انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

گفتگو با جورجو ریولو با ایشتوان میساروش درباره لوکاچ (۱)

برگردان علیرضا نیاززاده نجفی

لوکاچ به عنوان “آدم خوب” شناخته شده است، ازت می پرسم که چه رابطه­ای میان برداشتش از جهان، نگرشش به نقش و مسئولیت روشنفکر و شخصیت خودش می­بینی؟ مخصوصن اینکه در ارتباط با دیگران چطور بود؟ مثلن بارها گفته شده که بلوخ۳، مردی با فرهنگ و فهم بی اندازه­اش، خیلی خود ­بزرگ­بین بوده است و باوری بیش از اندازه به خود داشته. لوکاچ هرکسی را که بهش نزدیک می­شد با فروتنی بسیارش تحت تاثیر قرار می داد. این موضوع مهمی است که به نظرم از برداشتی اصیل از مفهوم فرهنگ بر می­خیزد.

این گفتگو که حاصلش با برخی حذفیات در این نوشته آمده است، در دسامبر ۱۹۹۷ در میلان و در مجمعی بین المللی انجام گرفت. مجمع از سوی انجمن فرهنگی نقطه­ی سرخ۱ که ایشتوان مزاروش را همچون دبیر انتخاب کرده بود برپا شد. در مصاحبه نقبی هم به کتاب ورای سرمایه۲ زده می شود. کتابی که به تازگی و به زبان انگلیسی از سوی شاگرد لوکاچ چاپ شده است. این اثرِ سنگین باید همچون وحدت تفکر و مبارزه ی نویسنده در نظر گرفته شود. از میان دیگر آثارش می توان به عناوین زیر اشاره کرد:

کتاب “نظریه ی بیگانگی مارکس”

مقاله ی “مارکس فیلسوف در تاریخ مارکسیسم” و “کنترل ناپذیری سرمایه”

 

ریولو: لوکاچ به عنوان “آدم خوب” شناخته شده است، ازت می پرسم که چه رابطه­ای میان برداشتش از جهان، نگرشش به نقش و مسئولیت روشنفکر و شخصیت خودش می­بینی؟ مخصوصن اینکه در ارتباط با دیگران چطور بود؟ مثلن بارها گفته شده که بلوخ۳، مردی با فرهنگ و فهم بی اندازه­اش، خیلی خود ­بزرگ­بین بوده است و باوری بیش از اندازه به خود داشته. لوکاچ هرکسی را که بهش نزدیک می­شد با فروتنی بسیارش تحت تاثیر قرار می داد. این موضوع مهمی است که به نظرم از برداشتی اصیل از مفهوم فرهنگ بر می­خیزد. این نه یک موقعیت اشرافی، بلکه اساسن دموکراتیک است. برایمان جالب است که ازت چیزهای بیشتری راجع به شخصیتش بدانیم، شاید از طریق بعضی اپیزودهای معنادار زندگی­اش.

میساروش: در این زمینه باید ادبیات، رابطه­ی بین سیاست و شعر و همچنین سیاست و کارِ روشنفکریِ آن زمان مجارستان را در نظر بگیریم. نمونه ی مهم برای لوکاچ اندره ادی۴ شاعر بود، فردی که لوکاچ بسیار تحسین­اش می­کرد، که تجسّم این روح دموکراتیک، حتی در زمینه­ی انقلابی بود. ادی مردی بود که در نبردش با قدرت حاکم، بر ضدّ چیزی که خودش “مرداب مجاری” می­نامید، هرگونه سازشی را رد کرده بود. پس می­بایست، هرچند با نقدش در حوزه ی اندیشه، ارزش شور سیاسی و شعور بالای اخلاقی اش را دانست.

لوکاچ که ارزشی بی اندازه برای ادی قائل بود – همانطور که در نوشته­های جوانی­اش آشکار است – تمایل داشت که ادی را ملاقات کند. یک بار یکی از دوستانش که پرتره­ای از ادی کشیده بود خواست که پادرمیانی کند. اما گویا در آن موقعیت ادی زیادی مست بوده تا متوجه شود که کی هست و کی نیست و لوکاچ به نوبه­ی خودش خجالتی در گوشه ای پنهان شده و به این صورت هیچ اتفاقی نمی­افتد. در عوض با بارتوک۵ و کودای۶ موسیقیدانان بزرگ دوستی می کند، کسانی که همچون او شورشی­های بزرگی بودند، شریف و درست، به دور از هر گونه سازش و آلودگی با مرداب مجاری.

