فصل ششم؛ مدرنیته : مارکس، وبر و هاروی
- مدرنیته، مارکس و وبر: چرا درسالهای اخیر گرایشی به بازخوانی برخی از آثار فلسفی و جامعهشناسی متفکران کلاسیک عصر مدرن (حداقل درغرب) رواج پیدا کرده است. در پس این بازخوانیهای متأملانه چه چیزی وجود دارد و به کدامین نیاز پاسخ میدهد. چرا انتشارات راتلیج درسال ۱۹۹۳ کتاب «ماکس وبر و کارل مارکس» نوشته کارل لوویت را که درسال ۱۹۳۲ به چاپ رسیده بود، با پیشگفتار برایان اس. ترنر از نو به چاپ میرساند!؟
نوشتههای مرتبط
لوویت در مقدمه کتاب خود (ماکس وبر و کارل مارکس) علارغم اذعان به تفاوت نگرشی مارکس و وبر، به فرض مشترکی اشاره دارد که در هر دو دیدگاه رکنی مهم به شمار میآید: سرشت مشکلزای (problematic) جهان سرمایهداری؛ و به نظر میرسد، بر اساس همین سرشت مسئلهساز است که بازخوانیها در زمان معاصر صورت میگیرد و سعی میشود تا فارغ از هر گونه تعصبی فکری به موقعیتهایی توجه کنیم که در چشمانداز تفکرات کلاسیک، پیشزمینۀ واقعیت امروز انسان مدرن تا حدی به نمایش گذارده میشود. به بیانی از دید فلسفه و یا روش تحقیق وبر شاید بتوان اینگونه گفت که انگیزۀ هر یک از ما از بازخوانیها روشن و قابل درک شدن این مطلب است که سرشت کنونی جهان معاصر چگونه به صورتی که هم اکنون هست، درآمده است. زیرا آموختهایم که برای هر پدیدهای فرایندی متصور شویم.
اما آنچه که لوویت را برانگیخت تا به بازخوانیِ وبر و مارکس دست زند، برخاسته از شرائط زمانهای است که از سوی برخی از پژوهشگران و اندیشمندان آن دو را همواره در برابر هم قرار میداده، بدون آنکه اعتنایی به وجود «فرض مشترک فلسفه انسان شناختی»ای داشته باشند که لوویت مبنای هر دو دیدگاه میداند. و بر اساس همان هم نگرش انتقادی هر دو به جهانِ تحت سیطره عقلانیت و سرمایهداری شکل گرفته است…؛ لوویت در تأیید سخن ولف نسبت به دغدغههای انسان مدرن در دیدگاه مارکس و وبر میگوید: «مارکس، درمانی پیشنهاد میکند، حال آنکه وبر فقط “تشخیصی” به دست میدهد» ( لویت، ۱۳۸۵ : ۷۲).
بیش از نیم قرن از زمانۀ لوویت میگذرد و اکنون مدتهاست که دیگر کمتر کسی از «درمان» مارکس سخنی به میان میآورد. با این وجود هنوز کلیّت جامعه سرمایهداری با آموزه مارکس دربارۀ شیوه تولید آن، قابل شناسایی است. بدون دریافتی از روابط تولید به مفهوم مورد نظر مارکس محال است به سرشت مشکلساز جهان سرمایهداری راه بریم. سرشت و خصلتی که وبر با «عقلانیتِ ناعقلانی» و مارکس با «از خود بیگانگی» از آن یاد میکند.
به طور کلی بررسی لوویت، متمرکز بر انسانشناختی فلسفی است. او معتقد است «مارکس و وبر جامعه شناسان فلسفیاند؛ نه به این دلیل که آنها “فلسفه اجتماعی” خاصی تأسیس کردند بلکه به این دلیل که در واقع، پیرو اصل اساسیِ کارشان در مواجهه با مشکلات واقعی و بالفصل هستیِ انسانی ما، کلیت موقعیت زندگی معاصر تحت حاکمیت “سرمایهداری” را زیر سئوال بردند» (همان :۷۱، ۷۲). بنا بر نقل قول ذکر شده، چنانکه میبینیم، لوویت قصد دارد تا در کتاب خود کلیت منسجمی از نگرشهای مارکس و وبر حول محور مسئلهدار بودن انسان عصر جامعه عقلانی ـ سرمایهداری ارائه کند. ترنر در پیشگفتار خود، این نحوه بررسی لوویت را ناشی از گرایشهای اگزیستانسیالیست هایدگری وی میداند: «از نظر لوویت، تحلیل هایدگری از مسئله کلاسیک ماهیت و وجود سرآغاز فلسفه مدرن و بنابراین، سرآغازی برای فهم فلسفی مناسب از مارکس و وبر بود» (ترنر،۱۳۸۵: ۱۷).
