انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

“مشکل”، “معما” و قلمروی قوای شناختی / قدم‌زن در مرز میان فهم‌پذیری و فهم‌ناپذیری

 

ریموند تلیس[۱] در مقاله‌ای کوتاه پرسید آیا می‌توان ادعا کرد فلسفه اساسا پیشرفتی داشته؟ بدیهی است که برای پاسخ گفتن باید روشن کرد “پیشرفت” در نظر ما چگونه چیزی است. تلیس می‌گوید در رشته‌های دیگر، یافتن یا رسیدن به پاسخی که عموم متخصصان آن رشته بر سرش توافق داشته باشد، پیشرفت تلقی می‌شود، و از این منظر می‌توان گفت، فلسفه در برخی جهات پیش‌رفت‌هایی داشته‌است. اما اصولا موضوعِ فلسفه پیچیده‌تر از این حرف‌هاست. در نظر او از قابلیت‌های فلسفه یکی هم این است که “مشکل[۲]” را مبدل به چیزی غامض‌تر، جالب‌تر و از هم مهم‌تر رهیده از پیش‌فرض‌های متداول زندگی می‌کند. در این معنای مشخص، تلیس معتقد است ساختن مشکل هم به اندازه‌ی حل‌کردن مشکل، جزو خصایص فلسفه است.

کلنجار با مشکل، ریشه در تاریخ فلسفه دارد؛ در آن روایتی که از یونان باستان شروع می‌شود و کماکان ادامه دارد. افلاطون آن‌گاه که از زبان سقراط نوشت “زندگی ناآزموده ارزش زیستن ندارد”، مرادش از آزمودن، مشغولیت دائمی با پرسش‌های بنیادینی بود که در ذهن داشت و عمر خود را با آن‌ها می‌گذراند، پس اعلام داشت نوع زیستنِ او یگانه شکلِ ارزشمند زیستن است.

تلیس در عین حال قابلیت‌های فلسفه را می‌شمارد که نه تنها با مشکل در کلنجار دائمی است، بلکه می‌تواند با چیز دیگری هم سرشاخ شود، چیزی که قابل کاستن به مشکل نیست؛ آنچه بدان “معما[۳]” می‌گویند. تفاوت میان این دو مفهوم در نظر گابریل مارسل -فیلسوف اگزیستانسیالیست فرانسوی- چنین بیان می‌شود: “مشکل چیزی است که با آن مواجه می‌شوم و آن‌را کاملا در برابر خویش می‌یابم، اما می‌توانم در بَرَش گیرم و تقلیلش دهم. معما، اما چیزی است که من خود در آن درگیرم و بدین‌سان می‌توان چنان در نظرش آورد که گویی دایره‌ای است، و در آن، تفاوت میان آنچه من است و آنچه در برابر من، معنایش را از دست می‌دهد؛ و هم‌چنین اعتبارش را.” در تصویری که مارسل می‌دهد، موقعیتِ “ما”، “مشکل” و “معما” در قبال یکدیگر تعیین می‌شود: مشکل جایی بیرون از ما و در برابرمان است، حال آن‌که معما، خود ما را در میان گرفته. تصویر مارسل، اگرچه برای فهم منظور او بسیار گویاست اما در توضیح این دو مفهوم، چنانکه بتوان در بیانی نظری و دقیق خط تمایزی کشید و مطابق با آن در نظریه‌های واپسین به کارش برد، ناتوان است. آنچه او می‌گوید بیشتر توصیف[۴] است، و نه توضیح[۵]. آنچه ما در این متن دنبال می‌کنیم توضیح این دو مفهوم است برای فهم چیزی مهم‌تر: حدود قوه‌ی فهم.

