برگردان علیرضا نیاززاده نجفی
لوکاچ به عنوان “آدم خوب” شناخته شده است، ازت می پرسم که چه رابطهای میان برداشتش از جهان، نگرشش به نقش و مسئولیت روشنفکر و شخصیت خودش میبینی؟ مخصوصن اینکه در ارتباط با دیگران چطور بود؟ مثلن بارها گفته شده که بلوخ۳، مردی با فرهنگ و فهم بی اندازهاش، خیلی خود بزرگبین بوده است و باوری بیش از اندازه به خود داشته. لوکاچ هرکسی را که بهش نزدیک میشد با فروتنی بسیارش تحت تاثیر قرار می داد. این موضوع مهمی است که به نظرم از برداشتی اصیل از مفهوم فرهنگ بر میخیزد.
نوشتههای مرتبط
این گفتگو که حاصلش با برخی حذفیات در این نوشته آمده است، در دسامبر ۱۹۹۷ در میلان و در مجمعی بین المللی انجام گرفت. مجمع از سوی انجمن فرهنگی نقطهی سرخ۱ که ایشتوان مزاروش را همچون دبیر انتخاب کرده بود برپا شد. در مصاحبه نقبی هم به کتاب ورای سرمایه۲ زده می شود. کتابی که به تازگی و به زبان انگلیسی از سوی شاگرد لوکاچ چاپ شده است. این اثرِ سنگین باید همچون وحدت تفکر و مبارزه ی نویسنده در نظر گرفته شود. از میان دیگر آثارش می توان به عناوین زیر اشاره کرد:
کتاب “نظریه ی بیگانگی مارکس”
مقاله ی “مارکس فیلسوف در تاریخ مارکسیسم” و “کنترل ناپذیری سرمایه”
ریولو: لوکاچ به عنوان “آدم خوب” شناخته شده است، ازت می پرسم که چه رابطهای میان برداشتش از جهان، نگرشش به نقش و مسئولیت روشنفکر و شخصیت خودش میبینی؟ مخصوصن اینکه در ارتباط با دیگران چطور بود؟ مثلن بارها گفته شده که بلوخ۳، مردی با فرهنگ و فهم بی اندازهاش، خیلی خود بزرگبین بوده است و باوری بیش از اندازه به خود داشته. لوکاچ هرکسی را که بهش نزدیک میشد با فروتنی بسیارش تحت تاثیر قرار می داد. این موضوع مهمی است که به نظرم از برداشتی اصیل از مفهوم فرهنگ بر میخیزد. این نه یک موقعیت اشرافی، بلکه اساسن دموکراتیک است. برایمان جالب است که ازت چیزهای بیشتری راجع به شخصیتش بدانیم، شاید از طریق بعضی اپیزودهای معنادار زندگیاش.
میساروش: در این زمینه باید ادبیات، رابطهی بین سیاست و شعر و همچنین سیاست و کارِ روشنفکریِ آن زمان مجارستان را در نظر بگیریم. نمونه ی مهم برای لوکاچ اندره ادی۴ شاعر بود، فردی که لوکاچ بسیار تحسیناش میکرد، که تجسّم این روح دموکراتیک، حتی در زمینهی انقلابی بود. ادی مردی بود که در نبردش با قدرت حاکم، بر ضدّ چیزی که خودش “مرداب مجاری” مینامید، هرگونه سازشی را رد کرده بود. پس میبایست، هرچند با نقدش در حوزه ی اندیشه، ارزش شور سیاسی و شعور بالای اخلاقی اش را دانست.
لوکاچ که ارزشی بی اندازه برای ادی قائل بود – همانطور که در نوشتههای جوانیاش آشکار است – تمایل داشت که ادی را ملاقات کند. یک بار یکی از دوستانش که پرترهای از ادی کشیده بود خواست که پادرمیانی کند. اما گویا در آن موقعیت ادی زیادی مست بوده تا متوجه شود که کی هست و کی نیست و لوکاچ به نوبهی خودش خجالتی در گوشه ای پنهان شده و به این صورت هیچ اتفاقی نمیافتد. در عوض با بارتوک۵ و کودای۶ موسیقیدانان بزرگ دوستی می کند، کسانی که همچون او شورشیهای بزرگی بودند، شریف و درست، به دور از هر گونه سازش و آلودگی با مرداب مجاری.
