«نه فقط تابستان ها، هر وقت که بشه و کاری نداشته باشم کار میکنم…»
ز. ر: سلام، خسته نباشی. خودت را معرفی میکنی؟
نوشتههای مرتبط
علی: من اسمم علیست و ۱۳ سال دارم.
ز. ر: کارت چیست ؟
علی: کفاشی.
ز. ر: خب بله، ولی چه کاری در اینجا انجام میدهی؟
علی: کفش درست میکنم…. رویهها رو به کفهی کفش میچسبونم.
ز. ر: فقط تابستانها کار میکنی؟
علی: نه فقط تابستان ها، هر وقت که بشه و کاری نداشته باشم کار میکنم.
ز. ر: ساکن کدوم محلهای؟
علی: همینجا. باتون.
ز. ر: کدوم کوچه زندگی میکنی؟
علی: نمیدونم اسم کوچهمون چیه.
ز. ر: مغازه متعلق به چه کسی است؟
علی: دوستامون.
ز.ر: نسبتی هم باهات داره؟
علی : نه
ز. ر: درآمدت چقدر است؟
علی: هر چه بیشتر کار بلد باشیم ، بیشتر میگیریم.
ز. ر: روزانه چقدر میگیری؟
علی: روزی ۵ ، ۶ هزار تومان.
ز. ر: چند وقت است اینجا کار میکنی؟
علی : ۶ ، ۷ ماه.
ز. ر: مدرسه میری؟ درسهایت چه طوره؟
علی: من مدرسه نمیرم. کارتم گم شده نمیتونم مدرسه برم.
ز. ر: چه کارتیت گم شده؟
علی: کارت تولدم.
ز. ر: چند تا خواهر و برادر داری؟
علی : دو تا خواهر دارم ، دو تا برادر
ز. ر: اونها هم کار میکنند؟
علی: نه .
ز. ر: از تو کوچکترند؟
علی: خواهرم نه، ولی برادرام بله.
ز. ر: مادر ، پدرت چه؟ آنها هم کار میکنند؟
علی: مادرم نه، توی خونه است، اما پدرم کار میکنه.
ز. ر: شغل پدرت چیه؟
علی: بنایی.
ز. ر: توی شهر، یا همینجا (زینبیه).
علی: همینجا ، بنایی میکنه.
ز. ر: تفریح هم میکنی؟
علی: نه اونقدر…
ز. ر: هیچوقت با مادر، پدر و خواهران و برادرانت به مسافرت هم میروید؟
علی: نه.
ز. ر: به زیارت هم نمیروید؟ مثلا همین «زینبیه» که نزدیکتان است؟
علی: مادرم میرود، من نمیرم.
ز. ر: تلویزیون نگاه میکنی؟
علی : توی خونه نگاه میکنم.
ز. ر: چه میبینی، چه برنامههایی را دوست داری؟
علی: (میخندد) نمیدونم….
ز. ر: به فوتبال یا ورزش دیگری علاقه داری؟
علی: به فوتبال.
ز. ر: طرفدار چه تیمی هستی؟
علی: سپاهان
ز. ر: درآمد پدرت خوب است؟
علی: (پاسخی نمیدهد، فقط به طور مبهم سرش را تکان میدهد)
ز. ر. خانه از خودتان دارید؟
علی: نه.
ز. ر: میدونی چقدر اجاره میدهید؟
علی: نمیدونم.
ز.ر: صاحبخانه آشنایتان است؟
علی: نه.
ز. ر: آیا برای خودت قُلکی هم داری؟
علی: نه ، من همهی پولهامو میدم به مادرم خرج خونه میکنه.
ز. ر: علی جان چه آرزویی داری؟ دلت چه چیزی میخواهد؟
علی: فکر نکردم… (لبخند میزند).
ز. ر: میدونی خیلی لطف کردی که به من اجازهی این مصاحبه رو دادی؟
علی: (سرش را به نشانهی تأیید تکان میدهد).
اصفهان ـ تابستان ۱۳۹۱