داریوش مودبیان، بازیگر تئاتر و تلویزیون، مدرس و مترجم ادبیات نمایشی و فیلمنامه نویس ایرانی، متولد ۱۳۲۹ تهران است. ایشان تحصیلات خود را در رشته های بازیگری و کارگردانی تئاتر، مطالعات تخصصی هنرهای نمایشی و زبان شناسی در تهران و سوربن پشت سر گذاشته اند. سپس در زندگی پربار خود به بازی در تئاتر و تلویزیون، کارگردانی تئاتر، نمایشنامه نویسی، تدریس تئاتر و مترجمی ادبیات نمایشی پرداخته اند. سعی شد در این گفتگو پیش از هرچیز به عنوان یک مترجم فرانسه به جنبه مترجمی هنرهای نمایشی ایشان پرداخته شود. البته استقبال گرم ایشان از “انسان شناسی و فرهنگ” و موضوع گفتگو، دامنه سخن را گسترده تر کرد و فضایی بسیار جالب توجه به وجود آورد، تا آنجا که در میانه صحبت، زمانی که به خود آمدم، متوجه شدم قلم را کنار گذاشته ام و به همراه دستگاه ضبط صدا به ایشان گوش سپرده ام. بنابراین بر خود سخت نگرفتم و اجازه دادم لذت این صحبت با اطلاعات پرباری که برایم به همراه داشت کامل شود.
شما در سال ۵۳ از دانشکده هنرهای دراماتیک فارغ التحصیل و بعد، برای ادامه تحصیل، راهی فرانسه شدید. چرا فرانسه را انتخاب کردید؟ و چرا در کنار هنرهای نمایشی، به زبان شناسی پرداختید؟
نوشتههای مرتبط
دلایل شخصی و برخی مشکلات از قبیل، سربازی، کار شدیدی که انجام می دادم و… مرا به این سو کشاند. من در آن زمان به سختی کار می کردم. از سال ۴۲ در ۱۴ سالگی به صورت حرفه ای در رادیو مشغول شدم. یعنی در تابستان و تعطیلی های دبیرستان به طور مستمر در برنامه نوجوانان شرکت داشتم و اگر کمتر فرصت می شد به گویندگی و بازیگری بپردازم، اما فرصتی برای نوشتن و ترجمه برایم پدید آمد. با قصه های ترجمه شده شروع کردم. این کار به من جسارت شروع ترجمه را داد. ترجمه هایم کاری جسورانه و مبتنی بر متن اصلی بود. با قصه ای از چخوف و از زبان انگلیسی شروع کردم. قبلا هم مترجمان دیگری آن را کار کرده بودند بنابراین من برای بهبود سطح زبان، یادگیری زبان ادبی و نمایشی، اول متن ترجمه شده را می خواندم و بعد به مقایسه با متن اصلی می پرداختم تا به یک ترجمه جدید برای خودم برسم. این کار شاید کمی به نقاشی دوران کودکی شبیه باشد که از روی مدل نقاشی انجام می دهند و نوعی «کپی» به شمار می رود. ما با این روش حتی آثار نقاشان بزرگ را هم کار می کردیم. به نظرم در این مرحله باید آن را »گرته برداری« نامید. البته به نظر می رسد در سطوح بالاتر، این کار درستی نیست اما در مقدمات و گام های اول، باید از آثار بزرگان مشق کرد. هنگام مقابله به ضعف و قوتهای یک ترجمه پی می بریم. بسیاری از واژه ها را دوباره با معنایی دیگر می یابیم و این گسترش را پیدا می کنیم. گاهی جمله ما خیلی طولانی است و دیگری، ایجاز به کار برده، که به خصوص در حیطه کمدی و طنز از ویژگیهای اصلی به شمار می رود. در همان زمانها یکی از نویسندگان مورد علاقه ام چخوف بود. شروع به جمع آوری ترجمه های او کردم که در برخی زبانها چندین