در انسانشناسی، موضوع روش و اهمیت تعینگر بودن آن برای یک شاخه ی علمی بسیار شدید است. سال ۲۰۱۱ کتابی منتشر شد با عنوان «مردمنگاری و تولید دانش انسانشناختی». همین عنوان نشان میدهد که اگر چیزی در انسانشناسی هست به واسطهی روش آن است؛ روشی که مشخصاً مردمنگاری است.
نشریه ندا: بطور کلی چیستی یک علم تا چه اندازه در گرو چیستی روش آن علم است؟
نوشتههای مرتبط
اساسا ما از فلسفه ی علم یاد میگیریم که چیزی علمی است که از روش علمی به دست آمده باشد. اگر هدف را برای علم شناخت و تبیین جهان بگیریم (به معنای کلی کلمه) شناخت، تبیین و توضیح شما از جهان میتواند به شیوههای مختلفی صورت گیرد. مثلا ما روش شمنیستی یا روش عرفانی داریم؛ یا ممکن است دهها شیوهی دیگر برای تبیین و شناخت جهان داشته باشیم؛ به هر حال، یکی از این شیوههای شناختی وجود دارد که ما به آن شیوهی شناخت «علمی» میگوییم. وقتی ما از دانش علمی صحبت میکنیم، منظورمان دانشی است که در تولید آن از روشهای تعیین شدهی مشخصی استفاده کرده و از طریق آن شیوهها دادههایمان را جمع کردهایم. لذا بیش از هر چیز و پیش از هر چیز، مسئله ای که دربارهی علم و دانش وجود دارد این است که ما با چیزی مواجهیم که از روش خاصی پیروی میکند.
اما دربارهی موضوع، مسئله به دستهبندی و شاخهبندی رشتهها برمیگردد. بدون شک هر رشته موضوع اصلی خودش را دارد، اما اگر اندکی کلانتر به دستهبندی حوزهها نگاه کنیم (مثلا حوزهی علوم اجتماعی)، ممکن است علومی که در یک حوزه جای میگیرند تا حدودی موضوع محوری مشترکی داشته باشند. اینجا دیگر نمیتوان گفت که این موضوع است که بطور خاص ماهیت رشته را تعیین میکند. مثلا فرهنگ هم موضوع انسانشناسی است، هم موضوع مطالعات فرهنگی و هم موضوع جامعهشناسی.
بازگردیم به بحث روش. در انسانشناسی، موضوعِ روش و اهمیت تعینگر بودن آن برای یک شاخهی علمی بسیار شدید است. سال ۲۰۱۱ کتابی منتشر شد با عنوان مردمنگاری و تولید دانش انسانشناختی. همین عنوان نشان میدهد که اگر چیزی در انسانشناسی هست به واسطهی روش آن است. روشی که مشخصاً مردمنگاری است. من در ادامه توضیح خواهم داد که مردمنگاری صرفاً روش نیست، بلکه به یک معنا نظریه هم هست. در انسانشناسی اصل و قاعده بر این است که جمع دانشی که در این حوزه پدید آمده و در مکاتب مختلف در طول زمان خود را نمایان کرده، از جوهرهای به دست میآید که ما به آن مردمنگاری میگوییم. به عنوان جمعبندی پرسش شما، میتوانم بگویم که چیستی هر علمی (به ویژه انسانشناسی) تا حد بسیار بسیار زیادی به روش آن علم بر میگردد. در انسانشناسی، همانطور که اشاره کردم، ما این روش را مشخصا در قالب مردمنگاری میبینیم، برای نمونه نانسی هاول در کتاباش زنده نگهداشتن کار میدانی (۱۹۹۰) بر آن است که «مردمنگاری فعالیت محوری انسانشناسی است».
ندا: به پیوند میان انسانشناسی و مردمنگاری اشاره کردید. خب ما میدانیم که انسانشناسی و مردمنگاری (اگر دوران آغازین این علم را در نظر نگیریم) همواره دارای پیوندی تنگاتنگ و دو سویه بودهاند. بطوری که تقریبا تمام متفکران و نظریهپردازان بزرگ انسانشناسی در واقع میدانیکاران شاخص و ورزیدهای نیز بودهاند. امروزه این پیوند چقدر وجود دارد؟ آیا میشود انسانشناسی را بدون مردمنگاری متصور شد؟
با انقلاب میدانی مالینوفسکی که با شاهکارش دریانوردان غرب اقیانوس آرام (۱۹۲۲) آغاز شد، مردمنگاری، مشاهدهی مشارکتی و یا کار میدانی (این سه واژه در معنایی یکسان بکار برده میشدند) به عنوان قطب مرکزی انسانشناسی به کار رفت. نقد مالینوفسکی هم مشخص است، او میگوید که نمیتوان جزئی را بدون بستری که در آن قرار دارد بررسی کرد، چرا که عناصر مختلف روی یکدیگر تاثیر میگذارند و ما باید آنها را در یک زمینهی واقعی زنده و از نزدیک ببینیم و تجربهاش بکنیم. اما در حال حاضر وضعیت به چه نحوی است؟ از صد سال گذشته تا به امروز ما دورههای مختلفی در مردمنگاری داشتهایم و تحولات گوناگونی هم اتفاق افتاده است.
ما حداقل سه مکتب مردمنگاری داشتیم: ۱. مردمنگاری کلاسیک، سنتی یا واقع گرا (که با خود مالینوفسکی شروع میشود)، ۲. مردمنگاری متنی، تفسیری یا پست مدرن (دهههای ۱۹۷۰ و ۱۹۸۰ توسط کلیفورد گیرتز و پیروانش)، و ۳. مردمنگاری حسی (که دههی ۱۹۹۰ مشخصا با کارهای دیوید هاوز و کانستنس کلسن شروع میشود و ادامه پیدا میکند). اینها نشان میدهند که موضوعات، محیطها، ادعاها و ویژگیهای مردمنگاری در این صد سال متحول شده، اما هیچگاه خود مردمنگاری و ارزش آن از بین نرفته است. مردمنگاری ثابت کرده که هموار قلب تپندهی این دانش است، نشانهاش هم در واقع صدها مقاله و کتابی است که دائما در حال انتشار هستند و دائما دربارهی مردمنگاری بحث میکنند. از این نظر، کتاب کار میدانی مردمنگارانه قابل توجه است. ویراست اول این کتاب به سال ۲۰۰۶ و ویراست دوم آن ۲۰۱۲ منتشر شد. بررسی ۳۹ مقاله این کتاب از برجستهترین انسانشناسان در صد سال گذشته، نشان میدهد که انسانشناسی هر چه دارد از مردمنگاری است. تصور انسانشناسی بدون مردمنگاری بیشتر به یک توهم میماند. توهمی که میتواند ضربه مهلک و جبرانناپذیری به دانش انسانشناسی وارد کند. ما دستاویز دیگری بجز مردمنگاری نداریم که با استفاده از آن، این دانش را شکل دهیم و در این دانش حضور داشته باشیم.
