ز. ر: سلام. لطفا خودتان را معرفی بفرمایید
بلیط فروش: قدرت الله جعفری
نوشتههای مرتبط
ز.ر: ممکن است دربارهی شغلتان کمی صحبت کنید
آقای قدرتالله جعفری: شغل ما فروش و شارژ کارت الکترونیک اتوبوس است.
ز. ر: آیا قبلا شغل دیگری هم داشتهاید؟
جعفری: بله، قبلا تعویض روغن ماشین داشتم. ورشکسته شدم، آمدم تو این کار. الان دوازده سال است که بلیط فروشی میکنم. قبلا «بلیط» بود و بلیط میفروختم. دو سال است که «کارت الکترونیکی» شده است.
ز.ر: چند سال در کار «تعویض روغنی» بودید؟
جعفری: دوازده سال هم در آن کار بودم.
ز. ر: قبل از آن چه؟
جعفری: راننده بودم. رانندهی وانت بودم. توی همین شهر (اصفهان) میگشتم و بار جا به جا میکردم.
ز. ر: متولد کجا هستید و در چه سالی به دنیا آمده اید؟
جعفری: متولد روستای «تاد»، تابع فلاورجان. پدر و مادرم هم اهل همان روستا بودند.
ز. ر: آیا در شهر اصفهان زندگی میکنید؟
جعفری: نه، هنوز هم در همان روستا (تاد) زندگی میکنم.
ز. ر: سخت نیست که هر روز این مسیر را رفت و آمد میکنید؟ وسیلهی ایاب و ذهابتان چیست؟
جعفری: با اتوبوس رفت و آمد میکنم. سخت که هست ولی خب چاره چیه. کار کردن دیگر برایم سخت است. چون بیماری دارم ولی به خاطر ورشکشتگیِ چک دست مردم دارم و عیالوار هم هستیم اینه که باید کار کنم. قبلا دو شیف کار می کردم اما الان به خاطر بیماری قلبی ام که دو ماه است آنژیو کردهام دیگر نمیتوانم بعد از ظهرها کار کنم. نصف روز هم زیاد چیزی عایدم نمیشود. «درصد»مان را هم کم کردهاند. قبلا پنج درصدی بودیم اما حالا سه درصدی شدهایم. این است که دیگر هیچچیزی برایمان نمیماند. تازه، روزی هم سه ، چهار هزار تومان میدهیم بابت کرایه رفت و آمد. فعلا به خاطر«زندهماندن» کار میکنیم. «زندگی» که نمیکنیم. بیمه و اینها هم نیستیم. نه بازنشستگی داریم و نه بیمه، که از همه بدتره. بله… این هم صحبتهای مان….
ز. ر: منظورتان از «درصدی» چیست؟
جعفری: ما مشتری شرکت اتوبوس رانی هستیم. بلیط (کارتهای الکترونیکی) را میخریم و درصدی از آن را برای خودمان برمیداریم و مابقی اش را میدهیم به شرکت.
ز. ر: خرج و مخارج درمانتان را چگونه پرداخت میکنید؟
جعفری: تا حالا با این دفترچههای بیمه خدمات درمانی روستایی، یکی دو عمل (جراحی) کردهایم. خب بد نبوده است. این دفترچهها خوب بودهاند…. و یکی دیگر هم اینکه این یارانهها برای کسی مثل من خیلی خوب بوده است. برای منی که دستم خالی است خیلی خوب است. فقط امیدوارم که قطع نشود چون هزاران نفر مثل من هستند که گرفتارند و بیماریهایی دارند. خانم من بیماری داخلی دارد و فعلا با همین دفترچهها درمان میکند؛ تا ببینیم خدا چه میخواهد. همین….
ز. ر: برای درمان کجا میروید؟ از این دفترچهها چگونه باید استفاده کرد؟
جعفری: عرضم به حضورتان که یک «بهداشت درمان» در روستای خودمان داریم که اول باید به آنجا برویم تا دفترچههایمان را بدهیم برای بیمارستان «امام» در فلاورجان بنویسند. اگر هم نخواهیم به آن بیمارستان برویم، بعد از اینکه در بهداشت درمان روستا دفترچه های مان را نوشتند، میآییم اصفهان بیمارستان «کاشانی» و یا «الزهرا». همین آنژیویم را اول رفتم بیمارستان الزهرا، بعد آنجا برای بیمارستان قلب «شهید چمران» نوشتند و در آنجا جراحی کردیم.
ز. ر: هزینهی درمان، هیچ چیزی پرداخت نکردید؟
جعفری: نخیر.
