داستان دل بده دل بده!، اثر فرهاد حسن زاده، انتشارات کودک و نوجوان میچکا، ۱۴۰۲
در ادبیات کودک، باید داستانهایی را که در آنها کودکان نه در جایگاهی منفعل بلکه بهعنوان عاملان تأثیرگذار بازنمایی میشوند، جدی بگیریم. در دنیایی کنونی که به واسطۀ ساختارهای پیرامون، گویی در بند محدودیتهای بیشماری قرار داریم و نیاز به خلاقیت، تغییر و بهبود را در قلمروهای مختلف احساس میکنیم، بیش از هر زمان دیگری نیاز داریم که به گفتمانی نو با بیندیشیم؛ گفتمانی که در آن کودکان خلاقیت و توانایی به تغییر دادن را در خود کشف کنند. در واقع پروراندن قدرت کودکان در شناخت ظرفیتهایشان برای کنشگری، تغییر و بهبود خود و پیرامونشان اهمیت دوچندانی دارد.
نوشتههای مرتبط
داستان دل بده، دل بده! اثر فرهاد حسنزاده روایتی است که در عین سادگی، سرشار از تأمل جامعهشناختی دربارهی رابطهی فرد، دیگری و جامعه است. آنچه این داستان را از داستانهای مشابه متمایز میکند، سرپیچیدن از دوگرایی میان مفاهیم نمادین محدودیت و رهایی، و نشان دادن سیالیت معنایی میان این دوست. همچنین نشان میدهد که تعامل و کنشورزی چه نقشی در معنابخشیدن به زیست جهان خودمان و دیگری دارد و کنشگران چگونه میتوانند در یک فرآیند پیچیده و متقابل، یکدیگر را تغییر دهند.
در دل بده، دل بده! موقعیتی پیشداستانی وجود دارد. روشن است که پیش از آنکه قفس در جستوجوی پرنده باشد، پرنده را در بند داشته و در موقعیت تسلط بوده است. این موقعیت منطبق با معناهایی است که ما در ذهن خویش، به صورتی پیشفرض، برای نمادهای پرنده و قفس قائل هستیم. قفس و پرنده دو نماد اصلی هستند. قفس نماد محدودیت است و پرنده نماد رهایی. اما با گذشت زمان و در جریان تعامل میان این دو، معنای این نمادها تغییر میکنند. در واقع روایت اصلی نشان میدهد که پرنده و قفس بر اثر همنشینی دچار تغییر شدهاند. در نتیجه دلالت معنایی نمادها تغییر کرده و ما را با وضعیتی آشنایی زدوده مواجه میکند.
در این داستان، کارکرد قفس را دیگر نمیتوان به محبس فروکاست؛ قفس فراتر از محدودیتهایی که بر پرنده وضع کرده، در تعامل با پرنده، به او به شکلی غیرمستقیم کمک کرده که آواز خواندن بیاموزد. پرنده نیز صرفا یک دربند بیزار از قفس نیست. از قضا، برغم شوق رهایی، با قفس «خیلی جور بوده» (این تعبیری است که کاراکترِ قفس در داستان به کار میبرد)؛ اما در خلال همنشینی، هم خود رهایی یافته و هم قفس را به عاشق محدودیتگریزی بدل ساخته که به راه تذهیب نفس افتاده و اینک خود پرواز میکند. دیگر نه این پرنده آن پرندهی پیشین است و نه این قفس آن قفس قبل (او به من پرواز یاد داد، من به او آواز).
روایت این تعامل میتواند اولاً کودک را برای فهم این موضوع آماده کند که ساختار جامعه و حضور دیگری در عین محدودیتآفرینی، سرمنشأیی برای بهرهمندی نیز هست. ثانیاً او را با سیالیت معناها و عدم قطعیتها در جهان پیرامون آشنا سازد و ظرفیت تغییر در خود، دیگری و محیط را برای او روشن کند. به تعبیر هربرت بلومر، بیشتر فعالیتهای انسانی و انسانساز که مردم در آنها مشارکت دارند، صحبت کردن با یکدیگر است. بنابراین کنش اجتماعی در مرکز زندگی روزمره ما قرار دارد؛ و این کنش، چنان که از نامش پیداست، نه بهصورتی جداگانه، بلکه در روندی پیوسته میان ما و دیگران تحقق مییابد. بنابراین تغییر نقشها و هویتها و در نهایت تغییر جامعه، نه در رویگرداندن از دیگری، و نه در روندی دفعتی، بلکه به صورتی تدریجی، با درونیکردن معانی و رسیدن به زمین مشترک رخ میدهد.