نگاهی به فیلم یک عاشقانهی سوئدی ( A Swedish love story)، به کارگردانی روی اندرسون، ۱۹۷۰
هرمان هسه زمانی گفته که اگر به ژرفای درون خویش نیک بنگری و کنکاش کنی پی خواهی برد که خبری از عشق نیست، و اینکه در دنیا چیزی نیست که به اندازهی نقطهی مقابل خودْ زیبا، دوستداشتنی و شادیآور نباشد. این هر دو حکم در خصوص نخستین گام بلند سینمایی روی اندرسون فیلمساز سوئدی، باطل است و جور در نمیآید. عشق خود را به باشکوهترین باوقارترین و جدّیترین شکل ممکن به رخ میکِشد. در فضایی آکنده از رخوت، فرسودگی و بیمعناییِ جهان بزرگسالان، پی میبریم که نقطهی مقابلش، کودکی، سرشار از عمق و عطوفت است. در آن فضای دلانگیزِ عطرآگین، میان گلهای رنگارنگِ بهشتی، در عمق نگاه سبز و گیرای دخترکی چهارده ساله و پسربچّهای معصوم که هزاربار بیشتر از والدین خویش دلبستهی زندگی است، و دلش شاد است به پُکی به سیگار و موتورسیکلت کوچکش، عشقْ رفتهرفته چون موجودی حقیقی رعبانگیز آکنده از امید، و طراوتزای، زبانه کشیده و به مصاف سرما انجماد و فروبستگیِ جهان بزرگترها میرود.
نوشتههای مرتبط
در آن روزگار در آن دههی پرشروشور هفتاد که هنوز نئولیبرالیزم و دلقکِ فرهنگیاش، پسامدرنیزم، افکار را مسموم نکرده بود، اندرسون میتوانسته نام فیلمش را بگذارد: کبوترِ عشق برای زیستن روی شاخهی زندگی نشست، اما چه نامی زیباتر و موجزتر از یک داستان عاشقانهی سوئدی میتوانسته یکجا تمامی نیروی عشق را در کلام بریزد. فیلم در تصویرگری عشق نه مینیمالیستی عمل میکند و خسّت به خرج میدهد و نه اسیر حشو و زوائد است، درست میرود سر اصل مطلب و آنچنان در جهان درندشتِ عشق رخنه میکند که تو گویی خالق اثر در هرلحظه و هر سکانس، جلو یا پشت صحنه، درگیر تجربهی زیستهی عاشقی بوده. اینها بزرگترین و فکورترین شخصیّتهای کودک و عاشق جهان سینما هستند. آنها که دلمان را از حسرت لبریز میکنند که چرا نمیشود از قاب تصویر بیرون زنند تا دستمان را بگیرند و به زندگی بازگردانندمان. دیگر بارعشق را در جهان رو به زوال اعتبار بخشند و برای آدمی حیثیّتِ دوباره بنا کنند. صبور، جدّی، پیچیده و متین. آنقدر جامعالاطراف که آبی خوش از گلویت پایین میرود وقتی میبینی خوشوخرّم کنار یکدیگر نانِ تست و سالامی میخورند میرقصند پیانو و گیتار را خامدستانه مینوازند و به خوابی خوش فرومیشوند. در جهان دیگری، جهانی ظلمانی، اسیر فنّآوری و مادّیگرایی، مسکرات نیز نمیتوانند یخزدگیِ جهان بزرگسالی را آب کرده دردی از آن دوا کنند. دعواهای زناشویی روتین شده و تکنوکراتها و مهندسانی بر جهان حکم میرانند که سودای به لجنکشیدنِ دههی هشتاد را در سر میپرورانند.
