زهره روحی : با تشکر از اینکه دعوت به مصاحبه را پذیرفتید ، لطفا خودتان را معرفی بفرمائید .
خانم بدری روحی : بدری روحی هستم . در سال ۱۳۱۰ در خیابان هاتف اصفهان به دنیا آمدهام. تقریباً سه ساله بودم که پدرم که ماموریت به گلپایگان داشتند برای ثبت املاک به آنجا رفتیم . یکی دو سال هم در گلپایگان بودیم . بعد از دو سال باز رفتیم به انارک و چون پدرم آنجا ، رئیس دفتر اداره معادن بودند ، آنجا هفت ساله شدم و وارد مدرسه شدم . مدرسه ای بود که دختر و پسر باهم درس میخواندند . تا کلاس پنجم در انارک درس خواندم . بعد از کلاس پنجم برگشتیم به اصفهان که تقریبا ۱۳ ، ۱۴ سالم بود که اینجا کلاس ششم را تمام کردم و بعد هم در سن ۱۷ سالگی ازدواج کردم و در همانسال در آخر سال یعنی شب اول اسفند، اولین فرزندم را به دنیا آوردم . بعد از یکسال و نیم فاصله ، باز دومین فرزندم به دنیا آمد که ۱۳۲۹ بود و در سال ۱۳۳۲ فرزند سومم (دختر اولم) به دنیا آمد ، در سال ۱۳۳۵ پسر سومم به دنیا آمد و ۱۳۴۱ آخرین فرزندم را به دنیا آوردم. این از نظر فرزندان . ۳ پسر و ۲ دختر.
نوشتههای مرتبط
روحی : در چه تاریخی ازدواج کردید ؟ آیا همسر شما هم اصفهانی هستند و در قید حیاتاند؟
خانم بدری روحی : در سال ۱۳۲۷ با حسن اخوت که اصفهانی بودند ازدواج کردم . نخیر فوت کرده اند. او در کارخانه نخ تاب اصفهان کار میکرد و در آن زمان نماینده کارگران بودند و در بعضی مواقع تشکیل تظاهرات به طرفداری از نیروهای سیاسی و دکتر مصدق می دادند که باعث ایجاد مزاحمت هایی از طرف ساواک و شهربانی می شد و همچنین تهدید به قتل و کتک زدن و بازداشت های موقت و بازجویی های مداوم که در بعضی مواقع مجبور بودند برای رفت و آمد به خانه چند نفر از کارگران با ایشان همراه شوند که ماموران صاحب کارخانه و شهربانی نتوانند در کوچه های خلوت به ایشان آسیبی برسانند. مدیر کارخانه هم آنزمان به نام «محیالدین کاشفی» بود. همسرم با ایشان اختلافاتی داشتند ، چون نمیخواست همسرم برای کارگرها کاری انجام بدهد . به همسرم میگفت که نماینده باش اما کارهایی که کارگرها میخواهند انجام ندهید. و چون همسرم همچین عقیده ای را نداشت و همیشه می خواست با قشر ضعیف و زحمت کش جامعه باشد و بدین جهت اختلافاتی بینشان پیدا شد و بعد از مدتی که ناراحتی قلبی پیدا کردند ، دکترها گفتند که دیگر صلاح نیست شما در این محل کار کنید و اینطوری شد که ( یادم نیست چه سالی اما پسرهای بزرگم دیگر بزرگ شده بودند) استعفا دادند و باز نشست شدند. مدیر کارخانه تعدادی را اجیر کرده بود که همسرم را اذیت بکنند . این بود که دکترها گفتند که دیگر با این ناراحتی قلبی که دارید ، ماندنتان در کارخانه صلاح نیست. مدتی که گذشت رفتند به شهرداری و در آنجا مشغول به کار شدند. و به عنوان رئیس دفتر اداره آتش نشانی مشغول به کار شدند . توی شهرداریها هم همینطور واقعاً صادقانه انجام وظیفه می کردند و از کارش راضی بودند . و همیشه هم از نظر سیاسی خیلی علاقه داشتند که برای قشر زحمت کش خدمتی بکنند. که خب از طرف «ساواک» و اینها گرفتاری برایشان به وجود آمد. خیلی مورد آزار و اذیت شدند و همینطور فرزندانم (البته منظورم پسرانم است) در همان زمان شاه حالت سیاسی را پیدا کردند که پسر دومم یک مدتی هم در همان زمان شاه گرفتار و بازداشت بود و پسر اولم هم از همان دوران دیگر اطلاعی ازش ندارم نه در اصفهان و نه در ایران کلاً…
روحی : آیا فعالیت اجتماعیِِ همسر شما (در دوران شاه ) تأثیری در زندگی زناشویی و خانوادگی شما داشته است؟ ممکن است کمی از خاطرات آن دوران بفرمایید.