اساساً آنچنان که اکنون از آثار اغلب انسانشناسان برمیآید ما با دو چیز یعنی انسانشناسی و مردمنگاری روبرو نیستیم. ما یک چیز داریم با دو نام. به همین دلیل است که اغلب این دو واژه را به جای هم به کار میبرند، مثلاً گاه میگویند دانش انسانشناختی و گاه دانش مردمنگارانه یا تجربه انسانشناختی و تجربه مردمنگارانه یا برای اشاره به شغل این دانشمندان میگویند مردمنگار و انسانشناس. ما دانشمندانِ انسانشناسی، افرادی هستیم که خودمان را و هویت حرفهایمان را با مردمنگاری محقق میکنیم.
ندا: حال که بحث اهمیت مردمنگاری در انسانشناسی مطرح شد و شما اشاره کردید که اساسا انسانشناسی روشی بجز مردمنگاری ندارد، بد نیست کمی دقیق تر به خود مردمنگاری بپردازیم: وقتی میگوییم مردمنگاری، منظورمان دقیقا چیست؟
بایستی بگویم هسته مرکزی انسانشناسی مردمنگاری است، گرچه که انسانشناسان گهگاه از دیگر روشهای کیفی نیز بهره بردهاند. ما یک تعریف و رویکرد واحد از مردمنگاری نداریم. بنا بر اینکه چه رویکردی به موضوع دانش انسانشناسی (یعنی فرهنگ) داشته باشیم، ماهیت مردمنگاری متفاوت خواهد بود. زیرا رابطه ویژهای بین موضوع یک دانش و روش آن دانش برای بررسی موضوع وجود دارد. اغلب گفته میشود که موضوع مورد بررسی دانش انسانشناسی، فرهنگ است. اما مسأله دقیقاً بر سر تعریف فرهنگ است و همین امر باعث شده تا مکتبهای مختلف فکری در انسانشناسی پدید آیند.
همانطور که درپاسخ به پرسش قبل اشاره کردم، تا کنون حداقل سه نوع مردمنگاری در انسانشناسی پدید آمده است. اول، مردمنگاری واقع گرا (Realist Ethnography) یا مردمنگاری سنتی (Traditional Ethnography) که اساساً با کار درخشان مالینوفسکی در دهه ۱۹۱۰ آغاز میشود و بعداً به انقلاب میدانی شهرت مییابد. مالینوفسکی در فصل اول کتاب دیانوردان غرب اقیانوس آرام، در بحث از روش مردمنگاری، نکات فوقالعاده نابی دارد که حتی برای انسانشناسی امروز آموزنده و تأملبرانگیز است. از نظر مالینوفسکی، هدف انسانشناسی «به دست آوردن دیدگاه بومی یعنی رابطه او با زندگی» است؛ بدین طریق انسانشناس قادر خواهد بود تا «بینش فرد از جهان اش» را درک کند. در ادامه، نکات جالبتر و هیجانانگیزتر نیز میشوند. مالینوفسکی میگوید: «مطالعه رفتار و ذهنیت بدون احساسی که توسط آن، این مردمان زندگی میکنند، از دست دادن عظیمترین بخش چیزی است که می خواهیم از مطالعه انسان به دست آوریم».
شاگردان و انسانشناسان بعدی با برداشتی کلی از تأکید مالینوفسکی بر کار میدانی و دیدگاه کلگرایانهی او نسبت به فرهنگ کار میکنند. در دیدگاه کل گرا بیان میشود که ما میتوانیم یک دیدگاه کلی را از فرهنگ ارائه دهیم. فرهنگ یک مجموعهی توتال و کلی است که در سطح جامعه عمومیت دارد و هدف انسانشناس هم رسیدن به آن کلیت فرهنگی است. این کلیتی است که در خودش عناصر مختلفی دارد که با یکدیگر برای حفظ و تدام آن کلیت کار میکنند. مارکوس و کاشمن در مقالهای مشترک برخی از اصول مردمنگاری واقعگرا یا مردمنگاری سنتی را چنین میدانند: ۱. ساختاری روایی برای رسیدن به مردمنگاری کلگرا؛ ۲. صدای روایی سوم شخص؛ ۳. شیوه بازنمایی که در آن افراد مورد مطالعه بینام و بدون شخصیت باقی میمانند؛ ۴. تمرکز بر زمینه زندگی روزمره؛ ۵. تأکید بر اینکه مردمنگاری دیدگاه بومی را بازنمایی میکند؛ ۶. سبکی تعمیمیافته که در آن رخدادها به ندرت به صورت ویژه توصیف میگردند، بلکه همچون تظاهرات نوعیِ ازدواج، خویشاوندی، مناسک، و غیره شرح داده میشوند.
دهه ۱۹۷۰ و به ویژه دهه ۱۹۸۰ انسانشناسانی بر شیوه و ادعای مردمنگاری سنتی مبتنی بر «خلق حسی از یک جهان کلی» شوریدند. بدین ترتیب، تلقی جدیدی از مردمنگاری پدید آمد که به انسانشناسی متنی یا تفسیری یا پستمدرن شهرت یافت. شورشی این جریان، کلیفورد گیرتز بود. گیرتز در مقاله مشهور «جنگ خروس در بالی» در سال ۱۹۷۲ بر آن شد که فرهنگ یک جامعه مجموعهای از متنهاست که انسانشناس تلاش میکند تا آن را بر فراز شانههای اعضایش بخواند. گیرتز در مقابل علم پوزیتیو که به دنبال کشف قوانین بود، گفت که شیفته علمی تفسیری است که باید به دنبال فهم معنا باشد. وی با این دیدگاه، تلقی نوینی از مردمنگاری ارائه میکند.