پیشبینیهای اندرسون همگی درست از آب درآمده، امروز دیگر معشوقی کنار ایستگاه خاکیِ خلوت و متروکِ راهآهنی پر از ویزویزِ زنبورها و صدای زنجرهها و میان علفزارهای سبز رنگپریده، در انتظار عاشق دلربای خویش نمیماند تا با موتورسیکلتی کوچک از راه برسد و گیسوان طلاییاش را برای فروبردن تمامی معنای هستی ببوید. امروزه در جهانِ پساپسامدرن جای بازاندیشی مدرنیته، و رجعت به غایات و امیدهای آن، افکارِ واپسمانده باب روز گشتهاند که همچون پیچکی مسموم به گردِ هرجنبندهای پیچیده و عصارهی حیات و زندگی را از آن میستانند، امروز دیگر حتّی بزرگترها نیز گوش شنوایی برای حرف بزرگترهای به انتها رسیده ندارند اما آنیکا این کوچکِ بزرگ دارد، او همدلانه به حرفها گوش میدهد و عمیقا فکر میکند. او حسرت به دل بزرگترها مینشاند، چه با آرایشکردنش چه با ملاقاتهای عاشقانهاش و چه با زخمهای عشق. این قابهای هنرمندانه این پرترههای زیبا که لایق دیوارهای لوور یا واتیکان هستند، این دیالوگهای موجز و عمیق تنها مختص سینمای سوئداند. اگر بر جهان برگمان رنگ بپاشی به جهان اندرسون در یک داستان عاشقانهی سوئدی میرسی. پیچش و همآغوشی دیالکتیکوار عشق و نفرت، امید و ناامیدی در برگمان، و رقص و همبستگیِ مبهوتکنندهی عاشق و معشوق در اندرسون، قرنها از دسترس سینماگران دیگر جهان به دور است و در این زمانهی مبتذل، چه در عالم واقع و چه در جهان سینما، دورتر نیز میشود. یکی از زیباترین فروتنانهترین امیدوارانهترین و سنگینترین لحظات و سکانسهای عاشقانهی تاریخ سینما آن سکانسی است که در میدانچهی عشق، آنجا که گرداگردش فنسهای سرد واقعیّت چنبره زده، دخترک از رفتنِ پسربچّه اشک میریزد مبهوت و دلشکسته و غمین، همهنگام با آغاز موسیقیِ متن فیلم، پسر بازمیگردد، آنها در وسط فراخترین معرکهی عاشقانهی هستی همدیگر را در فضایی خاکی و اُخراییرنگ درآغوش میکِشند و دوستِ دختر از پشت فنسها عمیقترین حسرتهای جهان را میخورد، حسرت از دیدار عشقی آتشین که میان دو همزاد پا میگیرد، صحنهی پایانیِ این سکانس کات میشود به جهان دوّم، جهان ظلمانیِ بزرگان که چون شطّی از آهن و مذاب به درون فضای عاشقانهی پسر و دختر لبریز میکند.
یکی از زیباترین سکانسهای پایانی فیلم در سینمای هنری اروپا، ۱۵ دقیقهی انتهایی یک داستانه عاشقانهی سوئدی است. پدر دختر (آنیکا) بورژوا و تکنوکراتی که برای دخترش پول و ثروت میخواهد و از خانوادهی روستایی پسر دلزده است، در قعرِ تاریکِ مهآلودِ جنگلِ پیرامون کلبه، در سرسامی کلافهکننده اِنگاری در مسیری دایرهوار میچرخد فریاد میزند و دوربینِ اندرسون نیز بیمحابا و بینفس او را دنبال میکند. این مرثیه و نوحهای است برای مرگ مدرنیتهی عاشق و زادنِ پسامدرنِ یخزدهی بیعاطفه. او فریاد میزند: آنیکا پول میخواهد پول پول پول! آنیکا و پسر از کلبهی عشق بیرون میآیند. دختر که از همهجا بیخبر است، از پسر میپرسد که چه خبر است، و پسر که او هم خوشبختانه از پسامدرن بیخبر است، میگوید که هیچ به گمانم از ماهیگیری میآیند.
طی این چند سال آخر کمتر فیلمی دیده بودم که اینقدر ساده و بیپیرایه، با بهرهگیریِ بهجا، بینظیر و بینقص از لانگشاتها، مدیومشاتها و کلوزآپها، به قلب و روح ادای احترام کرده باشد و عشق را تا آن دوردستها در اعماق جهان کودکیمان رهگیری کند.
یک داستان عاشقانهی سوئدی میتوان یک داستان عاشقانه برای همهی زمانها و مکانها باشد. فیلم، نویدگر و حکایتگر جهانی آکنده از نور و دلبستهگی است که میان دو تاریکیِ شروع و پایان فیلم میزید نفس میکِشد و مخاطب را نیز برای غرقهشدن در خویش فرامیخواند.