انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

گفتگو با پیر پائولو پازولینی

دچیا مَرَینی ترجمه ی علیرضا نیاززاده نجفی

زمانی را که یک ساله بودم به یاد دارم. اتاقی را که درش می خوابیدم، سالن ناهارخوری و گهواره ی من در گوشه ای چسبیده به دیوار. جلویش یک تخت بزرگِ چوبی جایی که مادربزرگم رویش می خوابید. همینطور یک کاناپه یادم هست که در همه ی زندگی همراهی ِمان کرد. روکشِ دسته ی این کاناپه متلاشی شده و ساختارِ چوبیش پیدا بود.

در بولونیا به دنیا آمدی، درسته؟ در چه سالی؟

در ۱۹۲۲.

اولین خاطره ی از کودکی که به ذهنت می رسد چیست؟

زمانی را که یک ساله بودم به یاد دارم. اتاقی را که درش می خوابیدم، سالن ناهارخوری و گهواره ی من در گوشه ای چسبیده به دیوار. جلویش یک تخت بزرگِ چوبی جایی که مادربزرگم رویش می خوابید. همینطور یک کاناپه یادم هست که در همه ی زندگی همراهی ِمان کرد. روکشِ دسته ی این کاناپه متلاشی شده و ساختارِ چوبیش پیدا بود. من با مداد روی این چوب یک ماشین طراحی کرده بودم و اسمش را Ru-pepe گذاشته بودم.

حافظه ی بسیار خوبی داری، چیز دیگری هم به یادت می آید؟

باغ های مارگریتا را به یاد دارم؛ خیابانی در بولونیا، جایی که من با یکی از خاله هایم از آن می گذشتم و جلوتر از او غرغرکنان پاهایم را به زمین می کوبیدم ، چرا که می خواستم در کالسکه ام به خانه برگردم. سعی کردند متقاعدم کنند، سرزنشم کردند، اما من برنده شدم. هوس های من قاطع و کلّه شق بودند.
این خاطرات، دلپسندت هستند یا ناخوشایند؟

نه این و نه آن، همچون خواب هایمان. به ویژه یکی از آن ها چیزهای وحشتناکی دارد: اتاقی بود با پرده های عظیم سفید رنگ که ورای آن، در کوچه، اسب هایی که با کالسکه هایشان می گذشتند. از حرکتشان صدایی چون برخورد چیزی با آب ساطع می شد که مرا در ترس فرو می برد، امّا در همان حال مرا شیفته ی خودش می کرد، مثل یک چیز جادویی و مرموز.
پدرت به چه کاری مشغول بود؟

پدرم افسر پیاده نظام بود. در سال های اولیه ی زندگیم برایم خیلی مهمتر از مادرم بود. یک حضور اطمینان بخش بود، قوی. یک پدر واقعی، با محبّت و حامی. بعد به طور ناگهانی، وقتی که تقریبن سه ساله بودم، تضاد شروع شد. از آن موقع همیشه یک تنشِ آنتاگونیستی، دراماتیک و تراژیک بین من و او وجود داشت.
از لحاظ فیزیکی چطور بود؟

یک مرد بسیار زیبا. زمانی که من متولد شدم، بیست و هشت ساله بود. قامت چندان بلندی نداشت، نیرومند و با موهای خرمایی، چشمانی تیره و شفاف، چهره اش خطوط مشخصی داشت.
و از لحاظ شخصیتی؟

خشن، مستبد و مالکیت طلب. قبل از سه سالگی حتی شاد به یاد می آورمش. امّا بعد از سه سالگی چیزی بیش از یک لبخند به یادم نیست (امّا در همین دفعات کمی که می خندید واقعن شاد بود)
شبیه او هستی؟

آره، خیلی.

