عده را به سخنگوی یک «جامعه» خیالی تبدیل میکند و همین عده میتوانند خشونت ایدئولوژیک خود را به صورت مقطعی به مردم منتقل کنند. چرا امروز باید شاهد آن باشیم که کارگران و روستاییان فقیرترین ایالات امریکا طرفدار ترامپ باشند و ضد روشنفکران، زنان و سیاهان؟ به دلیل اینکه گفتمان فاشیستهایی مثل ترامپ که جز ضدیت با دموکراسی، با آزادی، با عدالت اجتماعی و برابری بین فرهنگها چیزی در چنته ندارد، توانسته است خود را مدافع آنها نشان بدهد و اقلیتهای محروم نژادی را دشمنان آنها. همین را درباره ایران نیز میتوان گفت. در ایران در حال حاضر و از مدتها پیش دولت و حاکمیت نیست که در راس گفتمانهای نژادپرستانه قرار دارد بلکه جناحی از روشنفکران و مدعیان علم و دانش و فلسفه و آزادی هستند که بیرق نفرت علیه دیگر فرهنگها را بلند کرده و در این راه مخالفان همزبان و هم وطن خود را نیز جزو «خائنینی» طبقهبندی میکنند که شایسته نام «ایرانی» نیستند. اگر ما چشم هوشمندانه و نگاه تاریخی درستی نداشته باشیم که بفهمیم این گفتمانها از کجا نشات میگیرند، متاسفانه خطر آنها بهشدت تهدیدمان میکند. بنابراین اتفاقا اگر حاکمیت چنین گفتمانی داشت، مبارزه با آن بسیار سادهتر میبود، ولی چون این گفتمان به خود رنگ و لعابی از روشنفکری و فلسفه و تفکر و تاریخگرایی و حتی «اپوزیسیون» و مظلومیت میزند، اغلب زشتی ذاتی خود را میپوشاند. تنها زمانی که مهار خود را کاملا رها میکند و زبان خشونت آمیز خویش علیه مخالفانش را به صدا در میآورد، است که میتوانیم بفهمیم که در پشت این استدلالهای ظاهرا «ملیگرایانه» چه اندازه دشمنی با ملیت و فرهنگ ایرانی وجود دارد و چطور یک گفتمان به خود اجازه میدهد درباره دیگران قضاوت کند، آنها را ردهبندی کرده و قبولان و مردودان را مشخص کند، اینجا است که میتوانیم بفهمیم که چطور خطر سرایت اینگونه زشتیها به سطح جامعه وجود دارد. اینگونه گفتمان بهشدت و به سرعت قابلیت سرایت دارد، به خصوص زمانی که جامعه جوان باشد و از توشه لازم نظری و تجربی برخوردار نباشد؛ جوانان و مردم عادی در این حال ممکن است به سرعت تحت تاثیر قرار گرفته و در نهایت همه مشکلات را از ناحیه بیگانگان و دوستان «داخلی»شان که مخالفان نظری آنها باشند، ببینند، آن هم نه بیگانگان ِ قدرتمند، بلکه پناهجویان فقیر و دردمندی همچون افغانستانیها در کشور ما.
شاید این مساله مستلزم فراهم کردن مقدماتی مثل فرهنگسازی و آموزش جامعه باشد؛ شما این مقدمات را چگونه ارزیابی میکنید؟
فرهنگسازی جامعه بدون شک موثر است، اما ابتدا باید در سطح سیاستگذاریها به توافق رسید. متاسفانه که این را امروز در سیستم نمیبینم. به عبارت دیگر اگر سیاست رسمی و گفتمان رسمی کشور از برابری فرهنگها و احترام به همه مردمان و فرهنگها و کشورهای دیگر دفاع میکند و عملا نیز در اکثر موارد چنین است، جناحهایی هم در حاکمیت هنوز هستند که از گفتمانهای نژادپرستانه دفاع کرده و به صورتهای مختلف رسانههای بیشماری را در اختیار آنها میگذارند. اینکه آیا این یک استراتژی برای خنثی کردن برخی از جناحهای تندرو مقابل این گروهها باشد، یا واقعا باوری در کار باشد که این گروههای فاشیستی و نژادپرست و ملیگرای افراطی با زبان و ادبیات سخیف و لومپنی خود میتوانند کاری از پیش ببرند و دردی را از کشور ما دوا کنند، من نمیدانم. اما فکر میکنم عقلانیت حکم میکند که سیاستگذاری درست را با حذف سیاستهای غلط نژادپرستانه و برتریجویانه و خودمحوربینانه و کنار گذاشتن زبان لومپنی و زورگویانه و خودشیفته و سلطهجویانه آغاز کنیم.
