انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

گفتگو با آلبرتو موراویا

دچیا مَریَنی ترجمه ی علیرضا نیاززاده نجفی

یک مهندس- معمار بود. کلی خانه در محله ی Sebastiani ، در خیابان پو و آن اطراف ساخت. خانه های او در سبک liberty بودند. از بیرون ساده و بی آلایش، و از درون راحت و حساب شده . خانه هایی بودند که درشان راحت می شد زندگی کرد، حتی اگر خیلی زیبا نبودند. بالاخص ویلاهای کوچک می ساخت، سبکی که دیگر از بین رفته است.

 

در رم متولد شدی، درسته؟ در چه محله ای؟

در خیابان Sgambati شماره ی چهار، روبه روی ویلای بورژوایی.

پدرت معمار بود. در حرفه اش خوب بود؟ الآن چطور قضاوتش می کنی؟

یک مهندس- معمار بود. کلی خانه در محله ی Sebastiani ، در خیابان پو و آن اطراف ساخت. خانه های او در سبک liberty بودند. از بیرون ساده و بی آلایش، و از درون راحت و حساب شده . خانه هایی بودند که درشان راحت می شد زندگی کرد، حتی اگر خیلی زیبا نبودند. بالاخص ویلاهای کوچک می ساخت، سبکی که دیگر از بین رفته است.

 

خیلی پول در می آورد؟

نه خیلی. خانواده ای از میانه ی بورژوازی بودیم. می توانستیم به خودمان اجازه بدهیم که یک پیشخدمت و یک آشپز بگیریم.

 

پدرت از لحاظ فیزیکی چطور بود؟

نه خیلی بلند. با سبیل های روشن. بور بود با چشم های آبی. لاغر.

 

و شخصیت؟

خشن و خجالتی بود.

 

این خشونت را چگونه بروز می داد؟

از مردم متنفر بود. مردم گریز بود. برای چیزهای کوچک، خودش را عصبانی می کرد. فریاد می کشید.

 

در بین خانواده چگونه رفتار می کرد؟

بسیار پایبند به عاداتش بود. در همه ی روزها کارهای روتینی را انجام می داد. معتقد به صرفه جویی بود، در اقتصاد. به عنوان مثال چتری با دسته ای از شاخ کرگدن داشت. از وقتی شناختمش همیشه این چتر را داشت. وقتی که روی چتر فرسوده می شد، رویش را دوباره می پوشاند. آن چتر را در تمام زندگی اش حمل کرد. مردی از قرن هجدهم بود.

 

از یک خانواده ی متمول می آمد یا فقیر؟

پدرم آدم خود ساخته ای بود. وقتی که به رم آمد بسیار فقیر بود. در سال ۱۸۶۲ به دنیا آمده بود. پدرش صاحب یک دباغ خانه در ونیز بود. اما این دباغ خانه ورشکسته شد و آن ها به فقر کشیده شدند. این گونه پدر من به رم نقل مکان کرد، بعد از گرفتن لیسانس از پادُوا. همیشه به شدت وابسته به وِنِتو ماند. در خانه پدرم با لهجه ی ونتو صحبت می کرد.

 

اغلب به ونتو باز می گشت؟

دو بار در سال. قطار را می گرفت و می رفت به ونتو. برای اقامت می رفت به فنیچه، بالای رستوران. دوستی در ونیز داشت. روزها را با این رفیق می گذراند. بعد رفیق مرد و او روزها را به تنهایی می گذراند.

 

پدرت زیاد مسافرت می کرد؟

نه. در طول زندگی اش فقط ونیز بود، یکبار ماه عسل در پاریس و یک بار برای ییلاق در سوئیس. و تمام. کل زندگی در فکر انجام یک سفر به سیسیل بود که هرگز انجامش نداد.

 

با تو چگونه بود؟

وقتی که خیلی کوچک بودم من را برای تفریح به شهر می برد، به دیدن محوطه های کارِ ساختمانی. در بزرگی رابطه ی چندانی با هم نداشتیم. از طرف دیگر او خیلی از من مسن تر بود. من که متولد شدم چهل ساله بود. من همواره او را با موهای سفید دیدم. عصایی با دسته ای از عاج فیل با خود داشت. و کلاهی حصیری.

 

به جز کارش در معماری، توجهش را چه چیزی جلب می کرد؟

وقتی که در خانه بود، نقاشی می کرد. یک نقاش دلی بود.

