بیژن عبدالکریمی
آیا در روزگار کنونی، توسعه آمرانه امکانپذیر است؟
نوشتههای مرتبط
«آیا می توان این طور گفت که تاریخ مصرف توسعه آمرانه گذشته است»، «دیکتاتوری مصلحِ رضاخانی چه سهمی در فرایندی دارد که به انقلاب اسلامی ۵۷ منجر شد»، «اطرافیان رضاخان چه سهمی در توسعه داشتند» و … سئوال هایی از این قبیل که در تاریخ معاصر ایران در هفت دهه اخیر بارها و بارها طرح شده است و جالب، این است که هنوز فهم مشترک و درک واحدی درباره حرکتِ دگردیسی ای که در دستور کار رضاشاه قرار گرفت، به دست نیامده است.
بیژن عبدالکریمی دانشیار گروه فلسفه دانشگاه آزاد اسلامی واحد تهران شمال در گفت وگویی با «نسیم بیداری» معتقد است «اساسا برخوردهای آمرانه و دیکتاوریمآبانه در جهان کنونی به هیچ وجه نمی¬تواند کارآ و مؤثر باشد. برخورد آمرانه و دیکتاوریمآبانه نه فقط نمی¬تواند کارا باشد، بلکه واکنشهایی را نیز ایجاد خواهد کرد که می¬تواند به موانعی جدی در جهت توسعه در جوامعی مثل جامعه ما منجر شود.» و به واکاوی ابعاد مختلف توسعه آمرانه رضاخانی پرداخته است که ماحصل آن در زیر می¬آید:
*سؤال اول این است: آیا اساساً دیکتاوری آمرانه یا همان دیکتاتوری مصلح در تئوری¬های جدید توسعه کارایی دارد و با توجه به شرایط روز، این تئوری قابل دفاع است یا نه؟
‘ پاسخ قاطع من به این پرسش منفی است. یعنی به اعتقاد اینجانب، تئوری «توسعه آمرانه» یا «دیکتاتوری مصلح» یا دیکتاتوری¬ای که به کمک آن ما بتوانیم به توسعه جامعه بپردازیم، اگر در گذشته کارآیی داشت در روزگار ما دیگر کارایی ندارد. اگر در قرن گذشته و در پاره¬ای از دوره¬های تاریخی در گذشته امکان توسعه از بالا به پایین در برخی از جوامع وجود داشت، در روزگار ما این امر به هیچ وجه امکان¬پذیر نیست. دلیلش هم این است که در روزگاران گذشته در جوامع پیشامدرن و در جوامع بعد از ظهور مدرنیته، هنوز در بخش¬های وسیعی از جوامع از جمله جامعه ما، فرضا در روستاها، در لایه¬های پایین اجتماعی و در میان طبقات پایین و متوسط جامعه نوعی سلسله مراتب اجتماعی وجود داشت و مردم به قدرت اجتماعی و سلسله مراتب قدرت، چه مرجعیت دینی، چه قدرت اجتماعی، و چه قدرت اقتصادی اعتماد و باور داشتند و از قدرت نوعی هراس نیز داشتند. اما در قیاس با شرایط و دوران مدرنیته متقدم که در آن امکان ظهور دیکتاتوری¬های مصلح و توسعه آمرانه وجود داشت، در جهان مدرنیته متأخر، جهان پساصنعتی یا جهان پسامدرن، یعنی حدودا از دهه هفتاد قرن بیست به این سو که در واقع انقلاب صنعتی دوم، یعنی انقلاب در عرصه تکنولوژی¬های ارتباطی و اطلاعاتی صورت گرفته است، به تدریج قدرت¬های نرم جانشین قدرت¬های سخت شدهاند و اساسا بسیاری از سلسلهمراتب¬ها و اتوریته¬ها فرو ریختهاند.