مترجم داشت، مثلا رنه روش، اولین مترجم چخوف بود که در جوانی، در سال ۱۸۹۰، وقتی برای تحصیل زبان روسی به مسکو می رود با چخوف جوان آشنا شده و همان سالها شروع به ترجمه او به فرانسه می کند. یعنی درزمان حیات و در کنار نویسنده. مترجم دیگر، نینا گورفینکل {Nina Gourfinkel} بود که قبل از انقلاب شوروی با خانواده اش به فرانسه می رود و مترجم نامدار روس به فرانسه در زمینه تئاتر است که به معرفی کارگردانهای بزرگ هم پرداخته. مترجم دیگر، السا تریوله {Elsa Triolet} همسر لویی آراگون است که او هم یکی از مترجمان نامدار چخوف در فرانسه است. من حین کار با خود فکر کردم تریوله که گورفینکل را می شناخته چطور به خود اجازه داده دوباره ترجمه کند؟ پس ترجمه یک سلیقه است. او در عین ترجمه، اثر را دوباره شناخته، دوباره خلق کرده، پس ترجمه نوعی خلق است، درست مثل بازیگری. فردی نقشی را بازی می کند، من هم بازی می کنم اما به روش خودم. من هم در ترجمه، کوشش خود را می کردم. نمایشنامه را برای اجرا آماده می کردم. چون به خصوص، نمایشنامه برای صحنه، یعنی یک فضای دیداری ترجمه می شود. کار تنظیم رادیویی ام هم برای شناخت زبان نمایش بود، چون در اینجا نمایش نه برای فضای دیداری، که برای فضای تنها شنیداری تدوین می شد. تااینکه در سال ۴۷ از دبیرستان فارغ التحصیل شدم. همزمان با تحصیل در رشته هنرهای دراماتیک، به همکاری با رادیو و تلویزیون و صحنه هم ادامه دادم. ترجمه ام هم جدی تر شده بود اما آن سالها مصادف بود با انتخابهای ما بر اساس نیاز. مثلا دوستی نمایش «در شاهراه» چخوف که آن را از قصه «در پاییز» خودش نوشته و دو سال بعد، اولین نمایشنامه کوتاهش را از روی آن نوشت، را داشت. این داستان را روحی ارباب در مجموعه منتخب خود از داستانهای کوتاه چخوف، ترجمه و چاپ کرد. من این کتاب را داشتم. دوستی می گفت حس می کنم این نمایش ترجمه شده اما اصول دراماتیک در آن نیست، نمایشی نیست، ترجمه «گرد گرفته» است، به ویژه نمایشنامه که باید بر حسب زمان و مکان و نیازهای فرهنگی، اجتماعی ترجمه شود و در این صورت است که نو می شود. البته یک اثر اصیل با گذر زمان، به قول معروف، مثل قالی کرمان، هرچه پا می خورد جلای بیشتری می گیرد، هرچه از نگارش آثار برجسته می گذرد نوتر می شوند. اما ترجمه شان کهنه می شود مگراینکه بخواهیم آنها را جزو میراث ادبی ترجمه یک کشور بشماریم. مثلا ترجمه میرزا حبیب اصفهانی از مولیر که امروز به عنوان سندی از ادبیات ماست. ترجمه جذابی است. اما تابحال کسی نیامده که بخواهد آن را روی صحنه بیاورد. اما من برای کار، مولیر را با وجود دو ترجمه، دوباره ترجمه کردم. تازه مدتها بعد، وقتی دوستی می خواست آنرا به روی صحنه ببرد، متن را بازخوانی کردم و دیدم گرد گرفته. واژه ها می توانست عوض شود، من مترجم هم پخته تر شده بودم. ۱۵ سال دیگر، بر روی آثار مولیر کار کرده بودم، با او آشناتر شده بودم. بنابراین به ویرایش و اصلا ترجمه دوباره آن پرداختم.