 

چه سبکی کار می کرد؟

نقاشی های امپرسیونیستی. اما اهمیت زیادی به نقاشی هایش نمی داد. مرد متواضعی بود. خانواده بیش از هر چیزی مدنظرش بود. ماندن در میان خانواده و انجام یک زندگی منظم، همش همین.

 

سیاست توجهش را جلب نمی کرد؟

خیلی نه. لیبرال بود. در تمام زندگی همین روزنامه ها را خواند: “Il gazzettino di Venezia” و “Corriere della Sera”. مجله ای را هم با اشتراک دریافت می کرد که اسمش “Minevra” بود، مجله ی مجله ها. یک نوعی از “Reader’s Digest” برای اون دوره.

 

مذهبی بود؟

نه. هیچ چیز نه از مسیحیت و نه از یهودیت برایش اهمیتی نداشت. در واقع یک زن کاتولیک گرفته بود و گذاشته بود که بچه ها غسل تعمید بشوند.

 

دوستان زیادی داشت؟

نه. یک گروه کوچکی از دوستان بود که همه روزه در بار می دیدشان، همیشه همان ها. بعد این دوستان مردند و او رفت و آمدن کردن به آن بار را ترک کرد. اما همیشه از خانه بیرون می زد. از قدم زدن خوشش می آمد. ساعت ها و ساعت ها قدم می زد. زیر لب سوت می زد. از تیپ آدم های ساکت و گوشه نشین بود.

 

اغلب با مادرت دعوا می کرد؟

آره؛ اغلب. با روشی خشن و تقریبن خالی از کلام.

 

به چه چیزی متهمش می کرد؟

موضوعات بسیار کوچکی بودند. پیاز خام مورد علاقه اش بود، به عنوان مثال برای مادرم نه. او یک مرد زمخت بود؛ از سیر، لوبیا و کالباس خوک خوشش می آمد. مادرم در عوض آشپزی فرانسوی.

 

پدرت زیبا بود؟

دلنشین بود. بینی عقابی داشت، موهای فر، دهان بدون لب. عینک می زد.

 

مادرت از لحاظ ظاهری چطور بود؟

زیبا. فک و چانه ی قوی ای داشت، بینی بزرگ و چشم های درشت. از نظر قد متوسط بود. موهای خرمایی داشت. بسیار شیفته ی شیک پوشی بود. روزها را نزد خیاط های زن می گذراند.

 

از نظر شخصیتی چگونه بود؟

یک زن ساده بود. از خانواده ی از اَنکونا می آمد. که زمانی یک خانوده ی اشرافی و ثروتمند بوده و بعد سقوط کرده بود، فقیر شده بود، خیلی فقیر. پدربزرگم یک کارمند دولت بود. نه تا بچه به دنیا آورده بودند. یکی از این ها مادر من بود. پدربزرگم De Marsanich به شدت میهن پرست بود. در اتاقش دو قاب عکس نگه می داشت: یکی از گاریبالدی و یکی از ماتزینی. اسم پسرش را به افتخار یکی از ژنرال های هوادار گاریبالدی، کانتزینو گذاشته بود. همینطور به باقی بچه ها اسم های عجیبی داده بود: گووآلتیِرو، بِلیزاریو، آئوگوستو، یوله، فلورا، ایجینیا و.. دیگر یادم نمی آید.

 

De Marsenich یک اسم اسلاو نیست؟

چرا، در واقع اصل و نسب شان اسلاو بود. از دالماتزیا آمده بودند. بزرگ خاندان را “حکم فرما” می نامیدند، یک اسم عجیب دیگر.

 

نام موراویا از کجا نشـأت می گیرد؟

نام موراویا از یک خانواده ای در آکوئیلریا به خانواده ی پدرم به ارث رسیده بود.

 

به من نگفتی که مادرت از نظر شخصیتی چگونه بود؟

سلطه جو. سلطه ای گری اش در اخراج کارگران خانه، چند ماه بعد از آنکه می آمدند، تجلی پیدا می کرد. اول از آنها تمجید می کرد، بعد بی اهمیت جلوه شان می داد و در آخر هم اخراجشان می کرد.

 

تمایلات سیاسی ای داشت؟

یک دوره ای بود که سوسیالیست بود. بعد محافظه کار شد. خیلی کاتولیک بود. میان میل به موفقیت در زندگی و یک غریزه به طغیان و انقلاب، به دو نیم بود. هیچ وقت فاشیست نشد. اما یک زن محتاط بود. فاشیسم او را ترسانده بود. یک انسان ساده بود و بنابراین به شدت پیچیده.