نوام چامسکی، زبان‌شناس و فیلسوف مشهور، در مقاله‌ای مهم و تاثیرگذار در سال ۱۹۷۶[۶] به تفکیک این دو مفهوم را به بحث گذاشت و تلاش کرد توضیحی کمابیش واضح ارائه دهد. چامسکی تمایز میان این دو مفهوم را مسئله‌ای می‌دید در راه مطالعه‌ی زبان، و از خلال آن، مطالعه‌ی ذهن انسان. او به سادگی نوشت: “چیزهایی که به نظر، در دسترسِ مفاهیم و رویکردهایی هستند که ما کمابیش و به‌درستی می‌فهمیم، “مشکل‌ها” می‌نامم؛ مابقی همان‌اندازه که امروز مبهم‌اند روز نخستِ مطرح شدن‌شان هم بودند، آن‌ها را “معماها” می‌نامم. ” چامسکی البته اضافه می‌کند این ارزیابی در بخش‌هایی (آنچه تا این‌جا به دست آمده و آنچه به وا‌سطه‌ی ایده‌های نو ممکن است به‌دست آید) سوبژکتیو است، اما آن را رها نمی‌کند و در جهت توضیح منظورش مثال‌هایی می‌زند.

درنظر چامسکی نمونه‌ای از آن‌چه می‌تواند مشکل نامیده شود این پرسش است که انسان‌ها، و به ویژه در مورد یادگیری زبان،  چه نوع ساختارهایِ شناختی[۷] را بر اساس تجربه‌هایشان‌ می‌سازند؟ (به زبانی دیگر، تجربه مسبب به وجود آمدن چه ساختارهای شناختی در مغز/ذهن می‌شود؟) او در گذری کوتاه بر نظریات انقلابی خودش در حیطه یادگیری زبان، توضیح می‌دهد که کودک ظرف مدتی کوتاه و بدون تلاشی نه‌چندان آگاهانه و طاقت‌فرسا، از وضعیتی که ما بدان وضعیت نخستین[۸] می‌گوییم به وضعیت پایدار[۹] می‌رسد، و سپس با تغییراتی اندک به وضعیتی می‌رسد که می‌توان آن‌را وضعیت نهایی[۱۰] نامید. برای روشن شدن بحث، و بدون وارد شدن به پیچیدگی‌های فنی‌اش، آن‌قدر بگوییم که مطابق با این نظریه وضعیت نخستین در واقع اشاره به وجود ابزارها یا به زبان دقیق‌تر سیستم‌هایی در مغز است که کودک از ابتدا به آن‌ها مجهز است، و سبب می‌شوند او از میان صداهای متفاوتی که از محیط جذب می‌کند، به طور مشخص زبان را تشخیص و در ادامه فراگرفته و به کار برد. چامسکی توضیح می‌دهد که در راه فرمول‌بندی چنین تغییراتی در ذهن و مغز انسان، و فهم و شناخت وضعیت نخستین و وضعیت نهایی می‌توان فرضیات بسیاری پیشنهاد داد و با متدهای رایج و شناخته شده‌ی علمی برای رد یا تاییدشان دست به آزمایشات و تحقیقاتی زد، و می‌توان به بررسی ساختارهای فیزیکی مغز در وضعیت نخستین یا نهایی پرداخت و تغییرات را رصد کرد. به بیان او، در این مسیر بسیاری چیزهای ناشناخته و معماگونه وجود دارد، اما رویهم‌رفته ما درکی مشخص از این مشکل داریم و می‌توانیم به پیشرفت‌هایی برسیم، پاسخ‌هایی پیشنهاد دهیم، و دست‌ِکم با درجه‌ای از اطمینان، می‌دانیم در حال انجام چه هستیم.

چامسکی اضافه می‌کند وقتی از سویی دیگر به سراغ مواردی نظیر علیت در رفتار می‌رویم، به نظر می‌آید هیچ پیشرفتی اتفاق نیافتاده، و ما در این‌باره که چگونه می‌شود در این وادی حرکت کرد همانقدر در ظلمت هستیم که از ابتدا بوده‌ایم؛ گویی جای بینشی بنیادین خالی است. در نظر چامسکی، وقتی در حال سروکله زدن با ساختارهای شناختی هستیم، خواه در وضعیت نخستین و خواه در وضعیتی که دانش و باورهایی به‌دست آمده‌ و شکل گرفته‌اند، ما با مشکل‌ها روبه‌روییم و نه معماها. وقتی درباره‌ی چراییِ تصمیم گرفتن و رفتار انسان‌ها، و نحوه‌ی به‌کاربردن ساختارهای شناختی در آن زمان می‌پرسیم، اگرچه به کمک شهود و بینش‌مان به عنوان انسان، بسیاری حرف برای گفتن داریم، به عنوان دانشمند، حرف چندانی برای زدن نداریم.

