حسین کودک ۵ سالهای است که به همراه دو برادر دیگرش در پارکها و خیابانهای کرج فال میفروشند. او یک مهاجر غیرقانونی افغانی است و اجازه تحصیل در ایران را ندارد، اما چند ساعت در هفته در یک موسسه غیردولتی به کلاس پیش دبستانی میرود. من در این موسسه با او شروع به صحبت کردم و او به راحتی و بدون خجالتی که از بیشتر بچهها در این سن انتظار میرود با من وارد گفتگو شد. نکتهای که در صحبت با حسین برای من جالب بود تلاش وی برای موجه جلوه دادن چهره والدینش بود. در ادامه مصاحبه من با حسین که البته بدون حضور ضبط صوت و قلم و کاغذ و با اتکا به حافظه من ثبت شده است، ارائه میگردد.
(به محض ورود حسین به موسسه مربی او را به خاطر نداشتن جوراب در هوای سرد زمستان مورد مواخذه قرار داد و پس از آن من او را به سمت خود کشیدم و از او خواستم که با من چند دقیقه صحبت کند.)
نوشتههای مرتبط
– چرا جوراب نپوشیدی؟
– هر روز یادم میره جوراب بپوشم.
– اصلا جوراب داری؟
– آره. یکی داشتم پاره شد همش انگشتم میآمد بیرون.
– به مامانت بگو برات بدوزه.
– مامانم خوابش میآد، نمیتونه.
– چرا؟
– چون شبها ساعت ۱۰ میره سر کار، ساعت ۵ میآید. سبزی پاک میکنه.
– بابات چیکار میکنه؟
– اون پاش شکسته، میلنگه، نمیتونه کار کنه.
– تو چیکار میکنی؟
– من فال میفروشم.
– چند ساله؟
– ۵-۶ سال.
– توی پارک هم میری؟
– الان که نه یخه.
– تابستون…
– آره تابستون میرم.
– کیا تو پارک هستن؟
– خیلی شلوغه. خانمها… ساعت پنج آقایون…
– چقدر در میآری؟
– آن موقع ۱۰ تومن.
– الان چی؟
– ۵ هزار تومن.
– فالاتو چند میفروشی؟
– میگم هر چی دوست دارید.
– چقدر میدن؟
– صد تومن، دویست تومن، سیصد تومن.
– اگه مثلا ۱۰۰۰ بدن تو بلدی بقیهاش رو بدی؟
– آره، مثلا میگه فالا چقدر؟ میگم هر چی دوست داری. میگه اینو خورد کن صد تومنشو ور دار. منم چارصد تومن و پونصد تومن بهش میدم.
– از ساعت چند میآیید سر کار؟
– صبح چایی نمیخوریم میریم بیرون.
– چرا؟
– نمیدونم.
– مثلا امروز قبل از اینجا اول رفتین سر کار؟ (او تقریبا ساعت ۱۱ رسیده بود.)
– نه دیر بیدار شدیم دیگه نشد.
– الان بعد از کلاس میرین سر کار؟
– آره.
– خودت نمیتونی بری؟ باید با برادرهات بری؟
– آره، بلدم برم خونه ولی بلد نیستم برم اونجا.
– مامانت نمیگه کی برگردین یا چرا دیر کردین؟
– میگه من نگران میشم. ما که شما رو نمیزنیم. عیبی نداره هر چقدر کار کردین. دو هزار تومن هم شد عیب نداره.
– پارک که میرین کسی اذیتتون نمیکنه؟
– چرا یکبار برادر وسطیم پولشو نداده بود به برادر بزرگم، یه مرده اومده بود ۱۵۰۰ تومنشو گرفت. یه مرده هست که هر وقت میآد میزنه پس کلم. ازمون پول میگیرن میرن سیگار میخرن…
– بچهها چی خودتون با هم دعواتون نمیشه؟
– چرا اولا فالامونو میگرفتن میگفتن از اینجا برین، اینجا کار نکنین.
– بعد شما چیکار میکردین؟
– میرفتیم خونه. دوباره فردا میاومدیم. یکبار مامانم اومد باهاشون صحبت کرد. اما فایده نداشت. او وقتها بچهها مارو نمیشناختن. ما تازه اومده بودیم.
– پدرتون نمیآد.
– اون پاش میلنگه، نمیتونه که بیاد درگیر بشه. یه بار من رفتم پیش مشتریهام به اونا گفتم این میخواد منو اذیت کنه. مشتریام گفت حالا اگه میتونی بیا اذیتش کن… یک بار مخمالدین – بهش نگیها- اومد توی مغازه …آقا، …آقا به برادرم گفته بود بخواب رو زمین ببین چی میگه. اون هم گفت میخوان فالهای ما رو بگیرن. اون هم گفت اگه جرات دارین بیاین بگیرین…
– …آقا کیه؟
– مغازه داره بعضی وقتها میریم پیشش کار میکنیم. یه روز هر سهتامون پیش …آقا سه تا خونه(اتاق) رو تمیز کردیم. نفری ۲ هزار تومن بهمون داد.
– یکبار هم آقای …(مربی موسسه) اومد دید دارن ما رو اذیت میکنن … ولی نمیشد چیزی بگه. اگه میگفت دعوا شروع میشد. اونا بعضیهاشون چاقو دارن. قمه میذارن پشتشون. یه آقایی چاقوی سه تیغه داشت. تیز بود. با اون میزنن توی شکم آدم فرار میکنن.
– میخوای؟ چه کاره بشی؟
– دکتر. اگه اینجا بمونیم. اگه بریم افغانستان نه، اونجا دکتراش خوب نیستن… من دوست ندارم برم افغانستان.
– چرا؟
– اونجا میدونی که طالبان هستن. آدما رو میکشن. بریم اونجا خودمونو بکنیم زیر خاک؟ تلویزیون هم نشون میده. اون دفعه نشون داد یه بچه خیلی کوچولو رو کشته بودن… الان افغانستان میخوان طالبانو از بین ببرن، با خارج دست به یکی کردن. احمدینژاد با افغانستان میخوان طالبانو از بین ببرن. تلویزیون هم میگه.
– اخبار هم گوش میدی؟
– نه پدر و مادرم خیلی اخبار دوست دارن.
– بابات کار نمیکنه؟
– نه اون از یک ساختمان خیلی بلند،(سعی میکند بلندیاش را محاسبه کند) از اینجا بلندتر. یعنی اگه این اتاقو از او وری کنی (یعنی جای طول اتاق را با ارتفاعش عوض کنیم) …از یک ساختمان ۵-۶ طبقه بوده، بعد هم یک چاه ۱۵ متری… بابام کنار بالابر بوده و افتاده توی چاه. الان ۲۰ ماهه …نه …۲۱ ماهه که هنوز خوب نشده. اینقدر عکس گرفت… ۳۰۰ تا عکس گرفته اما خوب نشده…اون وقتها بابام میرفت سر کار ما هم خونه بودیم و بازی میکردیم. الان ما یه عالمه قرض داریم. بذار حساب کنم…۵ میلیون و ۴ میلیون قرض داریم. مامانم میگه بعد از این که قرضامونو دادیم برامون همه چی میخره. کامپیوتر، مبایل، دوچرخه، موتور، همه چی… وقتی رفتیم افغانستان… به خاطر بابام قرض کردیم دیگه…
(تذکر: این فایل، از شبکه پیشین انسان شناسی و فرهنگ که به دلایل فنی مشکل پیدا کرده و حذف شده بود، بازیابی شده است، تاریخ اصلی فایل ، ۱۴ اردیبهشت ۱۳۸۷است)