معنای ساده این سخن این است که در روزگار ما دیگر هیچ یک از نهادهای سنتی و کهن و نظام ارزشی و سلسلهمراتب موجود در آنها، از جمله نهاد خانواده و فرهنگ پدرسالاری، روحانیت و مرجعیتی دینی کلیسایی، نظام آموزشی و سلسلهمراتب میان استاد و دانشجو یا معلم و شاگرد، همچون گذشته نمیتوانند به ایفای نقشها و انجام کارکردهای گذشته خویش بپردازند. هیچ یک از این نهادها دیگر از آنچنان مرجعیت و اقتداری برخوردار نیستند که در جوامع فئودالی و در جوامع پیشامدرن و پیشاصنعتی یا حتی در جوامع مدرن متقدم برخوردار بودهاند. در واقع اگر پدران ما در گذشته می¬توانستند پدرسالارانه با همسر و فرزندان خود رفتار کنند، امروز در روزگار ما نظام پدرسالاری فرو ریخته است. این فروپاشی صرف یک مسأله فردی و اخلاقی (فرضا بیتربیت شدن جوانان) یا یک مسأله روانشناختی (مثل تفاوت هر فرزندی با پدر و مادرش) یا امری جامعهشناختی (مثل شکاف نسلی میان هر نسل جدید با نسلهای پیشین) نیست بلکه اساسا نظام اونتولوژیک و نظام اپیستمیک جهان و لذا نحوه بودن و تحقق اگزیستانس آدمیان در روزگار ما با نحوه بودن و شیوه زیست انسانهای پیشین به¬نحوی بنیادین تغییر کرده است. لذا بر اساس این تغییر در متافیزیک، نظام وجودشناسانه و نظام معرفتشناسانه همه اتوریته¬ها، از جمله اتوریتههای سیاسی به لحاط اونتولوژیک، اپیستمولوژیک و آنتروپولوژی و صدالبته نه به معنای نظامی، سیاسی، پلیسی و امنیتی فرو پاشیده است. البته مرجعیتهای دینی، آموزشی، سیاسی و نظامی (قدرتهای سخت) با اتکا به قدرتهای اجرایی، بوروکراتیک و نظامی وجود دارند، اما به لحاظ وجودشناختی و معرفتشناختی، یعنی به اعتبار قدرت نرم، همچون گذشته نمیتوانند نقشآفرینی کنند. برخورد آمرانه و دیکتاوریمآبانه نه فقط نمی¬تواند کارا باشد، بلکه واکنش¬هایی را نیز ایجاد خواهد کرد که می¬تواند به موانعی جدی در جهت توسعه در جوامعی مثل جامعه ما منجر شود.
*برخی معتقدند که کشورهایی چون چین که قدرت جدید شناخته می¬شوند، موقعیت فعلی¬شان را از توسعه آمرانه دارند. این رأی با نظرات طرح شده توسط شما منافات دارد.
نخیر؛ به هیچ وجه! اولا، شما باید این را در نظر داشته باشید که، همان¬گونه که در سطور بالا بدان اشاره داشتم، شرایط جهانی، از نظر متافیزیکی، وجودشناختی و معرفتشناختی، در دهههای کنونی با شرایط و متافیزیک جهان در دهههای نخستین قرن بیستم به¬طور بنیادینی تفاوت یافته است. ثانیا، یقینا اشتباه است که ما توسعه کشور چین و این امر را که چینی¬ها امروز به یکی از قدرت¬های بزرگ اقتصادی جهان تبدیل شدهاند، صرفا بر اساس مؤلفه دیکتاتوری و توسعه آمرانه تحلیل و تبیین کنیم. توسعه چین حاصل یک فرایند بلند تاریخی است. تقریبا از اواخر قرن نوزده و اوایل قرن بیست بود که سون یاتسن (۱۸۶۶′ ۱۹۲۵)، ملقب به «پدر چین مدرن»، حرکت اصلاحی خودش را در آن کشور شروع کرد و کوشید یخ نظام امپراطوری چین را آب کند و به¬لحاظ نظری ضربه مهلکی را به نظام امپراطوری چین وارد کرد. بعد از او چیانگ کای شک (۱۸۸۷′ ۱۹۷۵)، رئیس دولت ملیگرای چین، مبارزه برای دموکراسی را شروع کرد، اما او نیز در برنامههای اصلاحیاش موفق نمی¬شود. همزمان با بحران¬هایی که کشور چین پیدا می¬کند، یعنی از یک سو شاهد ظهور جنگ جهانی اول و شکست چیانگ کای شک هستیم؛ از سوی دیگر ژاپنی¬ها در سال ۱۹۳۱ به چین حمله می¬کنند و تا پایان جنگ جهانی دوم بخشی از خاک چین را به اشغال خود درمیآورند، و از سوی دیگر نوعی بههمریختگی اجتماعی جامعه چین را دربرمیگیرد. در یک چنین موقعیتی مائو و انقلابیون کمونیست تحت فرمانش قدرت را در استان کوچکی در چین در دست می¬گیرند و قبل از این که آنان رهبری چین و قدرت سیاسی آن را به¬طور کامل در دست بگیرند، انقلابیون کمونیست و کادرهای انقلاب در مبارزه با قدرت مرکزی حدود دو دهه در میان مردم بودند و در این میان «تجربه ژرف مدیریتی» و «با مردم بودن» را پیدا کردند و سپس همین کادرهای انقلابی، که با مردم و در میان مردم بودند، به¬خوبی توانستند جامعه چین را بعدها و در مراحل بعدی انقلاب چین، که قدرت کشور را به¬طور کل در دست گرفتند، به درستی در جهت توسعه اقتصادی و سازماندهی نیروهای اجتماعی کار رهبری کنند. در واقع کسانی که بر روی تجربه چین تمرکز و مطالعه می¬کنند صرفا یک پوسته ظاهری، یعنی به روی کار آمدن یک نظام تک¬حزبی و توتالیتر و قدرت بلامنازع حزب کمونیست در چین را می¬بینند، اما درنمییابند که این کشور به دلیل حمایت مردم از حاکمیت و توانمندی و کارآمدی قدرت سیاسیاش توانست از یک استحکام و پشتوانه قوی برخوردار گردد و به کمک این استحکام و حمایت داخلی بود که توانست به توسعه اقتصادی و تولیدی و فنی و تکنولوژیک دست یابد. و این استحکام، تجربه راستین مدیریتی و پشتوانه وسیع ملی و مردمی همان چیزی است که در ساختارهای سیاسی ایران در این دو قرن اخیر دیده نمیشود. یعنی مردم، به دلایل گوناگون و واقعی، آنچنان که شایسته و بایسته است از برنامههای توسعه قدرت سیاسی حمایت نمیکنند و حاکمیت سیاسی نیز، آنچنان که شایسته و بایسته است، به دلایل گوناگون سیاسی و ایدئولوژیک، به این شکاف بهای لازم را نمیدهد.
همچنین نکته مهمی که باید آن را در نظر داشت، دگردیسی و تغییری است که در کشور چین توسط دنگ¬ ژیائو¬پینگ (۱۹۰۴′ ۱۹۹۷)، رهبر حزب کمونیست آن کشور، در سال ۱۹۷۸ شکل گرفت. پس از مرگ مائو و با آغاز رهبری دنگ¬ ژیائو¬پینگ، بر حزب کمونیست چین، وی سیاست مدرنیزه کردن کشاورزی، صنعت، قوای دفاعی و نظامی و… را در پیش گرفت و تحولات عظیمی را در چین به وجود آورد. وی رهبری واقعبین بود که منافع ملی چین و سرنوشت و زندگی مردمش را بر دفاع از ایدئولوژی مارکسیستی حزب خودش ترجیح داد و بر اساس واقعبینی سیاسی، سیاست «اقتصادمحور» خویش را جایگزین سیاست «ایدئولوژیمحور» مائو ساخت و سیاستهای درهای باز و اصلاحات در چین را آغاز کرد و بدین ترتیب، مسیر زندگی و سرنوشت ملت چین را به نحوی بنیادین تغییر داد و کشور چین قدرت امروزین و کسب شأن و جایگاه تازهاش در نظام جهانی را مدیون سیاستهای جدید و ساختارشکنانه اوست.
تا قبل از رهبری دنگ¬ ژیائو¬پینگ در سال ۱۹۷۸، چینی¬ها هم از خارجی¬ها و هم از دشمنان داخلی حاکمیت میهراسیدند. اما در برهه¬ای تقریبا ۳۰ ساله، یعنی از زمان پیروزی انقلاب به رهبری مائو در سال ۱۹۴۹ تا سال ۱۹۷۸، حزب کمونیست چین توانست تقریبا همه مخالفانش و همه نیروهای داخلیای را که به آنها اعتماد نداشت، در داخل کشور سرکوب کند و آنچنان استحکامی پیدا کند که دیگر هراسی از سرنگونی نداشته باشد. همین امر موجب شد تا دنگ¬ ژیائو¬پینگ بتواند در داخل حکومت کمونیستی چین زمینه اعتماد به نیروهای بیرونی را فراهم کند.
