انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

گفتگو با مرتضی منادی، شاگرد اولها: ریاضی و تجربی، بقیه: انسانی!

آقای دکتر مرتضی منادی، دانشیار دانشگاه الزهرا در رشته علوم تربیتی هستند و در رشته های جامعه شناسی و علوم تربیتی در فرانسه تحصیل کرده اند. در گفتگویی که پیش از مصاحبه با آقای دکتر داشتم، متوجه شدم باید چارچوب این گفتگو را از پایه تغییر داد. اما معنای این کار برایم ملموس نبود. به همین خاطر با خود فکر کردم این گفتگو احتمالا حکم یک جلسه درس را برایم خواهد داشت. و این تصور درستی بود…

آقای دکتر، همان طور که مستحضر هستید، یکی از مسائلی که در سیستم آموزش دانشگاهی ما وجود دارد، اینست که رشته ها خیلی تخصصی به معنای کلاسیک هستند. یعنی برای نمونه در دوره لیسانس یک رشته دقیقا به همان رشته پرداخته می شود و من نوعی پس از فراغت از تحصیل، معلوماتی در یک شاخه دارم که درست نمی دانم باید با آنها چکار کنم. حتی نمی دانم این معلومات با چه شاخه های احتمالی دیگری می تواند مرتبط باشد و در چه حوزه هایی می توان آن را به کار گرفت. آیا این به معنای “تخصصی” کارکردن است یا “شکاف” بین رشته ها؟ شما در صحبت های پیش از مصاحبه به این نکته اشاره داشتید که باید به زبان از منظر اجتماعی نگاه کرد. می توانید لطفا توضیح بیشتری در این باره بفرمایید؟

برای پاسخ به این پرسش بایدابتدا تاثیر زبان در انتقال فرهنگ و سپس تاثیر بینافرهنگی را مطرح کرد.لذا باید در وهله نخست، فرهنگ را تعریف کرد. فرهنگ ابتدا به معنای ارزشهاست، اینکه چه چیزهایی خوب و چه چیزهایی بد است. سپس هنجارها، رفتارهایی که مورد قبول یک جامعه هست و رفتارهایی که متفاوت با پذیرش اکثریت افراد جامعه است. بعد، ذوقیات قرار دارد: تفریحات، سرگرمی ها,… و بعد، قوانین که در مورد هر جامعه ای متفاوت است. پس از آن، آداب و رسوم قرار دارد که هویت فرهنگ را می سازد. هرفرهنگی برای مراسم، مناسبت ها و موقعیت های خود آداب و رسومی را در نظر می گیرد. با توجه به همه اینها می توان گفت به عنوان نکتۀ نخست, هر جامعه ای فرهنگ خاص خود را دارد و تفاوت در فرهنگ ها به تفاوت در این عناصر مربوط است. ممکن است بخش هایی از این عناصر در بین جوامع مشترک باشند، اما اکثر آنها متفاوت هستند. به همین خاطر، فرهنگ هر جامعه ای منحصر بفرد است. حتی در مورد دو کشور همسایه، این تفاوت کاملا محسوس است. مثلا ایران و عراق را اگر از منظر جامعه شناختی نگاه کنید، با وجود شیعه بودن مردمانش، تفاوت در تمام این عناصر را در آن می بینید. در کشورهای اروپایی هم همین طور است، مثلا فرانسه با اسپانیا، بلژیک (با آنکه حتی همزبان هستند) و نیز آلمان کاملا تفاوت دارد. نکته دوم، اینست که فرهنگ های مرتبط با هم از یکدیگر تاثیر می پذیرند. در این تاثیرگذاری، فرهنگی که از قدرت بیشتری برخوردار باشد می تواند فرهنگ ضعیف تر را مورد تاثیر خود قرار دهد. یعنی روی عناصر فرهنگی آن جامعه اثر بگذارد و به قول انسان شناسان که از اتیک– عناصر فرهنگی مشترک- و امیک- عناصر فرهنگی خصوصی و منحصر به خود آن فرهنگ- سخن می گویند، در ارتباط بین فرهنگ ها، فرهنگ قوی تر می تواند حتی امیک های فرهنگ ضعیف تر را تحت