از سال ۴۸ بود که نخستین ترجمه هایم چاپ شد، نمایشنامه، قصه، داستان کوتاه، طنز، اغلب با نام مستعار می نوشتم. این شیوه ای بود که روزنامه های معروف آن زمان از ما می خواستند به کار بگیریم، چون به خصوص در مسائل سیاسی، پوششی به نام واقعی مان می داد، همینطور در انتخاب نام مستعار، جنبه ای طنزآمیز وجود داشت، مثلا دوستی داشتم که از کارهایش استفاده می کردم به نام «بچه خیابون ری»، «بنده خدا»، «هدهدمیرزا» و…
چرا فرانسه؟ چون دیدم گستره فرانسه در ادبیات، بسیار وسیع بود. ادبیات، مورد علاقه من بود، زبان روسی را اگر نمی توانستم بیاموزم، اما فرانسه را می توانستم. همینطور ترجمه های فرانسه از ادبیات روس، دارای لطافت و طراوت و نزدیکی بیشتری به روسی بود، مترجمان شان ارتباط بهتری با آنها برقرار کرده بوند. ریشه یابی که کردم دیدم اصلا در فرانسه نهضت ترجمه به وجود آمده. مترجمان فرانسوی شروع به ترجمه آثار ادبیات جهان کردند، هرقدر هم این آثار دورتر و ناشناخته تر باشد، جذاب تر است. فرانسویها کاشف کارگردان های جوان بزرگ که این سو و آن سوی جهان، پنهانند، هستند. کارگردانان جوان ایران هم با معرفی فرانسوی ها به اروپا شناسانده شدند: کیارستمی، محسن قبادی، پناهی… فرانسوی های زمینه ارتباطی و حتی سرمایه گذاری برای نمایش فیلم آنان را فراهم می کنند. در حقیقت، این فرانسویان بودند که از گذشته دور، در جامه سیاح، جهانگرد و پژوهشگر به هر سوی دنیا سفر کردند، اولین گراوورها در نقاشی ما موجود نبود، چون شیوه مینیاتور ما چنین اجازه ای را نمی دهد. اما سیاحان آنها با گراوورهای خود، مردم شناسی کرده اند. مثلا مجموعه گراوورهای تاورنیه که به دوره صفوی و بازار و… برمی گردد. این یک زمینه است. اولین ترجمه ها به زبان های اروپایی، به جز آنچه کشیشان به لاتین ترجمه می کردند، نخستین ترجمه حافظ، عطار (الهی نامه، منطق الطیر)، سعدی (گلستان) به زبان فرانسه صورت گرفت. حیرت آورست که نخستین ترجمه گلستان به فرانسه، چند سال قبل از تولد مولیر انجام شد، و گلستان بارها هم ترجمه شد. ما حتی هنگام تصحیح گلستان، برای مقایسه به نسخ پاریسی مراجعه کردیم. محققان ما حین بازنویسی گلستان و بوستان، به سراغ نسخ نخستین رفتند که در کتابخانه های هر دو کشور موجود است. مثلا نسخه کتابخانه ملی فرانسه که همان، به فرانسه ترجمه شده و احتمالا یک ایرانشناس آنرا شناسایی و خریداری کرده. با این حساب چرا گاهی اوقات می گوییم «غارت کرده اند!؟» اگر هم بوده، اصلا غارت خوبی بوده، چون اگر می ماند از بین می رفت، اما ما بعدا رفتیم و آنرا آوردیم. حکایت عرفا و فلاسفه است، ما به اهتمام تحقیق و ترجمه فرانسویان و کوربن، ملاصدرا را شناختیم.
خلاصه، با وجود سفرهای دوران دانشجویی و جشنواره های نمایشی خارج از ایران، که سبب شده بود به انگلستان و آمریکا و برخی کشورهای دیگر سفر کنم، فرانسه را انتخاب کردم. دلایل مختلفی داشت، از دلایل شخصی گرفته تا اجتماعی و فرهنگی، چون با خلق و خوی من مناسبت بیشتری داشت، طراوت تئاتر فرانسه را می پسندیدم، فرانسه، مرکز فرهنگی اروپاست، بهترین کارهای تئاتر بعد از اجرا در دیگر کشورها، سعی می کنند در پاریس هم اجرا داشته باشند، در آنجا می توان با آنها ارتباط برقرار کرد. ارتباط زبانها را هم خیلی دوست داشتم، به همین خاطر زبانشناسی را در کنار هنر دنبال کردم.