پیروان بعدی گیرتز همچون جیمز کلیفورد، جورج مارکوس، وینسنت کراپانزانو، استفان تایلور، رناتو روزنالدو و پل رابینو، پا را فراتر از متنگرایی اولیه یعنی «فرهنگ به مثابه متن» گذاشته و تلاش کردند تا به سوی متنگرایی ثانویه نیز بشتابند: یعنی مطالعه آثار پیشین انسانشناسی همچون متنها یا آفرینشهای ادبی برای یافتن مدلهایی در جهت ساختن سبکهای متن. این انسانشناسان با تأکید مفرط بر قدرتهای نویسندگی، چندین سبک نوشتن فرهنگ را الگوی مردمنگاریهای خود قرار دادند، از جمله سبکهای گفتگویی (Dialogic)، اعترافی (Confessional) و چندصدایی (Polyphonic).
کار به جایی رسید که استفان تایلور در مقاله مشهور «مردمنگاری پستمدرن» (۱۹۸۶) مدعی شد که «هیچ تجربهای پیش از مردمنگاری وجود ندارد؛ تجربه، خود مردمنگاری است». دقت کنیم که اینجا تأکید تایلور بر بخش دوم واژه است یعنی «گرافی» یا «نگاری» یا «نوشتن». بدین ترتیب طبیعی بود که او مدعی شود «ادراک هیچ ربطی به مردمنگاری ندارد». اینجا یک جا به جایی اتفاق میافتد، در واقع مدل نوشتن جای خود فرهنگ را میگیرد. اصل در این مکتب مدل نوشتن و سبک نوشتن است. لذا انسانشناس باید تلاش کند دادهها و توصیفات خودش را در قالب این مدلها بیاورد. اینها معتقدند که حقیقت یک فرهنگ از مذاکره به وجود میآید؛ از دیالوگ و گفت و گویی که بین مردمنگار و مطلعین یا بطور کلی اعضای یک فرهنگ صورت میگیرد، یا از صداهای مختلفی که از میدان برمیخیزند.
شورش دوم نیز در دهه ۱۹۹۰ به راه افتاد و اینبار، دیوید هاوز استاد انسانشناسی دانشگاه کانکوردیای کانادا پرچمدار این شورش بود. این شورش به مردمنگاری حسی (Sensory Ethnography) یا انسانشناسی حسی (Sensory Anthropology) منجر شد. هاوز در سال ۱۹۹۰ مقالهای مشهور در مجلهی آنتروپولوژیکا با عنوان «کنترل متنگرایی: دعوتی به سوی بازگشت به حسها» نوشت و به شدت رویکردهای تفسیری، پستمدرن و مکاتبی که تحت تاثیر گیرتز هستند و به ویژه کارهای خود گیرتز را نقد میکند و حتی میتوانم بگویم که آنها را به اصطلاح میکوبد.
مدعای اصلی هاوز این بود که پدیدههای اجتماعی قابل تقلیل به گزارههای متنی نیستند و در واقع قواعد اجتماعی با قواعد زبانشناختی سازگاری ندارند. رویکرد متنی، تفسیری یا پستمدرن به فرهنگ توسط چند سبک نوشتاری، آن را تبدیل به سبک میکند، به جای اینکه به دنبال برکشیدن ماهیت پویای فرهنگ باشد. در واقع در مردمنگاری تفسیری، یک جابجایی خطرناک رخ میدهد و آن این است که سبک نوشتاری یا سبک ادبی جای فرهنگ را میگیرد و انسانشناس تلاش میکند مطابق با سبک، توصیفات و تحلیلهای خود را سامان دهد، نه مطابق با خود فرهنگ.
نقد دوم و اساسیتر هاوز به جریان پستمدرن انسانشناسی آن است که آنها همچون بسیاری از پژوهشگران علوم اجتماعی صرفاً از یک حس در مردمنگاری استفاده میکنند: دیدن. چرا فقط گفته میشود مشاهدهی مشارکتی اما مثلا گفته نمیشود شنیدن مشارکتی؟ درحالیکه مردمنگاری حسی معقتد است که امر فرهنگی یک پدیده چندحسی است؛ لذا مردمنگار علاوه بر دیدن باید امر فرهنگی را به خوبی بشنود، بچشد، ببوید، و لمس کند. پدیدهی فرهنگی بعد شنوایی دارد، بعد بویایی دارد، بعد بساوایی دارد و درست به همین دلیل است که اگر «در آنجا» نباشی نمیتوانی درک درستی از فرهنگ داشته باشی، چون وقتی که در آنجایی میتوانی افراد و اشیاء را لمس کنی و کل بدنت میتواند فضا را لمس بکند و علاوه بر آن شما بوها را درک بکنی، صداها را بشنوی و … از بنیانگذاران انسانشناسی حسی باید به استیون فلد، پل استالر، دیوید هاوز، نادیا سرمتاکیس و کانستنس کلسن اشاره کنم. در سالهای اخیر آثار پرباری توسط این انسانشناسان پدید آمد.
من خودم شخصاً دلبستگی خاصی به مردمنگاری حسی دارم و در سالهای اخیر تلاش کردهام تا در قالب انسانشناسی حسها کار کنم. از این میان میتوانم به مواردی اشاره کنم: «تجربه چندحسی در پردهخوانی»، «مناسکی شدن چشایی در ایام محرم»، «بافتن حس در هنر ترکمه» و اخیراً «شنیدن، لمس کردن و دیدن فرهنگ در کنسرتهای آشیقی آذربایجان». انسانشناسی حسها صرفاً یک شاخه از انسانشناسی نیست، بلکه یک رویکرد است؛ یعنی تلقی خاصی از فرهنگ و به تبع آن از روش و نظریه انسانشناختی دارد. هاوز در کتاباش روابط حسی (۲۰۰۳) فرهنگ را «شیوههای حس کردن جهان» تعریف میکند. بدین ترتیب، مردمنگاری حسی باید به دنبال آن باشد تا تفاوتهای تجربههای حسی جوامع مختلف را بررسی و درک کند. تجربههایی حسی که حاوی ارزشها و معانی حسی هستند و جهان افراد را تشکیل میدهند. انسانشناسی حسی دگرگونیهای بنیادیای در انسانشناسی پدید آورده است، از جمله آنها مطرح کردن «حس کردن مشارکتی» (Participant Sensation) به جای «مشاهده مشارکتی» (Participant Observation) است. یعنی نباید در پژوهش مردمنگارانه صرفاً بر دیدن تکیه کرد، باید حسهای دیگر نیز به کار افتند.
