بعد از ظهرِ یکی از روزهای آذرماه ۱۳۹۵، در جمعی حاضر بودم که حضورِ «حسین ماستیانی»، حال و هوای دیگری به آن داده بود؛ نه از این منظر که هنرمندی برجسته و درخشان مهمانِ ما بود، بلکه به دلیلِ حسِ دلنشینی که سخنانِ شیرینش در فضا آکنده ساخته بود؛ استادی که تندیسِ سربهدارانش هر عابری را به درنگ و تفکر وا میدارد یا مجسمهی «مادر»ش عظمتی دارد که ناخودآگاه با دیدنش از حسِ احترام سرشار میشوی.
با او که روبهرو میشوی انگار تازه معنای این جمله را درک میکنی: «انسان، اشرفِ مخلوقات است». نه انسان که تمامِ موجوداتِ جهان را شایستهی احترام و علاقه میداند چون که آفریدهی خدا هستند. خاطرهای که از دورانِ کودکیاش تعریف میکند، گواهی بر این مدعاست.
نوشتههای مرتبط
میگوید: «یک روز از مدرسه که بازمیگشتم، باران گرفت و آب در کوچهها جاری شد. مورچههایی را دیدم که برای اینکه خیس نشوند، دنبالِ هم در حرکت بودند و حواسم بود که مبادا پایم روی آنها برود. یک پایم روی زمین بود و دیگری را بالا نگه داشته بودم. مدتی صبر کردم و با احتیاط کامل به خانه آمدم. مردم که مرا در آن وضع دیده بودند یا نشانم میدادند به هم و میخندیدند یا تعجب میکردند. اما من اصلا برایم مهم نبود چه فکر میکنند. نمیخواستم آفریدههای خدا را زیرِ پایم له کنم.»
اینکه هنر و اقتصاد چهگونه میتواند در این دیدار به هم پیوند بخورد، موضوعی است که ماستیانی چنین بیان میکند: «نوعی از اقتصاد که از هنر حادث میشود معطوف به دنیای مادی است و نوعِ دیگرِ هنر، لذت و حظی دارد که آنقدر عظیم است که در ظرفِ واژهها نمیگُنجد؛ حظی عظیم دارد که نمیتوان در قالبِ گفتار و کردار بیان کرد؛ رها شدن از جسم و پرواز کردن از درون است با فرحبخشی ترنمی که در یک لحظه عایدِ انسان میشود.»
هرکه را اسرارِ حق آموختند، مُهر کردند و دهانش دوختند… ماستیانی این بیت از مولانا را میخواند و ادامه میدهد: «در اقتصادِ ملکوتیِ هنر، هنرمند به ادراکی دست مییابد که درونش را تطهیر میکند و این قوهی ادارک آنقدر بزرگ است که درونش را در هم میریزد و طهارتی که به دنبال دارد با واژهها نمیتوان بیان کرد.»
اقتصادِ مادی اما چنین نیست. عالمِ ماده را ارتزاق میدهد و خودخواهی میآورد. چرا که هنرمند به این ترتیب تنها خود را میبیند. اما اگر هنرِ ذاتی را پرورش دهد، به هنرِ والا دست مییابد. ماستیانی ادامه میدهد: «یادم است زمانی که کودک بودم، گاهی نقشها، صداها، سازهها و نقاشیها مرا میخکوب میکرد. در خاطراتم نوشتهام در سنِ شش سالگی با گِل در قالبهای قوطی کبریت آجر میساختم و طاق درست میکردم، بالای آن میایستادم و میدیدم که خراب نمیشود. بعد از آن در قوطیهای واکسی که تمیز کرده بودم، برنج و گندم و آرد میریختم و و در ذهنم فروشندهای بودم که خریدار داشتم. آیا این یک آموختهی آکادمیک بود؟ یا شور و هیاهویی بود که در وجودم داشتم؟ این چنین شوری در هنرمند باید روشن شود.»