پس می¬توان اینگونه نتیجه گرفت که چینی¬ها نه به واسطه دیکتاتوری حزب کمونیست” که در پرسش شما از آن به «توسعه آمرانه» تعبیر شده است” بلکه بر اساس تغییری که در نگاه¬شان به خویشتن، جهان و جهانیان، به وجود آمد، به مؤفقیت دست یافتند. در واقع چینی¬ها به خاطر شعارهای ضدامپریالیستی¬شان نسبت به سرمایه و بیگانگان نگاهی پلیسی’امنیتی داشتند، اما زمانی که تقریبا ۳۰ سال از انقلاب کمونیست¬ها به رهبری مائو در چین گذشت و آنها به ثبات سیاسی دست یافتند، نگاه پلیسی’امنیتی خویش را به سرمایه و نظام سرمایه¬داری تغییر دادند و به ساختارهای داخلی خودشان اعتماد کردند، لذا به استقبال از سرمایه-گذاری خارجیها در خاک کشور چین رفتند. البته انقلابیون در آغاز به روی کار آمدن و کسب قدرت می¬ترسیدند که جامعه چین آمادگی فضای جدید را نداشته باشد و با باز کردن فضا، کشور به گسیختگی برسد. اما آنان زمانی که اعتماد به نفس لازم را پیدا کردند، یک نوع گشودگی نسبت به سرمایه جهانی و سرمایهگذاریهای خارجی را آغاز کردند و همین تغییر نگاه باعث شد که سرمایه جهانی وارد جامعه چین شود. چینیها ارتباط خودشان را با جهان اصلاح کردند و در نتیجه از مفاهیمی چون امپریالیسم و نظام فاسد سرمایهداری جهانی و ضدیت با جهان غرب دست برداشتند و بیشتر به رشد و توسعه کشور اندیشیدند. همین امر نیز باعث شد که رابطه مردم با حاکمیت سیاسی نیز بهتر شود. لذا نباید این تصور را داشته باشیم که پیشرفت چین حاصل نوعی نظریه «توسعه آمرانه» و نتیجه سیاست دیکتاتوری حزب کمونیست چین بوده است.
*آیا می¬توان این¬طور گفت که نظریه توسعه آمرانه به معنای تکیه و تأکید بر توسعه اقتصادی مستقل از توسعه سیاسی است؟
این پرسش مبتنی بر الگویی است که ما از روند توسعه غربی گرفته¬ایم. در جوامع غربی توسعه اجتماعی، توسعه اقتصادی و البته توسعه سیاسی از هم جدا نبود، اما در جوامعی همچون جامعه ما و در جوامع به اصطلاح جهان سوم پیشین، به دلیل فقدان زمینههای تاریخی لازم، آن روند تاریخیِ تقریبا هزار ساله به ظهور نهادهای مدنی و جامعه مدنی منجر نگردیده است. لذا باید تأکید کرد که صرف تعبیر یا اصطلاح «توسعه سیاسی» نمی¬تواند توصیف¬گر روندی باشد که در کشورهای اروپایی شکل گرفته است
* به نظر شما آیا سیاست¬های اصلاحیِ آتاتورک، در سیاست¬های توسعهای و آمرانه رضاشاه نقش و تأثیر داشته است؟
مصطفی کمال آتاتورک (۱۸۸۱′ ۱۹۳۸) و رضاخان (۱۸۷۸’ ۱۹۴۴) همدوره بودند و شاه وقت ایران بعد از سفری که به ترکیه داشت، تحت تأثیر تحولات آنجا قرار گرفت. اما به هرحال در آن روزگار امکان اِعمال سیاستهای دیکتاتورمآبانه وجود داشت. لیکن به هیچ¬وجه نباید تصور کرد که این صرف اِعمال سیاستهای دیکتاتورمآبانه آتاتورک بود که شرایط توسعه ترکیه را فراهم آورد. در بعضی کشورها مثل کشور هندوستان حضور مستقیم استعمار یعنی انگلیس توسعه را موجب شده بود، اما در ترکیه رهبری با ویژگی¬های آتاتورک در کنار پارهای از تحولات در روابط بازرگانی و اقتصادی بازرگانان ترک با اروپا و رشد طبقه متوسط به پشتوانه قدرت سیاسی پیشین امپراتوری عثمانی توانست کشورش را در مسیر پیشرفت قرار دهد. امپراتوری عثمانی حدود شش قرن (از سال ۱۲۹۹ میلادی تا پایان جنگ جهانی اول، ۱۹۲۲ میلادی)، یکی از بزگترین قدرتهای جهانی بود که بخش وسیعی از عالم اسلام، یعنی مناطق آسیای صغیر، بخش های بزرگی از خاورمیانه، بخشهایی از شمال آفریقا، و قسمت جنوب شرقی اروپا زیر سیطرهاش بود. عثمانیها وقتی ظهور قدرت تازهای در اروپای جدید و روند رو به ضعف قدرت خود را دریافتند، سیاستهای اصلاحی را بسیار پیشتر از زمان آتاتورک، یعنی در زمان سلطان محمد دوم و با صدور فرمانی مبنی بر آغاز اصلاحات در سال ۱۸۳۹، یعنی حدود ۸۰ سال قبل از به روی کار آمدن آتاتورک آغاز کرده بودند. لذا چنین نبود که این صرف سیاستهای اصلاحی دیکتاتوریمآبانه آتاتورک بود که زمینه های توسعه اقتصادی کشور ترکیه را فراهم آورد.
