انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

یادداشت‌های پایان قرن (قسمت ۶۷)

فصل هفتم: پیری و مرگ

  1. مرگِ «مرگ»‌: سکوت و سرکشی در رویارویی با مرگ: فیلیپ آریس (۱۹۱۴ـ ۱۹۸۴) مورخ فرانسوی، با استقبال از نظر سولژنیستین، بر این باور است که مردم برای سده‌ها یا یک هزاره، نه به مرگ خود می‌بالیدند و نه بر علیه آن رجزخوانی می‌کردند، بلکه آن‌را به آرامی می‌پذیرفتند. برای سر و سامان دادن به کارها وقت را تلف نمی‌کردند، در کمال آرامش و در وقت مناسب، خود را برای مرگ آماده می‌کردند. سخن آریس درباره «نسل قدیم» است. نسلی که به اعتقاد او و سولژنیستین، اهل هر کجا که بودند، خوب می‌دانستند به سادگی مردن یعنی چه، بی‌آنکه ترسی شدید از آن داشته باشند و یا با بُهت به آن بنگرند. این نگرش ساده‌ نسبت به مرگ که چیزی به جز تسلیم جمعی و به اصطلاح اهلی شده به تقدیرِ جمعی بشری نیست، از «همزیستیِ مرگ و زندگی» خبر می‌دهد، چیزی که به نظر می‌رسد به کلی از زندگی امروز رخت بربسته و به جایش تقابل و وحشتی آشکار نشسته است. در متن حاضر می‌خواهیم به تحقیقات فیلیپ آریس درباره «مرگ» در تاریخ قرون وسطا و آیین مسیحیت بپردازیم. تنها از این‌رو که به درک و سنجشی از موقعیت خود (انسان مدرن) و مرگ دست یابیم. به عنوان مثال به گفته آریس، بر خلاف آرامش انسان عهد باستان و یا انسان قرون‌وسطایی در برابر مرگ، در نگرش انسان معاصر “مرگ آن‌چنان وحشتناک است که حتی شهامت آن را نداریم تا نامش را بر زبان آوریم” (آریس، ۱۳۹۲ : ۲۳). چیزی که به نظر می‌رسد، در کُنه نحوۀ هستیِ همه ما وجود دارد. به هر حال به باور آریس، آرامش نسل قدیم در برابر مرگ، باعث می‌شد تا مرگ رام و پذیرفتنی شود، حال آنکه وحشت جایگزین شدۀ آن در عصر حاضر، تنها می‌تواند بیانگر وحشی شدن مرگ باشد (همان). به واقع نسبت به مرگ انس و الفتی تقدیرگرا وجود داشت که شخص گریزی از آن نمی‌دید (همان: ۳۶). آریس در مورد عهد باستان هم همین پذیرش و رضایت را می‌بیند چنانچه معتقد است، در عهد باستان همزیستی بین مرگ و زندگی، از شیوه‌ و آیین خاصی پیروی می‌کرده است. به عنوان مثال، شوالیه‌ها و قهرمانان، به هنگام فرا رسیدن مرگ خویش، از طریق نشانه‌هایی درونی و به اصطلاح درکی خودانگیخته از قریب‌ الوقوع بودنش آگاهی پیدا می‌کردند (همان: ۲۸). که همین پیش آگاهی به آن‌ها این مجال و فرصت را می‌داد تا مطابق آیین، خود را برای مرگ آماده کنند. نوعی مدیریت کردن مرگِ خویش که مسلماً رفتار خاصی را می‌طلبید. مانند مرثیه‌ خوانی‌های خود شخص و یا طلب مغفرت یاران (همان: ۱۸). و جالب اینکه این مراسم در زمان مسیحیت نیز به نوعی دیگر ادامه یافت. مسیحیِ مؤمن به محض آگاهی از نزدیک بودن مرگش، رفتاری خاص پیشه می‌کرد. آریس، آغاز این آیین را به قرن دوازده ارجاع می‌دهد (همان:۱۷). و مطابق تصاویر به جا مانده از این دوران، به حضور کودکان در این مراسم تأکید دارد. در هر حال شاید بد نباشد بدانیم نقشی که فرد محتضر در ادارۀ مرگ خویش به عهده داشته، در قرن چهارده و پانزده بیشتر می‌شود. ظاهراً تحت تأثیر برخی نگرش‌ها این باور در آن زمان شکل می‌گیرد که شخص محتضر می‌تواند تمام وقایع زندگی‌اش را در یک لحظه مرور می‌کند. چنانچه آریس می‌نویسد: “این تحول، نقشی را که خود فردِ در حال مرگ در تشریفات مربوط به مرگ خود ایفا می‌کرد، گسترش داد. او همچنان در مرکز این فعالیت‌ها بود” (همان:۴۶). نکتۀ بسیار مهم دیگری که درباره نحوۀ اداره مرگ از سوی محتضر حداقل تا قبل از پایان قرن هجده ادامه داشت، در خصوص بستر فرد محتضر بود. اینکه در مکانی از خانه قرار گیرد که برای وابستگان اعم از خانواده و فامیل و یا دوست و همسایه، وداع با او آسان باشد. احتمالا دلیلی بر این‌ نظر که مرگ در آیین مسیحیت، تا مدت‌هایی مدید «امری عمومی» به شمار می‌آمد.