تاثیر قرار دهد. نکته سوم، نمودهای این تاثیر است که در مصاحبه ما به بخش زبان پرداخته می شود. این نمودها در تمام عناصر از جمله شیوه های لباس پوشیدن، غذاخوردن، بخشی از هنجارها، ذوقیات مثلا هنر و همه چیز آن جامعه پدیدار می شود. من دو نمونه از تاثیر زبان را ارائه می دهم: مثلا در همین بحث زبان فرانسه و انگلیسی، تاثیر زبان به سرعت صورت نمی گیرد، بلکه در طول زمان انجام می شود. بیش از ۷۰ سال گذشته تاریخ جامعه ما با فرهنگ فرانسه در ارتباط بود. از یک طرف مسئولین جامعه با فرانسه در ارتباط بودند، واژه “فرنگ” در ادبیات کلی جامعه ما هم از همانجا نشآت می گیرد. از طرف دیگر، تحصیلکرده های ما بودند که برای انجام یا ادامه تحصیلات به فرانسه می رفتند. به مرور زمان و رفت و آمدها فرهنگ فرانسه رفته رفته در فرهنگ ما تاثیر می گذارد و برای نمونه، داستان نویسی تحت تاثیر ادبیات فرانسه در کشور ما شکل می گیرد. حتی محافل ادبی کافه نشینی که در فرانسه بود, در جامعه ما هم شکل می گیرد و به دنبال آن، روشنفکری که همیشه در جامعه فرانسه مطرح بود، در جامعه ما نیز وارد واثرگذار می شود. در کنار این مسائل، هنرها برای مثال نقاشی به همراه سبک های آن از فرانسه وارد کشور ما می شود. همین طور کلمات فرانسوی برای نمونه، مرسی، املت… حتی اگر در میان افراد کم سواد و بی سواد هم گشتی بزنید، واژه هایی پیدا می کنید که از زبان فرانسه وارد فارسی شده. من شخصا خانم مسنی را دیدم که مرتب کلمه سور (sévère)– به معنای سخت- را به کار می برد. البته این تاثیر فرهنگی دوطرفه بوده و ما هم با ورودمان به فرانسه، توانسته ایم بخش هایی از فرهنگ مان را در آن کشور وارد کنیم و تاثیرگذار باشیم: مثلا موسیقی، ادبیات و حتی فلسفه مان با آن نحله های فکریش را به آن کشور وارد کردیم. البته از آنجا که فرانسه قوی تر بود، تاثیر بیشتری بر ما داشت. در نتیجه, در آن ایام ۷۰ سال گذشته در ابتدا روشنفکران که بیشتر در حوزه های علوم انسانی بودند, سپس تحصیلکردگان رشته های مختلف و کم کم افراد دیگر جامعه برای فعالیت های فرهنگی ارج و اهمیت بیشتری قائل می شدند و بدنبال آن ارتباطات بین تحصیلکردگان رشته های مختلف بیشتر می شد, لذا چند رشته گی در جامعۀ علمی ما تقویت شد. اما از ۷۰-۶۰ سال پیش به این طرف، روابط دولتمردان ایران و آمریکا زیاد شد و رفت و آمد تحصیلکردگان ما به آمریکا و بالعکس بالا گرفت. بنابر این تحصیلکردگان فرانسه ما که عادت به تفکر عمیق و نگاه چندرشته ای داشتند، کم کم جای خود را به تحصیلکردگان آمریکا با آن نگرش تخصصی و تک رشته ای دادند. این امر رواج یافت و از آن زمان، نخست کلمات زبان انگلیسی وارد جامعه ما شد. سپس در کنار این زبان، سبک زندگی ما نیز که برگرفته از جامعه فرانسه بود، به سمت سبک زندگی آمریکایی سوق پیدا کرد. به بیان دیگر، زندگی آن دوران ما متاثر از سبک اروپایی بود و زندگی این دوران، متاثر از سبک آمریکایی. شما این تخصصی شدن را به راحتی می توانید از سیطره سبک آمریکایی برنظام آموزشی دست کم ۴۰ ساله ما دریابید. یعنی همان نظام واحدی، حتی از منظر روشی می توانم بگویم سلطه کمّی گرایانه در پژوهش که در آمریکا رایج تر بود. یعنی افراد تحصیلکرده