به نظر میرسد به این سؤال باید این گونه جواب داد که همدوره بودن به قدرت¬ رسیدن رضاشاه و آتاتورک و نیز سفر شاه ایران به ترکیه ممکن است سبب تأثیرپذیری رضاشاه از آتاتورک شده باشد، لیکن عامل مهمتر این است که در دهه¬های نخستین قرن بیست امکان توسعه آمرانه وجود داشت و رهبران خیلی از کشورها، می¬کوشیدند تا با شیوههای توتالیتر به نحوی به جامعه¬شان توسعه اقتصادی ببخشند. اما در شرایط جهانی کنونی یک چنین امری امکانپذیر نیست.
*آیا حمایت رضاشاه از آلمانی¬ها را می¬توان به نگاه و علاقه¬اش به آدولف هیتلر ربط داد؟
رضاشاه در شروع جنگ جهانی دوم در عکس¬العمل به سیاست¬های روسیه و انگلیس، به آلمان نزدیک شد. البته در جنگ جهانی دوم، آلمان به شدت گسترش نظامی پیدا کرده بود و این همزمان بود با دلخوری و کینه ایرانیان و رضاشاه از سیاست روس¬ها و انگلیسها در قبال ایران. رضاشاه با نزدیک شدن به دولت آلمان در صدد بود تا به دولت روس و همچنین انگلیسی¬ها پیامی دهد مبنی بر این که در صورت ادامه سیاستهای پیشین دول روس و انگلیس، وی به سمت آلمانیها سوق خواهد یافت. از سوی دیگر آلمانی¬ها در آغاز جنگ جهانی دوم موقعیت جهانی خوبی به دست آورده بودند و همچنین در بین مردم ایران هم نوعی «فیلوژرمنیسم» یا همان آلمان¬دوستی رواج پیدا کرده بود و شاید این به خاطر کینه تاریخیای بود که ایرانی¬ها همیشه نسبت به روس¬ها و انگلیسی¬ها داشتند. لذا فضا برای همکاری و همراهی دو کشور ایران و آلمان فراهم شده بود. همچنین این را هم باید در نظر گرفت که آلمان در حال رشدِ نظامی بود و رضاشاه نیز فردی نظامی بود و برای وی و بسیاری از مردم و حتی برای بسیاری از روشنفکران این توهم شکل گرفته بود که کشور آلمان قدرتِ جدید و برتر جهان و قدرت پیروز در جنگ جهانی خواهد بود. به همین دلیل، رضاشاه هم که یک فرد نظامی بود، با همسویی نشان دادن با سیاستهای دولت آلمان می¬کوشید روسیه و انگلیس را بترساند. اما به هر حال آلمانی¬ها در ایران طرح¬های عمرانی خوبی را اجرا کردند. هنوز هم در ایران بهترین ساختمان¬های تهران محصول پروژه¬هایی است که آلمانی-ها در این کشور انجام دادهاند که می¬توان به ساختمان بانک مرکزی، بسیاری از بیمارستان¬ها، ساختمان وزارت دارایی، ساختمان کاخ دادگستری و… که بناهای مستحکم و تیپیکی هستند اشاره کرد، و حقیقتا باید اذعان داشت که ساخت این ساختمانها امری قابل تقدیر هستند.
