انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

گفتگو با علی (کودک کار) تابستان ۱۳۹۱ـ زینبیه اصفهان ـ محله‌ی باتان

«نه فقط تابستان ها، هر وقت که بشه و کاری نداشته باشم کار می‌کنم…»

ز. ر: سلام، خسته نباشی. خودت را معرفی می‌کنی؟

علی: من اسمم علی‌ست و ۱۳ سال دارم.

ز. ر: کارت چیست ؟

علی: کفاشی.

ز. ر: خب بله، ولی چه کاری در اینجا انجام می‌دهی؟

علی: کفش درست می‌کنم…. رویه‌ها رو به کفه‌ی کفش می‌چسبونم.

ز. ر: فقط تابستان‌ها کار می‌کنی؟

علی: نه فقط تابستان ها، هر وقت که بشه و کاری نداشته باشم کار می‌کنم.

ز. ر: ساکن کدوم محله‌ای؟

علی: همینجا. باتون.

ز. ر: کدوم کوچه زندگی می‌کنی؟

علی: نمی‌دونم اسم کوچه‌مون چیه.

ز. ر: مغازه متعلق به چه کسی است؟

علی: دوستامون.

ز.ر: نسبتی هم باهات داره؟

علی : نه

ز. ر: درآمدت چقدر است؟

علی: هر چه بیشتر کار بلد باشیم ، بیشتر می‌گیریم.

ز. ر: روزانه چقدر می‌گیری؟

علی: روزی ۵ ، ۶ هزار تومان.

ز. ر: چند وقت است اینجا کار می‌کنی؟

علی : ۶ ، ۷ ماه.

ز. ر: مدرسه می‌ری؟ درسهایت چه طوره؟

علی: من مدرسه نمی‌رم. کارتم گم شده نمی‌تونم مدرسه برم.

ز. ر: چه کارتی‌ت گم شده؟

علی: کارت تولدم.

ز. ر: چند تا خواهر و برادر داری؟

علی : دو تا خواهر دارم ، دو تا برادر

ز. ر: اونها هم کار می‌کنند؟

علی: نه .

ز. ر: از تو کوچکترند؟

علی: خواهرم نه، ولی برادرام بله.

ز. ر: مادر ، پدرت چه؟ آنها هم کار می‌کنند؟

علی: مادرم نه، توی خونه است، اما پدرم کار می‌کنه.

ز. ر: شغل پدرت چیه؟

علی: بنایی.

ز. ر: توی شهر، یا همینجا (زینبیه).

علی: همینجا ، بنایی می‌کنه.

ز. ر: تفریح هم می‌کنی؟

علی: نه اونقدر…

ز. ر: هیچوقت با مادر، پدر و خواهران و برادرانت به مسافرت هم می‌روید؟

علی: نه.

ز. ر: به زیارت هم نمی‌روید؟ مثلا همین «زینبیه» که نزدیک‌تان است؟

علی: مادرم می‌رود، من نمی‌رم.

ز. ر: تلویزیون نگاه می‌کنی؟

علی : توی خونه نگاه می‌کنم.

ز. ر: چه می‌بینی، چه برنامه‌هایی را دوست داری؟

علی: (می‌خندد) نمی‌دونم….

ز. ر: به فوتبال یا ورزش دیگری علاقه داری؟

علی: به فوتبال.

ز. ر: طرفدار چه تیمی هستی؟

علی: سپاهان

ز. ر: درآمد پدرت خوب است؟

علی: (پاسخی نمی‌دهد، فقط به طور مبهم سرش را تکان می‌دهد)

ز. ر. خانه از خودتان دارید؟

علی: نه.

ز. ر: می‌دونی چقدر اجاره می‌دهید؟

علی: نمی‌دونم.

ز.ر: صاحبخانه آشنای‌تان است؟

علی: نه.

ز. ر: آیا برای خودت قُلکی هم داری؟

علی: نه ، من همه‌ی پولهامو می‌دم به مادرم خرج خونه می‌کنه.

ز. ر: علی‌ جان چه آرزویی داری؟ دلت چه چیزی می‌خواهد؟

علی: فکر نکردم… (لبخند می‌زند).

ز. ر: می‌دونی خیلی لطف کردی که به من اجازه‌ی این مصاحبه رو دادی؟

علی: (سرش را به نشانه‌ی تأیید تکان می‌دهد).

اصفهان ـ تابستان ۱۳۹۱