در قبال سنت فلسفی مجار باید اذعان کرد که این سنت به حد کافی بی معنا بود چرا که هیچ وقت خودش را به صورت یک مکتب یا یک جریان بیان نکرد. چند شاعر روشن (آگاه) با تامل بر مشکلات زمان و تضَادهای جامعه سوای چند کار شاعرانه، مقالاتی هم می­نوشتند. در کارهایِ خودِ ادی هفت، هشت جلدی مقاله با موضوعات سیاسی و نقد ادبی یافت می شوند. همینطور شندور پتوفی۷ شاعر درخشان نوزاییِ مجار متفکری برجسته بود با اینکه در سی سالگی و در جنگ کشته می شود.

قبلن از ادی همچون شاعر و متفکری ارزشمند حرف زدم. پس حالا به جاست که از درک ظریف آتیلا یوژف۸ نقل کنم، یکی از متفکران مجار که در آن دوره خیلی مورد استناد قرار می گرفت و از لحاظ شعور والای اخلاقی­­اش از دیگران متمایز بود. راجع به او در کتاب ورای سرمایه حرف زده ام. او بین مشکلات اجتماعی و مشکلات شخصی پیوند برقرار می­کرد. لوکاچ اولین کسی بود که شعر یوژف را فهمید، یکی از غول های ادبیات قرن بیستم. شاعرِ بسیار جوان در سال های بیست به دیدن لوکاچ عازم وین می شود و لوکاچ شاعر را ترغیب به ادامه ی مسیرِ در پیش گرفته­اش می­کند و ارزش کار یوژف را در مقالاتش نشان می­دهد. یوژف یک سوسیالیست بود که از لحاظ سیاسی هم فعالیت می­کرد امَا به ناحق از حزب بیرون انداخته ­شد. براش این واقعه همچون یک تراژدی غیرقابل شد و تبدیل به یکی از دلایلی گشت که خودکشی اش را در سی و دو سالگی و در ۱۹۳۷ رقم زدند. شاید یوژف می­توانست همین امروز هم زنده باشد اگر آن پایان را انتخاب نمی­کرد. یوژف خطر مرگباری را که به همراه نازی- فاشیسم می­آمد را به خوبی درک کرده بود، خطری که بدون اینکه هیچ نیرویی بتواند در مقابلش بایستد جهان را به سوی فاجعه­ای همگانی می برد، اندیشه­ای که بر عمل تراژیکش (خودکشی) تاثیر گذار بود.

لوکاچ یک منتقد ادبی خوب بود، امّا حساسیت زیبایی شناسانه­ی خاصَش امکانِ داشتن نگرشی عام­تر را بهش می­داد تا پبوندهایی طویل­تر بزند. کارهای جذاب­ترش هم در زمینه­ی پیوند و رابطه­ی هنر، فلسفه و تاریخ هستند. از همان دوران جوانی به کمک این توانایی می­توانست قدرشناس یوژف و آثار دیگر شاعران و نویسندگان باشد. او حتی وجهه­ی پروبلماتیک آثار یوژف را نادیده نگرفته بود و در همان زمان جوانی نگاهِ به جهان و شورش یوژف را بهش شناسانده بود. یوژف زمانی که از دانشگاه سگد (Szeged) اخراج می شود یک شعر ستیزه جویانه می­نویسد که با این تصمیم عملگرایانه خاتمه می یابد “به همه­ی خلق آموزش خواهم داد، نه به طبقه­ی متوسط”. می­خواست بعد از دوران دانشجویی معلم راهنمایی شود. در او هم سرکشی و اخلاق جدایی ناپذیرند.