مادرت در جوانیش چطور بود؟ چطور او را به یاد داری؟

بسیار زیبا. ریزه و ظریف بود. گردنی سفید سفید و موهایی بلوطی رنگ داشت. از او در سال های اوّلیه ی زندگیم خاطراتی مخدوش دارم. سپس یک جهش ناگهانی در حوالی سه سالگی و از آن به بعد تمام زندگی من متصّل به او شد.
و همینطور یک برادر داشتی، درسته؟

بله، در بِلّونو۱ متولد شد، زمانی که من سه سالم بود. مادر باردارم را به یاد می آورم و منی که می پرسم :« مامان بچه ها چه جوری به دنیا می آن؟» و او به آرامی و شیرینی به من جواب داد:« از شکم مامان به دنیا می آن». چیزی که من اون وقت ها طبیعتن نخواستم باورش کنم.
زندگی تو ناگهان تغییر شکل داد و تو راهی را گرفتی و تا الآن هم ادامه اش داده ای، درست می گویم؟

بله، در سه سالگی همه چیز تغییر کرد. زمانی که مادرم در انتظار وضع حمل بود، درد کشیدن من از سوزش چشمانم شروع شد. پدرم مرا بی حرکت بر روی میز آشپزخانه می گذاشت، چشمانم را با انگشتانش باز می کرد و قطره را در چشمانم می ریخت. از این لحظه ی “نمادین” است که من دیگر شروع به دوست نداشتنِ پدرم کردم.
اون وقت ها با بچه های دیگر هم بازی می کردی یا یک زندگی منزوی داشتی؟

من فقط سه سالم بود! به خاطر دارم که در بین بچه هایی بودم که در میدان روبه روی خانه بازی می کردند. مجذوب پاهای آن ها شده بودم؛ به طور دقیق تر گودیِ زانوهایشان. این اولین بخش از اندام است که مرا تحت تاثیر بدن قرار داد. یکی از بچه ها من را شیفته ی خود می کرد و من نمی دانستم چرا. این احساس علاقه را Teta-velta نامیده بودم. چند سال پیش کنتینی۲ نشانم داد که چطور در زبان یونانی Tetis نشاد دهنده ی جنسیت است (چه مرد و چه زن) و چطور Teta-velta می تواند یک به یادآورنده باشد، از آن مدلی که در زبان های باستانی به کار برده می شود. من همین حس Teta-velta را در آغوش مادرم تجربه می کردم.
Ru-pepe , Teta-velta به نظر می رسد که کودکی تو گرداگرد کلماتی کلیدی شکل گرفته باشد.

نه تنها کودکیم، بلکه تمام زندگیم مملو از کلمات کلیدی است.
چقدر در بولونیا ماندید؟

فقط یک سال و نیم. بعد رفتیم به پارما، به بِلّونو، به کُنِلیانو۳. هر سال شهر عوض می کردیم. از پارما فقط یک خوک تیغی۴ در ذهنم مانده. یک بلوارِ در حوالی شهر یادم هست و در وسط جاده فقط یک خوک تیغی. خیلی کنجکاو این حیوان شده بودم؛ امّا چیزی که بیشتر از همه تکانم می داد اسمش بود. از خودم می پرسیدم: امّا چرا خوک؟
از چه سنی شروع به حرف زدن کردی؟

خیلی زود. و نوشتن را در چهار سالگی یاد گرفتم.
از بلّونو چی به یادت هست؟

سوای چیزهایی که از Teta-velta و قطره ی چشم بهت گفتم، یادم می آید که یکبار شاه به بلّونو آمد. مردم خیلی سرد ازش استقبال کردند. مادرم که ضدفاشیست بود و صادقانه از شاه حمایت می کرد؛ به تنهایی در سکوت فریاد زد :«زنده باد شاه!». این «زنده باد شاه» را خیلی خوب به یاد می آورم. من به هیچ وجه متوجه نبودم که مردم در آن لحظه دشمن اند، من فقط متوجه صدای زیبای کودکانه ی مادرم شده بودم.
از چه سنی به مدرسه رفتی؟

دقیقن از همان سال در بلّونو بود که به کودکستان رفتم. خواهرهای روحانی برای آرام بازی دادنمان می گفتند که با کندن زمین می توانیم یک گنج پیدا کنیم. من برای روزها و روزها ادامه به کندن زمین دادم. بعد دیگر خسته شدم و نخواستم بیش از این به مهدکودک بروم. تصمیمِ امتناع گرفته شده بود و ردخور نداشت. در واقع نیز، من دیگر به آن جا نرفتم.
در بچگی چطور بودی؟

مثل همین حالا. فقط خنده دارتر. ساده و زودباور بودم. به شدت دم دمی مزاج. به سادگی به وجد می آمدم. می خواستم همه چیز را بفهمم. کنجکاو و کلّه شق بودم.
تو خودت بودی؟