آمریکا که به کشور برمی گردند، خیلی تخصصی در رشته خود کار می کنند و ضمنا پراگماتیست تر هستند. درحالیکه ما نسل فارغ التحصیل فرانسه، چندرشته ای تر کار می کنیم، به سادگی مرز بین رشته ها قائل نمی شویم، یعنی ممکنست فردی انسان شناس، جامعه شناس، مردم شناس باشد و در عین حال به هنر هم بپردازد، اما این ارتباط با هنر را کمتر می توانید در بین فارغ التحصیلان رشته های دیگر از آمریکا ببینید. آخرین نکته هم که نکته جالبی است، اینست که در همین ۵۰ سالی که با آمریکا ارتباط داشته ایم و بسیاری از صاحب منصبان و اساتید ما تحصیلکرده این کشور هستند، باز بحث دانش و قدرت میشل فوکو مطرح می شود که دانش، قدرت را تقویت می کند و قدرت، دانش را. در این ۵۰- ۴۰ سال سلطه آمریکایی، شاهد آنیم که رشته های علوم انسانی بسیار مهجور واقع شده و به جای آن، رشته های فنی اهمیت وافری یافته اند. با تاسیس دانشگاه صنعتی شریف در اواخر دوره سلطنت پهلوی دوم از یک سو و دانشگاه شیراز، که نسخه کپی از یک دانشگاه آمریکایی است، علوم فنی جایگاه ویژه ای پیدا می کند و حتی به مسائل اجتماعی نیز به صورت فنی نگاه می شود! این تاثیر ارتباط فرهنگ ما با فرهنگ آمریکایی تخصصی پراگماتیک مرزبندی شده است.

در یکی از مصاحبه هایی که با آقای جلال ستاری انجام شد، ایشان در صحبت شان به این نکته اشاره کردند که تاثیرپذیرفتن از فرهنگ فرانسوی دشوارتر است، چون این فرهنگ بر تفکر تکیه دارد و تفکر اصولا امری دشوار است. در حالیکه فرهنگ آمریکایی با لایه های سطحی خود مانند رقص و آوازش توانست خود را این طور مطرح و گسترده کند. آیا با توجه به این نکته و همچنین صحبت های شما باید اینطور برداشت کرد که آنچه در نظام آموزشی آمریکایی وجود دارد، نگاه “تخصصی” است یا “سطحی و تک بعدی”؟

من مصاحبه آقای ستاری را نشنیدم. اما در این تخصصی شدن دو نکته هست: یکی همان مرزبندی های دقیق است، مثلا یک روانشناس با یک جامعه شناس کاری ندارد، یک انسان شناس با یک روان شناس کاری ندارد. نکته دوم همانطوری که گفتم اینست که از لحاظ روش، در اروپا بیشتر روش کیفی و در آمریکا بیشتر روش کمی حاکم است. با کمی دقت درمی یابیم روش کمّی، سطحی است. یعنی نکته ای که آقای ستاری به آن اشاره کرده اند، در صحبت من هم مستتر است. یک روش کمّی به شما می گوید بین گزینه های ایکس و ایگرگ، ارتباط معناداری وجود دارد. من بسیاری از مقالات علمی پژوهشی را که مطالعه می کنم، می بینم پژوهشگر از اول تا آخر تلاش کرده اثبات کند ارتباطی بین فلان مؤلفه و بهمان مورد وجود دارد، مثلا بین سطح تحصیلات والدین و تمایل به تحصیل در میان فرزندان ارتباطی وجود دارد. در حالیکه در سیستم اروپایی به این سادگی به این مساله نگاه نمی شود، یعنی در عین مطالعه این ارتباط، در سطح نمی ماند بلکه کالبد شکافی می کند، به لایه های عمیق تر می رود و چگونگی این ارتباط را بررسی می کند. مثلا سطح تحصیلات والدین چطور در سلامت روان یا تمایل فرزندان به تحصیل موثر می افتد:در واقع امر پاسخ اینگونه است که, با افزایش سطح تحصیلات دیدگاه والدین تغییر کرده، نگاه شان متفاوت است، تعریفی که از علم دارند، متفاوت است. در زندگی روزمره، فضا و هدفی که بوجود