ندا: چه چیز مردمنگاری را از سایر روش های کیفی جدا می کند؟
ببینید ما یک مجموعه داریم که به آن روش های کیفی میگویند. مردمنگاری را گاهی جزء همین روشها و گاهی نیز بطور مستقل محسوب میکنند. در هر حال شباهتهایی میان روشهای کیفی بطور کلی و مردمنگاری وجود دارد، همچون تلقی آنها از پدیدههای اجتماعی و فرهنگی که به راحتی قابل تقلیل به شیوهها و روشهای کمی نیستند. ما میتوانیم تجربهها یا حالاتی را عنوان کنیم که نزدیک به تجربهی مردمنگارانه است و من تاکید میکنم که بگوییم تجربهی مردمنگارانه، همچنان که میگوییم تجربهی انسانشناختی؛ چرا که بر این باورم که آنچه که در این علم بر ما حادث میشود، بیش از هر چیز یک تجربه است. تجربهای که در ابتدا یک تجربهی مردمنگارانه است و بعد از آن شما آن را به یک اندیشه به شیوه انسانشناسانه تبدیل میکنید. همچنانکه کتابی با همین نام یعنی «تفکر انسانشناختی» توسط سالزمن و رایس برای راهنمایی دانشجویان این رشته نوشته شد و سال ۲۰۱۱ ویراست سوم آن منتشر شد.
من معتقدم چندین گام مهم روششناختی وجود دارد که مردمنگاری از سایر روشها (بخصوص روشهای کیفی) جدا میکند. مردمنگاری بررسی شیوههای تجربهی جهان است و در این بررسی، مهمتر از همه «حضور» نقش مهمی بازی میکند: «حضور در آنجا». حضور در آنجا در انسانشناسی به اندازهای مهم شده که اکنون تبدیل به استعارهای برای بیان وضعیت روششناختی شده است. ما دو کتاب در سالهای اخیر داشتیم که با همین نام (Bing There) منتشر شدند: یکی توسط واتسون در سال ۱۹۹۹ و یکی نیز توسط برادبورد در سال ۱۹۹۸. اساسا خودِ «حضور» وسیلهای اساسی در گردآوری و تحلیل دادههاست. حضور در میان یک گروه اجتماعی، شما را در داخل جهان آنها فرو میبرد؛ فرو رفتن در این جهان، شما را صاحب ادراکاتی میکند که ضرورتاً با فنون روششناختیای چون گفتگو با افراد ممکن نیست به دست آید. چرا که غالبا این ادراکات به سطحی از ناخودآگاه بازمیگردند که کلامی نمیشوند. دومین گام، حس کردن است؛ مردمنگار باید با تمامی حسهای خود (نه فقط دیدن) تلاش کند تا موضوع و بستر آن را درک کند. موضوع سوم داشتن ارتباطی مستقیم با موضوع است. این مورد آخر مخصوص مردمنگاری است. شما در مردمنگاری باید چهره به چهره با موضوع خود ارتباط برقرار کنید و تلاش کنید تا در موضوع فرو بروید، به قول مرلین استراترن در موضوع غوطهور شوید. استراترن کتابی دارد با نام انسانشناسی اشیاء و اشخاص (۱۹۹۹) که در آن میگوید لحظهی مردمنگارانه لحظهی غوطهوری است.
پس از این گامهای اساسی، فنون متعددی برای گردآوری دادهها وجود دارد، از جمله عکسبرداری و فیلمبرداری، استفاده از اسناد فرهنگی، گفتگو با مطلعین کلیدی و غیره. گام نهایی در مردمنگاری، نوشتن است. این گام نهایی بسیار مهم است. در اینجا آشناییِ مردمنگار با شیوههای بازنمایی متنیِ مردمنگارانه فوق العاده حیاتی است. در نوشتن مردمنگاری بسته به اینکه پژوهشگر وابسته به کدامیک از مکاتب سهگانه باشد، نوع نوشتار او متفاوت خواهد بود. البته باید بگویم که در این مرحله، مانند دیگر روشهای کیفی، شما اساسا در انتهای کار نیست که مفاهیم و مقولات نظریتان را از دل دادهها خلق میکنید. این یک فرآیند چرخهای و مداوم است. از مراحل گردآوری دادهها تا نوشتن متن این فرآیند ادامه دارد. یعنی شما در یادداشتهای میدانیتان بواسطهی چیزهایی که تجربه کردید (نمیخواهم فقط بگویم دیدید) جاهایی مفاهیمی به نظرتان میآید و آنها مینویسید و در سایر مراحل با آنها کار میکنید. در اینجاست که «جرقههای نظری» رخ میدهد و ما آرام آرام به سوی ایفای نقش در تولید دانش حرکت میکنیم. تا به اینجا من خیلی گذرا گفتم که مردمنگاری چیست، چه ویژگیهایی دارد و چه مکاتب عمدهای درون آن وجود دارد.
این را نیز باید بیافزایم که مردمنگاری فقط روش نیست، بلکه نظریه هم هست. هوارد مورفی در مقالهای که ۲۰۰۹ در خصوص مردمنگاری نوشته، میگوید انسانشناسی با چنین سوالاتی سروکار دارد: جامعه چگونه کار میکند؟ ارزشهای محوری آن کدامند؟ و چگونه خود را در طی زمان بازتولید میکند. سپس ادامه میدهد: اگر مردمنگاری خوب انجام شود میتواند سهم حقیقی در نظریه داشته باشد، در اینکه چگونه یک جامعه کار میکند.