نه. خجالتی و مستاصل بودم.
در آن سن و سال، چه چیزی را در دنیا بیش از هر چیزی دوست داشتی؟

داستان ها، حکایات و فهمیدن را دوست داشتم. اطلاعاتی راجع به دنیا.
مادرت داستان ها را برایت می خواند؟

همیشه. از داستان ها و افسانه ها برایم می گفت، ازشان برایم می خواند. مادرم برای من مثل سقراط بود. نسبت به دنیا یک دید آرمانگرایانه و ایده آل داشت که هنوزم دارد. او واقعن به مروّت، دستگیری، نوع دوستی و سخاوت ایمان دارد. و من تقریبن بیمارگونه همه ی این ها را جذب منش و شخصیت خودم کردم.
مادرت کار هم می کرد؟

بله، معلمی کرد. یک سال بعد در کنلیانو، یک سری از خواب هایی شروع شد که در آن ها از دست دادن مادرم را خواب می دیدم و برای پیدا کردنش به شهری می رفتم که بولونیا بود. چیز عجیب این است که من بولونیا را بالخص از طریق این خواب ها به یاد دارم. کابوس با پلّه هایی تمام می شد که من دوان دوان از آن ها بالا می رفتم، همیشه ناامیدانه در جستجوی مادرم. بعد در تخت پدر و مادرم از خواب بیدار می شدم. در این دوره شکلی از نورزهای قلبی شروع شد. یاد گرفته بودم که قلب موتور حیات است و ترس این را داشتم که نکند از حرکت بازایستد.
چند سالت بود؟

چاهار
و بعد، بیشتراز این ترس بود که عذاب می کشیدی؟

بله، تقریبن تا یک سال بعد در کازارسا۵، در ادامه ی نمی دانم کدام بحران اقتصادی. پدرم بدهی بالا آورده بود و در سراشیبی بدبختی بود. مادرم برگشت به کار معلّمی. در این دوره، در تخت، با او می خوابیدم.
باز هم از چنین نورزهایی اذیت شدی؟

بله، یک بار هم در بولونیا برایم اتفاق افتاد، زمانی که هفده سالم بود. یک شب با این حس که دیگر قلبم نمی زند از خواب پریدم.
مگر واقعن از بیماریِ قلبی درد می کشیدی؟

نه، از لحاظ جسمانی کاملن سالم بودم. همیشه تندرست و قوی بودم. صرفن نوعی پریشانی بود.
تو یک بار گفته ای که تشویش و نگرانی هستیِ طبیعیِ زندگی تو بوده، چه چیزی است که تو را عذاب می دهد؟

اساس رنج من این است که یک مصیبت برای من به هیچ وجه تنها آن مصیبتی که آن گوشه هست نیست، بلکه مصیبتی جهانی است، که تمام وجود مرا در شایدی می گذارد. برای من هر کیش شدنی، کیش شدنی همگانی است.
چه کسانی تو را بیشتر عذاب می دهند؟ دوستان یا دشمنان؟

من از چیزهای واقعی رنج می برم چون شکایت ها و موانعی که برای کارم می تراشند. کسانی که در قلب من اند، متحمل درد و عذابم نمی کنند.
با برگشت به دوران کودکی، دوران خوشی بود یا نه؟

من خاطرات شکوهمندی دارم. هر ماه (در سال اول ابتدایی، در کنلیانو) بین شاگرد اوّل ها نشان های تقدیری توزیع می کردند. یک روبان سبز شگفت انگیز یادم می آید. دوان دوان به خانه برمی گشتم. مادرم را در قاب پنجره دیدم و به او، با انگشتانم، روبان روی سینه ام را نشان دادم.
همیشه در مدرسه شاگرد زرنگ بودی؟

نه همیشه. گاهی اوقات با اینکه خودم را آماده کرده بودم، نقص و اشکالات عجیبی داشتم.
مهر تأیید مدرسه برای تو مهم بود؟ چرا؟

بله، زیاد. مخصوصن در ازای ارزش هایی که از مادرم آموخته بودم: جدیّت، جهد و اشتیاق برای دانستن. در این دوره و در کنلیانو، من شروع کردم به دروغ گفتن. اولین گناهان آگاهانه.
چه تیپ دروغ هایی؟