ز. ر: لطفا بفرمایید، خونه از خودتان دارید؟
جعفری: بله ، یک خونه خرابهای از خودم دارم که خودم ساختهام. پدرم خدا رحمتاش کند چیزی نداشت که بهمون ارث برسه. همان هم بهتر چون با برادرها دعوایمان میشد (میخندد).
ز. ر: شغل برادرهای تان چیست؟
جعفری: یکیشان کارگر ساده بود که به رحمت خدا رفت. یکی دیگر هم «کویتی» بود. او هم به رحمت خدا رفته و خانم از کویت داشت که به آنجا برگشت. و آخری هم راننده مینیبوس است و وضعش هم خیلی خوب است خدا را شکر. اول نقاش ماشین بود ولی بعد مینیبوس خرید و راننده مینیبوس شد.
ز. ر: چند فرزند دارید؟
جعفری: چهار دختر و سه پسر. از دخترها سه تا شون را بیرون کردهایم (شوهر دادهایم) و از پسرها هم یکی شان را. پسر بزرگم تو کارخانه آرد «ستاره» بهارستان است و همانجا هم خونه کرایه کرده. و دومی هم در یک لابراتور واقع در ایستگاه پمب بنزین دروازه دولت کار میکنه. خدا را شکر وضعش خوب است و تا حالا هرچه میکنیم یک برنامه ای برایش پیاده کنیم (زنش بدهیم) قبول نمیکند. پسر سومی هم مثل همون دختر ته تغاریه فعلا بیکار است. تازه دو سه سال است از سربازی آمده. سواد هم چندان ندارد و هر کجا میرود دیپلم میخواهند و قبولش نمیکنند. هر کاری هم که پیدا میکند، دو سه ماه بعد ردش میکنند. تلاش میکنیم یک جایی که بیمهاش کنند برایش پیدا کنیم.
ز. ر: آیا شغلتان را خسته کننده میدانید؟
جعفری: خسته میشویم. یکی اینکه همهاش باید بشینیم و بعد هم با مردم سروکله بزنیم. اما به قول قدیمیها اگر آدم دلش شاد باشه خستگی از تن دور میشود. اما به خاطر اینکه کار و کاسبی نیست و درآمد نیست خب خسته میشویم.
ز. ر: درآمدتان حدوداً چقدر است؟
جعفری: شکر خدا ، روزی ده ، دوازده هزار تومان است.
ز. ر: کمک خرج ندارید؟ از هر جایی که باشد، مثلا از بچههاتون که شاغلاند؟
جعفری: نه هیچ کمک خرجی نداریم. نه، بچهها نمیتوانند به ما برسند. هم همین که زندگی خودشون را بچرخانند کافی است. درآمدشان بابت پول لباس و چیزهایی که میخرند میشود.
ز. ر: آیا به سفر میروید؟
جعفری: من از اول انقلاب تا به حال یک بار هم مشهد نرفتم. حتا زینبیه (امامزاده زنبیه) هم [اخیراً] نرفته ام . آخرین بار سال ۶۴ بود که رفتم.
ز. ر: آیا مایل هستید خاطرهای تعریف کنید؟
جعفری: خاطره ی خوبی از کویت دارم. قبل از انقلاب آنجا بودم . برادرم را هم خودم در آنجا زنش دادم. عرضم به خدمتتون که آن موقع هم مثل همین حالا گرفتار بودیم. آدم کارگر همیشه کارگر است و گرفتار. آن موقع قاچاقی میرفتیم کویت، دو ، سه سال میایستادیم کار میکردیم و برمیگشتیم. خرجش زیاد نبود. مثل زینبیه رفتن بود….. دیگر آشنا هم شده بودیم و تا میرسیدیم آنجا، میبردنمون. این آخری ها قبل از انقلاب به خاطر آمدن امام به عراق که بعد هم تشریف بردند پاریس، ….. توی کویت شناسایی شدم، قبلش هم به خاطر اینکه گواهی نداشتم، همهی اینها روی هم شد و خلاصه یک ماه بازداشت بودیم و بعد هم دیگر فرستادنمون ایران. خاطرهای که داریم این است که نیروی دریایی میدانست که من تقریباً «نیمه انقلابی»ام. و در کویت فعالیت میکردم، وقتی اعلامیهی «آقا» میرسید دستمون پخش میکردیم. بعد که وارد ایران شدم، در خرمشهر توی زندان بهم گفتند که تو یک کارهای هستی. گفتم یک آدم بیسواد چه کاره میخواهد باشد. خلاصه سرشان را پیچاندیم، مدرکی دستشان ندادیم. این هم از خاطرهی ما…
ز. ر: با تشکر از شما. خسته نباشید.
اصفهان ـ تابستان ۱۳۹۱