خانم بدری روحی : خب خیلی از این لحاظ همیشه مشکل داشتیم و خود من هم خیلی علاقه داشتم که به مردم کمک بکنیم ، از همسرم و پسرانم پشتیبانی می کردم. و با این مشکلاتی که رودر رو بودم واقعاً میساختم و دلم میخواست که پسرانم و شوهرم راهی را که انسانیت و کمک رسانی بود و بهش اعتقاد و علاقه داشتند ادامه بدهند. این بود که برای خود من هم مزاحمت هایی از طرف ساواک میشد. و هر وقت هم که به منزل ما میآمدند ، چون اصلاً زیر بار حرفشان نمیرفتم، اگر صدایشان را بالا میبردند، من صدایم را بلندتر از آنها میکردم و جواب میدادم، هیچوقت ازشان نترسیدم و کسی نبودم که خودم را ببازم و اینرا هم خوب فهمیده بودند چون حتا یکدفعه از من پرسیدند که تو تحصیلاتت در چه حدی است؟ که من هم بهشون گفتم که به کسی ربطی ندارد که تحصیلات من چقدر است. من یا سواد بالایی دارم یا اصلا سوادی ندارم … … بعد هم که دیگر انقلاب شد و ما دیگر این مدت خیلی [اذیت شدیم] . به همسایهها سپرده بودند که اگر بچههای ایشان را (پسر بزرگم را) دیدید به ما اطلاع بدهید ولی خدا را شکر مسئلهی دیگهای پیش نیامد. ولی من با اینکه صدمه خیلی خوردم به خاطر بچه ها و شوهرم راضی بودم چون می دانستم که هدفی دارند که انسانی و انساندوستی است و در بند پست و مقام نیستند.
روحی : در آن زمان در کدام محله اصفهان زندگی می کردید ؟ همسایه ها نسبت به فعالیت اجتماعی همسر شما چه برخوردی داشتند؟
خانم بدری روحی : آنزمان در محله خواجو بودیم و تقریبا حدود ۳۰ و چند سالی هم آنجا زندگی کردیم. برای همین هم چون از قدیم آنجا بودیم با همسایهها رابطهی خوبی داشتیم. هنوز هم حتا با اینکه از آنجا رفته ایم ولی رابطه تلفنی با هم داریم . همسایه های خیلی خوبی واقعاً بودند . آنزمان اما هیچ عکس العملی نشان نمی دادند . اصلا به روی خودشان نمیآوردند. خب میترسیدند. واقعا توقعی هم ازشان نداشتم که بخواهند با من همراهی بکنند . اذیتی به ما نداشتند ، هیچوقت هم دخالتی نمی کردند . اما بعد که انقلاب شد ، تازه همسایه آمدند و گفتند که ساواک بهشون سفارش می کرده که چه کار بکنند و چه کار نکنند ، ببینند کی میآید خانه ما کی نمیآید و این حرفها… اما خب هیچوقت آنها با ساواکی ها همکاری نکردند . وقتی که انقلاب شد و اینها را تعریف کردند ، تازه من فهمیدم که اینها خبر از همه چیز داشته اند . … [خود ساواک] آن موقع ما را زیر نظر داشتند که حتا شوهرم یکدفعه به یکیشان گفته بود اینجا چه کار داری، او هم گفته بود که این کار من است و چهل سال توی تهرون همین کار را کرده ام … شوهرم هم گفته بود که زن من در خانه تنهاست و من نمیتوانم ببینم که شما پشت در خانه من شبانه روز ایستاده اید…. منظورم این است که شوهرم «حسن اخوت» هیچ نمیترسید و با شهامت و شجاعت حرفش را میزد…
