دربارۀ تقی مدرسی چه میدانیم؟ فقط همین که کتابِ «یَکُلیا و تنهایی او» را نوشته؟ استادِ ادبیاتی در اینستاگرام از تقی مدرسی میگفت: «تقی مدرسی با کتاب یکلیا در سن بیست و چند سالگی ناگهان مطرح شد و پدیدهای در داستاننویسی ایران به شمار میآمد. در منابع گفتند تقی مدرسی معتاد شد چون اعتیادش هم شدید بود بنابراین خیلی نتوانست کاری بکند از آن نویسندههایی هست که به قول گلشیری جوانمرگ شد. و نتوانست خلاقیت زیادی داشته باشد. تنها شانسی که آورد این بود که خانوادهاش خواستند نجاتش بدهند از ایران رفت به امریکا. بعد با خانم داستاننویس بزرگ امریکایی ازدواج کرد. خانمی که چندین جایزه معتبر در دنیا دارد. ظاهرا این خانم و آقا نتوانستند در زمینه داستاننویسی به هم کمک کنند. بیست سالی از تقی مدرسی خبری نبود تا اینکه با آدمهای غایب، شریف جان و اداب زیارت دوباره خودش را مطرح کرد.»
آنوقت که این حرفها شنیدم چیز چندانی از تقی مدرسی نمیدانستم. در پاسخ به این توضیحات میتوان از نوشتۀ پشت جلدِ کتابِ «عذرای خلوتنشین» کمک گرفت: «تقی مدرسی در تهران به دنیا آمد، پس از پایان دوره پزشکی در دانشگاه تهران، به آمریکا آمد. در پایانِ تحصیلات تخصصی در رشته روانپزشکی در دانشگاه دوک به دانشگاه مریلند برای تدریس رفت. تقی مدرسی در دانشگاه دوک با خانم آن تایلر، که اینک نویسندۀ مشهوری است، آشنا شد و با وی ازدواج کرد. مدرسی در سال ۱۹۹۷ از بیماری سرطان درگذشت. «عذرای خلوتنشین» پنجمین و آخرین رمانی است که از او باقی مانده.» این رمان غافلگیرکننده است. گنجی که نمیتوان بیتفاوت از کنارش گذشت: زبان، شخصیتپردازی، روایت و داستانی قابل تامل و ارزشمند. روایتِ تهران، انقلاب، نوجوانی، مهاجرت و فضای روشنفکری. آنتایلر در مقدمۀ کتاب نوشته: «تقی مدرسی مادرزادی خوشبین و سرشار از امید و برخوردی گرم بود.» جای تاسف است که مخاطب فارسیزبان چیزی از این کتاب و البته شاید حتی بتوان گفت نویسنده نمیداند.
نوشتههای مرتبط
مدرسی در «نوشتن با لهجه» با اشاره به فضای اوائل انقلاب و افزایش ناگهانی مهاجرت ایرانیان به امریکا از هیجانِ غیرقابل تحمل آن روزها نوشته:«احساساتم آنچنان شدید و برانگیخته شده بود که هر روز بین ساعت چهار و پنج از خواب بیدار میشدم و خودم را با ماشین به دفتر کارم میرساندم و روی داستانی که در حقیقت سرگذشتی ساختگی بود شروع به کار میکردم. برای نوشتن این داستان مجبور بودم از ترفندی استفاده کنم که آن را «صدای درونی تازهام» مینامیدم و آنرا بیآنکه انتظارش را داشته باشم، هنگام گوش دادن به صدای فارسی در خیابانهای لسآنجلس و واشنگتن کشف کرده بودم. صدا، صدای پناهندگان ِ ایرانی بود که در فروشگاههای آمریکایی بر سر