ماستیانی اقتصادِ ملکوتی را نیز بر دو نوع میداند و میگوید: «یکی تبرکِ شور و هیاهوی درونی است که شخص را به عبادتگاه میَبرد و تطهیر میکند و دیگری تعظیم و تکریمِ داشتههاست؛ اولی فروش به بازار مفت و رایگان و تجارتِ مناعت، بزرگی و شکوهِ هنری برای نشخوارِ عالمِ ماده است و دیگری حفظ و حراست از هنر که اگر سرِ تعظیم به خداوند فرود آوردی، او نیز عشق را به تو سرازیر میکند.»
استاد ماستیانی صحبت را به مجسمهی حاج مُلا هادی سبزواری معطوف میکند که در میدان حکیم شهرستان سبزوار نصب شده است و میگوید: «زمانی که این مجسمه را ساختم و قرار شد در میدان نصب کنیم، هر چه تلاش میکردیم که صاف و دقیق روی صفحهی پایه فرود بیاید، نمیشد و کمی میچرخید تا به روی قبله قرار بگیرد. بنا بود مجسمه دقیقا در زاویهی خیابان قرار بگیرد اما هرچه میکردیم نمیشد. میخواهم بگویم هنر از باورهای ما گاهی فراتر میرود، باورها انگار کنار میروند و اَسراری عظیم خودنمایی میکند.»
مدتیست جنبشی در برخی شبکههای اجتماعی شکل گرفته که پرده از تخلفاتِ هنری برمیدارد. تابلوهایی به مردم معرفی میشود که عینا از نمونههای غربی و اغلب ناشناخته کُپیبرداری شده است و با قیمتهای هنگفتی هم به فروش میرسد. نظرِ استاد را در این خصوص جویا میشوم.
میگوید: « این، هنر نیست. شاید هم هنریست که ابداعش خاموش است، درِ مخزنِ اسرارش بسته است. یکی از مسائلی که در هنرِ امروز به چشم میخورد، متاسفانه زدنِ قلمِ هنر به مرکبِ وجودِ غیر است نه مرکبِ وجودِ خودمان. این چنین است که کلاممان رنگِ غیر مییابد. ما یک آینه هستیم که باید خداوند را در خود انعکاس دهیم و به خود نظر بیافکنیم و بگوییم که هستیم تا خویشِ گمشده را پیدا کنیم؛ تا اذنِ دخول به خویشتن بگیریم به دریایی برسیم موّاج و آنگاه باید غواصی باشیم تا در عالَمِ درون جست و جو کنیم.»
ماستیانی، آنان را که از آثارِ دیگران کورکورانه تقلید میکنند، گدایانِ بازار میداند و ادامه میدهد: «پُشتِ هر هنری باید تفکر باشد. خداوند اگر استعدادی داده است باید آن را باغبانی کنیم تا بیشتر بیافریند. اما اگر آب و آفتاب را به وجودِ خویش ببندیم به گدایی از دیگران میافتیم. اینان هنرمند نیستند، که گدایانند، فریب در فریباند. هنرمند، هنرش هرچند ناچیز و اندک باید متعلق به خودش باشد. زمانی که میتوان در هر پدیدهای صدا و رنگ و شکل را یافت، چرا باید «من» را نادیده بگیرم و به غیر روی بیاورم؛ چرا باید «من» را در مسلخِ نادانی ذبح کنم؟»
ماستیانی از هنرمندانی که هنرمند نیستند، برآشفته میشود و میگوید: «هنر آفرینش است هرچند اندک؛ «برجه ز خواب و بنگر، صبحی دگر دمیده…» خداوند انسان را رسولِ خود قرار داده. عشقِ سرازیر شدهی او به انسان قابلِ وصف نیست. چرا غبار را به ژرفای عشق نشوییم؟ چرا تنِ سوخته و سرمازده را به آفتابِ عشق نزنیم؟ باید به گدایی فکر بروی و از درونت طلب کنی، از خداوند طلب کنی تا او هم در کاسهات چیزی بگذارد. اما برخی از بنده گدایی میکنند نه او. به همین دلیل است که بسیاری از هنرها ماندگار نیست، معنایی ندارد. رازِ یک هنرِ شاهکار در این است که هر چند بار که نگاهش کنی، سیر نمیشوی، چرا که از درون برآمده است.»
استاد چشمانش تَر میشود و میگوید: «احساسِ رحم دارم به این هنرهای دروغین، این افراد تیغی دولبه دارند که هم به هنر میزنند و هم به خود!»