آورده اند، علم دوستی و علم خواهی است. بنابراین شکل رابطه با فرزند تغییر می کند. علاوه بر آن، فضای فیزیکی، دکوراسیون از قبیل عناصر فرهنگی و تابلو و کتابخانه و غیره، گفتگو کردن و شنیدن صحبت فرزند، همه اینها تغییر می کند. در واقع, آنان با تشویق فرزندان، این تمایل را ایجاد می کنند، نه با امر ونهی کردن. اروپا با عمق دادن و ارتباط این عوامل با یکدیگر به پاسخی عمیق تر می رسد. شما با دقت به تاریخ صد ساله اخیر دنیا درمی یابید بیشتر متفکران- و نه همه آنها- از کشورهای فرانسه، آلمان و انگلستان هستند. چون این سه کشور بیشتر به تفکر و عمیق فکرکردن می پردازند و اگر هم متفکری درخشان مثل ریچارد رورتی {Richard Rorti} در آمریکا پیدا می شود، به این افتخار می کند که پیرو ژاک دریدا فیلسوف فرانسوی است. یعنی خود آمریکا هنوز نتوانسته نحله های فکری عظیمی را در جامعه خود بوجود بیاورد. چرا؟ به خاطر نگاه سطحی، تخصصی و مرزبندی شده. درحالیکه اگر برای نمونه، پی یر بوردیو در فرانسه را در نظر بگیرید، از حوزه فلسفه می آید، بحث جامعه شناسی فرهنگی را مطرح می کند، در حوزه جامعه شناسی آموزش و پرورش، بزرگترین صاحب نظر است، به مقولات فرهنگی، مثلا رفتن به موزه ها می پردازد، رابطه مرد و زن و سلطه مردانه را مطرح می کند. پژوهش هایی در حوزۀ انسان شناسی انجام می دهد, یعنی در عین مطرح کردن مقولات وسیع، به آنها عمق هم می بخشد. اما در آمریکا چنین حالتی را نمی بینیم یا کمتر می بینیم.

با توجه به این صحبت ها جسارتا فکر می کنم باید برای جلوگیری از گسترش افسارگسیخته فرهنگ آمریکایی در جامعه مان کاری انجام دهیم. چون اگر قرار باشد فکرمان را از ما بگیرد، اوضاع مخاطره آمیز می شود…

ما همین حالا هم در این جریان افتاده ایم.این قضیه یک روز و یک ماه و یک سال و چند سال نیست. چندین دهه است که این فرهنگ وارد فرهنگ و زندگی ما شده. برای نمونه، همین مصرف گرایی که در جامعه ما وجود دارد، تاثیر فرهنگ آمریکایی است و نه اروپایی. فکر می کنم دیماه سال گذشته در اخبار ۲۰:۳۰ بود که اعلام شد آمریکا نسبت به جمعیت خود، بالاترین میزان عمل جراحی زیبایی را نسبت به بقیه کشورهای اروپایی دارد. همین خبرنگار می گفت این آمار در ایران، ۷ برابر آمریکاست! من در سال گذشته در باشگاه انسان شناسی، یک شب در این باره سخنرانی داشتم که از ۵۰- ۴۰ سال پیش که فرهنگ آمریکا در کشور ما غالب شده، سطح فرهنگ افراد جامعۀ ما یا به تعبیر بوردیو “سرمایه فرهنگی” کشورمان روزبروز در حال پسرفت است و نمودهای این کاهش را کافیست مثلا در اخبار بیست و سی، کانال دو در خارج از گودهای روز شنبه (و دیگر برنامه های این کانال) ببینید: دعواهای مکرر بازیکنان در میدان های مختلف ورزشی با یکدیگر, بی احترامی به داورها، دعوا با آنها، بی احترامی به تماشاچیان و حتی اقدام به برخورد فیزیکی با آنها، فحاشی تماشاچیان به ورزشکاران, فسادهای اقتصادی در عرصه ورزش. اینها نمود فقر فرهنگی است که در این چند سال، دیده ایم.ضمنا گاهی مسئولانی معدود، از آن سخن می گویند. از طرف دیگر,در حوزه ای دیگر مثلا جراحی های زیبایی زن و مرد، شما می بینید دلمشغولی بسیاری از زنان ما که در حالت معمول باید به فرهنگ بپردازند، به فیزیک معطوف شده. آنها بیشتر به فیزیکشان می پردازند تا به ذهن و فکرشان. دوست دارم شما این تحقیق را در مورد زنان ۶۰ سال به بالا و ۳۰ سال به پایین انجام دهید و ببینید فیزیک و جواهرآلات و لباس و مد برای زنان فعلی جامعه ما به چه میزان ملاک است و برای زنان آن دوره چقدر ملاک بود؟