نکتهی دیگری که دانشجویان انسانشناسی باید بدانند در دهههای اخیر، به ویژه پس از برجسته شدن مکتب مردمنگاری پستمدرن، پیوسته گفته میشود که انسانشناسی هم علم است و هم هنر است. به ویژه بعد هنری آن در انتهای کار یعنی زمانی که نوشتن (همان بازنمایی شما) به میان میآید است که برجسته میشود. جیمز کلیفورد در مقاله «حقایق ناقص» (۱۹۸۶) میگوید: «مدت هاست تأکید شده که انسان شناسی علمی، «هنر» نیز هست؛ زیرا مردم نگاری ها ویژگی های ادبی دارند». از یک طرف شما باید متنتان را در قالبهای از پیش تعریف شده و آمادهی علمی ببرید؛ اما از طرف دیگر ذات پیچیده و چندگانهی حیات اجتماعی- انسانی چنین اجازهای را به شما نمیدهد و شما برای بازنمایی و درک آن نیازمند قالبهای خلاقانه، نوآورانه و البته چندرسانهای (تولید فیلمهای انتوگرافیک و عکس به مثابهی شیوهی بازنمایی) هستید و اصلاً به عنوان مثال، دیوید هاوز به عنوان یکی از بنیانگذران انسانشناسی حسی، میگوید چرا نباید حاصل مردمنگاری خود را به عطری تبدیل کینم که مخاطب ما به واسطهی بوی میدان آن را استشمام کند.
میخواهم بگویم در این نقاط، نکات بسیار ظریف و خیلی باریکی به میان میآید: پهلو به پهلو زدن علم و هنر. این را مکاتب این حوزه نشان دادند، بخصوص انسانشناسی تفسیری (که انسانشناسی ادبی هم به آن میگویند) و انسانشناسی حسها که دربارهی آنها صحبت شد. خلاصه ما اگر به این نکات ظریف اما مهم توجه کنیم فرسنگها از روشهای کمی دور میشویم. این برجستگی بعد هنری در مردمنگاری ویژگی نهایی است که آن را از سایر روشهای کیفی جدا میکند. ویژگی هنریای که خود را بخصوص در شیوهی بازنمایی مردمنگاری نشان میدهد و شما با مسائلی چون رمان انسانشناختی مواجه میشوید و انسانشناسانی داریم که تجربهی میدانی خود را در قالب یک رمان بیان کردند.
ما در مرز میان علم و هنر در نوسانیم. چرا؟ چون موضوعمان و دیدگاهمان به موضوع این را ایجاب میکند. وقتی وضع به این قرار است مخاطبان ما و دانشجویان ما کم کم میتوانند دریابند که مردمنگاری و انسانشناسی چه تفاوتی با سایر رشتههای علوم اجتماعی و خصوصاً جامعهشناسی و مطالعات فرهنگی دارد. زندگی اجتماعی و فرهنگی از دیدگاه انسانشناسان به ویژه انسانشناسانی که معتقد به لغزان بودن مرز میان علم و هنر هستند، نمیتواند خود را به قالبهای خشک علمی وام دهد و ما نمی توانیم با قالبهای خشک علمی آنها را کشف و یا بیان بکنیم. در نتیجه ما باید چنین موضع بینابینی را اتخاذ کنیم.
ندا: جایگاه روش های کمی در انسان شناسی و یا بطور خاص در مردمنگاری کجاست؟ چه تفاوت عمدهای میان بینش کمیگرا و بینش مردمنگارانه وجود دارد؟
ابتدا باید یک تفکیکی قائل بشویم میان توصیفات آماری و تحلیلهای آماری. صحبتهایی که من در ادامه میگویم بیشتر بازمیگردد به بخش دوم یعنی تحلیلهای آماری. توصیفات آماری به این معنا است که شما با اعداد و ارقام بیان کنید که مثلا چند مورد از یک چیز در یک جامعه یا ناحیه وجود دارد. بله اینها میتوانند نقش مثبت و مفیدی در مردمنگاری داشته باشند. اما زمانی که کار به تحلیل آماری میرسد، مخالفت انسانشناسی یا روش مردمنگاری آغاز میشود.
روشهای کمی (تحلیلهای آماری) یا به قول شما بینش کمی در رشتههای مختلف علوم اجتماعی کاربردهای بسیار و مهمی دارد، اما در دانش انسانشناسی هیچ جایگاهی و هیچ شأنی نداشته و ندارد. بینش کمی مبتنی بر اندازهگیری واقعیت اجتماعی یا پدیده فرهنگی است. من، متأثر از انسانشناسی حسی، بر آنم که بنیاد فرهنگ یا جامعه، تجربه است. لذا اساسا به جای واژهی فرهنگ، «تجربهی فرهنگی» را بکار میبرم. تجربهی فرهنگی است که وجود دارد و قابل دسترسی و توضیح و توصیف است، نه خود فرهنگ. در واقع فرهنگ در تجربهی فرهنگی و در عمل فرهنگی است که خود را نشان میدهد، فرهنگ در تجربهی انسانها از جهان وجود دارد. لذا یک انسانشناس باید به دنبال بررسی، فهم و توضیح تجربه فرهنگی در جوامع مختلف باشد.
حال پرسش این است آیا میتوان تجربه فرهنگی را اندازهگیری کرد و آن را در قالب اعداد توضیح داد؟ آیا میتوان مثلاً تجربه قدسی در یک زیارتگاه، یا هیجان اجتماعی در یک ورزشگاه، یا نمایش بدنی در خیابان یک کلانشهر، یا ارتباط فضایی در داخل یک خانه، و به طور کلی «شیوه خاصِ بودن و شدن در جهان» (تعریفی از فرهنگ که آن را در رساله دکتریام به کار بردهام) را تبدیل به عدد کرد؟ آیا میتوان سرشاری امر اجتماعی را خفه کرد و آن را به بند تحلیل کمی سپرد؟ آیا میتوان حسهای موجود در تجربه یک فرد را که کاملاً ملموساند، به سطحی انتزاعی برد و در جداول تحلیل آماری آنها را کشت؟ آیا میتوان پدیده فرهنگی سیال و لغزان را، در یک جا و به یک ستون بست و بعد مدعی شد که پدیده فرهنگی یعنی همین ستون؟ فرهنگ یا به تعبیر من تجربهی فرهنگی نرم است، منعطف است، هیجان دارد، احساس دارد، شور دارد. چگونه میتوانیم این تجربهی پیچیده و خلاق را به دست تحلیلهای زمخت بسپاریم؟ در همین جاست که ما میتوانیم قدرتها و قوتهای انسانشناسی را در بررسی امور فرهنگی و پیچیدگیهای فرهنگ درک کنیم.