روحی: لطفا از احساس نگرانی و وضعیت روحی خودتان و بچههای کوچکترتان به هنگام مزاحمت های ساواک بگویید. بچههای کوچکتر چه عکس العملی نشان می دادند ؟ شما در آن زمان چند سال داشتید و فرزندانتان در چه سنینی بودند ؟ آیا بچه ها درکی از اتفاقاتی که می افتاد داشتند ، شما و همسرتان چه توضیحی به آنها می دادید؟
خانم بدری روحی : مزاحمتی که ساواک به طور جدی برای ما ایجاد کرد، از زمان دانشجویی پسرانم بود. موقعی که پسر بزرگم رفته بود. در آن موقع تقریبا همه بچهها بزرگ شده بودند و خودشان می فهمیدند و کوچکترین فرزندم هم دختر کوچکم باشد آن زمان دبستانی بود و کلاً خودش خوب همه چیز را میفهمید. یکدفعه هم برایم تعریف کرد که «مامان وقتی توی راه مدرسه هستم، یک آقایی مرتب پشت سرم میآید و به من گفته که تو خیلی دختر خوبی هستی ، بیا بگو ببینم برادرت کجاست . منم عصبانی شدم و گفتم که من نه دختر خوبی هستم و نه میدونم که برادرم کجاست. چه کار داری که دنبالم میآیی و مزاحمم میشوی.» تا این حد را میفهمید که مثلاً با سئوال کردن از او میخواهند یک چیزی را بفهمند. حالا یا درباره خانواده ما یا درباره برادرش یا پدرش تا این حد را مثلا میفهمید و مخالفت میکرد با آنها. ولی بزرگترها، همان موقعی بود که برای پسر دومم هم به خاطر فعالیت دانشجویی اش گرفتاری پیش آمده بود و …
روحی : کودتای ۲۸ مرداد در شهر اصفهان چگونه اتفاق افتاد؟ تأثیرش در زندگی شما چگونه بود؟
خانم بدری روحی : آنزمان تقریبا ۱۹ ساله بودم . شوهرم میرفت برای تظاهرات. [یکی از همان روزها] با فرزند اولم که کوچک بود رفتیم سر خیابان و دیدم که از این گاری های دستی که میوه میریختند توش، بچههای کوچک را سوار کرده اند و از این مأمورها (حالا ساواکی بودند یا پلیس، نمی دونم چی بودند) بهشون خوراکی میدادند و یادشون می دادند که بر ضد دکتر مصدق شعار بدهند…که برای پسرم جالب بود که این بچهها چی میگویند . ازم میپرسید مامان اینها چی میگن و من هم برایش یک چیزهایی تعریف میکردم …آن موقع در اصفهان، خب طرفدار بودند، عده ای طرفدار شاه بودند. و مثلاً از کسانی که با حکومت مخالفت میکردند، زیاد خوششان نمیآمد. زیاد موافق نبودند که باهاشون صحبت بشود. حتا خیلی از اشخاصی که نزدیک به من بودند … خب مردم میترسیدند اما در آخرها مردم میخواستند که انقلاب بشود. و مثلاً میگفتند این ظلم و ناراحتی باید تمام بشود. و آن موقع دیگر همه همبستگی پیدا کردند و این انقلاب به وجود آمد. فامیل خودمان هم کم و بیش بودند ….و از انقلاب طرفداری میکردیم.
روحی : ممکن است یکی از خاطرات خود را در رابطه با فعالیت های اجتماعی همسرتان تعریف بفرمایید.