در مثالی دیگر، چامسکی به مفهومی اشاره می‌کند که بارها در متون و سخنرانی‌هایش به آن پرداخته: “جنبه‌ی خلاقانه‌ی کاربرد زبان[۱۱]“. در توصیف این مفهوم در نظریات چامسکی، به زبانی ساده می‌توان گفت زبان انسان اگرچه از قوانینی مشخص تبعیت می‌کند، در عین حال، فرد در زمان سخن گفتن یا نوشتن به الگوهای پیشین مراجعه نمی‌کند، بلکه در لحظه، عباراتی می‌سازد بدیع و نو که پیشتر نه شنیده و نه جایی خوانده. در عین حال مخاطب بی‌آنکه پیشتر با چنین جمله یا عبارتی روبه‌رو شده باشد آن را “می‌فهمد”. باید در نظر داشت که اگرچه این خلاقیتِ آنی، کاملا بدیع است و تصادفی به نظر می‌رسد اما متناسب با موقعیت است، در غیر این‌صورت برای مخاطب بی‌معنا می‌نمود. چامسکی بر این نظر است که این خود نمونه‌ی دیگری از معماست؛ چراکه درک ما از این ویژگی زبان، همان‌قدر مبهم است که حدود چهارصد سال پیش برای دکارت بود. دکارت نخستین کسی بود که به این پدیده توجه کرد، البته نه در غالب پرداختن به زبان، بلکه او سرگرم فهم ذهن آدمی در شکل کلی‌اش بود و توجه داشت خلاقیت تا چه‌اندازه با نظریه‌ی مکانیک او ناسازگار است.

جان کالینز[۱۲]، که خود استاد فلسفه است و کتاب‌هایی درباره‌ی چامسکی نوشته، در مقاله‌ای[۱۳] در توضیح رویکرد وی در خصوص تفکیک این دو مفهوم می‌گوید برای فهم بهتر تبعات چنین تفکیکی می‌توان به سراغ مثال مورد علاقه‌ی چامسکی در میات حیوانات رفت. موش‌ها در مسیریابی و به خصوص در تحقیقاتی که آن‌ها را در مسیرهای مارپیچی[۱۴] قرار می‌دهند، مثل انسان یا بهتر از او عمل می‌کنند. اما وقتی آنها را در Prime Maze (مسیرهای مارپیچی که در آنها انتخاب درست بر اساس شمارش اعداد اول است) قرار دهیم، موفقیت‌شان حدودا متوقف می‌شود. کالینز هشدار می‌دهد که این بدان معنا نیست که یک آدم متوسط در آن مارپیچ خیلی بهتر از موش عمل می‌کند، اما نظر به اینکه انسان مفهوم اعداد اول را در ذهن دارد و می‌فهمد، نتیجتا این شانس را دارد که با یادگرفتن این‌که انتخاب درست مسیرها منطبق بر ترتیب اعداد اول است، راه خروج از مارپیچ را بیابد. سپس در مارپیچی دیگر با همین خصوصیت و با در نظر کرفتن تجربه‌ی پیشین و داشتن مفهوم اعداد اول، این احتمال وجود دارد که به سرعت، راه‌حل را بیابد. نکته‌ی کلیدی مثال چامسکی این است: موش‌ها در اثر نداشتن مفهوم اعداد اول، اساسا دچار وضعیتی هستند که  در علوم شناختی به آن بن‌بست شناختی[۱۵] می‌گویند، در نتیجه سرنوشتِ تلاش و تقلای‌شان در مارپیچ به واسطه‌ی چنان بن‌بستی تعیین شده است، حال‌آنکه انسانی که در مارپیچ قرار می‌گیرد حتی اگر نداند اعداد اول چیست، این شانس را دارد که با تلاش و بررسی، مفهوم را فراگیرد و در نتیجه راه خروج از مارپیچ را.

