مادام
مادام مادربزرگ اتریشی نوری منبعی از رمز و رازی بیاندازه برای اوست. مادربزرگی که پس از سالها زندگی در ایران و صحبت به زبان فارسی همه او «مادام» صدا میزنند. نشانه ای از احترام و البته یادآوری تفاوت و شاید به نوعی «دیگری» بودنِ این زن. مادام از ضربالمثلها و شعرهای مختلفی وقتِ حرف زدن استفاده میکند. زبانی که گاهی میتواند درک مادربزرگ را برای او دشوار بکند. مادام با شیوهای رسمی نوری را خطاب قرار میدهد: «جنابعالی»،«چشمهای آبی شما آلمانیه، اما سرکار مثل شرقیها به دنیا نگاه میفرمایید.» نوری رابطۀ پر فراز و نشیبی را با مادربزرگش تجربه میکند. نوری مادام را دوست دارد اما گاهی فاصلۀ زیادی بین خودش و او احساس میکند. مادام مادربزرگی است که در تنهایی آواز میخواند. «آواز خواندن زیباست. به هرجا بروید، صدای قشنگ رو هم با خود میبرید. حتی در زندان هم میتوانین آواز بخونین و سرتونو گرم نگه دارین.» مادام به نوری از لذت یادگرفتن میگوید: «در مملکت شما به کیف کینه میورزن. خوشی را ضد زندگی میدانند و به شما یاد دادهن که رنج بردن برای سلامتی نفس شما خوب است و خوشی ارزش هرکاری رو از بین میبره. میفرمایند: نابرده رنج گنج میسر نمیشود. بنده عرض میکنم «بیعیش و نوش، زندگی میسر نمیشود.» تمرین ارگ بادی با مادام نوری را سر ذوق میآورد. و اجنبی بودن که مفهوم مهمی در سراسرِ کتاب و ارتباط نوری و مادام است. نوری به مادام میگوید: «امروز آقای دفتری میگفت پرندههایی در قطب شمالن که هر سال به جنوب کوچ میکنن. من هم میخوام مثل یکی از این پرندهها باشم. نه این که بخوام به جنوب کوچ کنمها. نه. من فقط اینجا رو مال خودم نمیدونم. آدم اجنبی هیچجور حقی نداره و همیشه تو قفسه. هر چی هم به من بدین مثل حاتمبخشیه، حق خودم نمیدونم. آدم تا وقتی نتونه به میل خودش جایی بره، حرفی بزنه و کاری بکنه، همونطور اجنبی میمونه.» و صدای مادام که میگوید: «سرکار باید تو دل خودتون اجنبی نباشین. وگرنه هر جا برین اجنبی هستین…آدمِ اجنبی از خودش پرتوقعه و خیلی به خودش اهمیت میده. هر چی بیشتر از خودش توقع داره، بیشتر انتظار معجزه میکشه.» و زندگی واقعی که همین است: «احساس آشنایی در برابر بیگانگی. شاید سِرِ موفقیت مادام هم همین بود که ناآشناییها اغلب او را به یادِ آشناییهای وطن خودش میانداختند.» و «شاید با گذشت زمان زندگی سادهتر میشد. شاید نوری صبر و تحمل بیشتری به دست میآورد و بالاخره روزی میفهمید چرا اجنبی بودن ارتباطی به محل زندگی آدم ندارد؟ چرا بعضیها هر جا میروند، حتی در مملکت خودشان هم، اجنبی میمانند؟ و چرا در قلب یک اجنبی همیشه حفرهای از حسرت و آرزو خالی میماند.»