*کارگزاران توسعه آمرانه رضاخان چهره¬هایی چون محمد¬علی فروغی، علی¬اکبر داور، ابتهاج و…، هر کدام چقدر و چگونه در مدیریت آن شرایط موثر بودند؟
بی¬تردید پاره¬ای از روشنفکران که دور رضاشاه جمع شده بودند، در کارها و تصمیم¬گیری¬های رضاشاه مؤثر بودند و فعالیت¬هایی که صورت گرفت و نهادهایی که ساخته شد، مثل تغییر نظام دادگستری از نظام سنتی به نظام جدید، ایجاد اداره ثبت و خیلی از نهادهای دیگر، سبب شد تا ما تحولاتی داشته باشیم که فرضا جامعهای مثل افغانستان تاکنون نیز نداشته باشد و سبب یک فاصله تاریخی عظیمی میان ما با افغان¬ها، عراقیها، سوریها و برخی دیگر از جوامع و کشورهای منطقه شود.
نکته قابل توجه در اینجا این است رضاشاه این درک را داشت اگر خودش، به دلیل نظامی بودنش، از آگاهیهای کافی برای بسیاری از امور در جهت اصلاح و توسعه کشور برخوردار نیست، به عنوان چهره¬ای نظامی نیاز به نوعی از آگاهی¬های دیگر دارد. او احساس می¬کرد افراد فرهیخته¬ای باید دورش باشند و این فرهیخته¬ها هستند که به شاه باید کمک کنند تا پاره¬ای از اصلاحات در کشور انجام پذیرد. اما از سوی دیگر، باید این را هم در نظر گرفت که خود این روشنفکران نیز به سوی رضاشاه رفته، از او حمایت کردند. برخلاف بسیاری از روشنفکرانی چون جریانات چپ و جریانات سوسیالیستی و مارکسیستی که در واقع همواره بر حاشیه تعارض ملت’دولت حرکت می¬کردند و از این که همواره بین ملت و حکومت تعارضی خودنمایی کند، استقبال می¬کردند و این تعارض را نشانه¬ای بر حقانیت خودشان یعنی حقانیت و مشروعیت جریان روشنفکری تلقی می¬کردند، چهره¬هایی مثل فروغی، داور و ابتهاج در واقع احساس کردند که در یک برهه تاریخی و حساس، حمایت از رضاشاه می¬تواند به بهبود وضعیت کشور یاری برساند. این توضیح نیز لازم است که ما همچنان تا امروز هم با تعارض بنیادین روشنفکر’حکومت مواجه¬ایم، یعنی تعارضی که بین قدرت سیاسی و جریان¬های روشنفکری وجود دارد، و هنوز نتوانستهایم بر شکافی که میان نخبگان و قدرت سیاسی وجود دارد، غلبه یابیم. البته تا زمانی نیز که این شکاف برطرف نشود، نمی¬توان به پیدا کردن مسیری برای توسعه کشور امید داشت. لذا باید ببینیم، آیا ما ایرانیان می¬توانیم تجربه تاریخی جدیدی را در نحوه رابطه میان قدرت سیاسی با روشنفکران و نخبگان جامعه پیدا کنیم یا نه؟
*آیا سیاست¬های وقتِ رضاشاه در زمان خودش جواب داد یا نه؟
برای پاسخ به این سؤال، پرسش مهمتری پیش روی ما قرار دارد: جواب دادن یا ندادن، یعنی مؤفقیت یا عدم مؤفقیت یک سیاست را اساساً باید با چه معیاری بسنجیم؟ به اعتقاد من اگر فعالیت¬های رضاشاه و اثرگذاری¬های تاریخی رضاشاه نبود، شاید ما هنوز درست مثل افغان¬ها در یک شرایط تاریخی دیگری، یعنی در سطح یک زندگی عشیرهای و ایلاتی بودیم.
