زمانی که شخصیتی یا فردی با پیشینه و تاریخجه ای تاثیرگزار، در می گذرد، احترامی که مرگ به مثابه مُهری نهایی بر زندگی و مرزی که همه را باید به اندیشیدن و ساختن حال و آینده خویش بر پایه خرد و دگردوستی و نه حرص و آزمندی، برای بیشتر و بیشتر داشتن و بیشترو بیشتر خواستن، بکشاند، ما را نیز باید وا دارد که در داوری های خود نسبت به او، با شتاب عمل نکنیم. کاسترو، در ۹۰ سالگی در گذشت، در حالی که بیش از پنجاه سال در قدرت بود و پس از خود نیز زمام امور را به برادرش سپرد. کاسترو، کشوری کوچک را با میراث تلخ و شیرین به جای گذاشت: از یک سو یک سیستم اجتماعی که در میان کشورهای فقیر ِ آمریکای لاتین تنها نمونه ای است که در آن عدالت نسبی اجتماعی، برخورداری مردم از شرایط زیست ِ نسبتا قابل قبول از آموزش و بهداشت و زندگی سالم فراهم است؛ از سوی دیگر کشوری که برای فراهم آوردن این شرایط و زیر تحریمی شصت ساله و فشار ِ قدرت سلطه گرانه آمریکا، هرگز نخواست و یا نتوانست یک قدرت آمرانه کمونیستی را در نظام سیاسی ِ داخلی خود کنار گذاشته و دست به گسترشی دموکراتیک بزند و همچون رهبرانش تا امروز بر یک ایدئولوژی فرو کاسته شده و از میان رفته یعنی مارکسیسم – لنینیسم پای می فشارد، بدون آنکه دیگر باور چندانی حتی به شعارهای سطحی آن داشته باشد؛ کشوری که با تبعیت از الگوی چینی، اقتصاد خود را به سوی بازار آزاد باز کرده و با قدم هایی، گاه نگران کننده، برای بهبود روابطش با آمریکا، نه فقط از لحاظ سیاسی بلکه بر خط ِ تبعیتی ِ نولیبرالی در حال پیش رفتن است، بی آنکه خبر چندانی از اصلاحات سیاسی دموکراتیک در کار باشد.
بیلان جهانی ِ فیدل کاسترو، از او یک اسطوره برای مقاومت پایداری در برابر یک قدرت خودخواه و زورگو یعنی آمریکا ساخته است؛ اسطوره که هر اندازه نفرت مردم جهان از زورگویی آمریکایی ها بیشتر می شود، قدرت بیشتری می گیرد: مردمان ِ اکثر پهنه هایی که این سلطه را تحمل و زجر کشیده اند، حق داشته و دارند که در فیدل، دوستی برای خود و محرومیت هایشان ببینند، همانگونه که چه گورا، در نسل هایی پی در پی، اسطوره ای برای جوانانی بود که حاضر به پذیرش بی عدالتی های اجتماعی و بی رحمی های سرمایه داری آمریکایی نبودند و رویای بر پا کردن اتوپیایی جدید با تغییر جهان و رها شدن از فشار و رنج های وحشیگری قدرت های بزرگ و رژیم های دیکتاتوری و دزدسالار دست نشانده آنها را داشتند. این تصویر در قاره آمریکا، بسیار قدرتمند تر بود و هست و حتی در خود کوبا، برغم همه سختی هایی که مردم از فشار سیستم آمرانه سیاسی و تحریم بیرونی کشیده اند، امروز همه می دانند که اگر فیدل نبود، آنها امروز بی شک نه یک دموکراسی حتی نیم بند و بی حاصل، بلکه به احتمال قوی، همان چیزی را داشتند که در اکثر کشورهای مرکزی و جنوبی این قاره مشاهده می کنیم: جنگ ها و تنش های خونین و بی رحم میان دیکتاتورها فاسد و مافیاهای مواد مخدر و کارتل های نظامی گرای غرب، بی آنکه کم ترین رفاهی برای مردم پایین دست یا حتی طبقه متوسط وجود داشته باشد. آنچه ایالات متحده در طول قرن اخیر با آمریکای مرکزی و جنوبی کرده است، با حرکت از اندیشه «حیاط خلوت» پنداشتن این مناطق، جز تخریب در همه معانی کلمه و بی