دروغ های بی دلیل. مادرم به من می گفت: به خیابان نرو، و من یواشکی می رفتم بدون اینکه ازش چیزی به مادرم بگویم. احتمالن اگر هم بهش گفته بودم که می خواهم بروم بیرون بازی کنم، نه نمی گفت. ولی من از این دست دروغ ها می گفتم. خوشم می آمد. این دروغ ها به یک رنگ شگفت انگیز گره خورده اند، میان سبز و ارغوانی، که شاید ناشی از لباس مادرم بوده باشد یا بلوزی از آن سال ها… نمی دانم.
چند سالت بود؟

پنج سال. اما دوران دروغ ها خیلی زود گذشت. بعد ما به کازارسا نقل مکان کردیم. جایی که من دوّم ابتدایی را گذراندم. دوم ابتدایی یکی از نقاط عطف زندگی من است. من برای اوّلین بار در خانۀ خودم، در وسط دنیای جدیدی از دایی ها و عمو ها، عمه ها و خاله ها، مادربزرگ ها و پدر بزرگ ها و همه ی بچه های فامیل، زندگی می کردم. در آن سال عشقی به دختر خاله ام فرانکا۶ داشتم که یک دختربچه ی بسیار زیبا و شاد بود.
و بعد؟

سال بعد دوباره نقل مکان کردیم (این بار به سَچیله۷). ولی در واقع هر تابستان برای تعطیلات به آن جا برمی گشتیم.
خانواده ی مادرت فقیر بودند یا ثروتمند؟

از خرده مالکان بودند. مادربزرگم جولیا بود که به او علاقه ی بسیار زیادی داشتم. پدربزرگم که دقیقن در همان سال مرد، یک کارخانه ی شراب سازی راه انداخته بود که بعدها رو به ورشکستگی رفت. از پولش چیز کمی مانده بود، هرچند خاله و مادرم توانسته بودند معلّم بشوند. خلاصه از روستائیانی بودند که می توانستند بچه هایشان را به مدرسه بفرستند.
و خانواده ی پدریت؟

خانواده ی پدری ام بسیار ثروتمند بودند. پدربزرگم آرگوباستو۸، صاحب ملک، زمین و عمارات زیادی بود. وقتی که مرد، پدرم، یک بچه، تمام میراثش را به ارث برد. اما در نهایت و پس از چندسال همه چیز را از دست داد و فقیرتر از مادرم شد.
چگونه پول ها را تمام کرد؟

نمی دانم. به من گفته اند در چهارده سالگی با یک بالرین از خانه فرار می کند.
یعنی پدرت در رابطه با گذشته اش، هرگز حرفی با تو نمی زد؟

نه، هرگز. پدرم یک آدم احساساتی، تابع نفس و در هم و برهم بود. امّا وقتی چیزی را در دستور کار خودش قرار می داد، با جدیّت آن را به انجام می رساند. او یک ناسیونالیستِ فاشیست شد.
از جوانیش هرگز به تو چیزی نگفت ؟

خیلی به اصل و نصب اشرافیش می بالید. بالاخص به یکی از برادرهایش به نام پیِر پائولو که شعر می نوشت افتخار می کرد. این برادر در سن بیست سالگی توی دریا مرد. به نظرم غرق شد.
به این دلیل اسمت را پیر پائولو گذاشتند؟

بله و چیز عجیب این است که پدرم به خاطر علاقه به برادر جوان مرگش، از قریحه ی شاعرانه من حمایت می کرد تقریبا برخلاف نفس خودش. من تا شانزده سالگی می خواستم افسر نیروی دریایی بشوم. امّا در عوض او به من می گفت که باید کار نوشتن را ادامه بدهم. بعد طبیعتن تشویق های او در تضاد با خودش از آب در آمدند.
چرا؟

برای اینکه شعر را دارای یک ماهیت کلاسیک و رسمی می دانست. فکر نمی کرد که شعر می تواند ویرانگر و رسواکننده باشد. او به کاردوچّی۹ و دَنّونتزیو۱۰ فکر می کرد.
از چه سنی شروع به نوشتن شعر کردی؟