نوشتههای مرتبط
رابطۀ نوری و مادام رابطۀ جانداری است که به مرور عمیقتر میشود. رابطهای که نوری در آن گاهی خودش را در برابر مادام تنها و بیپشتیبان میبیند: «گو اینکه حداقل خودش در ظاهر بیچاره تقصیری نداشت. فقط خود نوری بود که دیگر تحمل بررسی دائمی نگاهها و تظاهر به ایرانی بودن و ایراندوستی، مسلمانی و مسلمان شدن نداشت.» و صدای مادام که میگوید: «خب، ایرونیها حساسن. باید جواب نامههاشونو زود بدین. اگر القابشونو درست به اسمشون نچسبونین، بهشون برمیخوره.» نوری نوجوانی است که گاهی احتیاج به ترمز و توقف دارد. ترمزی در کاری نیست. او در لحظۀ انفجار به مادام میگوید: «میدونین از اون روز اولی که به اینجا آمدم برای یک دفعه هم حس نکردهم تو خونۀ خودمم؟ اینجا مال من نیست.» نوری فکر میکند: «چرا بیخودی با یک زن خارجی که چیزی از زندگی درون یک آدم شرقی نمیفهمد وقت خودش را هدر میداد؟» و پاسخِ مادام: «اینجانب بیشتر از نیمقرن در میون اجانب زندگی کرده، به تمام سازها رقصیده و به بیگانگی اخت گرفتهم. بهتر از من کیه که به پست و بلند زندگی شما باخبر باشه؟» مادام با اشاره به شعر معروفِ «جان دان» شاعر انگلیسی «خاطر نشان» میکند: «دموکراسی واقعی مرگ است. مرگ بهتر از هر قاضی منصفی با همه یکسان رفتار میکند.» و باز در جای دیگری مادام از مرگ میگوید: «فقط در مرگه که ورای مسلمونی و مسیحی بودن با خودمون تنها میشیم. سکوت! سکوت! سکوت، نه جار و جنجال و عربدهکشی و خشم.» نوری وقت حرف زدن با ثریا از مادام میگوید:«همه باید تو عشق آزاد باشن. اگه دلشون خواست، همدیگه رو ببوسن. این که اینهمه ترس و احتیاط نداره. خوبی مادام هم همینه که از عشق آدمهای غریبه نمیترسه. جرات داره که از خونه و زندگیش بگذره و فقط بهخاطر عشقش تو اینجا زندگی کنه.» ثریا میگوید: «تو چقدر نازی نوری! یک تیکه ماهی. میدونی چرا؟ برای اینکه زیر دست مادربزرگ خارجی بزرگ شدی.» او در واکنش نسبت به کلمۀ «خارجی» میگوید:«مادربزرگم خودشو خارجی نمیدونه. هرکاری که میکنه، می خواد به سبک ایرونیها باشه. اگه بهخاطر عشقش به ایران نبود، مثل بقیۀ خارجیها چمدونهاشو میبست و سر یک روز خودشو به اتریش میرسوند.»
مادام در نزدیکیِ مرگ به نوری که از امریکا برگشته میگوید: «دعا خواهم کرد تا به توفیق الهی به سنت جوزف کالج برگردین. شما به آمریکا تعلق دارین و بنده به اینجا. خندهدار نیست که از ما دو نفر، کدوم شرقیه و کدوم غربی؟» مادام که یکبار پیش از این گفته بود:«کاشکی مرگ نبود.» در ادامه میگوید: «میدونین؟ بنده از هر جهت آمادهام برای آیندگان جا باز کنم و با خیال راحت بروم به سوی سرنوشت.» و صدای نوری:«مامزی، میخوام یه چیزی بهتون بگم… میدونین شما چهقدر برای من بزرگین؟»
مادام همزمان با انقلاب ایران بیمار میشود. همانطور که او دیگر قادر به درک و توضیح وضعیتِ زندگی خود نیست بقیۀ اعضای خانواده هم به نوعی همین احساس را تجربه میکنند. آنها هم در گیجیِ حاصل از وضع پیش آمده زبانی برای بیانِ تغییراتی که زندگیشان را دربرگرفته ندارند. دیگر مادام تنها غریبۀ خانه نیست؛ بقیۀ آدمهای خانۀ دزاشیبی هم هویت و حس تعلق خود را به چالش کشیده میبینند. (۳)
عنوان کتاب به مجسمهای که مادام در سال اول ورودش به ایران از یک کشیش لهستانی در کلیسای سنت بارتالیمو خریده اشاره دارد. مادام مجسمه را در همان کلیسا به اسم «عذرای خلوتنشین» تعمید داده. مجسمهای که او در خانۀ دزاشیبی مقابلش زانو میزند، و «کمکم به جلد یکی از همان موجودات عجیبالخلقهای میرود که نوری و لادن فقط در فیلمهای ماوراءطبیعی و مربوط به زمانهای آینده دیده بودند وگاهی «عذرای خلوتنشین» را به شکل یک آدم زنده در خیالشان مجسم میکردند که بستگی نزدیکی با خود مادام داشت.»