بسیاری اظهار میدارند اگر به جای رضاشاه فرضا افرادی چون مدرس یا میرزا کوچک¬خان قدرت را در دست می¬گرفتند، ما می¬¬توانستیم روند دیگری در جهت یک توسعه اصیل و مردممحور داشته باشیم. البته این سخن بر اساس یک عقلانیت ذهنی و انتزاعی کاملا درست است. اما نکته اینجاست که واقعیتهای ستبر تاریخی از منطق صوری و ذهنی و از حدیث آرزومندی ما تبعیت نمیکنند. به گمان من، در آن شرایط تاریخی که رضاشاه به روی کار آمد، این امر که جریانات دیگری مثل جریانات اسلام¬گرا یا شخصیتهایی مثل شیخ فضل¬الله¬نوری، مدرس یا میرزا کوچک خان یا جریانات روشنفکری، اعم از سوسیالیست، مارکسیست یا لیبرال به روی کار آیند و قدرت را در دست گیرند، از اساس امکان¬پذیر نبود. زیر اساسا ساختارها و موقعیت تاریخی ما در آن روزگار اجازه نمی¬داد که یک چنین جریاناتی به روی کار آیند و سخن گفتن از حدیث آرزومندیِ به روی کار آمدن شخصیتها و جریاناتی غیر از افرادی همچون رضاشاه چیزی بیش از یک خیالپردازی تاریخی نیست.
در پژوهش تاریخی و فهم تاریخ «اگر» وجود ندارد. لذا به هیچ وجه نمیتوانیم بگوییم اگر رضاشاه نبود و کس دیگری به جای وی روی کار میآمد، وضعیت جامعه ما به کدامین سو حرکت می¬کرد. برای آن که جریانات دیگری به جای رضاشاه روی کار میآمدند مستلزم وجود شرایط اجتماعی و ساختارهای تاریخی دیگری بود که در آن روزگار وجود نداشتند. این درست مثل این میماند که بگوییم اگر رهبری انقلاب ایران در سال ۱۳۵۷ به دست جریانات دیگری میافتاد، انقلاب ایران چه مسیری را طی میکرد. بینش تاریخی به ما میگوید در شرایط اجتماعی و تاریخی جامعه ایران در دهه چهل و پنجاه برای به قدرت رسیدن دیگر جریانات شانس و امکانی وجود نداشت.
به هر تقدیر، من فکر می¬کنم، چه خوشمان بیاید و چه خوشمان نیاید، رضاشاه یکی از چهره¬های اثرگذار در تاریخ ایران معاصر بوده است و می¬خواهم از بیان این نکته دو درس بگیریم. درس اول این است که ما ایرانیان باید بیاموزیم که اثرگذاری تاریخی بر روند حیات یک ملت، امری روانشناختی، اخلاقی و تابع روحیات و نیات افراد نیست. لذا ممکن است فردی مثل رضاشاه، برخوردار از شخصیتی نافرهیخته و تربیتناشده”و حتی صفات و رذائل اخلاقی” باشد، لیکن به دلیل اتخاذ برخی جهتگیریها و سیاستهای درست از اثرگذاری مثبت تاریخی برخوردار باشد. در مقابل، ممکن است یک رهبر سیاسی و اجتماعی، از شخصیتی بسیار وارسته و اخلاقی برخوردار بوده، حتی تا سطح یک قدیس ارتقا یافته باشد، لیکن به دلیل عدم درک درست از شرایط تاریخی و جهانی و عدم اتخاذ جهتگیرهای درست و مناسب نتواند از تأثیرگذاری تاریخی مناسب در جهت اصلاح و توسعه یک جامعه گام بردارد یا حتی سبب عقبافتادگیهای اجتماعی و تاریخی یک ملت نیز گردد. بنابراین، تکیه بر نقش مثبت تاریخی رضاشاه” صرفا به برخی اعتبارها و نه به نحو مطلق” به هیچ وجه به معنای دفاع از شخصیت روحی و منش اخلاقی وی نیست و در مقابل، تکیه بر شخصیت معنوی و اخلاقی یک شخصیت نمیتواند به معنای اثبات اثرگذاری تاریخی مثبت وی باشد. بنابراین، بحث روانشناختی، .بحث اخلاقی و انگیزهشناسی درباره شخصیتهای تاریخی یک امر است و بحث درباره پیامدهای سیاسی، اجتماعی و تاریخی وی امری دیگر. بسیاری از فجایع تحت نیت¬های خوب صورت گرفته است و ممکن است بسیاری از خدمات ریشه در نیت¬های بد داشته باشد. به هرحال من بر این باور هستم که، خارج از هر گونه جهتگیریهای سیاسی و ایدئولوژیک، رضاشاه یکی از چهره¬هایی است که در تاریخ معاصر ایران، در مسیر تحول کشور ما نقش مهمی را ایفا کرده است.