در قبال سنت فلسفی مجار باید اذعان کرد که این سنت به حد کافی بی معنا بود چرا که هیچ وقت خودش را به صورت یک مکتب یا یک جریان بیان نکرد. چند شاعر روشن (آگاه) با تامل بر مشکلات زمان و تضَادهای جامعه سوای چند کار شاعرانه، مقالاتی هم مینوشتند. در کارهایِ خودِ ادی هفت، هشت جلدی مقاله با موضوعات سیاسی و نقد ادبی یافت می شوند. همینطور شندور پتوفی۷ شاعر درخشان نوزاییِ مجار متفکری برجسته بود با اینکه در سی سالگی و در جنگ کشته می شود.
قبلن از ادی همچون شاعر و متفکری ارزشمند حرف زدم. پس حالا به جاست که از درک ظریف آتیلا یوژف۸ نقل کنم، یکی از متفکران مجار که در آن دوره خیلی مورد استناد قرار می گرفت و از لحاظ شعور والای اخلاقیاش از دیگران متمایز بود. راجع به او در کتاب ورای سرمایه حرف زده ام. او بین مشکلات اجتماعی و مشکلات شخصی پیوند برقرار میکرد. لوکاچ اولین کسی بود که شعر یوژف را فهمید، یکی از غول های ادبیات قرن بیستم. شاعرِ بسیار جوان در سال های بیست به دیدن لوکاچ عازم وین می شود و لوکاچ شاعر را ترغیب به ادامه ی مسیرِ در پیش گرفتهاش میکند و ارزش کار یوژف را در مقالاتش نشان میدهد. یوژف یک سوسیالیست بود که از لحاظ سیاسی هم فعالیت میکرد امَا به ناحق از حزب بیرون انداخته شد. براش این واقعه همچون یک تراژدی غیرقابل شد و تبدیل به یکی از دلایلی گشت که خودکشی اش را در سی و دو سالگی و در ۱۹۳۷ رقم زدند. شاید یوژف میتوانست همین امروز هم زنده باشد اگر آن پایان را انتخاب نمیکرد. یوژف خطر مرگباری را که به همراه نازی- فاشیسم میآمد را به خوبی درک کرده بود، خطری که بدون اینکه هیچ نیرویی بتواند در مقابلش بایستد جهان را به سوی فاجعهای همگانی می برد، اندیشهای که بر عمل تراژیکش (خودکشی) تاثیر گذار بود.
لوکاچ یک منتقد ادبی خوب بود، امّا حساسیت زیبایی شناسانهی خاصَش امکانِ داشتن نگرشی عامتر را بهش میداد تا پبوندهایی طویلتر بزند. کارهای جذابترش هم در زمینهی پیوند و رابطهی هنر، فلسفه و تاریخ هستند. از همان دوران جوانی به کمک این توانایی میتوانست قدرشناس یوژف و آثار دیگر شاعران و نویسندگان باشد. او حتی وجههی پروبلماتیک آثار یوژف را نادیده نگرفته بود و در همان زمان جوانی نگاهِ به جهان و شورش یوژف را بهش شناسانده بود. یوژف زمانی که از دانشگاه سگد (Szeged) اخراج می شود یک شعر ستیزه جویانه مینویسد که با این تصمیم عملگرایانه خاتمه می یابد “به همهی خلق آموزش خواهم داد، نه به طبقهی متوسط”. میخواست بعد از دوران دانشجویی معلم راهنمایی شود. در او هم سرکشی و اخلاق جدایی ناپذیرند.
تا جایی که به لوکاچ مربوط میشود از همان عنفوان جوانی میخواست که رسالهای در باب اخلاق بنویسد. این انگیزه را در تمام طول حیاتش حفظ کرد ولی همیشه چیزی بود که مانع تحققش میشد. معتقدم که حتی اگر صد و پنجاه سال هم عمر میکرد نمیتوانست آن رساله را، آن طوری که او میخواست، بنویسد. هستیشناسی که تنها باید درآمدی بر اخلاق می شد، در عمل تبدیل به پیش درآمدی بسیار طولانی شد، چیزی حدود سه هزار صفحه. نوشتههایی که به اخلاق پرداختهاند مثل یادداشت و پیش نویسها در واقع حجم بسیار کمی دارند.