خانم بدری روحی : قرار بود شاه و نیکسون برای بازدید از آثار تاریخی و گردشگاهها به اصفهان بیایند . یک روز قبل از آمدن آنها از طرف ساواک رفته بودند محل کار همسرم و ایشان را برده بودند شهربانی و سه روز نگه داشته بودند و بعد از سه روز که نیکسون رفته بود همسرم به خانه برگشتند . ایشان یک دیدار خصوصی با دکتر مصدق در تهران و در منزل مصدق هم داشتند که گزارش فعالیت های کارگری را به دکتر مصدق دادند و با او مذاکره کردند.
به عنوان نماینده کارگران و طی دوره مدیریت فعالیت های سندیکایی به اتفاق دو نماینده دیگر برای مدت ۴ ماه به آمریکا رفتند برای بازدید از وضع کارگرها و نمایندگان آنها و وضعیت کارخانه و به هنگام بازگشت به اصفهان استقبال کارگران خیلی بزرگ و پر جمعیت بود و البته همکاری صمیمانه چند نفر از کارگران نیز بود که در مواقع بازداشت و یا در طول سفر آمریکا به منزل ما سر می زدند که اگر کاری داشتیم انجام دهند در صورتی که کمتر اشخاص تزدیک و فامیل به منزل ما می امدند.
روحی: آیا شما بارندگی طولانی مدت (بیست و چند روزه) سال ۱۳۳۳ در اصفهان را به یاد میآورید؟ گفته می شود که این بارندگی خسارت بسیاری زیادی به شهر و ساکنین آن زده است ، در آن زمان چند ساله بودید و چند فرزند داشتید ، ساکن کدام محله بودید و آیا خانه یا محله شما هم از این بارندگی آسیب دید؟ آیا شما هم به مسجد جامع پناه بردید ؟
خانم بدری روحی : آن بارندگی را بله یادم میآید و خانه ما در آن موقع احمد آباد بود . خانه مان طوری بود که از سطح کوچه پایین تر بود . یک دو تا پله میخورد میرفت پایین. آنوقت یک محوطهای بود که آنزمان بهش میگفتند، «هشتی». از کوچه که میآمدیم اول وارد آنجا میشدیم بعد وارد حیاط میشدیم. آنموقع که بارون آمد تمام بارون از توی کوچه آمد توی هشتی مثل یک دریاچه شد. که آن موقع با دست آبها را بردند بیرون و خب البته خیلی خسارت هم زد به خانههایی که به صورت خشت و گِلی و این برنامهها بود. خانهی ما آنطور خسارت جدی ندید که مجبور بشویم جایی بریم اما شنیدم (خودم با چشم خودم ندیدم ، نرفتم که ببینم) … مردمی که خانه هاشون آسیب خیلی جدی دیده بود ، رفته اند مسجد جامع . بیشتر خانه هایی که خراب شده بود مال «میدان کهنه» (سبزه میدان فعلی) و این طرفها بود .