از هفت سالگی، سوّم ابتدایی در سچیله.
این شعرها چگونه بودند؟

شعرهای انتخاب شده ای در سبک پترارکائی۱۱. از آن پس پیوسته نوشتم. من یک صندوقچه ی پر از نوشته های کودکی ام دارم.
در این سن رابطه ات با دیگران چطور بود؟

انجام کارهای بَلیلّا۱۲ و قدم روهای اجباری بزرگترین عذابم بود. به دلیل فرزند یک افسر بودن باید خارج از گروه می ماندم و فریاد می زدم: یک دو، یک دو! یک کابوس بود.
با برادرت خوب بودی؟

دعوا می کردیم اما خیلی رفیق بودیم. تحسینم می کرد چراکه معدّلم در مدرسه هشت بود، برای اینکه بزرگتر و قوی تر بودم. با باقی بچه ها می رفتیم پرتاب سنگ بازی می کردیم. یک بار در ایدریا۱۳ (چهارم ابتدایی) این ایده را در سر داشتیم که پیش آهنگر هنگ ِمان برویم و سپری آهنی بسازیم. این سپر یکی از بهترین جواهرات زندگی من بود. وقتی که بچه های دسته ی دشمن شروع کردند به پرتاب سنگ، ما خیز برمی داشتیم به جلو؛ مثل یورش ارتش اسپارت ها، در پناه سپرهایمان. همه به نشانه ی تحسین، تعظیم کردند. آن سال بزرگترین بدبختی، معلّم ِمان بود، آقا معلّم کرواتی. نسبت به من یک حس انزجار داشت که من نمی فهمیدم چرا. شاید زیادی پیِرینو شده بودم.
یا به عبارتی دیگر شاگرد مشهود کلاس؟

بله
آن وقت ها چه کتاب هایی می خواندی؟ چیزی به یادت مونده؟

کتاب های حادثه ای. داستانی از یک Cowboy به یادم می آید که اسمشMorning Star ستاره ی صبح بود. یک نوجوان درست کار، با شلواری چرم و دستمالی سرخ دور گردنش. و بعد سالگاری۱۴، همش سالگاری. آنها بهترین خواندن های زندگی من بودند، خواندن هایی بی نظیر.
اولین کتاب غیرکودکی را که خواندی چه بود؟

مکبث. من به طور ناگهانی، در چهارده سالگی و در بولونیا، یک جهش کیفی کردم. بعد پورتیچی دلّا مُرته را پیدا کردم، جایی که از آن جا کتاب های دست دوّم را می خریدم. از اعتقاد به خدا دست کشیدم. همه اش را با هم.
خانواده ات مذهبی بود؟

مادرم یک ایمان ملایم روستایی داشت. پدرم ما را به کلیسا می برد، امّا در واقع برایش چیزی بیش از یک ژست رسمی نبود.
الآن اعتقاد داری؟

نه. ایمان به این صورت از من رخت بربست در چهارده سالگی، در یک شب تا صبح.
امّا تو همواره کشش و جاذبه ی به مسیحیت را نشان داده ای؟

توجه به مسیحیت بعد از جنگ متولد شد، در زیر کابوس هرروزه ی مرگ، در نزدیکی با دنیای روستایی کازارسا. من بار دیگر و این بار از طریق زیبایی شناسی، مذهب را کشف کردم.
یه کم به عقب تر برگردیم، از ایدریا به کجا نقل مکان کردید؟

از ایدریا به سچیله. آنجا من دوستان بالغ و حالا دیگر ناآشنایم را بازیافتم. نُرما۱۵، لَویَنا۱۶، مارگریتا۱۷ و برادران فَتَتی۱۸، را ملاقات کردم. شنیدم که راجع به یک “تَکولین”۱۹ حرف می زنند، یا به عبارت دیگر راجع به یک تکوئینو۲۰ ( نگه دارنده ی سکه و پول خرد). ناگهان خودم را در انزوا حس کردم.
چرا؟

با فراق بال حرف می زدند، در حالی که لحن محرمانه ای داشتند، لحن یا گویشی که من هیچ وقت استفاده از آن را یاد نگرفتم. در روش آن ها حالاتی از معصیت و رسوایی و در عین حال طبیعی و عادی وجود داشت که من را تحت تاثر قرار می داد.
و چه کار کردی؟