در همینجا لازم است تا پیش از ورود به هر گونه بحث و کنکاشی، این نکته را یادآوری کنیم که در مورد وجود خصلتهای اگزیستانسیالیستی روش شناسی وبر، جای شکی نیست اما در خصوص مارکس شاید لازم باشد تا احتیاط بیشتری کرد . هستیشناختی انسان مدرنِ مارکس، انسانی که درچنبره تقسیم کارِ جامعه عقلانی قرار گرفته است، وضعیت از خود بیگانگیِ جامعۀ مدرن و سرمایهداری را نشان میدهد. وضعیتی که با انکشاف آن از سوی مارکس، فلسفههای اگزیستانسیالیستی مدرن، از جمله فلسفه هایدگر، بن مایههایی فلسفی، برای تفکر درباره مسئلهدار بودن انسان مدرن فراهم کردند. به بیانی این مارکس بود که برای نخستین بار پرده از مسئلهدار بودن انسانِ مدرن به لحاظ هستیشناختی برداشت، و نحوه تلقی او از خود، جهان و روابط موجود در آن را به مثابه کالا ـ ابزار افشاء کرد. اما مارکس تمامی این تلقیِ تقلیل یافته انسان از خود را ناشی از ساختار جامعۀ سرمایهداری دانست. حال آنکه اکثر فلسفههای اگزیستانسیالیسیتی، از جمله هایدگرِ در مقام فیلسوف اگزیستانسیالیست، آن را به لحاظ زمانی، تاریخی، و مکانی ذاتیِ انسان مدرن دانستند و با این شناخت، جنبۀ تقدیرگرایانهای به «از خود بیگانگیِ» انسان مدرن دادند. این تشخیص و تمایزگذاری همان احتیاطی است که در خصوص مارکس نسبت به پنداشت اگزیستانسیالیستیِ انسان شناختی فلسفی او باید رعایت کرد. چرا که وی تمامی عناصر بیگانهکنندۀ هستیاجتماعی، اقتصادی، و سیاسی جامعه سرمایهداری را برملا میکند تا بتواند آنرا درهم شکند، نه آنکه از خودِ مسئلۀ انسان مدرن فلسفهای بسازد. توجه به این نکته تمایزی اساسی و مهم بین مارکس و نگرش فیلسوفان اگزیستانسیالیستی ایجاد میکند، که باید به آن توجه کرد. اکنون باید دید تفسیر وبر و مارکس از جهان سرمایهداری برحسب عقلانی شدن (وبر) و از خود بیگانگی (مارکس) چیست.
وبر، واقعیت و معناداری آن :
لوویت، روش شناختی علم اجتماعی وبر را از اینروی مهم میداند که وی خواهان دریافت کیفیت ویژۀ واقعیتی است که زندگی انسان مدرن را احاطه کرده و به همین نحوهای که امروز هست، در آن جای داده است (لویت ، ۱۳۸۵: ۷۸). اما پیش فرضِ چنین دریافتی از نظر وبر مستلزم معناداری آن دریافت است. از نگاه وبر «طبقهبندی کردن فرایندی به عنوان مثلاً پدیدهای اجتماعی ـ اقتصادی، دال بر چیزی که به “نحو عینی”، ذاتی خودِ فرایند باشد نیست، جهت گیری علاقه شناختی ماست که آنرا تعیین میکند و این جهتگیری ناشی از معنای خاص فرهنگیِ چنین فرایندی است» (وبر، ۱۳۸۵: ۷۹). بنابراین همانگونه که میبینیم روششناختی وبر پیش از هرچیز متکی به معناداربودنِ پدیدهها در روابط فرهنگیِ خاص است. اما به محض آنکه صحبت از معنا به میان میآید، سروکارمان با ارزشی میافتد که از نظر علمگرایان جایی در مقولات علمی ندارد. چرا که در بهترین حالت آن را همانگونه که وبر هم در بالا یاد آوری کرد، امری فرهنگی میدانند. معنایی که با پیش فرضهای ارزشیِ فرهنگی خاص وجود می آید، از نظر وبر شرط هرگونه موضوعیت یافتن بررسی و شناخت پدیدههای اجتماعی و اقتصادیای است که به صورت یک «عین» در نظر ما جلوهگر میشوند. درهمین جاست که وبر همچون تمامی پوزیتویستها بین «واقعیت» و «ارزش» جدایی برقرار میکند. اما برخلاف آنان درصدد است نشان دهد که هرگونه بررسی از واقعیت، متأثر از امری ارزشی است. به عنوان مثال از نظر وبر ما فقط هنگامی قادر به بررسی جامعهشناسانه از پدیدهای اجتماعی و تاریخی به عنوان «سرمایهداری» هستیم که پیشاپیش این مقوله به لحاظ معناداری برای ما قابل فهم باشد. اما وی همین معناداری و قابل فهم بودن را منوط به ارزشهایی میکند که به لحاظ فرهنگی، پیشاپیش موجودند. به بیانی اگر ما پیشفهمهای ارزشی را به (لحاظ اجتماعی) نداشته باشیم راهنمایی نداریم تا از سرمایهداری در مقام یک جامعهشناس با گرایشهای لیبرالیستی دفاع و یا در مقام جامعهشناسی با تمایلات مارکسیستی از آن انتقاد کنیم. بنابراین از نظر وبر سرشت علمی که به مسائل انسانی چه به لحاظ اجتماعی، یا اقتصادی، و یا سیاسی آن میپردازد، آمیخته به امر ارزشی ـ فرهنگی است. از اینرو وظیفه فلسفۀ اجتماعی را آشکار ساختن پیشداوریهای ارزشیای میداندکه در مقام ایده به صورت «راهنما» تحقیقات علمی را پیش میرانند ( لویت، ۱۳۸۵: ۸۱،۸۲). اصلاً از نظر وی«ایمان به ارزش حقیقت علمی، محصول فرهنگهای خاص است» (همان : ۸۰).
(ادامه دارد …)