مامان زو زو
خواننده در مواجهه با شخصیت مامان زوزو سوالهای مختلفی برایش پیش میآید. در ابتدا مامان زو زو فقط یک نام و صدایی آن سوی خط تلفن است. بهمرور بخشهای دیگری از شخصیت او برای خواننده روشن میشود. مامان زو زو وقتی نوری در امریکاست برای او از زندگی در امریکا میگوید: «با این وضع افتضاح اقتصاد امریکا، نمیدونم مردم چهطوری امرشونو میگذرونن.» او با تمام بدبختیها آنجا را به خانۀ دزاشیبی ترجیح میدهد. نوری دوست دارد پیش مامان زو زو بماند. شکافی بین آن دو هست؛ شکافی که نوری نمیتواند بفهمد تا چه حد میتواند آن را از میان بردارد. مامان زو زو او را وقت رانندگی تشویق میکند: «نوری جون، ماشالله تو چه قشنگ ماشین میرونی. خوبه تو ایرون نیستی که هزار عیب و نقص ازت بگیرن.» خواننده همزمان با نوری موفق به شناخت بهترِ مامان زوزو میشود و لایههای پنهانی از شخصیت او را کشف میکند. شخصیت مامان زو زو و شکلی از آزادی که او به ناچار آن را انتخاب کرده. شاید بتوان گفت شکلی از تبعیدی خودخواسته.
خانه
کتاب از فضاسازی بینظیری بهره برده است. جزئیاتی فراوان که با ظرافت مورد استفاده قرار گرفتند. جزییاتی که توانسته فضای خانۀ دزاشیبی، کوچۀ مستوفی، آپارتمان طهماسبیها، سینما دیانا، رستوران ارم، خیابان شاهرضا، سرپل تجریش، امیرآباد، کوچهپسکوچههای چهارراه حسنآباد و خانۀ قدیمی عمه ملوک را پیش چشم خواننده بیاورد. شاید بتوان «خانه» را استعارهای از سرزمین دانست: «شاید اوضاع بدتر از آن بود که نوری تصورش را میکرد. جسته و گریخته به گوششان میرسید که هفتهای یک بار دولت سقوط میکند.» نوری که چیز زیادی از «دستۀ ترکها» و اعتراض به «اوضاع زندونیها و اونایی که سر به نیست شدهن» نمیداند. او به ثریا میگوید: «این مملکت تقولقه. مردمش عاصی شدهن. شاید هم حق با شما باشه. بابا جوادم همیشه میگفت: «خیلیها ترجیح میدن برن آمریکا، بذار برن. هرکس حق داره راهی برای خودش انتخاب بکنه. اما اینجا وطن منه.» اگه حالا زنده بود، شاید منو با خودش به تظاهرات میبرد. با هم به حوزههای حزبی میرفتیم، منو یک خرده با زندگی حزبیش آشنا میکرد.» نوری از تهران میرود. «تهران از پنجرۀ هواپیما بهشکل خیالانگیزی از نوری فاصله میگرفت. رشتههای چراغ مثل گردنبند الماسی روی تپه و ماهور پهن بود و چشمک میزد.» وقتِ خداحافظی سناتور به نوری میگوید: «خوب فکرشو بکن. درست سر بزنگاه داری از اینجا در میری. اونجا که رسیدی به یاد ما هم باش. با این اوضاع، معلوم نیست فردا چی به سرمون بیاد.»