پیش از این گفتم که مریلین استراترن به عنوان یکی از اصلیترین نظریهپردازان معاصر انسانشناسی، لحظه مردمنگارانه را لحظه غوطهوری میداند. مردمنگاری شما را در امر اجتماعی غوطهور میسازد، اما بینش کمی اساساً مانع شیرجه زدن شما به دریای فرهنگ میشود، چون اساساً مبتنی بر واسطه یا پرسشنامهای است که پژوهشگر را از موضوع جدا میکند و در نتیجه درک وی از موضوع دست چندم است. درحالیکه در مردمنگاری، پژوهشگر متصل به موضوع است، آن هم نه اتصال معمولی؛ بلکه با تمام وجود باید خود را وارد موضوع کند، یعنی در آن غوطهور گردد.
در نهایت، باید بگویم که بینش کمی در انسانشناسی منجر به بسترزدایی یا زمینهزدایی از موضوع مورد مطالعه میگردد. بستر و زمینهای که یکی از اصول بنیادین پژوهش مردمنگارانه است. اساساً شما چگونه میتوانید ادعا کنید که درکی از موضوع مورد مطالعه دارید، درحالی که موضوع شما طی یک سری فرایندهای متغیرسازی و تقلیلی به اعداد تبدیل شده است. در تبدیل امر اجتماعی به عدد، دیگر منِ پژوهشگر نام فرد را نمیداند، چهرهی فرد را نمیشناسد، در جایی که زندگی میکرده او را ندیده است، با اشیایی که ارتباط داشته برخورد نکرده است (لمسشان نکرده است)، حرفهایی را که در لحظات مختلف نه در یک لحظهی پرسشنامهای گفته است، نشنیده و در یک کلام با آن زندگی نکرده است.
حتی اگر تبیینهای عقلانی را هم که گفتم در نظر نگیریم میتوانیم با مراجعه به الگوها ببینیم اوضاع از چه قرار است. ما اگر به کارها و آثار بزرگان انسانشناسی (در هر دورهای تا حتی همین الان) نگاه کنیم هیچ ردپا و نشانههایی از تحلیلهای کمی نمیبینیم. هیچ کدام مدعی نیستند که ما میتوانیم این تجربههای فرهنگی را و این شیوههای بودن و شدن در جهان را اندازهگیری کنیم و به یک لحظه، ستون یا عدد خشکی ببندیم که به ما چیزی دربارهی ماهیت چند وجهی، پویا و سیال امر اجتماعی- فرهنگی نمیگوید. شما اصلاً انسانشناسان ایران را در نظر بگیرید: نسل اول انسانشناسان آکادمیک مانند دکتر مرتضی فرهادی و دکتر علی بلوکباشی، انسانشناسان نسل دوم مانند دکتر ناصر فکوهی و دکتر نعمتاله فاضلی و حتی نسل جدید و جوان و در واقع، نسل سوم انسانشناسان مانند دکتر علیرضا حسنزاده و دکتر مهرداد عربستانی هیچ کدام به طرف کاربست روشهای آماری و تحلیلهای کمی در کارشان نرفتند، چون اساسا این روشها و این تحلیلها را مخالف روح این علم دانستند.
باز هم برگردیم به مریلین استراترن؛ او که کتاباش را در واپسین سال قرن بیستم یعنی سال ۱۹۹۹ نگاشته میگوید: «اگر کسی در آخر قرن بیستم به دنبال ابداع روشی باشد که از طریق آن بتواند پیچیدگی حیات اجتماعی را درک کند، چیزی همانند عمل مردمنگارانه انسانشناسان را پدید خواهد آورد».
ندا: جیمز اسپردلی انسان شناسی آمریکایی معتقد است که اساسا مفاهیم انسانشناختی در میدان متولد میشوند، می بالند و نقد میشوند (تولد و مرگ مفاهیم در میدان است). از این رو آموختن این مفاهیم نیز نمی تواند بدون انجام کار میدانی و در جایی دیگر جز میدان پژوهش صورت گیرد. در این دیدگاه کار میدانی نه تنها اقدامی صرفا با هدف تولید دانش نیست، بلکه بطور کامل یک فعالیت آموزشی است. شما چقدر با این دیدگاه هم رای هستید؟ آیا کار میدانی نه تنها در حوزهی آموزشِ روش بلکه در فرآگرد آموزشهای نظری نیز حیاتی است؟
بگذارید من هم به تأسی از اسپردلی بگویم انسانشناسان در میدان متولد میشوند، میبالند و میمیرند. حتی من میتوانم بگویم که خود انسانشناس هم در میدان متولد میشود و میمیرد. اگر بخواهم از حوزه تخصصی خودم یعنی انسانشناسی هنر مثال بیاورم، آنتونی فورگ در میدان آبلامها (گینه نو)، نانسی مان در میدان والبیریها (استرالیای مرکزی)، دنیل بیبویک در میدان لگاها (آفریقای مرکزی)، و هوارد مورفی در میدان یولنگوها (استرالیای شمالی)، درخشیدهاند. به عبارت تکاندهندهای از ویکتور ترنر در مقاله «انسانشناسی اجرا» (۱۹۷۸) برخوردم که دقیقاً پاسخ سوال شما در خصوص ظهور مفاهیم در میدان است. ترنر مدعی میشود که نه فقط تولید، بلکه آموزش مفاهیم انسانشناختی هم درون میدان اتفاق میافتد. وی در صفحات اولیه این مقاله از «فشار میدان» سخن میگوید و بر آن است که نوآوری او در پدید آوردن مفهوم «درام اجتماعی» در اثر «فشاری بود که با تجربهام به عنوان یک میدانیکار در جامعه آفریقای مرکزی، ندمبوهای شمال غرب زامبیا، بر من وارد میشد». اساسا یکی از بنیادهای روشهای کیفی و به ویژه مردمنگاری عبارت مشهور «Learning by Doing» است، یعنی یادگرفتن توسط انجام دادن یا یاد گرفتن در حین عمل کردن. بخش اعظم این یادگیری زمانی است که شما کار میدانی را انجام میدهید.