باری، محتضر اگر عقل و هوشش به جا بود، خود مراسم آیینی را سازماندهی می‌کرد، اما چنانچه به هر دلیل یا این تشریفات را فراموش می‌کرد و یا باز به هر دلیل در آن دستکاری و به اصطلاح تقلب می‌کرد، به گفته آریس” بر عهدۀ افراد حاضر، پزشک یا کشیش بود که روال کار در مسیحیت یا عرف را به او یادآوری کنند” (همان: ۲۱).

اما از سوی دیگر هر چند در عهد باستان همزیستیِ بین مرگ و زندگی، امری لازم و طبیعی به نظر می‌رسید، اما این مجاورت فقط تا زمان حیات جایز بوده است. و به مجرد آنکه شخصی می‌مرد، قوانین عهد باستان حکم می‌کرد تا گورستان‌ دور از محل زندگی باشد: “یکی از اهداف آیین‌های خاکسپاری در دوران باستان جلوگیری از بازگشت مجدد فردِ درگذشته به آشوب‌ها و آشفتگی‌های زندگی بود” (همان :۲۴). حال آنکه مطابق پژوهش‌های آریس، هر چند در آیین مسیحیت، در ابتدا ساختن مقبره در شهرها ممنوع بود، اما پس از محو شدن تفاوت کلیسا و قبرستان در اواسط قرن ششم، (زمانی که جسد اسقفی در درون کلیسا به خاک سپرده شد (همان :۲۷)، مردم نیز بنا به فراخور موقعیتی که داشتند مردگان خود را در محوطه بیرونیِ کلیسا که مکانی مقدس شمرده می‌شد، و یا در پایین ناودان ‌های کلیسا، به خاک ‌می‌ سپردند (همان : ۲۸). و بنا بر این مبنا، مسئولیت نگهداری از آنان نیز به کلیسا واگذار شد. حتی اگر کلیسا چنین تشخیص می‌داد که از استخوان مردگان برای تزیین کلیسا استفاده کند و جالب اینکه مسیحیان در این‌باره کمترین تردیدی نداشتند. مگر نه اینکه با خاک سپاری مردگان خویش در کلیسا و یا محوطه‌های متعلق به آن، پیشاپیش اجساد خود را به تملک کلیسا درآورده بودند. به هر حال ظاهراً این رسم تا پایان قرن هفده ادامه داشت، آن‌هم بی‌آنکه ترسی در دل مؤمنین اندازد ‌آ(همان : ۳۰). و ناگفته نماند ممنوع شدن این رسم در فرانسه، به گفته آریس به دلایل بهداشتی (جلوگیری از طاعون و …) و همچنین اکراه افکار «روشنگرانه» از این رسم در قرن هجده بوده است (همان: ۷۵).

(ادامه دارد ….)