پس به طور خلاصه می‌توان گفت: یافتن راه‌حلِ مارپیچی که به اعداد اول وابسته است برای یک موش، معماست، برای انسان مشکل. نیز نباید فراموش کرد، آنچه گاه برای انسان‌ها معماست، ممکن است برای گونه‌ای دیگر تنها مشکل باشد. بدیهی است که این تعریف از معما و مشکل را باید تعریفی فنی- علمی قلمداد کرد که ارتباطی با معنای مصطلحش در زبان عام ندارد.

کالینز می‌گوید معماها در اساس توضیح‌ناپذیر و حل‌ناپذیرند، و به عکسِ مشکل‌ها که گاه از راه‌حل طفره می‌روند، معماها گویی ورای فهم ما قرار دارند. در مثالی روشن‌کننده، کالینز می‌گوید پیش از کشف DNA، مشخص نبود چه مکانیزمی انتقال خصوصیات موروثی را به عهده دارد و هیچ توضیحی برای نمودار شدن یا پنهان‌شدن این خصوصیات وجود نداشت، با این حال، موضوعِ مورد پرسش، یک مشکل به حساب می‌آمد.

ویلیام لایکِن[۱۶] – فیلسوف و فعال در زمینه‌ی فلسفه‌ی زبان و ذهن – معتقد است تمایزی که چامسکی قائل می‌شود، تمایزی روش‌شناختی (متودولوژیکال) است، چراکه در خصوص مشکل‌ها، قادریم روش‌هایی را فرمول‌بندی کنیم که از طریق‌شان می‌توان برای یافتن راه‌حل اقدام کرد و درکی از موضوع به چنگ آورد، حال‌آنکه در خصوص معماها، امکانات و ساختارهای ذاتی ذهن ما اجازه‌ی چنین چیزی نمی‌دهد.

پیش از آنکه جلوتر برویم، لازم است با نقل قول دیگری از چامسکی، استدلالش در راستای روشن‌کردن این تمایز را لحاظ کنیم. او معتقد است این‌که چه وجهی از جهان در کدامیک از این دو مفهوم طبقه‌بندی می‌شود (یعنی، آیا پرسشی که در برابر داریم مشکل است یا معما) یک پرسش تجربی[۱۷] است، با این حال، خود این تمایز در درجه‌ی اول تفاوتی مفهومی[۱۸] است. بدین معنا، اگر بپذیریم که ما ارگانیزم هستم و نه فرشته، در آن صورت مثل هر ارگانیزمی، ساختارِ شناختی معینی در اختیار داریم، که مثل هر ساختارِ شناختی، بنابر تعریف، دارای قلمرو[۱۹] و در نتیجه دارای محدودیت[۲۰] است. چامسکی اضافه می‌کند که جان لاک و دیوید هیوم هر دو “حرکت” را نوعی معما قلمداد می‌کردند که احتمالا انسان‌ها هرگز قادر به فهم چند و چونش نخواهند بود. در نظر او، البته از آن روز تا به حال ما موفق به پیشنهاد فرضیات و نظریاتی در باب حرکت شده‌ایم، که توانسته‌اند توضیحاتی درباره‌ی چگونگی‌اش بدهند، بی‌آنکه بتوانیم دقیقا خود مسئله‌ی حرکت را درک کرده باشیم.