البته با توجه به شیوه کاری فطریتان در مقابله و ترجمه، در دوره نوجوانی، فکر می کنم این علاقه تا اندازه ای از قریحه و فطرت شما برخاسته.
خوب به نوعی بله. زبان محمل ارتباط است. من از دبیرستان تئاتر هم کار می کردم. فکر می کردیم در نمایش هرچه دیده و شنیده ایم را می توان روی کاغذ آورد. اما هنگام نوشتن می دیدیم و می بینیم چه کار سختی است! بازی دارد، کاربردی است، باید هر روز تمرین کرد، مثل تمرین نمایش، صدا، مخارج صوتی، صورت، بازی با واژه ها، جابجا کردن، برای جمله پردازی نمایش، باید شخصیت های مختلف را با زبانهای خاص بازی کرد. به هر صورت، زبان نظام ارتباطی است، تئاتر هم همینطور. پس زبانِ شناختی از نظام ارتباطی دور نیست. به انسان جرات می دهد. زبانشناسی در زمینه ادبیات، علوم انسانی، نوعی روش شناسی مبتنی بر زبان بدست می دهد، انسان خود را در عرصه های گوناگون ارتباطی پیدا می کند. من هیچ وقت وسوسه مدرک نداشتم بنابراین هرجا دیدم منبعی هست، برای آموختن از آن استفاده کردم. به قول صمد بهرنگی، هرجا نَمی بود به خود کشیدیم. فرصت ها کم بود و گستره گسترده علوم و فنون ارتباطی رادیو، تلویزیون، سینما و تئاتر، مساله جالبی بود. من هم دست به قلم بودم و به نظرم می رسید هرکاری که انجام بدهم، اعم از تهیه کنندگی، نوشتن، بازی، کارگردانی و… زبانشناسی جسارت بیشتری به من می داد و امکان سنجش قابلیت خود را برایم فراهم می کرد. ابزار کارامدی بدستم می داد. هنوز هم ورق زدن کتابها و مقابله و مقایسه واژه ها برایم مشغله ای روزانه است و در صدد هستم تا چندی دیگر واژه نامه ای که ماحصل سروکارم با این واژه هاست، به چاپ برسانم. یکی از دغدغه هایم کنارگذاشتن این واژه های اشتباهی است که با تنوین عربی در زبان فارسی ساخته شده. گواینکه با زبان عربی تعارضی ندارم، حتی در جوانی پایه عربی قوی داشتم و تدریس هم می کردم. اما زبان باید روان باشد، تکلف نداشته باشد. برخی که به فارسی ترجمه می کنند، آن را خیلی مکلف می کنند، باید یک واژه نامه هم کنارش بیاورند. ما کوچک که بودیم به راحتی می گفتیم «آبکند پارس» و کاملا متوجه می شدیم چه می گوییم. حالا می گویند «خلیج فارس». این عربی است. می گوییم «حقیقتا»، خوب بگوییم »براستی«. می گوییم «تقریبا»، بگوییم »کمابیش«. در کل، زبان شناسی به سه رکن اساسی تئاتر هم کمک می کرد: واژگان، دستور، آوا.