آیا رسانههای ما به اندازه کافی به اصل برابری انسانها پرداختهاند و آیا فرهنگسازی لازمی که باید از سوی صدا و سیما و رسانههای کلان طی این سالها انجام میشده پیشرفتی داشته است؟
بستگی دارد از کدام رسانهها صحبت کنیم. اگر منظور رسانههای دولتی باشند، عموما میبینیم که از خط رسمی استراتژیک کشور یعنی احترام به اقلیتها و فرهنگها به صورت نسبی دفاع میشود. اما در کنار این رسانهها تعداد بیشماری رسانههای دیگر به اصطلاح «مستقل» اما در واقع وابسته به قدرت و پول وجود دارند که به نظر من به هیچ عنوان مستقل نیستند و از طرف گروههای خاصی از قدرت یا ثروت مثلا نولیبرالهایی که تمایل دارند الگوی امریکایی را در این کشور پیاده کنند، حمایت میشوند که در آنها اتفاقا بهشدت از رویکردهای فاشیستی و نژادپرستانه دفاع و به همه مخالفان دیروز و امروز این رویکردها، هر روز حمله میشود. حتی رسانههایی که لزوما نمیخواهند این کار را بکنند، به دلیل آنکه آن گفتمانها ظاهری روشنفکرانه و فلسفی و تاریخی دارند، هر روز این کار را میکنند و حرفها و نوشتههای نژادپرستان را گسترش میدهند. در این حالت نباید تعجب کرد که ظرفیتهای پوپولیستی این گفتمانها به جامعه منتقل شده و خود را در رفتارهایی نظیر تبعیض علیه اقلیتهای غیرایرانی مثل افغانستانیها نشان بدهد. متاسفانه امروز کسانی که قیافه روشنفکران را به خود میگیرند و حتی ظاهر «اپوزیسیون» و «قربانی شدن» و… که حامل گفتمانهای فاشیستی به شمار میآیند و همین سبب میشود که بسیاری از مردم نیز به دام فاشیسم و نژادپرستی بیفتند و با افرادی که اغلب هیچ وسیلهای برای دفاع از خود ندارند، نظیر اقلیتهای مهاجر چنین رفتارهای غیر انسانیای بکنند.
در صورتی که پاسخ شما به سوال قبل منفی است بفرمایید با وجود نظر مثبت حاکمیت فکر میکنید چرا آموزش رسانهای و فرهنگسازی لازم صورت نگرفته و چرا این انگیزه تاکنون وجود نداشته است؟
گفتم به نظر میرسد که حاکمیت در این مورد به سیاست یک دستی از لحاظ استراتژیک نرسیده باشد. البته لزوما نباید انتظار داشت که در کشوری که چندگانگی سیاسی و روشهای تفکر و عمل سیاسی متفاوت وجود دارد و این بسیار هم خوب است، در همه موارد حاکمیت، خط استراتژیک یکسانی داشته باشد. اما به نظر من دربرخی موارد این امر لازم است. مثلا ما نیاز داریم که استراتژی آزادی و استقلال مطبوعات و رسانهها و احزاب و فضای سیاسی کشور را تا حد ممکن دایما افزایش دهیم، بدون آنکه از ظرفیتها خارج شویم و آرامش از دست برود. این ربطی به این یا آن حزب سیاسی ندارد. ما نیاز داریم یک استراتژی تمرکززدایی داشته باشیم، یعنی در کشور ما قدرت و ثروت به نحو مطلوب توزیع شود و کسی به دلیل دوری از مرکز و پایتخت احساس نکند که محروم است. ما باید سیاست سرمایهداری اجتماعی و انسان محور و بازار کنترلشده داشته باشیم، یعنی در عین پذیرش بازار نیازهای ضروری و اولیه انسانها نظیر بهداشت و آموزش و مسکن و حمل و نقل و غذا را به دست یک بازار بیمهار ندهیم، زیرا این امر کل نظام را با خطر روبهرو میکند. ما نسبت به اقوام خود و زبانها و میراث فرهنگی آنها باید بسیار با احترام برخورد کنیم، به صورتی که ایرانی بودن را چیزی جز همزیستی و همگرایی میان خود و همه اقوام و زبانها فرهنگهای این کشور ندانند. ما باید استراتژی برابری جنسیتی داشته باشیم یعنی از نابرابری جنستی به هر شکلی از میزان اشتغال تا محدودیتهای تحصیلی، تا مسائل محدودیت در فضای شهری و غیره خارج شویم، زیرا در غیر این صورت نیمی از جمعیت کشور را به تهدیدی برای آن تبدیل خواهیم کرد و غیره. این استراتژیها اساسی هستند.
