فصل اول : اقتدار، اتوریته و فرهنگ
۱. هویت در فرهنگ و زندگی روزمره
یکی از مشکلات کشورهای جهان سوم (و از جمله ایران)، این توقع مردم است، که دولت، متولیِ فرهنگ ملی باشد (فکوهی، ۱۳۹۱) ، و دولتهای جهان سومی به دلیل سلطه در بخشهای فرهنگی و عدم تفویض اختیارِ رسمی به قلمرو عمومی، خود به خود به این توقع دامن میزنند (فکوهی، فرهنگ و زندگی روزمره، ۱۳۹۱ :۵۴). حال آنکه طبق تعاریف و ویژگیهایی که از «دولت ملی» میشناسیم اختیار و اقتدار آن میباید معطوف به قلمرو عمومی و به طور مشخص در جهت «رفاه عمومی» باشد. فیالمثل در “حوزه بهداشت عمومی، حمل و نقل و تسهیلات عمومی (همانجا)”. اما با توجه به توقع شکل یافته، میتوان گفت در این گونه کشورها (جهان سومیها و یا در حال رشد )، ما نه تنها با جوامع مدنیِ ناتوان روبروییم، بلکه به دلیل ورود اقتدار دولت به قلمرو عمومی، با دولتِ ملی ناکارآمد نیز مواجهایم. تنها از اینرو که تقسیم وظایف (که در جوامع مدرن به طور عرفی برای قلمرو عمومی (مردم) و دولت، وجود دارد)، در اینجا درک نشده است و به قول فکوهی در جایی که باید این دو عنصر دیده شوند، قرار ندارند و نقشی را که باید تقبل کنند، به عهده ندارند. پس چنانچه به تجربه میبینیم با جامعهای روبرو میشویم که هویتِ فرهنگی و ملی خود را بحرانزده احساس میکند. آنهم در عصر مدرنی که تأویل و تفسیر در خصوصِ هویت و یا موقعیتهای هویتساز، سمت و سویی تآلیفگرانه یافته است. حال آنکه دولت برای حفاظت از چارچوب اقتدار خود بالاجبار ناچار است دائم به گذشتهای که قابل کنترل و نظارت است نظر داشته باشد. (بعد بیشتر در اینباره خواهیم گفت).
بنابراین، پیامد اصرار دولت در نظارت و کنترل حیطه فرهنگ، و رویگردانی از واگذاری اقتدار و اختیار به قلمرو عمومی، همان گونه که جلال ستاری در خصوص اساطیر ملی و دینی اشاره میکند، رویکردی بازنویسانه داشته است (همان: ۳۹). حال آنکه در عصر حاضر، این اساطیر، میباید به عنوان منابعِ تألیفی آثاری نو فهمیده شوند. آثاری که بتوانند پرسشگرانه غُل و زنجیرِ چند صد ساله را از پای ادبیات برگیرند و فیالمثل از برج عاج داستانهایی همچون رستم و اسفندیار، لیلی و مجنون و یا یوسف و زلیخا، با طرحی نو به پرواز درآیند و بتوانند به خلاقیت «ادبی ـ اسطوره»ای، مفهومی قابل لمس و عینی بخشند. عینیتی که پاسخگوی ضرورتهای تاملاتی زمانه ما باشد. باری، جلال ستاری پرسشگری را امری لازم در شکل گیریِ ذهن خلاق میداند. تشخیص او این است که هم در جوانان این انگیزه وجود ندارد (“آنچه امروزه در میان جوانان وجود ندارد پرسشگری است. جوانان آنقدر که جواب دارند، پرسش ندارند “(همان : ۵۶ ) و هم اینکه دولت را در این فقدان بیتقصیر نمیداند: “دولت باید یاد بگیرد که از دو چیز نترسد: جوان و کتاب” (همانجا). چنانچه ملاحظه میشود با بحثی آسیبشناسانه سروکار داریم که به دلیل حضور دولت در قلمرو فرهنگی، چارچوب آن، خود به خود بازتر و در عین حال مطالبات را بیشتر میکند، صرفاً از اینرو که اقتدار و ثروت ـ چنانکه فکوهی نیز اشاره داشته است ـ در این قلمرو، هر دو نزد دولتاند ( همان :۵۴). تحت چنین شرایطی به نظر میرسد، اگر تن به بازبینی هویت ندهیم، محکوم به انزوای فرهنگی خواهیم شد که در نتیجه درجا زدن در موقعیتهای کلیشهای شده ، به مرور ایام همین نگاه نقادانه و نسبتا هوشیار به ناکارآمدی وضعیتِ فرهنگی را هم از دست خواهیم داد؛ و شاید به جایی سقوط کنیم که فیالمثل در فقدان ذهن خلاق، مشکل را به مسائل نژادی و فرهنگی فروکاهیم و در نهایت پاسخِ عیب و ایرادها را در «ایرانیِ غیر خلاق»، در مقابل «ژاپنی خلاق» و یا «غربی نوآور» ببینیم. حال آنکه به نظر میرسد مسئله به مواضع اقتدارطلبانهای برمیگردد که مانع تفویض اختیار (در خصوص مدیریت فعالیتهای فرهنگی) به قلمرو عمومی میشود. شاید به نوعی بتوان گفت با معضلِ بیاعتمادی در دولت نسبت به قلمرو عمومی مواجه هستیم و جالب آنکه در صحبتهای حاتم قادری به شکلی دیگر همین ناتوانی در اعتماد و نیز ناتوانی در استفاده خلاق از منابع فرهنگی به چشم میخورد. او که در ساختن تمدن جهانی، ایران را بیرغبت و ناتوان میبیند، میگوید: “من بعید میدانم که در آینده میان مدت هم ایران بتواند امکان تمدنسازی بیابد یا اینکه سهم قابل توجهی در تمدن جهانی داشته باشد. زیرا ما حتی با بخشهایی از آسیای مرکزی و قفقاز یا نقاط دیگر جهان امکان تعامل مثبت نداریم: یعنی فقدان نوعی تأثیرگذاریِ مثبت که جریانساز باشد. این امر یک موضوع اقتصادی نیست، مثلاً اگر بهای نفت از ۷۰ دلار به ۷۰۰ دلار هم برسد ، چندان تغییری در این وضعیت به وجود نخواهد آمد. زیرا گروهی از ساختارها و حساسیتها وجود دارند که مانع این امر هستند” (همان:۱۰۷ ـ ۱۰۸).