تا جایی که به لوکاچ مربوط می­شود از همان عنفوان جوانی می­خواست که رساله­ای در باب اخلاق بنویسد. این انگیزه را در تمام طول حیاتش حفظ کرد ولی همیشه چیزی بود که مانع تحققش می­شد. معتقدم که حتی اگر صد و پنجاه سال هم عمر می­کرد نمی­توانست آن رساله را، آن طوری که او می­خواست، بنویسد. هستی­شناسی که تنها باید درآمدی بر اخلاق می شد، در عمل تبدیل به پیش درآمدی بسیار طولانی شد، چیزی حدود سه هزار صفحه. نوشته­هایی که به اخلاق پرداخته­اند مثل یادداشت و پیش نویس­ها در واقع حجم بسیار کمی دارند.

ریولو: او تنها موفق به استخراج عصاره­ی کارهای مربوط به اخلاق شد، از ارسطو تا سنت آگوستین، از پاسکال تا میشل دو مونتین.

میساروش: قطعن لوکاچ نوشته­های فلسفی علم اخلاق را خوب می­شناخت اما این برای پایه نهادن اثر خودش “علم اخلاق” کافی نبود، همانطور که متوجهش هم شد. در هر صورت نوشتن رساله­ای در باب اخلاق – آن طور که در مقاله­ی فیلسوف اصل ثالث۹ و بعد از ترک مجارستان و در سال ۱۹۵۷ نوشت- آن هم در آن شرایط به خصوص ناممکن بود. چراکه برای توان روبه رو شدن با مشکلات به شدت انتزاعیِ اخلاق باید قبلن خود را مشغول یک تحلیل سیستماتیک مسائل سیاسی کرد. می­توانید تصور کنید که آیا امکان این کار در مجارستان آن موقع امکان پذیر بوده است یا نه.

ناممکن بود؛ نه فقط به علّت شرایط خارجی بلکه همینطور به علّت مسائل “درونی”، به عبارت دیگر به خاطر درونی کردن مدل توسعه ی شوروی از سوی لوکاچ. این دو عواملی هستند که مانع تحقق پروژه­ی عظیمش شدند. لوکاچ از زمان هایدلبرگ، زمانی که با ماکس وبر در ارتباط بود، شروع به کار روی پیش طرحی از اخلاق کرده بود؛ اما داستان اینگونه تمام شد که رساله­ای راجع به زیبایی­شناسی نوشت چراکه در این مقوله کلّی کار از پیش­آماده داشت. در اولین دهه­ی قرن، لوکاچ با مطالعه­ی زیاد و کسب یک شناخت دایرۀالمعارفی از ادبیات مجار و جهانی، کلّی اثر ادبیاتی تهیه کرده بود. کماکان در همین دوران جوانی جلدهای متنوعی از مقالات و یک تاریخ مهم از تاریخ درام مدرن می نویسد که خیلی پیش از تئوری رمان و در سال ۱۹۱۰ چاپ می شود.

در هر صورت او برای اینکارها ارزش چندانی قائل نبود و فقط آنها را چون قدمی در راه سنتز اخلاق می­دید. به شکل­های گوناگون خودش را مشغول مشکلات و مسائل علم اخلاق می­کرد. حتی زمانی که دیگر موفق به پیش بردن این پروژه نمی شد در جایی ماکس وبر بهش پیشنهاد کرد تا خودش را وقف یک کار دیگر کند. بعد از مدتی تئوری رمان را منتشر کرد که بخشی از یک سری از پروژه­ها بود. این اثر حتی در جریان رسمی “علوم انسانی” موفقیتی بزرگ کسب کرد. خیلی از بزرگان تاریخ هنر و ادبیات این مقاله را یک شاهکار می­دانند.

در این اثنا جنگ جهانی اوّل شروع می­شود. در این فرصت راهش از ماکس وبر و توماس مان جدا می­شود، چرا که دو روشنفکر برجسته­ی آلمانی در آن دوره شوونیست بودند و هوادار آتشین انگیزه­ی آلمان از جنگ. لوکاچ مجار، به شدت به موضوع شکّاک بود و فکر می­کرد که جنگ تنها می تواند فجایع جدیدی را به بار آورد.