رحمی یک سرمایه داری وحشی نولیبرالی نبوده است. در این میان کمتر کسی را می توان سراغ کرد که از رویاهای دموکراتیک در شرایطی فاجعه بار سخن بگوید. از این رو نباید شگفت زده شد که چه کسانی امروز از مرگ کاسترو شادمانی می کنند: گروهی کوبایی های مهاجر ِ میامی که سهمشان از سرنوشت این کشور، صرفا پناه بردن به آمریکا و جا خوش کردن در مدار هایی اغلب از فساد و ثروت جویی بوده و آرزوهایی برای بازگشت به دوران سیاه دیکتاتوری ِ باتیستا و کوبایی که به هرزه خانه و کازینوی ثروتمندان آمریکایی تبدیل شده بود؛ کوبایی که در آن تنها تعداد انگشت شماری از مردم، شانس آن را داشتند که به مثابه پادو های این کازینوی بزرگ، زندگی بخور و نمیری داشته باشند. و البته در کنار این گروه، رئیس جمهور منتخب آمریکا، این شومن ِ اوباش گونه و پوپولیست که حتی الفبای ادب دیپلماتیک را نمی داند و در اولین واکنش بین المللی خود نشان داد که انتظار برای آنکه در دوره ریاست جمهوری اش از شخصیتی که در دوره نامزدی اش نشان داده بود، فاصله بگیرد، رویایی خام است و مردم آمریکا، اگر نتوانند راهی برای خلاصی از او بیابند، باید چهار و یا هشت سال کابوس و ننگ کم سابقه را در تاریخ کشور خویش تحمل کنند. واکنش ترامپ زمانی بی آبرویی بیشتر او را نشان می دهد که به چند نکته انکار ناپذیر توجه کنیم: در ابتدای انقلاب کوبا، کاسترو، این جوان بورژوا وتحصیلکرده حقوق با آینده ای روشن، شخصیتی معتدل به حساب می آمد که نه گرایشی به مارکسیسم داشت و نه به خصوص به شوروی. او تنها در پی آن بود که کشور خود را از فساد و تبدیل شدن ِ آن به یک مرکز هرزه گری برای ثروتمندان آمریکایی نجات دهد. اما آمریکا در آن زمان(و حتی پیش از آن از قرن نوزدهم در برابر اسپانیا و بریتانیا) نگاهی بسیار بیشتر از امروز، مالکانه به این جزیره کوچک داشت، و بنابراین کمکی به کاسترو نکرد، بلکه مانع کمک کشورهای دیگر از جمله کانادا به کوبا شد. و همین امر بود که فیدل را به سوی شوروی سوق داد. آمریکا، در طول نیم قرن، صدها بار به جان کاسترو سوء قصد کرد و بارها و بارها نقشه کودتا و اشغال این جزیره را کشید و حتی پس از سقوط شوروی، بازهم دست از فشار بر این مردم برنداشت، زیرا بر آن بود که از کوبا مثالی تاریخی بسازد که عدم تبعیت از «برادر بزرگ» چه فاجعه ای برای مردمان کشورهای «حیاط خلوت» به وجود خواهد آورد. «فاجعه» ای که امروز ممکن است گروهی از نخبگان کشورهای توسعه یافته و حتی گروهی از «روشنفکران» کشور ما برغم ضربات شدیدی که از آمریکا خورده ایم، باز هم آن را در نبود دموکراسی و سلطه مارکسیسم کاستریستی در این کشور ببینند، اما نه در چشم اکثریت مردم کوبا و نه در نگاه مردمان فقر زده و جان به لب رسیده آمریکای لاتین و نه در چشم اندازهای مردم ِ در هم شکسته جهان سوم، بدون شک، نمی توان انتظار داشت جایی که مردمی نانی برای خوردن ندارند، جایی که همه اوامر و دستورها باید از بیرون بیاید و خبری از هیچ گونه استقلال سیاسی نیست، بتوان نظام «دموکراسی» آن هم از نوع آمریکایی اش برقرار کرد: نظامی که حاصل دویست ساله خود را در برگزیده شدن یک لومپن به نام ترامپ نشان می دهد و سپردن سرنوشت جهان به عقلانیت بیمار و عقب مانده او.