ریولو: او تنها موفق به استخراج عصارهی کارهای مربوط به اخلاق شد، از ارسطو تا سنت آگوستین، از پاسکال تا میشل دو مونتین.
میساروش: قطعن لوکاچ نوشتههای فلسفی علم اخلاق را خوب میشناخت اما این برای پایه نهادن اثر خودش “علم اخلاق” کافی نبود، همانطور که متوجهش هم شد. در هر صورت نوشتن رسالهای در باب اخلاق – آن طور که در مقالهی فیلسوف اصل ثالث۹ و بعد از ترک مجارستان و در سال ۱۹۵۷ نوشت- آن هم در آن شرایط به خصوص ناممکن بود. چراکه برای توان روبه رو شدن با مشکلات به شدت انتزاعیِ اخلاق باید قبلن خود را مشغول یک تحلیل سیستماتیک مسائل سیاسی کرد. میتوانید تصور کنید که آیا امکان این کار در مجارستان آن موقع امکان پذیر بوده است یا نه.
ناممکن بود؛ نه فقط به علّت شرایط خارجی بلکه همینطور به علّت مسائل “درونی”، به عبارت دیگر به خاطر درونی کردن مدل توسعه ی شوروی از سوی لوکاچ. این دو عواملی هستند که مانع تحقق پروژهی عظیمش شدند. لوکاچ از زمان هایدلبرگ، زمانی که با ماکس وبر در ارتباط بود، شروع به کار روی پیش طرحی از اخلاق کرده بود؛ اما داستان اینگونه تمام شد که رسالهای راجع به زیباییشناسی نوشت چراکه در این مقوله کلّی کار از پیشآماده داشت. در اولین دههی قرن، لوکاچ با مطالعهی زیاد و کسب یک شناخت دایرۀالمعارفی از ادبیات مجار و جهانی، کلّی اثر ادبیاتی تهیه کرده بود. کماکان در همین دوران جوانی جلدهای متنوعی از مقالات و یک تاریخ مهم از تاریخ درام مدرن می نویسد که خیلی پیش از تئوری رمان و در سال ۱۹۱۰ چاپ می شود.
در هر صورت او برای اینکارها ارزش چندانی قائل نبود و فقط آنها را چون قدمی در راه سنتز اخلاق میدید. به شکلهای گوناگون خودش را مشغول مشکلات و مسائل علم اخلاق میکرد. حتی زمانی که دیگر موفق به پیش بردن این پروژه نمی شد در جایی ماکس وبر بهش پیشنهاد کرد تا خودش را وقف یک کار دیگر کند. بعد از مدتی تئوری رمان را منتشر کرد که بخشی از یک سری از پروژهها بود. این اثر حتی در جریان رسمی “علوم انسانی” موفقیتی بزرگ کسب کرد. خیلی از بزرگان تاریخ هنر و ادبیات این مقاله را یک شاهکار میدانند.
در این اثنا جنگ جهانی اوّل شروع میشود. در این فرصت راهش از ماکس وبر و توماس مان جدا میشود، چرا که دو روشنفکر برجستهی آلمانی در آن دوره شوونیست بودند و هوادار آتشین انگیزهی آلمان از جنگ. لوکاچ مجار، به شدت به موضوع شکّاک بود و فکر میکرد که جنگ تنها می تواند فجایع جدیدی را به بار آورد.