هیچی. با یک حسادت و پریشانی محض به حرف هایشان راجع به “تکولین” گوش دادم. خودم را همواره بیرون از آنها حس می کردم.
اوضاع در خانه چطور بود؟ رابطه ی پدر و مادرت با هم خوب بود؟

پدر و مادرم به هیچ عنوان با هم خوب نبودند. تمام زندگی من تحت تأثیر مشاجراتی بود که پدرم با مادرم راه می انداخت. این دعواها در من آرزوی مرگ را بوجود می آوردند. پدرم دیوانه وار عاشق مادرم بود، امّا در یک روش اشتباه، احساساتی و مالکیت طلبانه. چیز نفرت انگیز این بود که او عقده ی عشق پس زده اش را به چیزهای بی اهمیتی هم انتقال می داد؛ یک لیوان که سرجای خودش نیست، سشواری که کار نمی کند، یک غذای شور…
واکنش مادرت چی بود؟

به آرامی و با گلایه کردن واکنش نشان می داد.
به چه علّت مادرت را سرزنش می کرد؟

به او می تاخت با این بهانه که مادرم سر در ابرها داشته است. امّا حقیقت نداشت. واقعیت این بود که او فاشیست بود و مادرم نه. هیچگاه راجع به سیاسیت با هم صحبتی نمی کردند؛ امّا او می دانست که مادرم پشیزی ارزش برای موسلینی قائل نیست و او را – همانطور که مادربزرگم به مدل گادّیانا۲۱ بهش می گفت – کپل، یا بهتر بگویم “کپل گنده” صدا می زند. به هر حال سر به هوا بودن برای او به معنی ضدّ محافظه کاری بود، در تضاد با قوانین حکومتی، در نبرد با نظر صاحبان قدرت.
دخالتی برای حمایت از مادرت می کردی ؟

من به وحشت افتاده بودم. می شنیدم که مادرم گریه زاری می کند، که پدرم وحشیانه حمله ور می شد؛ این ها همیشه کابوس زندگیم بوده اند. همه شب ها با ترس و اضطراب در انتظار وقت شام می نشستم با علم بر اینکه جنگ و مرافه ها از راه خواهند رسید.
در پادگان با سربازانش هم این طور رفتار می کرد؟

نه. در قامت یک افسر، خیلی متفاوت بود. متشخص و فهیم. خارج از خانه خوب بود. همه دوستش داشتند. وقتی مرد، ما دیدیم که یک سرباز از سیسیل با یک جعبه پر از پرتقال آمده.
تو خودت این تفاوت داخل و خارج از خانه را چطور توضیح می دهی؟

یک نوعی از پارانویا؛ و آدم هایی که مشروب می نوشند.
پدرت زیاد می نوشید؟ از کی به مشروب روی آورد؟

بله، می نوشید و پرخاشگر می شد. از چند سالی پس از ازدواج شروع کرد.
واکنش برادرت به این مشاجرات چه بود؟

برادرم بچه ی نرمالی بود. او هم در عذاب بود امّا از این ماجرا یک تراژدی نمی ساخت.
تو چرا ازش یک تراژدی می ساختی؟

در من یک گرایش بدوی نسبت به مادرم وجود داشت که دلیل نورزهای دوران کودکیم شد. این حمله های عصبی، من را تبدیل به آدمی پریشان احوال کرده بود. وضعیت ملتهبی که بودن من در جهان را هر لحظه به پرسش می کشید.
به عقب برگردیم، به پنجم ابتدایی.

در آن سال یک اتفاق عجیب افتاد. من در درس انشاء رفوزه شدم. متهمم کردند که متنم زیادی شعرگونه شده است.
از این موضوع خیلی ناراحت شدی؟

وحشتناک. به موفق شدن عادت کرده بودم. مخصوصن در زبان و ادبیات ایتالیایی.
از سچیله به کجا رفتید؟

به کِرِمونا۲۲.جایی که سه سال درش ماندم. رفتن به کلاس اوّل دبیرستان را شروع کرده بودم، با قطار سوار شدن از سچیله به کنلیانو. ده سالم بود. به تنهایی سوار قطار می شدم و ازش پائین می آمدم با کتاب ها و یک تکّه نانِ گرد و کوچک پیچیده شده در کاغذ. خیلی زودتر از موقع به دبیرستان می رسیدم، آنجا هم برّ و بیایان بود، همانجا در انتظار می نشستم.
از این سفرکردن های به تنهایی اذیت می شدی؟