مثالی دیگر بیاورم. تا چندسال پیش برنامه ای وجود داشت که حالا تقریبا دیگر وجود ندارد و در آن از پیش کسوتان تجلیل می شد: چهره های ماندگار، که به نظر من برنامه خوب و جالبی بود. در یکی از این برنامه ها که از مرحوم احمد آرام تجلیل شد، ایشان می گفتند: در جامعه ای با جمعیت ۱۴ میلیون و میزان باسوادانی به یقین کمتر از ۲۰۰هزار نفر، اولین کتاب من در ۷۰۰ نسخه چاپ شد. اما امروز اگر به مقابل دانشگاه تهران بروید و کتاب های اساتید مطرح را جستجو کنید، می بینید تیراژ بسیاری از آنها به ۴۰۰ نسخه رسیده، آن هم در حالیکه ما در جامعه امروزمان، حدود ۵ میلیون دانشجو داریم که ۲.۵ میلیون آن در رشته های علوم انسانی تحصیل می کنند. به فارغ التحصیل ها هم کاری ندارم که خود تعداد بیشماری هستند. شاید بتوان این انتقاد را مطرح کرد که در گذشته، شبکه اینترنتی نبوده, لذا بیشتر مطالعه کتاب مرسوم بوده است. اما باید بگویم اطلاعاتی که در این شبکه انتقال می یابد، سطحی است و عمیق نیست. یعنی افرادی که یک کتاب یا یک مجله علمی را تورق می کنند، زمانی درباره آن فکر می کنند و با آن ارتباط برقرار می کنند، در حالیکه در صفحه موبایل و تابلت با سرعت بیشتر ورق زده و نگاه سطحی تر می شود. تازه اگر فرض ر ا بر این بگیریم که از طریق اینترنت مطالعه می کنند. نکته دوم اینکه ممکن است بگوییم این مساله خاص کشور ما نیست. من مثالی از فرانسه می آورم، چون اصلا موضوع صحبت ما زبان فرانسه است: در این کشور شما می شنوید که یک نویسنده می گوید فلان رمان من در ۶۰۰هزار نسخه چاپ شده. از طرف دیگر در مقاله ای از آقای دکتر فکوهی می خواندم که تعداد دانشجویان فرانسوی ۳۰% از ما کمتر است. وانگهی آنها اینترنت پرسرعتی دارند که ما نداریم، در همه جا هم دارند، یعنی به جز مراکز علمی و دانشگاه ها، اگر به هر کافه و رستورانی بروید، حتی برای نوشیدن قهوه ای به مک دونالد بروید، روی قبض رستوران کد وای فای شما درج شده. پس با وجود ۳۰% دانشجوی کمتر، اینترنت پرسرعت تر و قیمتِ به مراتب بالاترِ کتاب نسبت به جامعه ما، می بینید کتاب یک متفکرش با تیراژ ۵۰هزار نسخه ظرف دوماه تمام می شود، آثاررمان نویسانش در تیراژهای بسیار بالا منتشر می شود و برای نمونه، مودیانوجایزه نوبل ادبی را می برد. چرا که با انتشار هر یک از این رمان ها در تیراژی بالا، او پس خوراندهای مخاطبان را دریافت کرده و در اثر بعدیش بازتاب می دهد و به همین ترتیب، به تکمیل آثار خود می پردازد. اما در جامعه ما چنین چیزی را نمی بینیم، روز بروز تیراژ کتاب های ما کمتر و انبارهای ناشران پر تر از کتاب های چاپ شده و فروش نرفته می شود و با همان تیراژ اندک ضرر هم می کنند. از این رو, با این مقایسه در سطحِ چند مورد مثال، می توانیم تاثیر فرهنگ غربی و آمریکایی را در دو مقطع زمانی متفاوت بر جامعۀ خود به وضوح ببینیم.