در نمونه‌ای دیگر و معاصر، مسئله‌ی آگاهی[۲۱] (یا خودآگاهی) به نظر بسیاری از فیلسوفان و دانشمندان معما است، حال آنکه در نظر عده‌ای ممکن است در آینده روشی برای مطالعه و فهمِ کارکردش به دست آید. کالین مک‌گین[۲۲]، فیلسوف برتانیایی، با همین رویکرد معتقد است دوگانه ذهن-جسم را که از زمان دکارت مطرح است، به دلیل پیچیدگی اراده‌ی آزاد و همچنین کیفیات تجربه، باید معما قلمداد کرد، چون هیچ‌یک از دو مورد فوق در حیطه‌ی درک انسان قرار ندارند. در موارد این‌چنینی، طبقه‌بندیِ “مشکل یا معما” بودنِ یک مسئله، خود تبدیل به عاملی تعیین کننده می‌شود برای پیگیری آن در رشته‌ای معین. وقتی از روپرت شلدریک[۲۳] در باب پیچیدگی‌های مطالعه‌ی مسیریابی در حیوانات پرسیده شد، پاسخ داد که آن محدوده سرشار از ناشناخته هاست اما کماکان فکر می‌کند که با یک مشکل مواجهند، که اگر معما بود (یعنی بنابر تعریف قابل حل نبود) پس دلیلی برای مطالعه وجود نداشت. باید در نظر داشت که مثال‌های مشابه برای روشن شدن تمایر نظری میان دو مفهوم است و نه رایی قاطع و ابدی که یک پرسش ماهیتا حل‌ناشدنی است. مادامی که روشی برای پاسخ‌گویی به یک پرسش در دست نباشد، و نتوان پیشنهاد داد که پاسخ مورد نظر چگونه خصوصیاتی می‌تواند داشته باشد -مانند نمونه‌ی آگاهی که کماکان چنین وضعی دارد-  ما با معما طرفیم، به محض یافتن شیوه‌ای برای پاسخ گفتن، می‌توان آن‌را مشکل نامید، هراندازه پیچیده باشد و عمیق.

مک‌گین و دیگرانی، مطابق با تعریف چامسکی، آگاهی را مصداق معما دانستند و چنان بر مفهوم معما و تناسبش با آگاهی اصرار کردند که شکلی از معماگرایی نو[۲۴] تحت تاثیر این رویکرد به وجود آمد. مطابق با چنین نگاهی، رابطه‌ی آگاهی (به‌خصوص جنبه‌ی تجربه‌شونده‌اش) با جهان ماده برای همیشه معماگونه خواهد ماند، چراکه ذهن انسان اساسا توان ادراک چنین ارتباطی را ندارد. این البته نسبتا روی سفت و صلب استدلال است. روی دیگر آن که کمی منعطف‌تر است و هم‌دلیِ کسانی هم‌چون استیون پینکر[۲۵] و تامس نیگل[۲۶] را با خود دارد، مدعی است که در چارچوب نظریات فعلی، وضع چنین خواهد بود و درک آگاهی دسترس‌ناپذیر. اما تغییری در پارادایم‌های فعلی، و به زبان پینکر “با ظهور داروین یا اینشتینی دیگر”، ممکن است ایده‌ی تازه‌ای چنان مطرح شود که صحنه را به شیوه‌ای دیگر برای‌مان قابل رویت کند.

اما این‌گونه نیست که این تمایز به تمامی معتبر، پذیرفته و نقدناپذیر باشد. گالیله ‌هم‌چنان که پایه‌های علم مدرن را برپا می‌کرد با خوش‌بینی هرچه تمام‌تر در سال ۱۶۳۲ و در کتابِ گفتگویی در باب دو سامانه‌ی اصلی جهان[۲۷] نوشت “طبیعت از ابتدا چیزها را به شیوه‌ی خود چیده است، و متعاقبا هوش ما را به گونه‌ای ساخته که آن‌را درک کنیم”. سی‌صدسال پس از او، یکی از نام‌آورترین اخلافش -آلبرت آینشتین- در کتاب فیزیک و واقعیت[۲۸] نوشت: “درک‌ناشدنی‌ترین چیز در عالم، همانا توان ما در درک عالم است”. به زبانی دیگر، دانشمند نامدار که با نظریه‌های نسبیت درک انسان از جهان را متحول کرده‌بود، اذعان می‌کرد که انسان اگرچه عالم را در چنگ ذهنِ خویش می‌بیند، گویی از درک کارکرد آن ذهن عاجز است. پینکر، به پشتوانه‌ی نظریات توسعه‌یافته داروین و با بررسی روند فرگشت (تکامل) به طور عام، و سیستم عصبی مرکزی به طور خاص، اشاره می‌کند که هم‌چون هر مورد دیگری، انتخابِ طبیعی[۲۹] عامل اصلی است و این فرآیند چیزی نسیت جز وصله‌کاری و سرهم‌بندی با نگاهی فرصت‌طلبانه و کوته‌بینانه، که تمایل دارد در کوتاه‌ترین زمان راه‌حلی برای مشکل تطبیق‌پذیریِ ارگارنیزم با محیط خودش بیابد، و نه راه‌حلی جامع برای همه‌ی زمان‌ها و همه‌ی موقعیت‌ها. از این منظر، در نگاه پینکر، داشتن انتظارِ حل تمام معماهای هستی از ذهن و مغز انسان، انتظاری واقع‌گرایانه نیست؛ استدلالی نه چندان خوش‌بینانه که شاید پاسخی است به خوش‌بینیِ گالیله.