خرید چک و چانه میزدند. این صدای تازهام محتوایی نداشت. بیشتر همهمهای بود آهنگین، یا شاید شبحی از لهجه فارسی. مثل زمزمهای بود که وقتی تنها هستیم یا فکری توجهمان را به خود جلب کرده با خود میکنیم. گهگاه ذهنم خاموش میشد و نوشتن به وقفهای نامنتظر میرسید. آنگاه با صدای درونیام زمزمه آغاز میکردم. آن صدای آهنگین فارسی گاهی بر صحنههایی از یادرفته پرتو میافکند و آنها را از تاریکی مطلق بیرون میکشید و به من توانِ اختراعِ یادهایی میداد از زمانی که حتی هنوز به دنیا نیامده بودم.»(۱)
کتاب اینطور شروع شده: «فروردین سال شصت و دو که هنوز بازدیدهای عیدشان را پس میدادند، «مادام» هر شب در حال اغما روی تختخوابِ برنجی دراز میکشید و بهفاصلههای معین صدای خرناسهاش بلند میشد.» مادام و همسرش سناتور ضرغام، مامانزو زو، بابا جواد، لادن و نوری شخصیتهای این کتاب هستند. مدرسی در این کتاب زندگی شخصیتها را در بستری اجتماعی و روانشناختی دنبال میکند. مضامینی چون هویت در دوره مدرن، تنهایی و انزوا در نوشتهها و حرفۀ روانپزشکی مورد توجه او بوده است. مدرسی به ارتباط میانِ روانپزشکی و نویسندگی باور دارد. (۲)
این نوشته نگاهی به شخصیت نوری و روابط او با مادام، مادرش، لادن و به شکلی کلی با جهان اطرافش دارد. شاید بتوان خانه را هم چون شخصیتی جاندار در این اثر دید.
نوری
«عید هزار و سیصد و پنجاه و سه بود و چهار ماه بیشتر از تصادف پدرشان نمیگذشت. نوری از آن تصادف فقط عکس فولکس واگن و گلگیر قرش را که در اطلاعات چاپ شده بود به یاد داشت.» چند شب قبل از به دنیا آمدن نوری بابا جواد را به بوشهر تبعید کرده بودند. بیبیقزی عمۀ نوری کفتری را کنار نهر کرج به نیت آزادی بابا جواد به هوا پر داد. بابا جواد بعد از آزادی به تهران برگشت و گاهی نوری را با خود به خانۀ قدیمیشان برد تا هیچوقت گذشتههایش را فراموش نکند. نوری نوجوانی سیزده ساله است. نوجوانی که همراه خواهرش لادن در خانۀ پدربزرگ و مادربزرگش زندگی میکند. نوجوانی که باارزشهای متفاوتی در خانه و بیرون از خانه روبهروست. مادربزرگی که به ارزشهای اروپایی نظر دارد و پدربزرگی که به ارزشها و شیوههای قدیمی ایرانی پایبند است.
«ضرغامها عمه ملوک را مسخره میکردند. پشت سرش صفحه میگذاشتند که بعد از مرگ آقا جواد جنون گرفته است. کسی که از خشکهمقدسی برای یک روز هم نمازش ترک نمیشد، چطور میتواند در حزب توده اسم بنویسد و سنگ تودههای محروم را به سینه بزند؟» و عمه ملوک که «محلشان نمیگذاشت. نگاهش را با سرخوردگی به پنجرۀ اتاق میانداخت و میگفت هوشیارها به مال و منال دنیا دلبستگی ندارند و ترجیح میدهند از گشنگی بمیرند، ولی شرف داشته باشند و تحصیلاتشان را نیم تمام نگذارند.»