روحی : نوع تفریح و محل تفریح شما در سالهای قبل از انقلاب چگونه بود؟
خانم بدری روحی : تفریحات که بله همین امامزادهها بود که برای اعتقادات بود. و بله آنموقع که خانه مان احمد آباد بود گاهی با همسرم میرفتیم پل خواجو و اتفاقا یادم است که یکدفعه آنقدر آب رودخانه زیاد شده بود که وقتی رفته بودیم پل خواجو روی سکوهایش را آب گرفته بود. بطوری که باید فاصله میگرفتیم و میگفتند که یک خانمی افتاده توی این آب و شوهرش هم نابینا بوده و همه اش هم میگفته آخه این بیچاره کی بوده که افتاده در آب و بعد که رفتند و نجاتش دادند تازه میفهمد که زن خودش بوده . این آب عجیب بود ، آنقدر زیاد بود که اگر کسی مراقب نبود میافتاد تو آب. تا چند روز تا بالای پله ها را گرفته بود . .. آن موقعها که به این صورت پارک و اینها نبود که بخواهیم تو پارک برویم ، هر چند وقت یک دفعه باغی بود که از دوست خود همسرم بود غذا می بردیم و دور هم بودیم . نمیدونم چطور بگویم همه باهم گرم بودند و یکی بودند و به هم که میرسیدند برخوردهای خوب و گرم بود. و خب ازدواجها به همین صورت توی فامیل بود. خیلی از این لحاظش خوب بود . بیشتر هم میرفتیم «چریون» ، سمت (… ) ؛ یک دفعه هم رفتم ده «پوده» (سمت … ) که تازه ازدواج کرده بودم [و به اصطلاح امروزیها] برای «ماه عسل» رفته بودیم . رفتیم منزل یکی اقوام . هنوز بچه نداشتیم و تازه ازدواج کرده بودیم . تقریبا هم یک هفته در آنجا ماندیم . خیلی خوب بود ، آنجا بیشتر مردم کشاورزی میکردند و خیلی با صفا بود و بیشتر گندم ، حبوبات، سیب زمینی و پیاز و همینطور باغ میوه هم بود . بادام و این چیزها . که بیشتر مال فامیل شوهرم بود . به من خیلی خوش گذشت بخصوص که دوست داشتم با خانمهای کشاورز صحبت کنم . خیلی آدمهای صادق و پاکی بودند . خاله جانم هم که آنجا بودند و به اصطلاح دکتر ده بودند . که خانمها میآمدند پیششون و ایشان دارو برایشان می دادند ، آمپول میزدند و به ایشان هم خانم «رباب» میگفتند.
روحی: ممکن است بفرمایید محل باغهایی که در آن زمان میرفتید کجاها بود؟
خانم بدری روحی : حسن آباد ، پوده ، چیریون، و …
روحی : زمانی که به اصطلاح دختر خانه بودید ، چه ؟ آنزمان تفریح مردم چطور بود مثلا شما با خانواده تان برای تفریح چکار میکردید؟
خانم بدری روحی: با پدر نه ، اما بیشتر با مادرم میرفتیم خانه اقوام . و یا میرفتیم بیشتر پل خواجو . تفریحمان بیشتر آنجا بود . اما خرید که میخواستیم بکنیم با مادرم میرفتیم میدان «نقش جهان» . آن موقع درشکه بود ، مامانم درشکه هم میگرفتند و یک دوری توی میدان میزدیم . تفریحمان همین چیزها بود .
روحی : در آن ایامی که هنوز ازدواج نکرده بودید ، مردم اصفهان خود را مکلف به انجام کدامین مراسم می دانستند؟ (به عنوان مثال شب چله و یا ….) آیا زمانی هم که ازدواج کردید این مراسم همچنان اهمیت خودش را حفظ کرده بود؟ (در صورت امکان نحوه انجام یکی از این مراسم را برایمان تعریف کنید)
خانم بدری روحی : همان شب چله که شب یلدا باشد، کرسیای داشتیم که روی آن تمام تشریفات آجیل و میوه شب چله را میگرفتند، قصه و داستانهای قدیم تر را میگفتند ، یک حالت شادی و دور هم بودیم . البته بعضی موقعها هم فامیل و نزدیکای دیگر میآمدند و دور هم بودیم ، خانه ما یا خانه اشخاص؛ جمع میشدیم و یک صحبت بگو و بخند و اینجور چیزها. البته پایکوبی و رقص و اینها نه کمتر بود و یا نداشتیم ولی همین که دور هم بودیم و چند ساعتی را با هم میگذراندیم و تشریفات شب چله و… چهارشنبه سوری هم همینطور دور هم جمع میشدیم و با آتشی که البته ما نه بچه ها از روی آن میپریدند و دیگر همین چیزها … و ایام عید هم که خانه خودمان بودیم ، بله همه میآمدند دیدن پدر من ، چون آقا جان از همه بزرگتر بودند ، اول میآمدند دیدن ایشان . چه خواهر و برادر و چه اشخاصی که نزدیک تر بودند . بعد هم خب ما بازدید می رفتیم . بعد هم که ازدواج کردم ، چون مادر شوهرم ، بزرگ فامیل بودند تمام روز عید را کلاً زن و مرد میآمدند دیدن ایشان که بزرگ فامیل بودند . بعداً هم تقریباً تا حدود ۳۰ ، ۴۰ روز دیگر قرار میگذاشتند که هر روز به ترتیب سن، همهی زنان فامیل، خانهی یکی جمع میشدند. آن زمان، مردها با خانمهاشون نبودند. زنان جدا عید دیدنی میکردند ، آقایان هم جدا میرفتند. ساعاتشان متفاوت بود . مثلا یکی صبح بود یکی عصر. صبح ها آقایان و عصرها هم خانمهاشون. دیگر همینطور به ترتیب میگرفتند تا نوبت میرسید به آنهایی که سنشان از همه کمتر بود. خیلی هم خوب و خوش و زندگی خوبی بود . پسرها با پدرانشان میرفتند دیدن، دخترها هم در ایام عید همراه مادرشان بودند.