برای او مسالهی تعهد روشنفکر از اهمیتی بنیادین برخوردار بود و همواره با این ایدهآل زندگی کرد. در عوض در دوران جنگ خیلی از روشنفکران، دستکم به صورتی گذرا، از بار این مسئولیت شانه خالی کردند. البته میدانیم که توماس مان به سرعت به ایدههای خودش باز میگردد تا این حد که برای لوکاچ تبدیل به یک مدل، یک نویسندهی مرجع میشود. در عوض ماکس وبر روندی کاملن متفاوت را طی کرد، کسی که نه فقط هوادار جنگ باقی ماند بلکه خود را همچون هوادار ریشههای فاشیسم نشان داد. در این زمینه مورخی گفت و گویی میان وبر و لودندورف۱۰ را مورد استناد قرار میدهد که در آن وبر ایدهآل خودش از دموکراسی را این چنین توصیف می کند: وضعیتی که در آن مردم نماینده خود را با رای انتخاب میکنند، نمایندهای که تا حدّ امکان باید رهبری قوی و کاریزماتیک باشد؛ بعد از آن (انتخابات) تنها وظیفهی مردم سکوت و اطاعت است. لودندورف کاملن با این برداشت از دموکراسی موافق بود.
در اینجا یک تفاوت مهم با ایدهی دموکراتیک آن زمان لوکاچ وجود دارد، یک دموکراسی انقلابی بر پایهی تودهها. همان برداشتی از دموکراسی که زمانی که وارد حزب کومونیست شد و در ادامه زمانی که خودش را با انقلاب اکتبر تعریف کرد. او امکان آینده را در این دورنما میدید. در انتهای تئوری رمان هم این نگاه به روسیهی داستایوفیکیوار دیده میشود، روسیهی به کمال رسیده و تطهیر کننده، و انقلاب اکتبر تحقق این نگاه بود.
ریولو: در این رابطه می خواهم به مصاحبهای از بلوخ اشاره کنم که در آن می گوید که یک از دلایلی که لوکاچ با همسر اولش، آنا گرابنکو۱۱، انقلابی روس ازدواج کرد همین شیفتگیاش به روسیه و روح روسی بوده است.
میساروش: من بلوخ رو به دو دلیل نمیتوانم خیلی جدی بگیرم، اوّل اینکه ازدواج قبل از انقلاب رخ میدهد چیزی که به تنهایی فرضیهی بلوخ را باطل میکند و دوّم اینکه گرترود بورتسیبر ۱۲(همسر دوّم لوکاچ) برایم تعریف کرده بود که لوکاچ از ابتدای جوانی عاشقش بوده و با این که سه سال از گرترود کوچکتر بوده سایه به سایه دنبالش میرفته است به حدّی که گرترود از خود میپرسیده “با این جقله چی کار کنم؟” گرترود با ریاضی دان بالغی ازدواج کرد که به علّت سل مرگ زودرسی داشت و او را با دو بچه تنها گذاشت. یکی از بچهها رویدادی تراژیک و داستایوفکیوار را از سرگذراند. در روسیه دستگیر و به سیبری فرستاده میشود جایی که از آن تنها شانسی جان سالم به در میبرد. او که دیگر نمیتوانسته آن زندگی را تحمل کند یک شبِ سرد زمستانی بیرون و در برف دراز میکشد تا خوابش ببرد و دیگر از خواب بلند نشود. خوشبختانه یکی از نگهبانان کمپ پیدایش میکند و با بردنش به جایی گرم کمک میکند تا حالش سرجایش بیاید. در اوج آن وحشت غیر انسانی پرتویی از انسانیت وجود داشت. در ادامه و در دهه ی پنچاه ورکوف(Verkov) که مهندسی خوانده بود اقتصاد دان میشود و تاثیراتی بر جنبش دانشجویی آلمان میگذارد. خیلی دیر هم مرد، همین یک سال پیش. از سویی دیگر برادرش لایوش (Lajos) که فیزیکدانی برجسته و همکار اروین شرودینگر بود ازفاشیسم گریخت و به ایرلند و انگلستان پناهنده شد.