در نظر معماگرایان، هم‌چنان‌که نمی‌توان انتظار داشت سگ‌ها و گربه‌ها از قوانین بازی شطرنج یا نمایشنامه‌های شکسپیر سردرآورند، می‌توان تصور کرد قوای درک انسان هم از فهم چیزهایی ناتوان باشد؛ اگرچه می‌توان به کمک ریاضیات درباره‌ی جهانی با بیش سه بعد حرف زد اما درک یا تصور ماده در هفت یا یازده بعد برای ما ناممکن است. استدلال فوق و مثال‌هایی که در تشریحش به میان آمد با پاسخی از سوی منتقدین معماگرایی روبه‌رو می‌شود. مارتن بادری به همراه دو محقق دیگر در مقاله‌ای[۳۰] مفصل، در مقام تحلیل موضوع و پاسخ به آن برآمدند. نویسندگان مقاله دو استدلال جدی رو می‌کنند: نخست آن‌که طرفداران معماگرایی برآورد توانایی ذهن انسان را صرفا بر پایه‌ی فرض یک ذهن/مغز در شرایط ایزوله می‌گذارند، درحالی‌که همانگونه که با ابداع دستگاه‌هایی برای ثبت اشعه‌ی مادون قرمز و فرابنفش، انسان توانسته محدوده‌ی حسی خود را به کمک ابزارهای کمکی گسترش دهد، و با ابداع خط، نوشتن، رایانه و غیره توانسته توان پردازش و دراختیارداشتن اطلاعات در ذهن خود را افزایش دهد، باید در نظر داشت که با گسترش ابزارها و امکاناتی که به گسترش و اتصال ذهن‌ها می‌انجامد، ما محدود به توانایی‌های یک ذهنِ ایزوله نیستیم.

استدلال دوم که سترگ‌تر و متقاعدکننده‌تر از اولی به نظر می‌رسد، مستقیما به سراغ ناتوانی از فهم پدید‌هایی می‌رود که فرض شده ورای فهم ما قرار دارند. مطابق با نظر نویسندگان مقاله، وقتی درباره‌ی محدودیت قوه‌ی شناختی حرف می‌زنیم باید مابین دو نوع محدودیتِ متفاوت، تمایز قایل شد: یکی محدودیت تصوری[۳۱] و دیگری محدودیت بازنمودی[۳۲]. آن‌چه به‌واسطه‌ی ساختار بیولوژی ذهن انسان محدود می‌شود، محدودیت تصوری است، و این محدودیت به این معنا نیست که ما در حیطه‌ی بازنمودی هم الزاما دچار محدودیت خواهیم بود. در بازگشت به مثال‌های پیشین درباره‌ی جهانِ ورای سه بعدی، بادری و همکارانش  Tesseractرا مثال می‌آورند. در هندسه، Tesseract معادل چهاربعدیِ مکعب است. به کمک محاسبات ریاضی، دانشمندان تعریفی دقیق از چنین شکل هندسی ارائه می‌دهند که تمام جوانب و ابعادش به دقت محاسبه و تشریح می‌گردد. نتیجتا در قلمرو علم ریاضیات، فیزیک و هندسه و به استنادِ شیوه‌های محاسباتی معتبر در این شاخه‌ها، چنین بازنمودی فهمیده می‌شود، منتها نه دانشمندان این شاخه‌ها و نه هیچ انسان دیگری، توان تصور چنین چیزی را در ذهن ندارد، چون اساسا فاقد ابزارِ شناختی برای درک ماده در چهار بعد است. شکل چاپ شده‌ی Tesseract بر روی کاغذ (دو بعدی) یا حجم ساخته‌شده‌اش (سه‌بعدی) حاوی خطوطی اضافه است تا نشان‌دهد “این یک مکعب نیست”، اگرچه آن خطوط اضافی، به هیچ‌عنوان کمکی به درک حسی یا تجربیِ شیئی چهاربعدی نمی‌کند.