آقای مودبیان، با توجه به روش »مقابله« که در ترجمه های اولیه خود در پیش گرفتید، به نظرم می رسد در ترجمه، پرقریحه و آوانگارد بودید، چون مقابله جزو فنونی است که امروز در دانشکده های ترجمه به آن پرداخته و اصلا آموخته می شود. آیا این شوروشوقی که شما را در این مسیر یاری می کرد، در این سالهای تدریس تان در شاگردان خود دیده اید؟
من انرژی را به آنها تزریق می کنم. برخلاف تصور خیلی ها که فکر می کنند من با چخوف شروع کردم و تمام می کنم، باید بگویم من در تمام دوره ها، روی سعدی و گلستان کار می کنم. ما باید با زبان خودمان، بر اساس آوا، واژگان و دستور خودمان، فن بیان بیاموزیم. برخی مترجمان اشتباه کرده اند. کتابهای آواشناسی را از انگلیسی و فرانسه ترجمه کرده اند و ساختار زبان آنها را برای فارسی آورده اند. ما باید از زبان خودمان شروع کنیم. مگر می شود در ایران تئاتر کار کرد و شاهنامه و رودکی و گلستان را نشناخت؟ ایجاز، شفافیت، روانی، حسن زبان فارسی است می توان آن را حتی در آثار رودکی مشاهده کرد. همه چیز در آن تراش خورده، روان و بی لغزش است، استوار است. جوان امروز من باید آن را دربیاورد، با آن زندگی کند و با صدای بلند برای دیگران بخواند.
در گفتگویی اشاره کردید که تئاتر ایران از تئاتر فرانسه تاثیر گرفته است. می توانید دراین باره بیشتر توضیح بدهید؟
آنچه مسلم است اینست که تئاتر به فرهنگ غربی تعلق دارد. یک هنر وارداتی است، قبلا واژه »هنر« را برای نمایش به کار نمی بردند. نمایش سابقه زیادی در کشور ما ندارد طوری که بتوانیم بگوییم تئاتر به معنای غربی، دست کم در ادبیات رسمی و هنر ما جای می گیرد. بلکه در فرهنگ ما تئاتر در زمانی، از طریق ترجمه نمایشنامه وارد شد. البته اینطور نبود که یک گروه نمایش بیاید و اجرا داشته باشد بلکه پس از وصلت دربار پارت با ارمنستان و ایروان، گروه های نمایشی هم به دنبال آنان به دربار ایران آمدند. اما نمی دانیم این همان تئاتر اصیل بوده یا نه. احتمال محض سرگرم کردن آمده بودند نه اجرای مثلا، سوفوکل! زبانها هم که با هم متفاوت بود. احتمالا شعبده باز و تردست بوده اند، به قول سعدی، »نفط انداز«. بنابراین زمینه خاصی برای چنین تصوری وجود ندارد.
تئاتر در ایران با ترجمه نمایشنامه آغاز می شود. از طریق مرز شمالی آذربایجان با جلوه های نمایش با ساخت و ساز منسجمی آشنا شده بودیم. نخستین ترجمه ها از فرانسه و مولیر انجام می شود، میرزا ملکم خان، میرزا آقای تبریزی، میرزا فتحعلی آخوندزاده (آخوندف)… سپس آداپتاسیون/ اقتباس هایی از مولیر صورت می گیرد. البته دو جریان موازی از آغاز دوره قاجار وجود دارد که بر اساس آن، به خاطر ارتباط مرزی کشور ما با غرب و شمال(آذربایجان)، ترجمه مولیر زودتر از زبان ترکی زودتر انجام شد و با آغاز قاجار بود که ترجمه آثار وی از فرانسه صورت گرفت. به هر حال در اساس، تئاتر فرانسه، بنیاد تئاتر ایران را می سازد، به ویژه کمدی نویسان، از جمله بومارشه، ماریوو، اوژن لابیش، ژرژ کورتولین و.. که به واسطه کارهای آنان کمدی در ایران باب و نهضت ترجمه آغاز شد. به دنبال ترجمه، ادبیات فرانسه هم وارد می شود. مثلا قرابت لافونتن با کلیله و دمنه، خیلی زودتر از آنچه فکر می کنیم به ترجمه آن انجامید. در قرن ۱۹ هم رمان به خاطر جنبه سرگرم کننده و عامه پسند، در ایران خواستار زیادی پیدا می کند، ما رمان را هم از فرانسه می شناسیم، هنوز هم رمان نویسان ما مثل هدایت، بیشتر به