برای او مساله­ی تعهد روشنفکر از اهمیتی بنیادین برخوردار بود و همواره با این ایده­آل زندگی کرد. در عوض در دوران جنگ خیلی از روشنفکران، دستکم به صورتی گذرا، از بار این مسئولیت شانه خالی کردند. البته می­دانیم که توماس مان به سرعت به ایده­های خودش باز می­گردد تا این حد که برای لوکاچ تبدیل به یک مدل، یک نویسنده­ی مرجع می­شود. در عوض ماکس وبر روندی کاملن متفاوت را طی کرد، کسی که نه فقط هوادار جنگ باقی ماند بلکه خود را همچون هوادار ریشه­های فاشیسم نشان داد. در این زمینه مورخی گفت و گویی میان وبر و لودندورف۱۰ را مورد استناد قرار می­دهد که در آن وبر ایده­آل خودش از دموکراسی را این چنین توصیف می کند: وضعیتی که در آن مردم نماینده خود را با رای انتخاب می­کنند، نماینده­ای که تا حدّ امکان باید رهبری قوی و کاریزماتیک باشد؛ بعد از آن (انتخابات) تنها وظیفه­ی مردم سکوت و اطاعت است. لودندورف کاملن با این برداشت از دموکراسی موافق بود.

در اینجا یک تفاوت مهم با ایده­ی دموکراتیک آن زمان لوکاچ وجود دارد، یک دموکراسی انقلابی بر پایه­ی توده­ها. همان برداشتی از دموکراسی که زمانی که وارد حزب کومونیست شد و در ادامه زمانی که خودش را با انقلاب اکتبر تعریف کرد. او امکان آینده را در این دورنما می­دید. در انتهای تئوری رمان هم این نگاه به روسیه­ی داستایوفیکی­وار دیده می­شود، روسیه­ی به کمال رسیده و تطهیر کننده، و انقلاب اکتبر تحقق این نگاه بود.

ریولو: در این رابطه می خواهم به مصاحبه­ای از بلوخ اشاره کنم که در آن می گوید که یک از دلایلی که لوکاچ با همسر اولش، آنا گرابنکو۱۱، انقلابی روس ازدواج کرد همین شیفتگی­اش به روسیه و روح روسی بوده است.

میساروش: من بلوخ رو به دو دلیل نمی­توانم خیلی جدی بگیرم، اوّل اینکه ازدواج قبل از انقلاب رخ می­دهد چیزی که به تنهایی فرضیه­ی بلوخ را باطل می­کند و دوّم اینکه گرترود بورتسیبر ۱۲(همسر دوّم لوکاچ) برایم تعریف کرده بود که لوکاچ از ابتدای جوانی عاشقش بوده و با این که سه سال از گرترود کوچکتر بوده سایه به سایه دنبالش می­رفته است به حدّی که گرترود از خود می­پرسیده “با این جقله چی کار کنم؟” گرترود با ریاضی دان بالغی ازدواج کرد که به علّت سل مرگ زودرسی داشت و او را با دو بچه تنها گذاشت. یکی از بچه­ها رویدادی تراژیک و داستایوفکی­وار را از سر­گذراند. در روسیه دستگیر و به سیبری فرستاده می­شود جایی که از آن تنها شانسی جان سالم به در می­برد. او که دیگر نمی­توانسته آن زندگی را تحمل کند یک شبِ سرد زمستانی بیرون و در برف دراز می­کشد تا خوابش ببرد و دیگر از خواب بلند نشود. خوشبختانه یکی از نگهبانان کمپ پیدایش می­کند و با بردنش به جایی گرم کمک می­کند تا حالش سرجایش بیاید. در اوج آن وحشت غیر انسانی پرتویی از انسانیت وجود داشت. در ادامه و در دهه ی پنچاه ورکوف(Verkov) که مهندسی خوانده بود اقتصاد­ دان می­شود و تاثیراتی بر جنبش دانشجویی آلمان می­گذارد. خیلی دیر هم مرد، همین یک سال پیش. از سویی دیگر برادرش لایوش (Lajos) که فیزیکدانی برجسته و همکار اروین شرودینگر بود ازفاشیسم گریخت و به ایرلند و انگلستان پناهنده شد.