*تقابل سیاست¬های آمرانه رضاشاه با گرایش¬های مذهبی چه تبعاتی داشت؟
در خصوص این مسأله که روند مدرنیزاسیون رضاشاه با بافت سنتی و مذهبی جامعه ایران سازگار نبود، بسیار بحث شده است. این نکته درستی است. چرا که در آن برهه میان نوگرایان و سنت¬گرایان شکافی عمیق به وجود آمد که هم پهلوی اول و هم پهلوی دوم هر دو فقط به نوگرایان توجه کردند و سنت¬گرایان را نادیده گرفتند و نهایتا نیز سنتگرایان با سیاستهای توسعهای سلطنت پهلوی همسو نشده، علیه سیاست¬های فرهنگی و توسعهای آن طغیان کردند. سلطنت پهلوی نتوانست، به لحاظ فرهنگی با توده¬های وسیع جامعه ایران پیوند برقرار کند.
*سیاست¬های رضاشاه در تصمیم¬گیری¬های پسرش، محمدرضاشاه چقدر نقش داشت؟
واقعیت این است که ما درباره پهلوی دوم نمی¬توانیم به¬سهولت قضاوت کنیم زیرا با امر واحدی مواجه نیستیم. شاید بشود حکومت محمدرضا شاه را به چند دوره خلاصه کرد. دوره اول از سال ۱۳۲۰ است که انگلیسی¬ها رضاخان را از کشور خارج می¬کنند. در این برهه محمدرضاشاه جوانی است که قدرت زیادی در اختیار ندارد و در واقع سلطنت می¬کند نه حکومت، تا سال ۱۳۳۲ که کودتا می¬شود. بعد از فرار چندروزه شاه در سال ۱۳۳۲و بازگشتش به ایران، تا سال ۱۳۳۶، محمدرضاشاه به کمک خارجی¬ها تقریبا تا حدودی خودش را پیدا کرده، با تأسیس ساواک و تجیهز ارتش به تدریج قدرتی پیدا میکند. از سال ۱۳۳۶ که شاه خودش را پیدا کرده بود با اصلاحات ارضی می¬کوشد تا نظام ارباب’رعیتی را کاملا از بین ببرد. نظام و روابط ارباب’رعیتی یکی از موانع مدنیت در جامعه ایران بود و در واقع سیاستهای اصلاحات ارضی و از بین بردن روابط ارباب’رعیتی، هر چند که نقصان¬های زیادی داشت، در کل قدمی رو به جلو بود.
*پرسش آخر ما در خصوص میزان تأثیر و سهم فضای به وجود آمده سیاست¬های رضاخانی در فرایندی است که به انقلاب اسلامی منجر شد.
به اعتباری این پرسش دو وجه دارد. یک موقع صرفا به خود رضاشاه نظر داریم. واقعیت¬ این است که در سال ۱۲۹۹ کشور دچار بحران و به هم¬ریختگی¬های زیادی بود و به همین دلیل مردم وقتی دیدند، بعد از شاه شدن رضاخان کارهای زیادی صورت گرفت، از او حمایت کردند و حتی در شرایط فعلی هم بسیاری از مردم در حافظه تاریخی¬شان نقش مثبت او را تحسین و تمجید می¬کنند. اما اگر منظور از پرسش شما این باشد که آیا در روزگار ما هم زمینه¬های توسعه از بالا و توسعه آمرانه وجود دارد، همان گونه که در پاسخ به پرسشهای پیشین نیز گفتم، در جهان کنونی و در شرایط حاضر به دلیل تغییر نظام اونتولوژیک و اپیستمیک جهان و ظهور فرهنگ تازه جهانی، رفتارهای اقتدارمآبانه و دیکتاتوری و هر حرکتی از موضع بالا و برخورد آمرانه به هیچ وجه جواب نخواهد داد یا لااقل زمینه توسعه جوامع را فراهم نخواهد ساخت. سخن آخر اینکه تاریخ با قضاوت توسعهِ رضاخانی هم می¬تواند به نکته¬های مثبتی برسد و هم اینکه می¬تواند نکته¬های هزینه¬سازی را هم به چشم ببیند و به همین دلیل، لازم است که برای بررسی این پدیده و هر اتفاق دیگری، این را در نظر بگیریم که «بررسی» زمانی منصفانه و عالمانه می-شود که تیزبینی به خرج بدهیم و همه ابعاد را با توجه به واقعیت¬های وقت مورد کنکاش قرار بدهیم.
این مطلب در همکاری انسان شناسی و فرهنگ با نسیم بیداری منتشر می شود.