 

می توانی این ایده ی در ارتباط با پیچیدگی را بهتر توضیح بدهی؟

می خواهم بگویم که فرهنگ همیشه به سمت یک ساده سازی روشنفکری راه می برد. بنابراین آدم های با فرهنگ ساده تر از بی فرهنگ ها هستند.

 

مادرت با بچه ها چطور رفتار می کرد؟

یک مادر خوب بود. انجام داد آنی را که باید انجام می داد. در قبال من بالاخص خودش را نگران سلامتی ام می کرد. می خواست که غذا بخورم. همیشه به من تکرار می کرد: بخور! بخور! طوری که روستایی ها انجام می دهند. ویژگی های شخصیتی یک روستایی را داشت. متاسفانه همه ی الگو های اجتماعی عصر خودش را به دوش می کشید. کتاب های موفقیت می خواند، با آخرین مد لباس می پوشید. اسطوره ی شیک پوشی داشت، اسطوره ی ترقی اجتماعی، اسطوره ی زبان ها برای یادگیری.

 

در بچگی بیشتر به پدرت وابسته بودی یا مادرت؟

شاید به مادرم. از لحاظ عاطفی. اما هیچ وقت رابطه ی صمیمی و عمیق، نه با پدرم و نه با مادرم نداشتم. پدرم با بدعنقی و سکوتش به اعصابم ضربه می زد و مادرم با عقاید ظاهری و بورژوائی اش.

 

فکر می کنی شباهت بیشتری به پدرت داری یا به مادرت؟

به مادرم. خیلی بیشتر. پدرم خرس بود. من نه. در خانه یک مستبد بود، اما بیرون یک ترسیده از مردم. من نه. علایق اجتماعی نداشت. من چرا. ایده ی پدرم این بود: خانواده هست و دیگر هیچ. رابطه ی با دنیا، با جامعه برای او وجود خارجی نداشت. غیر اجتماعی و ضدهمه بود. در زندگی اش هیچ گاه کسی را به خانه دعوت نکرد. با همه بد برخورد می کرد. برای یک زندگی خانوادگی باستانی بود. منظم در وقت، دقیق و باریک بین بود. در مجموع؛ کوچکترین چیزی خونش را به جوش می آورد. صبح کار می کرد، بعدازظهر برای خوابیدن خودش را بر روی یک نوع کاناپه ی وینی، ساخته شده از چوب بید قرار می داد. اگر کسی او را از خواب بیدار می کرد قشقرقی به راه می انداخت، کوه خشم می شد. بعد می زد بیرون، می رفت به بار.

 

تو را هم با خودش می برد؟

گاهی وقت ها من را به Casina delle Rose می برد. گاوهای هلندی بودند که در چمن های اطراف بازی می کردند. اونجا نوعی نان ویفر مانند با خامه می خوردند.

 

مادرت چی؟ تو را اصلن با خودش می برد؟

مادرم من را پیش خیاط می برد. وقتی که پنج، شش سالم بود. حوصله ام به حد مرگ سر می رفت.

 

با خواهر برادرهایت خوب بودی؟

روابط کمی داشتم. وقتی که خیلی کوچک بودم با آنها بازی می کردم. با هم می جنگیدیم، در باغچه می دویدیم. اگر باران می آمد، Mahjong بازی می کردیم (م. نوعی بازی چینی بر اساس چیدمان مهره های طرح دار). بعد من مریض شدم و زندگی ام را در بستر می گذراندم. خواهر برادرهایم را کم می دیدم.

 

می خواهی برایم توصیفشان کنی؟ که چطور بودند در بچگی؟

آدریانا خواهر بزرگِ است. نقاش است، یک نقاش خوب. در بچگی لاغر بود، بلند، بشاش و همیشه در حال ارزیابی. شکل و شمایلش به پدرم رفته است. النا، خواهر دیگر، بلوند است، بلند همینطور او. در بچگی خیلی زیبا و سر به هوا بود. بسیار خوب تنیس بازی می کرد. با یک دیپلمات ازدواج کرد. برادرم گاستونه دانشجوی مهندسی بود. به جنگ رفت و کشته شد. بیست و هفت سال داشت.

 

این برادرت چطور بود؟

یک پسر عادی بود. کم می شناختمش. روابط کمی با او داشتم.

