انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

یادداشت‌های پایان قرن (قسمت ۵۷)

فصل ششم : مدرنیته: مارکس، وبر و هاروی

  1. هاروی و بدن‌مندی («رابطه‌مندی»، اساس درک هستی و چیزها ) (ادامه از قبل): و در این راستا، به نظر می‌رسد آنچه هاروی در آثار مارکس می‌جوید، در چارچوب دیدگاه «رابطه‌مندی» اوست. اینکه به این درک برسیم که بدن، ساختاری اجتماعی دارد (همان : ۱۶۶)؛ هاروی با توجه به این نگرش، هستیِ اجتماعی و پیشاپیشیِ آدم‌ها در جهان را گزاره‌ای هستی‌شناسانه اعلام می‌کند: «هیچ‌کس بدون روابطش با دیگران وجود ندارد و اعمالِ قدرت و ضد قدرت میان انسان‌ها وجه محوری تشکیل دهنده زندگی اجتماعی است» (همان : ۱۶۷). بدین ترتیب است که کارگر در روند گردش سرمایه، پیشاپیش به‌منزله شخصی سیاسی وجود دارد؛ بنابراین او توجه مخاطب را به این مسئله مهم تفکر مارکسی، جلب می‌کند که قلمرو «سیاست»، و یا امکانات عملِ سیاسی، چیزی جدا از وضعیت کارگر در گردش سرمایه نیست؛ به طوری که می‌توان گفت «سیاسی‌مندیِ او (کارگر)» از درون موقعیتش سربرمی‌زند. «از یک سو شوق انقلابی به رهایی یافتن از قید جاگیر شدن در گردش سرمایه که فرصت‌های زندگی، سیاستِ بدنی و آیندۀ اجتماعی ـ اقتصادی را این چنین محدود می‌کند، و از سوی دیگر تقاضای اصلاح طلبانۀ قرار گرفتن در وضع منصفانه و شایسته در جریان فرایند گردش سرمایه وجود دارد» (همان : ۱۶۷، ۱۶۸). قلمرویی که به واسطه‌اش «انسان سیاسیِ» مارکس (که خود به استقبال از ارسطو آن‌را برساخته بود)، ظاهر می‌شود. و هاروی با الهام از این تفکر مارکسی می‌نویسد: «نمی‌توان بدن را بدون توجه به این اندیشه که ”افراد“، ”اشخاص“، یا جنبش‌های اجتماعی می‌خواهند یا می‌توانند  چه کاری را در جهان انجام دهند، محور اقدام سیاسی تعبیر کرد. مفهوم‌هایی همچون شخص، فرد، خود و کیستی، هنگامی که از اندیشه‌ها و فرصت‌های سیاسی بار گیرند، ققنوس وار از میان خاکستر تقلیل‌گرایی بدنی سر بر می‌آورند و جایگاه خود را در ملکوت مفاهیم راهبر به اقدام سیاسی باز می‌یابند» (همان : ۱۶۴). بدین ترتیب در هستیِ اجتماعیِ رابطه‌مند ا‌ست که «بدن»، به تن‌واره‌ای سیاسی تبدیل می‌شود و از تن‌محوریِ غیر واقعیِ  تفکرات ایدآلیستی، فراتر می‌رود. و خوب است یادآوری کنیم که حتی آن هنگام که جهانِ سرمایه‌داری تلاش می‌کند تا آدمی را در رابطه با کار یا نیروی کارش به کالاشدگی تقلیل دهد؛ و بالاجبار چهره‌ای «از خود بیگانه» از او و موقعیتش به نمایش ‌گذارد (همان : ۱۴۱)؛ و بدین ترتیب باعث رواج  تصورِ تقلیل یافتگیِ بدن به‌مثابه ماشینِ کار ‌شود (همان : ۱۳۸) ـ همانی که فوکو در «انضباط و تنبیه» از آن با «بدن‌های آرام و رام» یاد می‌کند ـ ؛ باز هم در چنین شرایطی، از آنجا که آدمی (در دیدگاه مارکسی) به لحاظ هستی‌شناسی، موجودی اجتماعی و سیاسی است، یعنی در عینِ «در ـ وضعیت‌بودگی»‌اش، «وضعیت‌ساز» هم هست، شاهد تکاپوی برهم زدن این رابطه تقلیل گرایانه هستیم. و از همین روست که مارکس می‌گوید «کار، کالایی همانند هیچ کالای دیگر نیست؛ [بلکه] مجموعه‌ای از شرایط معنوی، اجتماعی، تاریخی، و جغرافیایی در فرمول بندی و ارزش‌گذاری آن به کار می‌آید» (مارکس، ۱۳۹۵ : ۱۶۹). و این همان نیروی کارِ رابطه‌مندِ انسان در جهان و در وضعیتی‌ است که همواره به شکل تناقض‌آمیزی مورد هجوم و ستیز جریان سرمایه‌داری (در هر یک از مقاطعش) است؛ نگاه کنیم به طنزآمیزترین موقعیت سرمایه‌داری با این نیروی پرتکاپوی کار و کارگر (در همه اشکالش، اعم از ساده و متخصص)؛ چون نه می‌تواند خلاقیتِ رابطه‌مندانه را در او و کارش  بکُشد، آن هم به این دلیل مهم که برای بهره‌وری از کار و قابلیت‌های استثمار، شدیداً به آن‌ها محتاج است؛ و نه می‌تواند رضایت به آزادسازی‌اش‌ از چرخۀ سرمایۀ در گردشِ سرمایه‌دارانه‌ دهد. (همان : ۱۴۲)؛ بنابراین حتی زمانی که سرمایه‌داری متهم به تولید نوع جدیدی از بدن کارگر می‌شود (گرامشی، نقل از هاروی، ۱۳۹۵ : ۱۴۳)، نباید از یاد برد که (حتی صرف نظر از آشوب‌‌ها و ناامنی‌های جهانیِ برخاسته از سیاست‌های نئولیبرالیستی)، به لحاظ هستی‌شناسیِ ساختار سرمایه‌داری، این خود جریان اجتماعیِ سرمایه‌داری‌ست که به تولید ضدیت‌های خود و تعارضاتِ اجتماعی و طبقاتی دامن می‌زند. و این همان کشف بزرگی است که مارکس در قرن نوزده کرده بود : «سلسله مراتب‌هایی از مهارت، توانایی کارکردهای ذهنی و دستی و غیر آن‌ها تجزیه می‌شود؛ به گونه‌ای که مقوله سرمایه‌های در گردش را از درون ناهمگن می‌سازد. دگرگونی ابدی در شیوه تولید سرمایه‌داری به این موضوع قطعیت می‌بخشد که ضرورت‌ها، تعریف‌ مهارت‌ها، نظام‌های قدرت، انواع تقسیم کار و غیر آن‌ها هیچگاه در بلند مدت پایدار نمانند» (همان : ۱۴۳). و از قضا یکی از کارهای درخشان هاروی شناسایی و برجسته‌سازی نظریه‌های پیش‌گویانه مارکس در خصوص خصلت ناپایدار و متغیر ضرورت‌های سرمایه‌داری است؛ و نمونه‌هایی از آن‌ها را ارائه می‌دهد. همان خصلتی که سرمایه‌داری گریزی از ایجاد ناهمگنی و تضاد اجتماعی به دست خویش ندارد و همواره در حیات خویش آن‌را بازتولید می‌کند. وانگهی هاروی تنها به برکشیدن نمونه‌های عینی تحولات اخیر در نظام جهانی سرمایه‌داری نمی‌پردازد (همان : ۱۵۰)، بلکه این انعطاف را هم دارد که به کمبود همدردی مارکس با ناتوانانی بپردازد که فاقد تطبیق‌‌پذیری «به منزله سرمایه در گردش» بودند و از این بابت اظهار تأسف می‌کند:  ناتوانان (جسمی، روانی و نیز اجتماعی) که جریان سرمایه‌داری در هر دوره به شکلی خاص با بی‌رحمی و خشونت آن‌ها را به «دوزخ بی‌سر و سامان لومپن پرولتاریا (بخوانیم بی‌طبقه‌ها)» پرتاب کرده است (همان : ۱۴۶). رخدادی که از دهه ۶۰ میلادی (۱۹۶۰م.) تا به امروز در طیِ فرایندِ جهانی‌سازیِ (برآمده از سرمایه‌داری نئولیبرالیستی)، دگرگونی‌هایی را در نحوه زندگی میلیون‌ها نفر (از هر نژاد و قوم، ملیت و جنسیتی و…)، به وجود آورده است. چنانچه می‌گوید: «صنعت‌زدایی شدید در اقتصاد (در پیوند با فرایندهای جهانی‌سازی)، به معنی پیدایی ساختاری و ایجاد به اصطلاح فروطبقۀ بسیار خفت‌آور و تأثیر این دگرگونی‌ها جابه‌جا شدن اشتغال از کارگران یقه آبی (که عمدتاً مردان سفید پوست عضو اتحادیه‌ها بودند) به رشته گستردۀ فعالیت‌های خدماتی، به ویژه در بخش به اصطلاح ”پذیرایی“ (شامل مهمانخانه‌ها، جهانگردی، انجمن‌ها و موزه‌ها )» (همان : ۱۶۹، ۱۷۰).(ادامه دارد ….)