بعد از جنگ هر دو برادر به مجارستان باز میگردند امّا لوکاچ یک سال با فاصله وارد کشور می،شود چونکه مشغلههایی بابت ردیابی و بازگرداندن پسرش ورکوف پیدا کرده بود. Gertrud Bortsieber (1882-1963)
پس با گرترودِ بیوه ازدواج میکند. ازدواجی فوقالعاده بود چرا که چهل سال زندگی و اندیشه را با هم تقسیم کردند. تاریخ و آگاهی طبقاتی را به همسرش تقدیم کرده است. در فقر کامل و تنها با خوراکی از بلغور و لوبیا زندگی را می گذراندند. لوکاچ در این زمان از محکومیت به مرگِ دادگاه هورتی۱۳ به وین پناهنده شده بود. معروف است که نقشههایی برای ربودنش کشیده بودند. در واقع هم در آن دوره آدمهای زیاده ربوده، به کشور بازگردانده و اعدام میشدند. در این ارتباط لوکاچ برایمان تعریف کرده بود که رئیس شهربانی وین که فهمیده بود لوکاچ اسلحهای در خانه دارد، دستور میدهد که وی را به اداره بیاورند و به لوکاچ یادآوری میکند که حمل سلاح غیرقانونی بوده است. لوکاچ بهش توضیح میدهد که حمل اسلحه برای جلوگیری از ربوده شدن توسط نیروهای هورتی بوده است. جوابی که رئیس پلیس را از کوره به درمیبرد طوری که گویا میگوید: پروفسور لوکاچ، اگر به من باشد که اجازه ی حمل توپ جنگی را هم بهتان میدهم. اما قانون قانون است. لوکاچ جواب می دهد که اسلحه را اگر هم تحویل میداده است، صادقانه اولین کاری که در خارج از در انجام میداده خرید یک اسلحهی دیگر بوده است. این جوری بود. همان اسلحه بعدها و زمانی که نازیها در قدرت بودند و مردم را می کشتند به درون رودخانهی اسپری (Spree) بریلین انداخته شد. این تصمیم را بعد از تحمل یک تفتیش خانه از سوی پلیسهایی گرفت که کتابخانهاش را زیرورو کرده بودند.
در وین یک ملاقات خیلی جذاب با کارل مانهایم رقم میخورد. جوانی بود که پایش به گروه آنها باز شده و یه ده سالی از لوکاچ کمتر سن داشت. هم زمان دو سه جوان دیگر هم اضافه میشوند و لوکاچ زمانی که در ۱۹۱۹ وزیر فرهنگ شد با اعطای پست هایی مهم، تضمینشان میکند. به این گونه مانهایم اولین کرسی استادیاش را در جمهوری شوراهای مجارستان به دست میآورد. در سال ۱۹۲۵ و زمانی که لوکاچ در وین بود مشهورترین اثر مانهایم با عنوان ایدئولوژی و اتوپیا چاپ میشود. لوکاچ به مانهایم میگوید:”مانهایم، شما باید خجالت بکشید، دزدیدن افکار من ایرادی ندارد اما دستکم خودتان زحمت پیداکردن نقل قولهای مارکس را بکشید” و مانهایم جواب می دهد: “بله، اما من مجبورم کلی مزخرفات از همکاران دانشگاهیام را بخوانم و وقتی برای خواندن آثار کلاسیک ندارم”. خیلی صادقانه. لوکاچ خیلی خودش را سرزنش میکرد که چرا در آن موقعیت دستگاه ضبط صدا نداشته است. مانهایم با این کتاب دومین کرسی استادیاش را در آلمان بدست آورد و آدورنو که فقط با یک اختلاف کنار گذاشته بود هیچ وقت نتوانست ببخشدش و در ادامهی زندگیاش این حادثه همچون خاری در قلبش ماند. مانهایم در نهایت سومین کرسیاش را بعد از پناه بردن از فاشیسم به انگلستان به دست میآورد.
خلاصه او تنها کسی بود که اولین بار در دیکتاتوری پرولتاریا، دومین بار در آلمان به شدت محافظه کار و سومین بار در انگلستان لیبرال کرسی استادی داشت. مانهایم یک مسیر کاملن متفاوت با لوکاچ را طی کرد. لوکاچ با حس اخلاقیِ عظیمش و مانهایمی که مردِ سازشها بود، همیشه سعی در کسب و حفظ روابط خوب با قدرت بود؛ نظریههایی ساختگی، ناموثق و ضدکمونیستی را بسط میداد. او روی نظریهای کار کرد که بر اساس آن اگر کمونیسم در کشوری پای بگیرد برای پانصد سال هیچ کاری نمیتوان کرد، هیچ تغیییری رخ نخواهد داد. کارل پوپر هم همین طرز فکر را داشت. فکر کنم در کتاب “جامعه ی باز و دشمنان آن” َش. لوکاچ درعوض همواره به تفکر کمونیستی معتقد و متعهد باقی ماند.
