فصل ششم؛ مدرنیته : مارکس، وبر و هاروی
- مدرنیته، مارکس و وبر (ادامه از قبل )
نوشتههای مرتبط
باری، بر اساس افقی که در آن ایام وبر میتوانست از دولت مدرن ببیند، افراد جامعه بهوسیلۀ قلمروهای خصوصی و شخصیشان مجاز بودند نه تنها بر اساس سلائق و علاقهمندیهای ارزشی خویش، زندگی و نحوۀ تفکر خود را سامان دهند، بلکه آن ارزشها را در قلمرو روشنفکریِ آزاد از هر نوع سلطه ارزشی وارد کرده و به رقابت با دیگر ارزشها درآورند. و بدین سان به حوزۀ عمومیِ بینالذهنیِ لیبرال به لحاظ ارزشی دست یابند. حوزهای کاملا آزاد و به دلیل غیرجماعتی بودنش انتقادی؛ جایگاهی بین الذهنی، مابین قلمرو شخصیِ خصوصی شده و قلمرو همگانیِ بروکراتیک و عقلانی.
بنابراین میبینیم از اینرو حوزه عمومی بینالذهنی و انتقادی در جوامع مدرن عقلانی شده، وجودی مشروع دارد که مطابق روش شناختی وبر، جامعۀ عقلانی به دلیل ارزش زدایی از جهان و نیز جدایی بین ارزش و واقعیت، به آزادسازی فردیت از قلمرو عمومیِ جماعتی و ارزشهای متصل به آن عمل کرده است. با ذکر مثالی تأثیر مثبت این جداسازی را در جوامع مدرن نشان میدهیم: اگر درجهان سنت، زنان نمیتوانستند قاضی دادگاه شوند و یا به مقام ریاست جمهوری دست یابند، از اینرو بوده که حیطههایی همچون قوۀ قضائیه و یا مجریه هر دو به عنوان نهادهای جهان واقعی، با ارزشگذاریهای نگرشی ـ اعتقادیِ جهان سنت تنظیم میشدند. به بیانی، ارزشهای اعتقادی در واقعیت (جهان واقعی) به عینیت میرسید. یعنی حذف زنان از حیطههای عدالت و مسئولیت در قلمرو عمومی عملاً از پشتوانههای ارزشی ـ اعتقادیای برخوردار بوده که بر جهان سنت حاکم بوده است. و بدین ترتیب بین واقعیت و ارزش اتحاد، همخوانی و یکپارچگی دیده میشده است. زیرا جهان سنت برخلاف جهان عقلانیت، اصلاً مبنای ساختش مبتنی بر “ارزش” بوده است. بنابراین چه در زندگی شخصی و چه در قلمرو عمومی یا همگانی، ارزشهای مسلط مشترکی وجود داشتندکه به واقعیت شکل میبخشیدند و کنترل نحوۀ زندگی شخصی، باورها و اعتقادات فردی را مطابق با قلمرو عمومیای که قدرت در آن جریان داشت و حامی ارزشها بود، به عهده میگرفتند. «ضعیف النفس» بودن زنان، واقعیتی بود که از سوی ارزشهای جهان سنت شکل میگرفت و به عنوان باوری که گاه مأخذی دینی ـ اعتقادی هم برای آن دست و پا میکردند، به اذهان انتقال می یافت…
اما این جداییِ بین ارزش و واقعیت را که وبر از آن استقبال میکرد، به هیچ وجه به مذاق مارکس خوش نمیآید. چرا که او انسان جماعتی را میپسندد. مارکس همچون هگل به پیوند و اتحاد بین فرد و دولت میاندیشد (مارکس، ۱۳۸۵ : ۱۵۴). او قرون وسطی را از این بابت که ”انسان جماعتی“ را در خود دارد مورد تأئید قرار میدهد و اِشکال بزرگ آنرا به این دلیل میداند که آن انسان را آزاد نمیبیند. «در قرون وسطی هر حوزۀ خصوصیِ زندگی، حوزه عمومی را تقویت میکرد. زندگی مردم و زندگی دولت در قرون وسطی عین هم بود. انسان، اصل حقیقی دولت بود، ولی انسان ناآزاد» (مارکس، همان : ۱۶۷).
