انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

یک‌جور داستان عاشقانه: کازو ایشی‌گورو

برگردان مستانه تابش

کازو ایشی‌گورو (Kazuo Ishiguro) ژاپنی‌الاصل اولین رمان خود را طی ده سال نوشت و در سال ۱۹۸۹ با نوشتن درباره سرپیشخدمت خانه‌ای اشرافی در انگلستان توانست جایزه بوکر را از آن خود کند و در همان زمان در مصاحبه‌ای اعلام کرد که آمادگی خلق یک اثر عجیب را دارد. از آن به بعد هر کدام از کتاب‌های ایشی‌گورو یک اتفاق بوده است؛ از «تسلی‌‌ناپذیر» با لحن غریب کافکایی‌اش تا «وقتی یتیم بودیم» که خواننده را با خود به چینِ دهه ۳۰ میلادی می‌برد و «هرگز رهایم مکن» که ما را با کودکانی چشم در چشم می‌کند که برای اهدای اعضای بدنشان بزرگ می‌شوند! اما ایشی‌گورو به همین بسنده نمی‌کند و هر روز در تاریخ عمیق‌تر می‌شود تا داستانی درباره انگلستان در دوره آرتورشاه خلق کند. با این حال، در «غول مدفون» خبری از کملوت (دژ نامدار آرتورشاه)، اعضای نجیب خانواده سلطنتی، جادوگران باهوش، اسب‌های قوی و ماجراهای جسورانه نیست. او در این کتاب یک زوج سالخورده را روانه جاده‌های خیس و باران‌خورده انگلستان می‌کند تا درباره شیوه‌های منحصر به ‌فردی که جوامع مختلف برای به خاطر آوردن یا فراموش کردن خاطرات، تاریخ و اسرار تاریکشان دارند، بنویسد. او در گفت‌و‌‌گویی با شبکه NPR می‌گوید: «وسوسه شده بودم که به حوادث واقعی دنیای معاصر نگاهی بیندازم: از فروپاشی یوگسلاوی گرفته تا نسل‌کشی در رواندا و حوادث فرانسه پس از جنگ جهانی دوم، اما واقعا نمی‌خواستم داستانم را به این شکل به پایان برسانم. نمی‌خواستم کتابی بنویسم که شبیه یک رپورتاژ به نظر برسد، بلکه به عنوان یک رمان‌نویس می‌خواستم به سمت چیزی که کمی استعاری‌تر باشد، عقب‌نشینی کنم. » خلاصه‌ای از گفت‌و‌گوی ایشی‌گورو را با این شبکه این‌جا می‌خوانید.

 

آیا غول مدفون یک‌جور داستان عاشقانه است؟

غول مدفون اساسا یک‌جور داستان عاشقانه است. می‌دانید، معمولا وقتی می‌گوییم «داستان عاشقانه»، شاید داستانی را تصور می‌کنیم که درباره آدم‌هایی نوشته شده که دور هم جمع می‌شوند و همدیگر را ملاقات می‌کنند. خیلی وقت‌ها راجع به داستان‌هایی حرف می‌زنیم که راجع به اظهار عشق دو نفر به یکدیگر است که از این منظر غول مدفون یک داستان عاشقانه نیست. این کتاب درباره مسیر طولانی عشق است. می‌خواهم به شما بگویم که چطور مجذوب این ایده شدم که جوامع مختلف چگونه تاریخشان را به خاطر می‌آورند و فراموش می‌کنند. بنابراین دقیقا همان سوالی که مرا مجذوب جامعه‌‌ای کرد که خاطرات فجایع گذشته را مدفون می‌کند، در مورد ازدواج هم به کار می‌رود. پس در مرکز داستان، یک سفر وجود دارد و ما با زوج سالخورده‌ای طرف هستیم که احتمالا آخرین سفرشان را با هم می‌روند. روی زمین. خودشان این را حس می‌کنند.

‌در «غول مدفون» ما داستان زوج سالخورده‌ای به نام «آکسل» و «بئاتریس» را دنبال می‌کنیم که می‌‌خواهند به دهکده دیگری سفر کنند تا فرزندشان را ببینند؛ فرزندی که سال‌هاست او را ندیده‌اند و حتی چهره‌اش را هم فراموش کرده‌اند.