نه، در واقع این تنها سفرکردن های با قطار برای من خیلی با اهمیت بودند. من داشتم تنها ماندن را یاد می گرفتم، موانع و نباید ها را از خودم می زدودم، دقیق تر شدن را یاد می گرفتم، مشهاده کردن را.
بنابراین کرمونا آخرین شهر دوران کودکیت بود؟

بله، کرمونا برای من تجربه ای تلخ چون جراحت شد. در کرمونا بچگی من تمام شد.
در چه سنی بچگی تو تمام می شود؟

سیزده سالگی. مثل همه: سیزده سالگی پیریِ کودکی است، و به این دلیل زمان دانایی.

از خودت راضی بودی؟

 

لحظه ی شادی در زندگیم بود. بهترینِ مدرسه شده بودم. تابستان سال ۳۴ شروع می شد. یک دوره از زندگیم به پایان می رسید، داشتم یک تجربه را تمام می کردم و آماده ی آغاز کردنِ دوران تازه ای بودم. آن روزهایی که از پسِ تابستان سال ۳۴ آمدند، در میان بهترین و باشکوه ترین روزهای زندگی من بودند.
زیاد افسوس کودکی ات را می خوری؟

تا سی سالگی حسرت آن روزهای سپری شده را می خوردم و نارسیس وار زندگیش کردم. بعد از دو سه سال از سپری شدن کودکیم بود که من شروع به دلتنگ شدنش کردم. چرا که دوره ای شاد بود، پر از ایده آلیسم. دوران پرغرورِ بی باکی… ناامیدانه در آرزوی تکرارش بودم.
امّا الآن شاید پانزده سالی باشد که دیگر از آن حرفی نمی زنم.

 

 

 

 

این مصاحبه از کتاب “و تو که بودی؟” e tu chi eri? چاپ ۱۹۹۸، ۲۶ مصاحبه دچیا مرینی با شخصیت های هنری ایتالیا در ارتباط با کودکی ِشان، انتشارات ریتزولی، میلان، صفحات ۳۱۶ -۳۲۸ ترجمه شده است.

 

ترجمه: عایرضا نیاززاده نجفی Najafi.alz@gmail.com

 

پانویس و اسامی:

۱ Belluno 2Contini 3 Conegliano

۴ – Porcospino یا به عبارتی جوجه تیغی خودمان. در زبان ایتالیایی Porco به معنای خوک و Spino به معنای خاردار و تیغی است.

۵ Casarsa 6 Franca 7 Sacile 8 Argobasto 9Carducci 10 D’annunzio

۱۱- فرانچسکو پترارکا (Francesco Petrarca) زاده ۲۰جولای ۱۳۰۴ – درگذشته ۱۹ جولای ۱۳۷۴ اندیشمند، مورخ، نویسنده، شاعر، انسان‌شناس و اومانیست ایتالیایی. نقل از ویکی پدیا

۱۲ -balilla بچه های هشت تا چهارده ساله ای که در مدرسه و در انجمن های شبه نظامی فاشیست ها تعلیم می دیدند.

۱۳ Idria

۱۴ – امیلیو سالگاری (۱۸۶۲- ۱۹۱۱) پیشگام داستان‌های تخیلی در ایتالیا است و آثار مشهوری چون «راز جنگل سیاره»، «دوببر»، «شاه دریا» و «دزدان مالزی» را در کارنامه دارد. به نقل از خبرگزاری کتاب ایران

۱۵ Norma 16 Lavinia 17Margherita 18Fatati

۱۹Tculin 20Taccuino در اینجا پازولینی به اهیمت زبان و گویش ها هم اشاره می کند.

۲۱ – مربوط به سبک و روش نوشتن و نقد Carlo Emilio Gadda (1989-1973)

۲۲ Cre

 

پازولینی در ویکیپدیا
http://fa.wikipedia.org/wiki/%D9%BE%DB%8C%D8%B1_%D9%BE%D8%A7%D8%A6%D9%88%D9%84%D9%88_%D9%BE%D8%A7%D8%B2%D9%88%D9%84%DB%8C%D9%86%DB%8C