قادری پرسش مهمی سر راهمان میگذارد، چرا تعاملِ مثبت با بسیاری از نقاط جهان نداریم!؟ تعاملی که به عنوان «ایرانی» میدانیم اگر آنرا از دست بدهیم خیلی زود از صحنه فرهنگسازی جهانی حذف خواهیم شد!؟ وی نقش قلمرو عمومی را در این مورد بسیار پر رنگ میبیند آنهم در قالب نقدهای اجتماعی و نظاممند که میباید در حوزه دین، فرهنگ و پیشینههای تاریخی شکل بگیرد. به بیانی در نگاه او مسیر گشودگیِ گره فرهنگی و رشد هویتی، از راه نقد میگذرد. نقدی روشنگرانه از آنچه که هستیم و نحوه هستیمان را تبیین میکند. اما نکتهای که باید به گفته وی افزود این است که نقدهایی از این دست، با منش و سلوک ساختار دولت سازگار نیست. زیرا مشکل گفتمانهای دولتی در خصوص دغدغه هویت، از نگاه مهندسی ایدئولوژ یکی آنان به هویت آغاز میشود. نگاهی که بیکم و کاست، لازمه شکلگیریِ آن، تصرف تفسیری ـ کاربردی از حقوق اجتماعی در قلمرو عمومی است. دولت بر اساس ساختار و رویه وجودیِ خود مدارانهای که دارد، (حتی اگر هم برخی از مدیران صادقانه بخواهند و مایل به نقد باشند)، نمیتواند در کنار جریان روشنگری به عنوان یک جریان عمومی، مشارکت داشته باشد. به بیانی به دلیل ساختار وجودیِ غیر مشارکتی خود، نمیتواند به طور اساسی در نقد و بررسیِ عمومی مشارکت جوید، بیآنکه به لحاظ اجتماعی، کارکرد سیاسی آنها را برای خود در قلمرو عمومی نادیده گیرد (و بالعکس). شاید ضرورتی نداشته باشد یادآوری کنیم که در کشورهای جهان سوم، سلطه و اقتدار در قلمرو فرهنگ و حیطههای وابسته به آن، خواسته و ناخواسته، ملازم اقتدار سیاسی است. ملازمتی که دولت را به ناچار متولی قلمرو بسیار مهم فرهنگ میکند.
باری، ناگفته نماند که رابطه دولتهایی از این دست با قلمرو عمومی، از آنجا که در همه عرصههای تعاملاتِ اجتماعی ناتوان است، (خاصه آنکه سطوح متفاوت و گوناگون اجتماعی وجود دارد و غیر قابل انکار است)، بالاجبار غیر مولد و ناکارآرمد است. زیرا اندیشه محوریِ چنین دولتهایی، تماماً معطوف به گزینش «شبیه خود» و تکثیر آن میگردد . به بیانی به دلیل راهکار انتخاب و جستن دوباره شبیه خود (از بین انواع گوناگون در قلمرو عمومی)، همزمان با از کار انداختن عمومیتِ قلمرو عمومی، آنرا به دست خود نابهنجار (دفرمه) میکنند. اما جالب اینکه در چنین وضعیعتی، «خود»ی که مطالبه میشود، خودِ کنترل شدهای از خویش است: «خودی نمادین» که تنها زمانی به کار میآید که در گذشته قرار داده شود . گذشتهای موزهای و یا مومیایی شده که به خوبی بتوان آنرا تحت نظارت و کنترل داشت. بنابراین به هیچ وجه عجیب نیست که در استراتژی مهندسی خود، به لحاظ شیوه شناسایی و همچنین هویت بخشی، همواره ناچار است به گذشته تاریخی (چه تاریخ ایران و چه تاریخ ایران اسلامی) روی آورد؛ رونویسیِ فارغ از هر گونه خلاقیت از اسطورههای ملی و دینی .
(ادامه دارد …)