ادبیات فرانسه تکیه دارند، اگر کافکا را می شناسند از طریق ترجمه فرانسه با او آشنا شده اند. بنابراین، تاثیر بدیهی است. حالا باید ترجمه ها، اقتباس ها را بررسی کنیم ببینیم هدف از انتخاب داستان برای اقتباس چه بوده، مثلا »ازدواج اجباری« مولیر با ترجمه کاملا »ایرانیزه« محمدطاهر میرزا در عصر ناصری که به »عروسی جناب میرزا« برگردانده شد. در آن زمان، کمدی های موقعیت و اجتماعی برای آنان از هرچیز جذابتر بود، چون بازگویی مسائل اجتماعی و فرهنگی خود ما بوده. اصلا ترجمه بر اساس نیاز صورت می گرفت. جامعه ما به آن نیاز داشت. مترجمان و متفکران ایرانی هم به سمت تئاتر فرانسه کشیده شدند، چون در آن جذبه و ویژگی روشن اندیشی می دیدند. تئاتر، سرزمین روشن اندیشان است. اما چون می خواهند از آنِ همه و در دسترس همه باشد، باید زبانش به زبان مردم نزدیک باشد، پس نویسندگانی را انتخاب می کنند که زبان مردم را با افکار روشن و زبان خوب به کار برده اند، مثل مولیر، بومارشه، و از کشورهای دیگر، شکسپیر، گوته، شیلر که قبل از آن کار شده بود.
بعد از بازگشت از فرانسه، یکی از کارهای اصلی شما تدریس تئاتر بوده. با توجه به این بیشینه و تاثیر تئاتر در ایران، دانشجویان شما چقدر با فرانسه و فرهنگ آن آشنایند؟ اصلا اغلب آنها از چه اقشاری سر برآورده اند، جزو طبقه نخبه فرهنگی هستند که به نوعی، سابقه آشنایی با زبان و فرهنگ فرانسه را دارند یا آنکه در دانشگاه با آن آشنا می شوند؟ آیا پس از این آشنایی، نسبت به شناخت فرهنگ آن کشورِ سرچشمه، گرایشی پیدا می کنند؟
نه فقط در کشور ما، بلکه در بسیاری از کشورهای جهان سوم، هنرمندان عموما از طبقه متوسط هستند که برگزیدگان این طبقه، جهت های فکریشان شناخته شده است. تا جایی که می شناسم در تئاتر، دانشجویان اغلب از طبقه متوسط هستند و در تئاتر، خود را می یابند و نخبه می شوند. روشن است که انسان به فرهنگی وابسته است که از آن تغذیه می کند، البته نه اینکه از آن بت بسازیم، بلکه در میان آنها برگزیدگانی داریم که می تواند نصب العین ما باشد، مثل فرهنگ و ادبیات و آئین. الگوهایی از آنها داریم و نه یک الگو. شاید پدر من برایم یک قهرمان باشد، اما تنها قهرمان زندگی من، آنهم در همه زمینه ها نیست. چون من استادان مختلف داشته ام. چون از هرکسی چیزی آموخته ام. چون انسان موجودی چندبعدی است، دارای ساختارهای عاطفی، اجتماعی، قومی، خانوادگی، اجتماعی … این الگوها منحصر به شخص نیست، بلکه جریان و فرهنگ و سیاست هم هست. دانشجویان ما هم از این فرهنگ تاثیر می پذیرند و این در خیلی جاها راهگشا بوده. همچنین در رشته های دیگر، مثلا اگر دقت کنیم می بینیم، نخستین پزشکان، نخستین پژوهشگران عرفان، نخستین استادان و برگزیدگان ادبی دانشگاه تهران مثل دهخدا، همایی، بهار، محمدجعفر محجوب و در اوج آنها، ذبیح الله صفا فرانکوفون و مترجم فرانسه بودند. ممتحن الدوله، نخستین معمار رسمی ایران، معمار مجلس شورای ملی، مسجد سپهسالار، بیمارستان سینا، ارتش و خانواده، اولین دانشجوی ایرانی بود که برای تحصیل معماری به گرنوبل فرانسه رفت، اما همزمان با آموختن آن، مشاهده متفاوت معماری ایران را هم یاد گرفت، طوری که وقتی به ایران برگشت، برای مشاهده دوباره آثار معماری به اصفهان رفت. کتاب خاطراتی هم دارد که بسیار جذاب است. اولین سیاحان و ایرانشناسان، فرانسوی بودند، نخستین دانشجویان ایرانی اعزامی به اروپا جهت تحصیل، به فرانسه فرستاده شدند.