در اینجا به این مسئله نمیپردازیم که راهکار مارکس برای از میان برداشتن وضعیت ”ناآزاد“ بودن انسان جماعتی چیست. چرا که اکثر کسانی که این متن را میخوانند با انقلاب پرولتاریای مارکس به منزلۀ «انقلاب رهایی بخشِ» انسانیتِ انسان آشنایی دارند، آنچه در اینجا از اهمیت برخوردار است، مسئله اگزیستانسیالیستیِ انسان جماعتی یا موجود نوعیِ اجتماعیِ مارکس است. مسئله اساسی این است که انسان جماعتی برای آنکه از خصلت جماعتی بودن برخوردار باشد، پیش از هرچیز میبایست انسانی باشد که زندگی شخصی خود را با ارزشهایی سامان دهد که بیرون از قلمرو شخصی و خصوصی وی ساخته شدهاند، یا به بیانی، ارزشهایی را برای قلمرو شخصی خود برگزیند که در جهت تقویت ارزشهای قلمرو عمومی باشد. تا بدینوسیله یکپارچگی بین خود و قلمرو عمومی را حفظ کند. در این حالت چه بر سر فردیت وی به لحاظ مسئولیت وجودی او در قبال خویش میآید… ؛ به مجرد آنکه اقدام به ساختن ارزشهای شخصیای کند که در قلمرو عمومی موجود نباشد، خصلت جماعتی بودناش را از دست میدهد. خصلتی که مطابق با اندیشه مارکس بر از خود بیگانگی انسان در مقام فردِ جدا از اجتماع چیره میشود.
چنانچه دیده میشود، مارکس برای بیرون راندن «از خود بیگانگی»، ناچار است دوباره به ساختن جامعه بر پایۀ ارزشها رجوع کند و جدایی بین قلمرو شخصی و قلمرو عمومی را از طریق ”ارزشهای همگانی“ از میان بردارد. چیزی که از نظر وبر رواج ”اخلاق غیرمسئولانه“ است. و یا انسان منتشر و به قولی انسان بینام و نشان میانجامد …
به نظر میرسد اختلاف نظرِ انسانشناختی بین مارکس و وبر، با وجود تفاهم هر دو بر مسئله برانگیز بودن عقلانیت، اختلافی کاملاً فلسفی است. فلسفه اومانیستی مارکس، رویکردی طبیعت گرایانه دارد: بازگرداندن انسان به سرشت اجتماعیاش (مارکس، خانواده مقدس : ۱۶۲) و بر این مبنا زدودن از خود بیگانگی به این معناست که «انسان، عبارت از جهان آدمیان، زندگیاش بیان نمود زندگی و خود آگاهیاش جهان آگاهی» (لویت، ۱۳۸۵ : ۱۵۸) محسوب شود. حال آنکه رویکرد فلسفی وبر، اگزیستانسیالیستیِ از نوع نیچهای است: پافشاری بر عدم ارزشهای عام به مثابه امکان خلق ارزشهای خودِ غیر جماعتی و رواج اخلاق مسئولیتی؛ وبر برای چنین منظوری بر عقلانیتی تکیه میکند که در عین نفی آنرا مورد تأئید قرار میدهد تا بدین ترتیب وجوه پارادوکسیِ آنرا آشکار سازد.
با وجودیکه به ظاهر راه ”رهایی“ مارکس و وبر کاملاً مخالف و جدا از یکدیگر به نظر میرسد، اما هر دو با نقدی که از مدرنیته داشتهاند بزرگترین یاریگر ما در شناسایی مبانی جامعه مدرن و سرمایهداری بودهاند و از اینروست که جامعهشناسی آنها را مکمل یکدیگر میدانیم. ما با جامعهای مواجهایم که با تقسیم کار و انسان خصوصی شده سروکار دارد: انسانی که در فرایند شیوۀ تولید سرمایهداریِ برآمده از عقلانیت مدرن، نگاهی شیء گونه به خود میگیرد و در قلمرو فردیتِ تخصصی شدهاش با تبدیل خود به متخصصی بینام و نشان، به تناقض وجودیِ ناشی از چند پارگی خویش پی میبرد و از خود بیگانگی را تجربه میکند. انسانی که در غیاب خدا، در جهانی فاقد ارزشهای کلان و عام زندگی میکند. انسانی تنها و به خود رها شده…
منبع: کارل لویت، ماکس وبر و کارل مارکس؛ ترجمه شهناز مسمی پرست، انتشارات ققنوس، ۱۳۸۵.