روحی : آیا به خاطر میآورید که برای خرید «جهیزیه» به کجا رفتید؟
خانم بدری روحی : مامانم بودند ، این کار را ایشان انجام دادند . و خیلی هم اذیت شدند که برای شش تا دختر جهیزیه تهیه کنند . آنموقع ها معمولا بیشتر به نقش جهان می رفتند ، به بازار قیصریه و … خرید جهیزیه را خود مامانم انجام می دادند خیلی هم با سلیقه بودند حتا برای خرید جهیز دخترهای همسایه هم مامانم را میبردند. من کمتر همراه شان بودم. برای خرید وسایلی هم که برقی بود به خیابان «نشاط» میرفتند که چند تا مغازه بود و آشنا بودند . خانه مان در خیابان نشاط بود آن موقع. من خودم مثل [حالا] که میگویند مثلا من این را میخواهم و آنرا میخواهم ، همراه مامانم نبودم . دوخت و دوز وسایل جهیز را هم خودشان انجام دادند . خیلی واقعا مامانم زحمت کشیدند.
روحی : چه طوری با شوهرتان آشنا شدید؟ مراسم ازدواجتان چگونه بود؟ بعد از ازدواج کجا زندگی کردید؟ و بالاخره اینکه برای زایمان اولین فرزندتان به بیمارستان رفتید یا در خانه وضع حمل کردید؟
خانم بدری روحی : من مدرسه که میرفتم توی همهی درسها به غیر از انشاء ، شاگرد اول بودم. و برای همین هم مبصر کلاس بودم. ظاهراً انگار دست خطم هم بد نبود، حالا نمیدانم چه جوری بود که شوهرم خیلی [خوشش میآمد]. یک خانمی بود به نام جمیله که برای کمک کارها باهامون زندگی میکرد و هر از گاهی دفتر و سیاهمشقهای من را با کاغذ و روزنامه ها به یک مغازه عطاری میبرد که حالا نمی دونم شوهرم آمده بودند چی بخرند ، اتفاقا یکی از این ورقههای کاغذی که من نوشته بودم را دیده بودند و از خط من خوششان آمده بود و از طریق دختر خواهرشان که دوست هم بودیم و پدرش هم عموی مادرم بود ، به مادرم گفتند و آمدند برای خواستگاری. آن موقع دختر را زیاد در نظر نداشتند، بیشتر خانواده را در نظر داشتند . هم خانواده و هم پسر را در نظر میگرفتند که از نجابت و از هر چیزش . مراسم عروسی آنزمان هم مثل حالا نبود . عصر عقد میکردند و صیغه و شب هم دختر را میبردند خانه شوهر. بله عصر آمدند مراسم حنا بندان که کف دست را حنا میگذاشتند (که البته ما که نگذاشتیم) چند نفر از خانواده داماد برای مراسم حنا بندان میآمدند و چند نفر هم از خانواده عروس جمع میشدند و بعد هم صیغه عقد را جاری میکردند . شب هم چون فاصله خانه ما با خانه شوهرم زیاد نبود و کم بود پیاده مسیر را طی کردیم . آن زمانها ما در محله «کهران» زندگی می کردیم که یکی از محلات احمد آباد بود و شوهرم اینا هم توی خود احمد آباد زندگی میکردن که بهش میگفتند «سَرِ لَت» که الان روبروی آزمایشگاه مهدیه است . ماشین هم که خیلی آنزمان کم بود ، این فاصله را پیاده (البته چادر سرم بود) رفتیم. که همراهان میزدند و میرقصیدند … رسم بود که عروس را ببرند