آیا از دانشجویان شما کسانی به زبان فرانسه و ترجمه از آن علاقمند هستند یا اینکه انگلیسی را ترجیح می دهند؟ چون امروز اغلب گمان می رود انگلیسی، زبان «آچار فرانسه» ای است و در هر موقعیتی می توان آن را جایگزین زبان خارجی لازم کرد. بنابراین بسیاری ترجیح می دهند به جای فرانسه و آلمانی و عربی، انگلیسی یاد بگیرند.
پاسخ به این پرسش، کار سختی است و به آمار و ارقام نیاز دارد، به اطلاعاتی که حتی یاداوری آن برایم تلخ است. من مسئول و مقصر این اوضاع و برخی کجرویهای این نسل را سیستم، نظام آموزش و پرورش، رسانه، دیگران، خودمان می دانم. البته خودشان هم هستند، چون به دنبال خطا می روند، به هر حال اینها دست پرورده همین سیستم فرهنگی هستند. اما مقصر اصلی ما هستیم. انگیزه خیلی مهم است. امروز اغلب می خواهند همه چیز را زود به دست بیاورند. علم را مجموعه ای از فرمولها می دانند. کتاب نمی خوانند. می گویند انگلیسی ساده تر است و همه جا کاربرد دارد. زبان فرانسه به چه درد می خورد! مگر چند نفر فرانسه صحبت می کنند؟ لوکس است به درد افرادی خاص می خورد. البته تبلیغات برای کارهای فرهنگی فرانکوفون هم مهم است. اما این تصور تعارض آمیز هم وجود دارد که می گویند فرانسوی ها روشنفکر هستند، دقیق هستند، من نه مبلغ هستم نه مقابل آنها می ایستم به هر حال برای منِ مصرف کننده محصول فرهنگی، تغییر ذائقه هم لازم است، به نظر من، ما هنوز در دوره نوزایی فرهنگی نیستیم. نوزایی فرهنگی، مترادف نگاه به فرهنگ های دیگر است. البته این به معنای فراموشی فرهنگ خود نیست. در انگلستانِ نوزایی، به سمت تمام فرهنگ ها می روند، برداشت می کنند، این را عار هم نمی دانند، شکپیر نمونه برتر آنست. یک داستان از خود ندارد، از تاریخ های مختلف، افسانه های اینسوی و آنسوی برداشت کرده. از خودش چیزی درنیاورده. هنگام نوشتن هملت، ۵ هملت پیش از آن نوشته شده بود. بااین حال شکسپیر با خود فکر نکرد این »هملت«، افسانه موهوم سرزمین دیگری به نام دانمارک است. بهتر است به همان فرهنگ فاخر مملکت خودم بپردازم. بلکه به دنبال آن رفت و حالا می بینیم همه آن هملت ها رفته و هملت شکسپیر مانده. »فرهنگ ملی« به معنای سهل انگاری و دید بسته و انحصارطلبی نیست. فرهنگ ملی، تنها فرهنگ سنتی و بومی و قومی نیست، فرهنگ آرمان های ملی است، آینده یک ملت است، این آینده با کمک و تشریک مساعی و گفتگو با فرهنگ های دیگر، وام ستاندن و وام بخشیدن ساخته می شود. باید ابتدا بشنویم تا حرفمان را بشوند.
پایان بخش اول (ادامه دارد)