جالب است که بحث ویژگیهای مردمنگاری هنوز به پایان نرسیده است! با این پرسشها هر چقدر جلو میرویم، ویژگیهای بیشتر و بیشتری از مردمنگاری نمایان میشود: مردمنگار تشنه دانستن در میدان است. در واقع، شخصیت علمی مردمنگار در میدان شکل میگیرد. فرایندهای فرهنگی در دستگاههای نظری با عبارات زبانشناختی وجود ندارند، فرایندهای فرهنگی «در آنجا» و «در عمل» رخ میدهند. بهترین شیوه برای فهم رخدادهای فرهنگی- اجتماعی، حضور در همان جایی است که این رخدادها روی میدهند. لذا از نظر من صرفاً با تدریس نمیتوان مردمنگاری را به دانشجو یاد داد. اساساً جز پارهای اصول بسیار کلی (که آنها نیز در میدانهای متفاوت تغییر مییابند)، چیزی در مردمنگاری برای یاددادن وجود ندارد. یاد گرفتن مردمنگاری اساساً از طریق «تجربه میدان» رخ میدهد. اوانز- پریچارد نیز همین نظر را در کتاب نوئرها (۱۹۳۶) میگوید: «من از انسانشناسان بسیاری همچون سلیگمن و مالینوفسکی در خصوص چگونگی انجام دادن کار میدانی پرس و جو کردم. اما پاسخ روشنی وجود ندارد، زیرا بخش اعظمی از مردمنگاری وابسته است به محقق، به جامعه ای که مطالعه می کند، و به شرایطی که آن را می سازد». لذا مردمنگار زمانی که وارد میدان میشود یاد میگیرد که چطور باید کار کند و نشانهی آن هم این است که در روزهای نخست، مردمنگاران با فشار روانی مواجه میشوند. این فشار روانی نیز حاصل عدم درک درست یا قادر نبودن به گردآوری دادههاست. ما اغلب باید زمان بیشتری را بمانیم تا دریابیم که چگونه باید با موضوع تعامل کنیم که بتوانیم شیوههای درست برخورد برای گردآوری و تحلیل دادههایم را پیدا کنیم.
ندا: ارزیابی شما از وضعیت دانشجویان و یا فارغ التحصیلان انسان شناسی در ایران چیست؟ آیا سیستم آموزشی این توفیق را داشته است که نیروهایی به معنای دقیق واژه و بطور حرفهای «انسانشناس» تربیت کند؟
کارایی این سیستم از محصولات و تولیداتی که بیرون داده کاملا قابل ارزیابی است. با توضیحاتی که من دادم مشخص است که روشهای کمی چه تضادی جدی با مردمنگاری دارد و نتیجتا این سیستم آموزشی که کاملا مبتی بر آموزش روشهای کمی و بی توجهی به میدان است نیز ناکارآمد خواهد بود. من به محصولات اشاره کردم، همچنانکه مستحضرید، نظام آموزشی ما تا مقطع کارشناسی ارشد وجود داشته است، البته از امسال خوشبختانه دکتری انسانشناسی هم از راه رسید. اما کارشناسی ارشد اصلا مقطع نازلی نیست و انتظار تولید کارهای جدی و قابل توجه نیز در آن کاملا بجاست. حتی این انتظار را میتوان دربارهی مقطع کارشناسی هم داشت. اما ما در تمام این سطوح، متاسفانه شاهد آثار بسیار کمی هستیم که واقعا بوی انسانشناسی (بر اساس ویژگیهایی که گفتم) بدهند. اگر آثار معدودی از بزرگان انسانشناسی ایران و نیز آثاری از نسل دومیها و سومیهای انسانشناسی را کنار بگذاریم، آثار خیلی جدی در حوزهی انسانشناسی که با معیارهای حداقلی این رشته خلق شده باشد، وجود ندارد و بخشی از این مسئله به نظام آموزشی ما بازمیگردد و بخشی از نظام آموزشی نیز به محتوای دروس باز میگردد.
ما با درک این مسئله که قلب تپندهی انسانشناسی مردمنگاری است، باید نظام آموزشی خود را به شیوهای طراحی کنیم که دانشجویان ما از همان بدو ورود به مقطع کارشناسی اولاً متوجه اهمیت مردمنگاری بشوند (در حالی که متاسفانه در حال حاضر تصور میشود که مردمنگاری یکی از روشهای صرفاً توصیفی، سطحی و ضعیف در کنار روشهای دیگر است؛ از تلقیهای نادرستی که دربارهی خود مردمنگاری وجود دارد نیز میگذریم)؛ ثانیاً دانشجوی کارشناسی باید از همان ترم اول با خود مردمنگاری آن هم نه در قالب یک درس دو واحدی و صرفا نظری به صورت جدی آشنا شود. مردمنگاری باید در قالب چندین درس طراحی شود: به عنوان مثال مردمنگاری میتواند در قالب سه درس سه واحدی که هر کدام از آنها بر مبنای یک دورهی تاریخی طراحی شود. مثلا سه واحد اول برای مردمنگاری واقعگرا، سه واحد دوم برای مردمنگاری تفسیری و سه واحد سوم هم برای مردمنگاری حسی در نظر گرفته شود. حتی میشود یک سه واحد اضافی هم طراحی کرد برای اتفاقات جدیدی که در مردمنگاری رخ داده است، مثلا مردمنگاری چند- میدانه. در نتیجه شما حداقل میتوانید چهار درس سه واحدی داشته باشید که فقط تدریس هم نیستند، درصد بزرگی از این کلاسها باید به صورت عملی باشد. در کشورهای مختلف جهان، دانشجویان را در قالب تیمهایی به محدودهای میبرند و هرکدام از آنها را در اختیار یک خانواده یا گروه کوچک قرار میدهند و این دانشجویان در یک مدت حداکثر یکی دو ماهه با این گروهها کار میکنند و در این حین هم البته جلسات بررسی و ویرایش توسط استادی که با این دانشجویان کار میکند، برگزار میشود.