ریولو: زمانی که لوکاچ به حزب کمونیست مجارستان ملحق شد، سوای انگیزههای آنارکوسندیکالیستی که خودش اذعان کرده، چه نوع رابطهای با دیگر مبارزان حزب داشت؟
میساروش: در حزب کمونیست مجارستان دو جناح وجود داشتند، یکی قوی و استالینیستی تر حمایت شده از بیلا کون و دیگری به رهبری لندلر که از جنبش سندیکایی آمده بود. لوکاچ متعلق به این جناح و نظریه پردازش بود. تضادهای زیادی بین دو جناح وجود داشت. داستان بدی رخ میدهد زمانی که اکثریت حزب به رهبری بیلا کون به لوکاچ دستور رفتن به مجارستان را میدهد تا فعالیت مخفیانه داشته باشد. میتوانیم تصور کنیم که لوکاچ ،با علم براین که چهراش به راحتی قابل تشخیص و به سختی قابل تغییر بود، چه ترسی از دستگیری و به تبع آن اعدام داشته است. به هر حال به دستور حزبی عمل میکند و به مجارستان میرود. بعد از مدت کوتاهی لندلر که سن و سالی هم گذرانده بود میمیرد. لوکاچ خودش برایم تعریف کرد که این مرد چطور با افراط در خوردن غذا و رفتن به سونا – که هر دفعه در آنجا چهار پنچ کیلویی وزن کم می کرد و تا می آمد بیرون چهار پنج لیوان آبجو می نوشید- با دستان خودش سلامتیاش را از بین برده بود. به این گونه لوکاچ به رهبری جناح لندلر میرسد. در مجارستان هم دستگیر نشد، آن طور که بیلا کونینها آرزویش را میکردند.
به کار سیاسیاش تا سال ۱۹۲۹ ادامه میدهد، سالی که در آن “تزهای بلوم” چاپ شد. این نوشته که از جنبه های گوناگون پیش درآمد استراتژی جبههی مردمی بود از سوی حزب قلع و قمع شد و پایان بخش حرفهی سیاسی لوکاچ شد. در اصل هم بعد از آن هیچ نقش سیاسیای نداشت و به حاشیه رانده شد به طوری که مجبور شد از ادبیات و فلسفه برای بروز اندیشه هایسیاسی اش بهره گیرد. حتی به عنوان عضوی مشکوک از کمیتهی مرکزی حزب کمونیست اخراج شد. با اینکه خیلی از ۱۲۰ عضو کمیته ی مرکزی چیزی جز هیچی نبودند جایی برای مردی با هوش،تعهد و تجربه ای چون لوکاچ نبود. از سال ۱۹۴۹ به بعد حمله به لوکاچ ادامه پیدا میکند. بعد یک مرحلهی دیگر در سال ۱۹۵۶. حتی در سال ۱۹۴۱ دستگیر شد و چند ماهی را در زندان، در شوروی گذراند. آزادیاش نه به خاطر دخالت هموطنانش بلکه به واسطهی دخالت روشنفکران برجستهی آلمانی میسر شد، کسانی که به دیمیتروف۱۴ مراجعه کردند و او را به خاطر زندانی کردن یک روشنفکر ممتاز بینالمللی سرزنش کردند. دیمیتروف از بند آزادش کرد هم به این خاطر که نزدیکیای میان بن مایه ی تزهای بلوم و سخنرانی خودش در هفتمین کنگرهی بین الملل کمونیستی وجود داشت. سخنرانیای که تصویب چرخش تاکتیکی جبههی مردمی علیه نازی-فاشیسم را در پی داشت.
علیرضا نیاززاده نجفی najafi.alz@gmail.com
ادامه دارد …