اما متاسفانه در برخی از آنها از جمله همین رویکرد نسبت به گفتمانهای فاشیستی، پان ایرانیستی، باستان گرا و اخیرا ایرانشهری، استراتژی یکسان وجود ندارد. زیرا برخی بخشهای سیاسی معتقدند که دفاع از این گفتمانها میتواند مردم بیشتری را به حمایت از حاکمیت بکشد. در این شکی نیست اما این استراتژی مردم بیشتری را نیز در مقابل قدرت قرار میدهد و در دراز مدت روابط ما را با فرهنگهای دیگری که در جهان پیرامونی مان قرار گرفته است نیز دچار آسیب میکند. با این نگاه به نظر من تجدید نظری اساسی نسبت به این ایدئولوژیها لازم است. مساله آن نیست که این ایدئولوژیها اجازه بروز نداشته باشند، زیرا ما معتقدیم تا جایی که ممکن است همه ایدئولوژیها و باورها و نظریات سیاسی و اجتماعی که تبلیغ بیاخلاقیهای اجتماعی و ظلم و جنایت را نکنند میتوانند وجود داشته باشند. اما در مورد این ایدئولوژیها البته همانطور که میدانیم در اروپا اغلب جلوی آنها گرفته یا محدود شدهاند در حالی که در امریکا بهشدت رایج هستند. به هر حال ما مشکل مان این نیست مشکل در آن است که دست کم قدرت و ثروتهای متمرکزی که در کشور وجود دارند از این ایدئولوژیهای خطرناک دفاع نکرده و به آنها تریبون ندهند: قهرمانسازی از شخصیتهای بیماری که در این گرایشها هر روز ظهور میکنند و با خود بزرگ بینیهای باورنکردنی و آسیب زده و زبان تند و بیپروای خود همچون همه فاشیستهای همه کشورهای دیگر، به پیش میتازند، برای هر جامعهای به خصوص جامعه ما خطرناک است و در غیر این صورت نباید انتظار داشته باشیم که دیر یا زود این شیوهها پیروان و مریدان بیشماری میان مردم عادی و به خصوص جوانان پیدا کند و آنها را به جنگ ضعیفترین گروههای موجود در جامعه ما کسانی همچون افغانستانیها آن هم در حقی مثل تحصیل نفرستند.
نژادپرستان و باستان گرایان ما عموما همانهایی هستند که از ایدئولوژیهای موسوم به «ایرانشهری» هم دفاع میکنند و از «ایران بزرگ» سخن میگویند و دایما از برتری مرکز نسبت به پیرامون و اینکه ایران باستان باید بالای سر دیگران باشد و به همه رسیدگی کند، سخن میگویند و در این حالت باید پرسید چگونه میتوانند مردم افغانستان را که حدود یک قرن پیش جزیی از این کشور بودند جزو کسانی ندانند که باید از آنها حمایت کرد و بخشی از فرهنگ یا دستکم وابسته به این پهنه دانست.
نباید تصور کرد که بیگانههراسی و بیگانهستیزی تنها به کشور و دوران ما اختصاص دارد. در حال حاضر، من کشوری در جهان را نمیشناسم که این بیماری در آن وجود نداشته باشد. این بیماری و آسیبهای خطرناک آن در قرن بیستم بود که به کشته شدن صدها میلیون انسان و بیرحمیهای حیرت آور منجر شدند و در قرن بیست و یکم هنوز هم میتوان آنها را از دلایل اصلی خشونتها و بیرحمیهای قابل مشاهده به شمار آورد. اما این آسیبها را مثل هر آسیب دیگری میتوان کنترل و مهار و مدیریت کرد.
لینک در روزنامه
http://www.etemadnewspaper.ir/Default.aspx?NPN_Id=908&pageno=14