آقای دکتر، به یاد صحبتی از یکی از اساتید بزرگوارم در دانشکده ادبیات افتادم. ایشان گاهی نکات جالبی در مقایسه فرهنگ فرانسه و فرهنگ ما برایمان می گفتند. مثلا یک بار گفتند شما وقتی سر کلاس هستید، طوری راحت و خوش خیال می نشینید و با موبایلتان بازی می کنید و به من نگاه می کنید که گویی برایتان قصه تعریف می کنم! در حالیکه اگر به یک کلاس دانشگاهی در فرانسه بروید، می بینید در هنگام تدریس استاد، بچه ها همه چیز را کنار گذاشته اند و متفکرانه به او نگاه می کنند و بر حرفهای او متمرکز می شوند. انگار همزمان با گوش دادن، به تحلیل مطالب مشغولند. از طرف دیگر، وقتی نگاهی به جوایز ادبی فرانسوی می اندازیم، می بینیم انواع و اقسام جوایز برای گروه های سنی مختلف هست، مثلا گنکور بزرگسالان و گنکور دبیرستانی ها، یا حتی جوایزی که به آثار نویسندگان غیرفرانسوی ترجمه شده به زبان فرانسه اختصاص می دهند. به نظرم آنها یکجورهایی از همان بچگی برای آموختن تحلیل، روی ذهن کودکانشان کار می کنند. یعنی ما نباید اینطور فکر کنیم که اگر ۳۰% بیشتر دانشجو داریم، این باعث افتخار ماست، چرا که اگر کمی عمیق تر نگاه کنیم، می بینیم مقوله دانشجویی در کشور ما سطحی تر است، یعنی درواقع، در دانشگاه این استاد است که باید به دنبال دانشجو برود. دانشجو هم اغلب منتظر دریافت یک پکیج درسنامه از استاد است و در پایان ترم هم همان را به صورت کپی- پیست روی برگه امتحان می آورد و تمام. در مدرسه هم همینطور است، یعنی تا سال آخر دبیرستان برای نمونه، معنای شعر فارسی را به بچه دیکته می کنند. درحالیکه براحتی می توان همان شعر حافظ و سعدی را در کلاس به بحث گذاشت تا بچه ها به فکر کردن عادت کنند و بتوان آنها را به سطحی از تحلیل رساند.

من می خواهم از همین نکته استفاده کرده و بحث مخاطب را مطرح کنم. ما در مقابل یک کالای فرهنگی مانند کتاب، فیلم یا هر اثر فرهنگی دیگر، دو صورت ارتباط با آن را داریم:عده ای “مصرف کننده”آن هستند وعده ای “مخاطب”. تفاوت فاحشی بین این دو دسته هست که آن را برایتان توضیح می دهم: نخست, سال گذشته آقای میرکریمی را به خاطریکی از فیلم هایشان به برنامه ای دعوت کرده بودند. پس از نشان دادن مصاحبه هایی با مردم درباره این فیلم، مجری از آقای میرکریمی پرسید آیا در این مصاحبه، افراد پیام شما را از فیلم دریافت کرده بودند؟ جواب دادند نه. مجری پرسید پیام شما چیست؟ جواب دادند این را من نباید بگویم، مردم باید بگویند. دوم: سال گذشته در همین ایام درباره جشنواره فیلم فجر، خبرنگارانی در خروجی سینماهای محل اکرانِ این فیلم ها از مردم نظرخواهی می کرد، مردم می گفتند خیلی خوب بود یا خوب نبود، بد بود. وقتی علت را می پرسید، اغلب پاسخ درستی نداشتند. یعنی پاسخ ها بیشتر حسی بود. سوم, من رمان کوچکی به نام جدال با خود نوشتم. از تعدادی از دانشجویانم که علاقمند هم بودند، خواستم لطف کنند و درباره آن به صورت مکتوب- ۱تا۴ صفحه- نظر بدهند. بعد از تحلیل پاسخ ها متوجه نکته ای اساسی شدم: درست است که در جامعه ما فلان فیلم یا کتاب یا برنامه تلویزیونی، میزانی از بیننده یا خواننده را داشته، اما اینها ملاک نیست. آنان در وهله اول، مصرف کننده اثر بوده اند. حال باید دید چه میزان از آنها مخاطب آن هستند. تعریف من از مخاطب آنست که چه تعداد از بینندگان یک فیلم یا دیدارکنندگان از