سفر در خواب بر خلاف رویه مرسوم کارهای مسکوب عبوری از طغیان امواج اساطیر نیست تا تنهایی آدمی گرفتار به کنج تن را پیش رو آورده و قلبی که مامن خدایان ناسازگار است بشکافد، سفر در خواب یکسره خود تنهاییست. روایتی که دستکم ظاهری متفاوت دارد ، اما آن نگاه خیره به آتش که خاصه جستار نویس است در این اثر نیز به چشم می خورد. آتشی که نه گلستان ابراهیم است و نه معبر بی گناهی سیاوش، اخگریست رو به خاموشی یادآور عبوری و حضوری که گهگاه باد در آن می ُدمد و لهیب سرخش گویی بطن تپنده ظلمت است ، گاهی گر میگرد و گاهی بی رمق می شود در نهایت می میرد. این بازی تاریکی وشعله قصه اکنون و گذشته است . گذشته آنچه به عدم پیوسته نیست چیزیست که از ما عبور می کند ، در ما می ماند و کوتاه یا بلند به قدر زیستن کش می آید تا هویتمان را قوام دهد و سرچشمه ناخودآگاهان ، چه جمعی و چه فردی، از آّبشخورش مایه گیرد; در ملتی در اسطوره اش تجلی یابد و در کسی خوابش را تسخیر کند . “سفردرخواب” رویای دوستی و رفاقتی دیرین است که در بستر شهری کهن ، اصفهان، جان می گیرد، روشن می شود تاریکی را نشان می دهد و خاموش می گردد.
قصه با خوابی در مکانی شروع شد که از مرزهای سیاسی و جغرافیای تبعیت نمی کند ، گویی چنین جایی تنها در ذهن و جان انسان مهاجر شکل می گیرد. انسانی که بر خلاف تصور مرسوم شهروند جهان یا جهان وطن نیست ، بلکه او جهان بی وطن است! ” ارباب کور روسپی خانه صد فرانکی را گرفت و در عوض بیست تومن پس داد.” پس از آن شاهرخ با کیفی چرمی – یادآور آزادی از زندان- در حیاط مدرسه ای ایستاده که ناگاه خود را در حیاط خانه مریم سالکی می یابد . مریم زنی که نماد پاکبازی در عشق است پاسوز “آقا مهدی ” می شود و چندین بار در اشکال گوناگون استحاله می یابد ، از مریم مجدلیه و نازک همسر دادشاه بلوچ گرفته تا تصویر گرتا گاربو در نقش کاملیا- روسپی بزرگوار- بر پرده سینما مایاک در برابر “وجدان تماشاگران.” آنچه از زهدان این عشق بیرون می آید رفاقتی است که نه با عقلانیت انسان امروز جور در می آید و نه با روابط متنازع آدمیان در جامعه امروزیمان سرو کاری دارد، شاید بیشتر آرزوی دوستی باشد تا خود آن. رفاقتی که بیشتر از آنکه بر پایه اشتراک های دو نفر نقش بندد بر چرخش حول تفاوت ها شکل می گیرد ، درست به مثابه گلی در میان دستان پیر و فرتوت استادی سفالگر بالا می رود ، می چرخد و انحنا می یابد. مهدی جوانی سرکش ، پرشور با تنی ورزیده که میانه دار گود زورخانه مرشد حسن است در نگاه دوست ” آقا مهدیست” چراکه در برگیرنده صفاتی جذاب است برای مسکوب جوان. آنسوی رفاقت شاهرخ اهل فضل و ادب است و تا حدودی مذهبی ولی در نگاه دوست ” آقای مسکوب” است . مریدی و مرادی تواما در تلقی از مفهوم “آقا” به نقطه ای برابر رسیده است ، یکی تن پهلوان است و دیگری روان خردمند. در نهایت رشته دوستی می گسلد آنجا که به واسطه دعوای ناموسی میان چند جوان ارمنی با دوست مهدی بر سر زنی لهستانی شاهرخ به خاطر بی تفاوتیش مورد عتاب قرار می گیرد : ” مگر تو شرف نداری آقای مسکوب؟” شاهرخ از بی شرف بودن نمی رنجد بلکه ادای “آقا” لونی دیگر دارد ، تیشه زبان بود یا اره ظن که شاخه را برید؟
نوشتههای مرتبط
هرچه بود شاخه یاد ساقه و ریشه را در ذهن می سپارد و حتی اگر خشک گردد رویای ریشه مالامالش می کند ، ریشه ای در حاشیه کویر در میان شهری در روزگار جنگ ، قحطی و حسرت بوی گندم نان، اصفهان. و این شهر به تعبیر دکتر جلال ستاری از دولت تخیل نویسنده ساحتی اسطوره گون می یابد. گویی رگ های بیدار خیابان است که جوانی و دوستی و عشق در آن جاریست و انگار چهارباغ قلب تپنده داستان است و رفاقت بی شب پرسه های مردمان ، بی طعم شیرینی های قنای نور امید ، بی مادی های پر آب و سینما مایاک محال می نماید. در این میان حدیث بی قراری های نفس با نثری با شکوه در زلال خاطرات جاری می شود و لحظه چون نمی از باران حیاط خاک گرفته تاریخ را ترگون می کند ، استشمام نمور تاریخ! شاهرخ دست در دست خواجه وحید شهرستانی می گذارد از دامنه البرز می گذرد و بر تمام رنج اعصار نظاره می کند تا نهایت در اصفهان آرام گیرد. خون خواجه در تمام مادی ها روان است ، جوی های روانی که راز رشد گیاه را می دانند و حتی در لاجوردی کاشی های مسجد شاه تبلور می یابند و چون قندیلی بلورین آویزان می شوند. خواجه سر آخر می گوید که مهدی به سفر رفته است و اندوه عالم بر دل دوست می نشیند. دست در دست خواجه در پیچ و انحنای جاری رودخانه ای زورق می رانند تا به جایی رسند نامعلوم ، شاید به ملک هادس.
رفاقت، عشق و دلداگی ، شهر و زوایای پنهانش از منظر ناظران و … هریک جزئی از جریان گذشته اند ، کیست که در عبور خویش لحظه ای سر به عقب بر نگرداند و برای ثانیه ای دور های پشت سر مانده را نظاره نکند؟ کیست گاهی طلب نکند آنچه را از دست رفت و دیگر امیدی به بازگشتش نیست؟ این آروزی محال در تاریخ بیهقی از قول عبدالرحمن قوال ، آن مادر مرده ده درم وام، آوازی حزین است در قفای امیری در حصر به قلعه مندیش ” ایعود ایتها الخیام زماننا ، ام لا سبیل الیه بعد ذهابه.” اصفهان گویی همان روزگار رفته ایست که مسکوب راهی و امیدی به دیدارش ندارد تا زیر سایه اش، سوزش تن لحظه ای آرام گیرد . پس عجب نیست اگر در پستوی عکاسخانه ای در پاریس میان خواب جویدش. دیگر آن آتش افسرده ، آن قلب تاریکی می میرد و مسکوب وآقا مهدی و شهر عجیبشان به رودی روانند که پایانش هر لحظه اکنون است.