نوشتههای مرتبط
کاسترو، نه قهرمانی معصوم بود، نه دیکتاتوری بی رحم، او اما، یک آرمان گرای انسان دوست اما اراده گرا بود که به آمریت باور داشت و گمان می کرد چاره ای جز تداوم بخشیدن به نبود دموکراسی در جزیره کوبا برای به انجام رساندن اصلاحات اقتصادی وجود ندارد و باید میان نان و آزادی ، نان را برگزید. او می خواست قاره خود و دستکم جزیره خود را از نفرین پانصد ساله ای که با ورود اروپاییان در آن آغاز شده بود، نجات دهد. این نکته ای است که روشنفکران و هنرمندانی چون ژان پل سارتر ، سیمون دوبووار، اولیور استون و بسیاری دیگر را به سوی او می کشاند و نه آنچه «روشنفکران» ما با ساده لوحی و بی خبری همیشگی خود از جهان واقعی و جهان اندیشه، ساده پنداری ِ آن اندیشمندان بزرگ می دانستند و می دانند. از این رو، برخلاف آنچه اغلب در جملات کلیشه ای گفته می شود، مرگ فیدل، نه پایان یک دوران است، نه پایان یک اسطوره، نه ورق خوردن یک برگ از تاریخ و نه انتهای مفهوم انقلاب در جهان جدید: امروز جهان، زیر هدایت باندهای مافیایی و قدرت های بزرگ نظامی و موجودات هیولایی که به نام تروریسم به جان همه انداخته اند، چهار نعل به سوی آشوبی بزرگ می تازد، طبیعت تخریب شده و همه ما را تهدید می کند، نظام های اجتماعی و سیاسی کشورهای مرکز و پیرامون همه فروپاشیده یا در معرض فروپاشی هستند و دیگر کسی حاضر نیست، جنگ را به مثابه یک راه حل برای بحران های اقتصادی – اجتماعی (همچون قرن بیستم) بپذیرد، و در این شرایط، اتوپیاهای انقلابی با همه خطرات و تهدیداتی که در بر دارند و چهره های کاریزمایی انقلاب، همچون کاسترو، نه تنها به پایان نرسیده اند، بلکه می توانند هر آن دوباره ظاهر شده و گسترش یابند. از این رو شکی نداشته باشیم که برغم همه اشتباهات و کژراه هایی که کاسترو در زندگی خود طی کرد، در تاریخ آمریکای لاتین و در تاریخ دستاوردهای دموکراتیک جهان، او را در کنار رهبرانی چون بولیوار، چه گورا، گاندی، مارتین لوترکینگ و… قرار خواهند داد و نه در کنار چهره های دیکتاتوری چون قذافی و پول پوت و استالین و … ، او در جایی قرار می گیرد که می تواند تا سال های سال چه بخواهیم و چه نه، سرچشمه اتوپیاهای انقلابی قرن بیست و یکم باشد. و در این راه، نه اظهارات دلقکی چون ترامپ تاثیر خواهند داشت و نه تحلیل های روشنفکران بی مایه و استعمارزده جهان سومی از جنس نولیبرال های وطنی ما.
نسخه اول این متن در روزنامه ایران روز ۱۷ آذر ۱۳۹۵ صفحه اندیشه منتشر شده است.