یک گالری نقاشی یا خوانندگان یک کتاب، پیام آن را دریافت کرده و پیام خود را نیز به خالق اثر انتقال داده اند. من این دسته را مخاطب می نامم. به نظرم برای خالق یک اثر، اعم از کتاب، فیلم و به خصوص فیلم های معناگرا، داشتن مخاطب مهم است. بر اساس آنچه من در اروپا دیده ام و از معاشرت با آمریکایی ها در اروپا یا تحصیلکردگان آمریکا در کشور خودمان متوجه شده ام، در کشورهای اروپایی، افراد بیشتر مخاطب هستند. یعنی مثلا اگر بگویند فیلم گذشته اصغر فرهادی را ۱۵۰هزار نفر دیده اند، به جرات می توانم به شما بگویم ۱۴۰هزار نفر اینها مخاطب اثر بوده اند. یعنی مثلا یک کارمند که این فیلم را دیده بود و من در سفری به پاریس با او صحبت می کردم، مخاطب عمیق این اثر شده بود. اما در ایران، بیشتر به نگاهی سطحی و روزنامه نگاری می رسیم. در کشورهای اروپایی هدف این نیست که اطلاعات زیادی به کودک بدهند، بلکه سعی می کنند همان اطلاعات کم را به طور هدفمند به او بدهند و او را مخاطب آن کنند. اما ما مثلا وقتی با دیپلم دبیرستانی به فرانسه می رویم- که در مورد خود من همینطور بود- اطلاعات زیادی داریم، اما آنقدرها قدرت پردازش و تحلیل آنها را نداریم.
آخرین نکته: در کشورهای غربی، امکان برخورد مخاطب با صاحب اثر بوجود می آید و چون اینها مخاطب بوده اند و نه مصرف کننده، تاثیر خود را بر صاحب اثر می گذارند. او هم می داند اثرش خوانده، فهمیده و حتی نقد شده و اصلا آن نقد برای او سازنده است. اما در کشور ما هنگام برخورد صاحبان اثر و مردم، بیشتر شاهد مصرف کننده هستیم، یا می خواهند تحسین کنند و کف بزنند، یا اگر به اصطلاح نقدی هست، بیشتر تخریب است تا نقد. یعنی به جای بیان نکات مثبت و زیبایی ها و نکات منفی و نظرات و پیشنهادات احتمالی که معنای نقد درست را تشکیل می دهند، یکسره به تخریب اثر و صاحب اثر پرداخته می شود. به همین دلیل نقد در کشورهای غربی به پیشرفت صاحب اثر می انجامد و در کشور ما مثلا اگر کتابی چاپ می شود، ما اصلا نمی توانیم نقد کنیم. بلکه پای دادوستد در میان است، یا باید تحسین کنیم یا به کل تخریب. اگر ما سعی کنیم بچه ها را از دبیرستان، مخاطب پرورش دهیم و نه مصرف کننده، در جامعه هم با مخاطب روبرو خواهیم شد و نه مصرف کننده صرف. خوشحالم که اخیرا این طرف و آن طرف افرادی پیدا می شوند که به مقوله فلسفه در کودکان می پردازند، تا بتوانیم از حفظ- محور بارآوردن آنها خودداری کنیم و تفکر به آنان بیاموزیم. نمونه آنها فردی به نام آقای سعید ناجی است که با الهام از یک فیلسوف و متفکر غربی به نام لیپمن به نوشتن فلسفه برای کودکان پرداخته است. به نظر من اگر آموزش و پرورش و دانشگاه ما که حفظ- محورند و به همین خاطر بچه ها بی انگیزه می شوند، هم به این نکته توجه داشته باشند، بچه ها در هنگام ورود به دانشگاه به حفظیات نمی پردازند و به جای آن با انگیزه بیشتری شروع به تفکر در مورد مطالب درسی می کنند. بنابراین ما باید به کیفیت بیش از کمیت بها بدهیم تا از این گردونۀ ناسالم رهایی یابیم. یک جمله هم در اینجا پیرو بحث شما اضافه می کنم: در این هفته که آغاز ترم جدید بود، من در دانشگاه به دنبال دانشجویان بودم و از دانشجو خبری نبود. درحالیکه در فرانسه، از همان ابتدا استاد در دانشگاه است و دانشجو به دنبال اوست. این هم یک تفاوت دیگر بین دانشجوی ایرانی و فرانسوی است!