مطابق با چنین مثال‌هایی، نویسندگان مقاله استدلال می‌کنند که اگر موجوداتی فرا زمینی ۴۰ هزارسال پیش ملاقاتی از زمین و انسان‌ها کرده‌بودند، احتمالا به این نتیجه می‌رسیدند که این جانوران، توانایی دست‌یابی به درک هندسه‌ی نااقلیدسی یا درک فضازمان را ندارند، حال‌آن‌که با پیدایش علم مدرن، انسان موفق به کشفیاتی شده که پیشتر در ورای تصورش بود. این ادعا تلویحا به این معناست که محدودیت بازنمودی که به کمک شیوه‌های علم مدرن عقب رانده شده، می‌تواند به کمک شیوه‌هایی دیگر (شبیه به آن‌چه پینکر تحت نام ظهور داروین یا اینشتینی دیگر می‌گوید) کماکان به عقب‌تر رانده شود، و در معنایی دیگر، ما به فهم چیزهایی دست یابیم که امروز ورای افق فهم ما فرض می‌شوند.

نویسندگان مقاله معتقدند تمایز میان محدودیت تصوری و محدودیت بازنمایی در متون شارحان ایده‌ی معماگرایی نادیده گرفته شده، و مهم‌تر از آن ردی از این تمایز در بحث نظریه‌پردازانی مانند چامسکی، جری فُدُر[۳۳] و دیگرانی که آرایشان پشتوانه‌ی تئوریکِ معماگرایی به حساب می‌آید هم دیده نمی‌شود، یا دستِ‌کم واضح نیست. فدر –فیلسوف آمریکایی- در استدلالی نظری، معتقد است هر سیستم شناختیِ محدودی (به این معنا که نامتناهی نباشد)، حاوی ساختاری درون‌زا[۳۴]ست (به این معنا که دارای محدودیت در حاصل کردن مفاهیم است). در نتیجه، قلمروی بازنمودهایش به مرزها و محدوده‌ای معین خلاصه می‌شود. فدر نتیجه می‌گیرد ذهن انسان هم یک سیستم است و در اساس، مثل هر سیستمی، حد و مرزی دارد و طبیعتا افکاری ورای آن حدود خواهند بود که در این سیستم قابل بازنمایی نیستند. در نظر فدر، این محدودیت تنها مخمصه‌ای برای ذهن انسان نیست بلکه جزئی از ماهیت هر سیستمی است.  فدر در نهایت استدلال کرد: فرض این‌که سیستمی می‌تواند معرفتا نامحدود[۳۵] باشد، فرضی ناسازگار و بی‌ربط است.