بعد از جنگ هر دو برادر به مجارستان باز می­گردند امّا لوکاچ یک سال با فاصله وارد کشور می،شود چونکه مشغله­هایی بابت ردیابی و بازگرداندن پسرش ورکوف پیدا کرده بود. ­ Gertrud Bortsieber (1882-1963)

پس با گرترودِ بیوه ازدواج می­کند. ازدواجی فوق­العاده بود چرا که چهل سال زندگی و اندیشه را با هم تقسیم کردند. تاریخ و آگاهی طبقاتی را به همسرش تقدیم کرده است. در فقر کامل و تنها با خوراکی از بلغور و لوبیا زندگی را می گذراندند. لوکاچ در این زمان از محکومیت به مرگِ دادگاه هورتی۱۳ به وین پناهنده شده بود. معروف است که نقشه­هایی برای ربودنش کشیده بودند. در واقع هم در آن دوره آدم­های زیاده ربوده، به کشور بازگردانده و اعدام می­شدند. در این ارتباط لوکاچ برایمان تعریف کرده بود که رئیس شهربانی وین که فهمیده بود لوکاچ اسلحه­ای در خانه دارد، دستور می­دهد که وی را به اداره بیاورند و به لوکاچ یادآوری می­کند که حمل سلاح غیرقانونی بوده است. لوکاچ بهش توضیح می­دهد که حمل اسلحه برای جلوگیری از ربوده شدن توسط نیروهای هورتی بوده است. جوابی که رئیس پلیس را از کوره به درمی­برد طوری که گویا می­گوید: پروفسور لوکاچ، اگر به من باشد که اجازه ی حمل توپ جنگی را هم بهتان می­دهم. اما قانون قانون است. لوکاچ جواب می دهد که اسلحه را اگر هم تحویل می­داده است، صادقانه اولین کاری که در خارج از در انجام می­داده خرید یک اسلحه­ی دیگر بوده است. این جوری بود. همان اسلحه بعدها و زمانی که نازی­ها در قدرت بودند و مردم را می کشتند به درون رودخانه­ی اسپری (Spree) بریلین انداخته شد. این تصمیم را بعد از تحمل یک تفتیش خانه از سوی پلیس­­هایی گرفت که کتابخانه­اش را زیرورو کرده بودند.

در وین یک ملاقات خیلی جذاب با کارل مانهایم رقم می­خورد. جوانی بود که پایش به گروه آنها باز شده و یه ده سالی از لوکاچ کمتر سن داشت. هم زمان دو سه جوان دیگر هم اضافه می­شوند و لوکاچ زمانی که در ۱۹۱۹ وزیر فرهنگ شد با اعطای پست هایی مهم، تضمینشان می­کند. به این گونه مانهایم اولین کرسی استادی­اش را در جمهوری شوراهای مجارستان به دست می­آورد. در سال ۱۹۲۵ و زمانی که لوکاچ در وین بود مشهورترین اثر مانهایم با عنوان ایدئولوژی و اتوپیا چاپ می­شود. لوکاچ به مانهایم می­گوید:”مانهایم، شما باید خجالت بکشید، دزدیدن افکار من ایرادی ندارد اما دستکم خودتان زحمت پیداکردن نقل قول­های مارکس را بکشید” و مانهایم جواب می دهد: “بله، اما من مجبورم کلی مزخرفات از همکاران دانشگاهی­ام را بخوانم و وقتی برای خواندن آثار کلاسیک ندارم”. خیلی صادقانه. لوکاچ خیلی خودش را سرزنش می­کرد که چرا در آن موقعیت دستگاه ضبط صدا نداشته است. مانهایم با این کتاب دومین کرسی استادی­اش را در آلمان بدست آورد و آدورنو که فقط با یک اختلاف کنار گذاشته بود هیچ وقت نتوانست ببخشدش و در ادامه­ی زندگی­اش این حادثه همچون خاری در قلبش ماند. مانهایم در نهایت سومین کرسی­اش را بعد از پناه بردن از فاشیسم به انگلستان به دست می­آورد.

خلاصه او تنها کسی بود که اولین بار در دیکتاتوری پرولتاریا، دومین بار در آلمان به شدت محافظه کار و سومین بار در انگلستان لیبرال کرسی استادی داشت. مانهایم یک مسیر کاملن متفاوت با لوکاچ را طی کرد. لوکاچ با حس اخلاقیِ عظیمش و مانهایمی که مردِ سازش­ها بود، همیشه سعی در کسب و حفظ روابط خوب با قدرت بود؛ نظریه­هایی ساختگی، ناموثق و ضدکمونیستی را بسط می­داد. او روی نظریه­ای کار کرد که بر اساس آن اگر کمونیسم در کشوری پای بگیرد برای پانصد سال هیچ کاری نمی­توان کرد، هیچ تغیییری رخ نخواهد داد. کارل پوپر هم همین طرز فکر را داشت. فکر کنم در کتاب “جامعه ی باز و دشمنان آن” َش. لوکاچ درعوض همواره به تفکر کمونیستی معتقد و متعهد باقی ماند.