آمریکا و خانهای در آن سوی جهان با شکل و شمایلی متفاوت از خانۀ دزاشیبی: خانۀ مامان زو زو که سوراخسُنبهها و گوشههای پنهانِ خودش را دارد. وسوسۀ عجیبی در وجود نوری برای کشف این گوشهها هست. وسوسهای که از محیط جدید مایه میگیرد. و همینجا تفاوتِ دو فضا برای نوری روشن می شود: فضا و وسایل خانۀ مامان زو زو که به درد آدمهای عجول و کموقت میخورد و شباهتی به «انبار مادام که اسباب و اثاثیهش همیشه او را به یاد سیر آهستۀ زمان در یک شهر اروپایی و دورهم جمع شدن اولهای غروب میانداخت» ندارد. نوری به آدمها در خیابانهای نیویورک نگاه میکند و میخواهد بداند «منزلشان کجاست؟ دمخورشان چه جور آدمهایی هستند؟ حرفهای خصوصی و محرمانهشان درباره چیست؟» مدتی بعد «ظلمات ذهن»ِ نوری از «فکر صاعقهمانندی ترک برداشت و برای اولین بار با تمام معنا فهمید دیگر در ایران نیست. آن هم به شکل عمیق و تکاندهندهای که انگار بهخاطر جرمی محکومش کرده باشند و بخواهند از او انتقام بگیرند.» نوری به آمریکا برمیگردد و لیندا به او میگوید: «بعضی وقتها اینقدر توی عالم خودتی که باورم نمیشه از ایرون بیرون آمده باشی. راستشو بگم؟ تو اصلا اینجا نیستی. تو هنوز تو ایرون زندگی میکنی.» او پیش از رفتن به لادن میگوید: «اگه از رفتنم دلخوری، فکرشو بکن اینجا موندنم چهقدر برام تموم میشه. اینجا بمونم، میپوسم. باید اینو قبول داشته باشی. به این ظاهرم نگاه نکن که آروم پهلوت نشستهم. همین الانش هم که بهت نگاه میکنم، دلم میخواد با هم تو نیویورک بودیم و میرفتیم به گردش. نمیدونم چهطوری برات تعریف کنم. تو نیویورک آدم اینقدر آزاد و بیقیده که انگار با خودش تنهاست… من و تو همیشه با هم بودهیم. همون چند سالی هم که به آمریکا رفته بودم خودمو فقط یک مسافر میدونستم. همیشه منتظر بودم کی چمدونهامو ببندم و برگردم، تا باز با هم باشیم. اما حالا که همهچیز برای رفتنم آمادهست، آمریکا بیشتر از وقتی که ندیده بودمش به نظرم غریب میرسه. به خودم میگم: «اگه بناست برم، باید برای همیشه برم.» برگشتن دیگه معنی نداره. آدمی که فقط به گذشتهها دل بست، دیگه آزاد نیست. نمیتوونه چیز دیگهای رو دوست داشته باشه.» نوری به لادن میگوید: «ما دیگه تو خونۀ خودمون زندگی نمیکنیم.» همۀ اینها را میتوان در پیوند با تجربۀ زیستۀ نویسنده هم دانست: «بیشتر مهاجران، صرفنظر از شرایط خانوادگی، اجتماعی یا سیاسی که باعث تبعیدشان شده، تمام عمر پناهندگانی فرهنگی بودهاند. وطنشان ترک میکنند چون احساس «خارجی» بودن میکنند. شاید این زبان شخصیشان باشد که بتواند میان آنچه آشناست و آنچه عجیب مینماید پلی برقرار کند.»(۴) مدرسی در رمانهایش، از آدمهایی میگوید که عمری در جستجوی گمشدهای بودهاند، آرمانی داشتهاند، اما در برخورد با خشونت واقعیت از توهم به درآمدهاند و پذیرفتهاند که ایدههایشان: «جز یک مشت سایۀ پرپری، نقشهای فانوس خیال چیز دیگری» نبوده است. پس گریزان از اجتماع یا به درون گریختهاند و یا پذیرای مرگ شدهاند. داستان زندگیشان، حاصلی جز درد و رنج نداشته است.(۵)
۱و۴-نوشتن با لهجه. نوشتۀ تقی مدرسی. ترجمۀ رضا پرهیزگار. مجله کلک. ۱۳۷۴
۲ و ۳- تقی مدرسی رماننویس و روانپزشک ایرانی(۱۹۳۱-۱۹۹۷). نسرین رحیمیه. دانشنامه ایرانیکا. ۲۰۰۴.
۵-داستانی حاصلش دردی(مروری بر آثار تقی مدرسی). حسن عابدینی. مجله کلک. ۱۳۷۴