خانهی داماد. داماد این مسیر را نمیآمد ، او توی خانه منتظر عروس میماند و میآمد به استقبال عروس . و آنزمان رسم بود که عروس و داماد هر کدام زرنگ تر باشند ، مثلا عروس بزند روی پای دیگری ؛ می گفتند اینطوری حرفش بر آن یکی مسلط خواهد بود… من هم یک کوچولو پایم را زدم روی پای شوهرم (میخندد) … البته همه این حرفها برای شوخی و خنده بود … شوهرم خیلی شاد و خوش رو بودند و همیشه توی عروسی ها خیلی محفل را گرم می کردند. بعد هم که بنا به رسمی که بود به دوستان و آشنایان در خانه خودمان شام میدادیم و شوهرم هم دو سه سری ، یکبار به دوستان و همکارانشان و یک بار دیگر به فامیل و آشنایان در همان خانه مادر شوهرم اینها که بعد از عروسی من و شوهرم در آن زندگی کردیم. خانه ی بزرگی بود و دو تا اطاق در بالایش داشت که ما آنجا بودیم. آن موقع ها رسم بود که تازه عروس ها و تازه دامادها اول با مادر شوهر زندگی کنند و بعد بروند یک جای دیگر و تصمیم گیری و اجازه در کارها با مادر شوهر بود. حتی اگر می خواستی بروی منزل پدر و مادرت باید اجازه می گرفتی و چون من در فامیل و خانه خودمان این رسم ها نبود اول برایم مشکل بود ولی چون می خواستم بین همسرم و خانواده شان اختلاف نیافتد با این رسم ها کنار آمدم و اجبارا قبول کردم.این را هم اضافه کنم که در اغلب خانواده ها رسم بر این بود که هر کدام از فامیل های شوهر ، خواهر، برادر و یا اشخاص دیگر اگر می خواستند مهمانی کنند فقط فرد فامیل خودشان را دعوت می کردند و به همین جهت مجبور می شدیم تنهایی تا دیر وقت شب در خانه بزرگ و بدون برق در تاریکی بمانیم….. وقتی هم که اولین فرزندم را باردار شدم، همه میگفتند زایمان آنقدر سخت است و مثلا جاریام میگفت، اینقدر آدم باید درد بکشد که چشمهای آدم میخواهد بیآید بیرون. من هم به همین خیال بودم . اتفاقا [وقت زایمانم] جمعه شب بود و جمعه شبها یک دوره ای مردانه بود که کتاب و قرآن و از این چیزها. آن شب هم شوهرم رفته بودند برای همان دوره و اتفاقا من هم از ظهرش دردم شروع شد اما همه اش فکر می کردم که این درد زایمان نیست. خلاصه شب که جاری ام آمد بالا وقتی مرا دید فورا فرستادند عقب «ماما» و همان موقع هم شوهرم رسید و دیگه تا «ماما» بیآید به کمک جاری بزرگم بچه ام به دنیا آمد اما همان موقع هم «ماما» هم رسید. بعد هم به من گفتند چرا زودتر نگفتی ، گفتم خب به من گفته بودند که خیلی باید درد بکشم….البته دردها رو کشیده بودم اما فکر میکردم به راستی باید چشمهایم از کاسه بزند بیرون… آخرین فرزندم را هم در خانه زایمان کردم. البته آن موقع دیگر در محلهی خواجو زندگی میکردیم.
روحی : باری دیگر از اینکه اجازه این مصاحبه را به من دادید ، از شما تشکر میکنم .
http://zohrerouhi.blogspot.com