ریولو: زمانی که لوکاچ به حزب کمونیست مجارستان ملحق شد، سوای انگیزه­های آنارکوسندیکالیستی که خودش اذعان کرده، چه نوع رابطه­ای با دیگر مبارزان حزب داشت؟

میساروش: در حزب کمونیست مجارستان دو جناح وجود داشتند، یکی قوی و استالینیستی تر حمایت شده از بیلا کون و دیگری به رهبری لندلر که از جنبش سندیکایی آمده بود. لوکاچ متعلق به این جناح و نظریه پردازش بود. تضادهای زیادی بین دو جناح وجود داشت. داستان بدی رخ می­دهد زمانی که اکثریت حزب به رهبری بیلا کون به لوکاچ دستور رفتن به مجارستان را می­دهد تا فعالیت مخفیانه داشته باشد. می­توانیم تصور کنیم که لوکاچ ،با علم براین که چهراش به راحتی قابل تشخیص و به سختی قابل تغییر بود، چه ترسی از دستگیری و به تبع آن اعدام داشته است. به هر حال به دستور حزبی عمل می­کند و به مجارستان می­رود. بعد از مدت کوتاهی لندلر که سن و سالی هم گذرانده بود می­میرد. لوکاچ خودش برایم تعریف کرد که این مرد چطور با افراط در خوردن غذا و رفتن به سونا – که هر دفعه در آنجا چهار پنچ کیلویی وزن کم می کرد و تا می آمد بیرون چهار پنج لیوان آبجو می نوشید- با دستان خودش سلامتی­اش را از بین برده بود. به این گونه لوکاچ به رهبری جناح لندلر می­رسد. در مجارستان هم دستگیر نشد، آن طور که بیلا کونین­ها آرزویش را می­کردند.

به کار سیاسی­اش تا سال ۱۹۲۹ ادامه می­دهد، سالی که در آن “تزهای بلوم” چاپ شد. این نوشته که از جنبه های گوناگون پیش درآمد استراتژی جبهه­ی مردمی بود از سوی حزب قلع و قمع شد و پایان بخش حرفه­ی سیاسی لوکاچ شد. در اصل هم بعد از آن هیچ نقش سیاسی­ای نداشت و به حاشیه رانده شد به طوری که مجبور شد از ادبیات و فلسفه برای بروز اندیشه های­سیاسی اش بهره گیرد. حتی به عنوان عضوی مشکوک از کمیته­ی مرکزی حزب کمونیست اخراج شد. با اینکه خیلی از ۱۲۰ عضو کمیته ی مرکزی چیزی جز هیچی نبودند جایی برای مردی با هوش،تعهد و تجربه ای چون لوکاچ نبود. از سال ۱۹۴۹ به بعد حمله به لوکاچ ادامه پیدا می­کند. بعد یک مرحله­ی دیگر در سال ۱۹۵۶. حتی در سال ۱۹۴۱ دستگیر شد و چند ماهی را در زندان، در شوروی گذراند. آزادی­اش نه به خاطر دخالت هموطنانش بلکه به واسطه­ی دخالت روشنفکران برجسته­ی آلمانی میسر شد، کسانی که به دیمیتروف۱۴ مراجعه کردند و او را به خاطر زندانی کردن یک روشنفکر ممتاز بین­المللی سرزنش کردند. دیمیتروف از بند آزادش کرد هم به این خاطر که نزدیکی­ای میان بن مایه ی تزهای بلوم و سخنرانی خودش در هفتمین کنگره­ی بین الملل کمونیستی وجود داشت. سخنرانی­ای که تصویب چرخش تاکتیکی جبهه­ی مردمی علیه نازی-فاشیسم را در پی داشت.

علیرضا نیاززاده نجفی najafi.alz@gmail.com

 

ادامه دارد …