این تنها یک مدل است و میتوان مدلهای دیگری را نیز طراحی کرد تا دانشجویان با یگانه ابزار تولید دانش در انسانشناسی آشنا شوند. جاناتان فابین در کتاب انسانشناسی شگفت آور (۲۰۰۶) می گوید «کار میدانی انسانشناختی وسیلهای است برای یک هدف و آن تولید دانش مردمنگارانه است». دانشجویان ما باید بدانند در این چهار سال کارشناسی، در دو سال ارشد و انشاءالله در چهار سال دکتری، یک چیز را کسب میکنند و آن دانش مردمنگارانهای است که بوسطهی کار میدانی رخ میدهد و در این کار میدانی ما بیش از هر چیز به تجربهی مردمنگارانه نیاز داریم، به طرق مختلف. دربارهی اصلاح نظام آموزشی این نکته را هم اضافه بکنم که علاوه بر دروسی که برای مردمنگاری عرض کردم، تعداد واحدهای پایاننامه برای همهی مقاطع مختلف بایستی افزایش یابد. ترتیب دادن سفرهای علمی چند هفتهای برای دانشجویان هم نکتهی دیگری است که باید به آن توجه کرد (هرچند در حال حاضر بیشتر شبیه یک رویا پردازی است). ما باید در «آنجای میدان» باشیم نه در «اینجای آکادمیک».
نکتهی دیگری که مایلم اضافه کنم این است که ما شاهد در چند سال اخیر ظهور نسل سوم انسانشناسان ایران هستیم که اغلب افرادی هستند که با توجه به نبود دورهی دکتری در ایران به خارج از کشور رفتند و بعد از فارغ التحصیلی به کشور عزیزمان برگشتند. سیستم آموزشی که از قلّت اساتید انسانشناسی در رنج است، بسیار مفید خواهد بود اگر هر چه زودتر نسبت به جذب این افراد اقدام کند. البته دانشجویان میتوانند اکنون هم به طرق مختلفی از وجود این افراد بهره ببرند. کسانی که انصافا از انرژی و دانش بسیار خوبی برخوردارند.
ندا: توصیه شما به دانشجویان انسان شناسی (بطور خاص حوزهی آموزشِ روش) چیست؟
خواندن، تجربه کردن و نوشتن. این سه توصیهی اکید من به دانشجویان است. دانشجویان باید سعی کنند بسیار بخوانند. چی بخوانند؟ در درجهی نخست متون مردمنگارانه در زمینههای مختلف؛ لازمهی این کار هم تسلط به زبان انگلیسی است، چرا که متون مردمنگارانهی بسیار بسیار نادری به زبان فارسی ترجمه شدند. این متون شما را در اجتماع انسانشناسان به اصطلاح اجتماعی می کند. دومین چیزی که به آن اشاره کردم تجربه کردن است. با توجه به اینکه اصلاح نظام آموزشی به این زودیها میسر نیست، دانشجویان باید خودشان دست به تجربه بزنند و محیطهای مختلفی را تجربه کنند که در آن فرهنگ اتفاق میافتد، فرهنگ رخ میدهد، به فرهنگ عمل میشود. نه آن چیزی که در کتابخانهها یافت میشود، نه معانی فرهنگی که در جاهای دیگری غیر از «آنجا» وجود دارد. اگر دانشجویان به تجربه و کارمیدانی اهمیت بدهند، تازه آن زمان است که ما میتوانیم به تولید کارهایی جدی امیدوار باشیم. نوشتن عنصر سومی بود که بر آن تاکید کردم. سعی کنید همیشه و در همه حال نوشتن را تمرین کنید. نوشتن که شاید مهمترین ابزار انسانشناسی برای تولید محصول است، به یک باره و دفعتاً اتفاق نمیافتد. نوشتن هم نیازمند تجربه است و اساسا خودش نوعی تجربه است. ما دائم باید نوشتن را تمرین کنیم.
دانشجویان باید خیلی زود شاخهی تخصصی خود و همین طور رویکرد تحلیلی خود را انتخاب کند. آنان باید تلاش کنند با یک استاد که تجربهی میدانی خوبی دارد و در زمینهی تخصصی مورد علاقهی آنها کار کرده است، ارتباط داشته باشد. من شخصاً معتقدم که انتقال کامل دانش یک استاد به دانشجو سر کلاس ممکن نیست (به دلایل مختلف). دانشجو باید با یک استاد ارتباط طولانی مدت داشته باشد. استاد در این فرآیند ارتباطی میتواند به دانشجو یاد بدهد؛ یاددادن در یک لحظه روی نمیدهد.
نهایتا اینکه دانشجویان ما تلاش کنند با نهادها و نشریات بین المللی سراسر جهان ارتباط داشته باشند. این کمک میکند که دانشجو بفهمد در انسانشناسی چه میگذرد، روی چه موضوعات و نکاتی تاکید میشود و بحث میشود، تلقی این دانش از روش به کجا رسیده و غیره. تمامی اینها میتوانند به دانشجویان ما کمک کنند تا به تلقی درستی از رشتهای که در آن تحصیل میکنند، دست یابند.
برای همه دانشجویان انسانشناسی و برای همه کسانی که دغدغه فکری و عملی در انسانشناسی دارند، آرزوی سربلندی و سلامتی دارم.
دکتر اصغر ایزدی جیران استادیار گروه انسانشناسی دانشگاه تهران و مدیر گروه انسانشناسی هنر در «انسانشناسی و فرهنگ» است.
عکس از علیرضا محسنی مطلق، مهر ۱۳۹۲؛ دانشکده علوم اجتماعی دانشگاه تهران.
این مصاحبه پیش از این در منبع زیر منتشر شده است:
ایزدی جیران، اصغر (۱۳۹۲) «مردمنگاری و لذت تجربه فرهنگی»، ندا: نشریه دانشجویی انسانشناسی، سال ۲، شماره ۴، صص: ۱۰-۱۶.