نوری نوجوانی درگیر مسالۀ هویت است و شکلی از سرگردانی میان جهانهای مختلف را تجربه میکند. حوصلهاش زود از هرچه آشنا و تکراری و قابل شناسایی است سر میرود. «سرگردان ناآشناییها بود و به دنبال تغییر، بیگانگی و اعجاب میگشت.» او «تغییر را یک امر حیاتی و مقدر میدانست و بدون آن احساس خطر میکرد و وحشتش برمیداشت.» گاهی خودش را به خطر میانداخت. «بیبندو باری، نقطهضعفی بود که در سالهای اول ورودش به خانه دزاشیبی نه تنها رنجش میداد بلکه از او موجود ترسو و محافظهکاری هم ساخته بود.» سرگردان میان مدرسه و خانه، میانِ «آپارتمان قدیمی خودشان» و «خانۀ دزاشیبی» باهمهرمز و رازی که دارد. او حس میکرد «احتیاج دارد به مامان زو زو بگوید که هر وقت از مدرسه فرار میکرد، فقط برای تفریح و از روی تنبلی نبود. اگر خودش را از مدرسه بیرون نمیکشید به سرش میزد.» سرگردان در زمان: «شبی به دیدن آپارتمان قدیمی خودشان رفت تا سردربیاورد بعد از یک سال و خردهای دربارۀ گذشتههایش چه جور احساس میکند.» و آینده که برای نوریِ نوجوان به شکل جو مبهمی است که از فاصلۀ دور خودش را نشان میدهد. سرگردان میانِ کودکی و بزرگسالی. سرگردان در یافتنِ عشق و عاطفه و رابطه با ثریا دخترِ متفاوت و سرکشی که خواهر بوکی بچهمحل سابقشان است. سرگردان میانِ خلوتِ خود و هیاهوی بیرون: او که اگر به فستیوال فیلمهای هنری هم میرفت، نه برای تماشای فیلم بود و نه برای گوش دادن به حرفهای لادن و دوستهایش. «فقط برای این بود که در تاریکی سالن سینما با خودش تنها باشد.» در خلوت انگار بارِ مسئولیتهای جمعی را از دوش نوری برمیداشتند. «دموکراسی واقعی فقط در خلوت، بدون سانسور و ممیز و راهنمایی برایش میسر بود.» سرگردان بین لحظۀ انتخابش برای خیرمقدم گفتن به شهبانو در مدرسه تا انتخابِ «ناصر شاهنده» به جای او. و فکرِ او وقتی به لادن گفت انتخاب نشده چون جلوی هر کس حرف خودش را میزند؛ و از اینهایی نیست که جلو هر کسی زه بزند. و صدای لادن که «این جور کارها به درد آریامهریهای بیمخ و تازه نونوارشده میخوره که دائم ماشین و خونه و پول و پلهشون رو به رخ هم بکشن و با هم چشم همچشمی کنن». سرگردان میانِ آرمانهای پدرش و افکار و زندگیِ پدربزرگش سناتور ضرغام. کتاب شعر بابا جواد که عمهملوک از آن حرف میزند:«نوری جون، میگی با اینها چه کار بکنیم؟ چندتا ناشر تلفن کردهن که مخفیانه چاپشون بکنن.» سرگردان میانِ «ما» و «ضد ما»، آنطور که بوکی میگوید: «هرکی اینجا موند، باید تکلیفشو با مردم روشن بکنه. یا باید مثل همه آستینها رو بالا بزنی و وارد مبارزه شی، یا باید حسابتو جدا بکنی و بری جایی که توش نون و آب باشه. این وسط موندن و از هر توبرهای کاه خوردن بچه محصلیه. میگی اینجایی نیستی؟ خب نباش، رییس! برو به آمریکا و خیال همه رو راحت کن.» و صدای نوری که :«کی ازت پرسیده بود اینجا بمونم یا نمونم؟» سرگردان میانِ ایران و آمریکا و ثریا و لیندا. میانِ ایرانی بودن و خارجی بودن، میانِ در ایران ماندن وتبعید. در آمریکا درست وقتی که باید از لیندا عذر میخواست «شاید وحشتناکترین تصویری را که میشد از یک ایرانی ساخت برای لیندا تایید کرده بود. موجودی در ظاهر گرم و زود رنج، در باطن قلدر و زمخت و خودستا که خودش را با هیچ رسمی از رسوم و هیچ اصلی از اصول غیر ایرانی تطابق نمیداد. به هیچ قانون و مرجعی احترام نمیگذاشت، زبان و فرهنگ و زندگی اجتماعی بیشتر دنیا را به مسخره میگرفت. آنوقت، مثل آوارهای فراری از تاریخ، به یک جور زندگی زیر زمینی در تبعید ادامه میداد. با کولهباری از «فرهنگ جاودانی» بر دوش و به جستجوی «آن چه یافت مینشود» از دیاری به دیار دیگر میرفت و همهجا کباده ایرانی بودن به سینه میکشید.»
البته که ماجرا فقط سرگردانی نیست؛ زبانِ خصوصی نوری و لادن که از همان بچگیها برای خودشان اختراع کرده بودند هم هست. صدای مادام وقتِ حرف زدن با آن لهجۀ آلمانی و فارسی ِ«شاعرانهاش» هم هست.
ادامه دارد…