چامسکی استدلالی مشابه در باب حدود معرفت دارد، اما کمی فنی‌تر، جزئی‌تر و احتمالا متفاعدکننده‌تر. او معتقد است تمام آن‌چه بشر به واسطه‌ی علم مدرن به دست آورده به پشتیبانی بخش منحصربفردی از ساختارِ شناختی ذهن انسان است که بر آن نام قوه‌ی تشکیل علم[۳۶] نهاده‌اند. باید تاکید کرد  که اگرچه این قوه‌، بخشی از ساختار کلی مغز است اما اسمی صرفا استعاری نیست، بلکه مطابق با تحلیل روش‌شناسی علمی، می‌توان فرض کرد که بخشی از مغز انسان این قابلیت را دارد که به طور ویژه محاسباتی انجام دهد که به شکل‌گیری، ابداع و به کارگیری روش‌های علم مدرن انجامیده؛ چیزی شبیه به محاسبات ریاضی یا فهم و به‌کارگیری زبان. در مورد زبان، فارغ از اینکه به چه زبانی بنگریم، اصول و قوانینی جامع بر ساختار نحوی (syntactic) آن حاکم است، و حتی اگر عبارتی به لحاظ معنایی (semantic) برای فرد نامفهوم باشد، اما به لحاظ ساختار نحوی مورد از الگوها پیروی کند، عبارت مربوطه درتس به نظر می‌آید. حال آن‌که کوچکترین تغییر در ساختمان نحوی آنرا به کل بی‌معنا جلوه می‌دهد. طبق نظر چامسکی و زبان‌شناسی مدرن، این ساختار نحوی ارتباط مستقیم با شیوه‌ی کارکرد مغز و ساختارِ بخش‌هایی دارد که مشخصا وظیفه‌ی فهم و به کاربردن زبان را بر عهده دارند. مطابق با همین استدلال، طبق نظر چامسکی، قوه‌ی تشکیل علم از ساختاری برخوردار است که بشر را مجهز به تولید و فهم نظریات توضیحی[۳۷] ساخته، نظریاتی که اساس علم مدرن را تشکیل می‌دهند. بنابر این، بخش مورد نظر، حاویِ ساختاری است که شکلی از تئوری‌ها برایش مورد قبول، باورپذیر، صحیح و منطقی‌اند، و کوچکترین تغییر در ساختار نظریه‌ها، می‌تواند آن را به‌کل بی‌معنا جلوه دهد. از مجموع این موارد می‌توان استنباط کرد که نظریه‌ها و فرضیه‌هایی می‌توانند وجود داشته باشند که با این ساختار فهم‌پذیر نباشند، و نتیجتا یا برای ما دسترس‌ناپذیرند یا مفهوم‌ناشدنی.

داروین در نامه‌ای به ایسا گِرِی[۳۸]  نوشت وقتی به جهان و موجوداتش نگاه می‌کنم مبهوت می‌شوم… و ادامه داد: متمایلم که بیاندیشم همه‌چیز برآمده از قوانینی طراحی‌شده است و مابقی نتیجه‌ی بخت و اقبال، با این‌حال در اعماق وجودم احساس می‌کنم تمام این مسایل برای هوش آدمی بیش از حد پیچیده است.

از السا آینشتین[۳۹]، همسر دانشمند فقید، نقل است که: من نظریه‌ی نسبیت همسرم را نمی‌فهمم، اما او را خوب می‌شناسم و می‌دانم می‌شود به او اعتماد کرد. اصرار کسانی هم‌چون داورین، نیوتن، آینشتین، چامسکی و بسیاری از دانشمندانی که تفکر عمیق و نگاه فلسفی به جهان را با روش‌های علمی خود درآمیختند بر فهم‌ناپذیریِ پدیده‌هایی در عالم، خود به موضوعی عجیب و در عین حال مرموز می‌ماند که آدمی متمایل است بپذیرد، شاید به این دلیل که احساس می‌کند می‌توان به آنها اعتماد کرد.

 

[۱] Raymond Tallis

[۲] Problem

[۳] Mystery

[۴] Description

[۵] Explanation

[۶] Problems and Mysteries in the Study of Human Language

Language in Focus: Foundations, Methods and Systems, 1976, Volume 43

[۷] Cognitive Structures

[۸] Initial state

[۹] Steady state

[۱۰] Final state

[۱۱] Creative aspect of language use

John Collins [12]

[۱۳] On the Very Idea of a Science Forming Faculty – John Collins

[۱۴] Maze

[۱۵] Cognitive Closure

[۱۶] William Lycan

[۱۷] Empirical

[۱۸] Conceptual

[۱۹]Scope

[۲۰] Limit

[۲۱] Consciousness

Colin McGinn [22]

[۲۳] Rupert Sheldrake

[۲۴] New Mysterianism

[۲۵] Steven Pinker

[۲۶] Thomas Nagel

[۲۷] Dialogue Concerning the Two Chief World Systems

[۲۸] Physics and Reality

[۲۹] Natural Selection

[۳۰] The end of science? On human cognitive limitations

and how to overcome them – Maarten Boudry,  Michael Vlerick and Taner Edis

[۳۱] Imaginative closure

[۳۲] Representational closure

[۳۳] Jerry Fodor

[۳۴] Endogenous structure

[۳۵] Epistemic boundlessness

[۳۶] Science Forming Faculty

[۳۷] Explanatory theory

Asa Gray [38]

Elsa Einstein [39]