اکسل و بئاتریس فکر می‌کنند که به یاد می‌آورند پسری داشته‌اند، اما واقعا مطمئن نیستند. قضیه اصلی این است که نوعی غبار روی سراسر منطقه کشیده شده که باعث می‌شود مردم خاطراتشان را فراموش کنند. مردم به فراموشی مبتلا شده‌اند و این زوج احساس می‌کنند – پیش از آن‌که خیلی دیر شود – باید خاطرات ارزشمندشان را دوباره پیدا کنند. این برای رابطه‌شان و برای زندگی مشترکشان بسیار مهم است. پس به سفر می‌روند تا پسرشان را پیدا کنند و با خودشان فکر می‌کنند که پیدا کردن او قفل خاطرات مهمی را که از دست داده‌اند، می‌گشاید. آن‌ها از بازیافتن دوباره این خاطرات می‌ترسند ولی خیلی هم مشتاقند که آن‌ها را دوباره پیدا کنند.

گویا قبلا در کلاس‌های نویسندگی خلاق شرکت کرده بودید و می‌خواستید ترانه بنویسید.

بله، در کلاس‌های نوشتن خلاق شرکت کردم. فکر کنم حدود سی سال قبل بود. و این اولین دوره کلاس‌های نویسندگی خلاق بود که در انگلستان برگزار می‌شد. اصل ماجرا این بود که از هیچ آموزش و یاد دادنی خبری نبود. دوازده ماه طول می‌کشید تا مشخص شود آدمی که در این دوره شرکت کرده واقعا نویسنده است یا نه. وقتی به آن‌جا رفتم، خیال نمی‌کردم نویسنده هستم و وقتی رسیدم واقعا دلم می‌خواست یک خواننده و ترانه‌سرا باشم. فکر کنم بخشی از وجودم، حتی وقتی مشغول نوشتم رمان هستم، همچنان یک ترانه‌سرا باقی مانده است. و می‌توانم ببینم که هم‌پوشانی زیادی بین ترانه‌هایی که در جوانی نوشتم و داستان‌های بعدی‌ام وجود دارد. خیلی از جنبه‌های مهم و کلیدی کار من که احتمالا شما آن را «سبک» من به عنوان یک رمان‌نویس می‌نامید، از دورانی نشأت گرفته که ترانه‌سرا بودم. یک ترانه اساسا یک روایت اول‌شخص ـ-یک اول‌شخص تنها- است که با مخاطب به اشتراک گذاشته می‌شود و این احتمالا همان نگاهی است که من به بیشتر رمان‌هایم دارم، از ابتدا تا آخرین آن.

چطور به زبان انگلیسی مسلط شدید؟

وقتی به انگلستان آمدیم، پنج سالم بود. هیچ‌کدام از والدینم نمی‌توانستند به‌خوبی انگلیسی حرف بزنند و فکر نکنم مادرم اصلا انگلیسی حرف زده باشد. هیچ‌وقت به طور رسمی در هیچ کلاس زبان انگلیسی شرکت نکردم ولی وقتی به خانه برمی‌گشتم، فیلم‌های وسترن محبوبم را می‌دیدم و آن روزها تلویزیون پر از فیلم‌های کابویی بود؛ وسترن‌های امریکایی. و این برای من به عنوان یک بچه ژاپنی خیلی گیج‌کننده بود. نمی‌دانستم بین زبانی که مردم در غرب وحشی، در «بونانزا» و «واگن قطار» با آن حرف می‌زنند و زبانی که در دهکده‌های انگلیسی کاربرد دارد، چقدر تفاوت هست. بنابراین توی مدرسه کلمه‌هایی مثل «Howdy» (شکل غیررسمی برای سلام و احوال‌پرسی) و چیزهایی مثل این از دهانم بیرون می‌پرید و دیگران آرام از من فاصله می‌گرفتند. از آن زمان به بعد همیشه به وسترن علاقه‌مند بوده‌ام و احساس می‌کنم بخشی از روح داستان‌های سامورایی را که با آن‌ها بزرگ شده‌ام، در وسترن پیدا می‌کنم.

 

این مطلب در چارچوب همکاری میان انسان شناسی و فرهنگ و مجله کرگدن منتشر می شود.