 

دوران بچگی ات را شاد به حساب می آوری یا غمگین؟

تا سه سالگی دوران شادی بود. بعد من مریض شدم. و از اون وقت دوران بسیار سخت و ناخوشی بود.

 

دورترین خاطره ای که از کودکی ات داری چه است؟

یادم می آید یک بازی دبرنای خیریه بود که درش دو بطری Alkermes (م. بطری هایی به رنگ تیره که برای نگه داری لیکور مناسب شیرینی پزی به کار می رود) برنده شدم. یادم می آد آن دو بطری گنده، خمره ای و شفاف را. خیلی خوب به یاد دارمشان. همچنین یاد می آید که سرما گرفتم و شبش تب داشتم. روز بعد سینه پهلو داشتم. بعد از این سینه پهلو، سل استخوانی به سراغم آمد و من تا بیست سالگی همیشه مریض ماندم. در بستر بودم و می خواندم. همیشه تنها بودم.

 

اما هر از گاهی از جایت بلند می شدی، نه؟

آره. اولین بار یکسال در تخت ماندم. بعد بلند شدم و سر پا ماندم برای هشت ماه. بعد دردها دوباره به من بازگشتند و من بازگشتم به تخت. روی هم رفته من سه سال را درخانه و دو سال را در آسایشگاه، روی تخت گذراندم.

 

برای درس ها چه کار می کردی؟

درسم را می خواندم طوری که می توانستم؛ در خانه. در امتحان های ورودی به دبیرستان کلایسک، من در دست های فراش مدرسه به کلاس برده شدم. اما سال بعد بهتر بودم و اول دبیرستان را رفتم. اکتبر و نوامبر را انجام دادم و بعد مجبور به بازگشت به تخت شدم. دردها دوباره مرا فراگرفته بودند. غش کرده در خیابان افتاده بودم. آن دفعه خیلی حالم بد بود. داشتم می مردم. خانواده ام، درمانده و ناامید، تصمیم گرفتند مرا به کُدیویلّا، کورتینا بفرستند. من را گچ بندی کردند و بستند به یک قطار، از پنجره، چون از در وارد نمی شدم، و فرستادند به کورتینا. وقتی که به بیمارستان رسیدم گچم را باز کردند و بهم هشت کیلو کشش سربی وصل کردند. و دردها دست کشیدند.

 

بنابراین تحصیلاتت در روش بسیار نامنظمی انجام شدند.

من اصلن درسی نخواندم. من در مدرسه چهارم ابتدایی، اول و سوم دبیرستان را رفتم و تمام. هیچی نمی فهمیدم. فقط چیزهایی را می فهمیدم که ازشان خوشم می آمد.

 

به عنوان مثال؟

از تاریخ جغرافیا خوشم می آمد و بس. هنوز هم بلد نیستم یک تقسیم را انجام بدهم.

 

چه خاطرات دیگری از دوره ی اول کودکی ات داری؟

مهمتر از همه بوها را به یاد دارم. بوها من را به شدت تحت تاثر قرار می دادند. وقتی که ماه می فرا می رسید بوی رزهای سفید کوچک را دوست داشتم. من را تقریبن خفه می کرد. این بوی خشن، تند و غبارآلود را دوست داشتم. ساعت ها را در باغچه به تماشای مارگریت ها و رزها می گذراندم. سیکلامه ها من را به شدت منقلب می کردند. نمی دانم چرا. بوی خزه؛ این هم یک بوی دیگر که بسیار دوستش داشتم. بعد یک فتیشیسم شدید چه نسبت به لباس های خودم و چه مادرم داشتم. مادرم در جنون شیک پوشی اش برایم از Galleria La Fayette لباس می آورد. یک لباس ملوانی را به همراه یک سوت نقره ای رنگِ سربی به یاد دارم که مرا سرشار از رضایت و خشنودی می کرد.بعد یک لباس به رنگ سرخ آتشی داشتم. همینطور از آن خیلی خوشم می آمد. چیز دیگری که مرا تحت تاثیر قرار می داد کلاه های مادرم بودند. یادم می آید یک کلاه آبی تیره، از جنس کاه، با یک جفت گیلاس در بالا. در تابستان آن را با لباس ها ی ساده و روشن می پوشید که توری هایی طرح دار داشتند.

 

تعطیلات تابستانی به کجا می رفتید؟

وقتی که خیلی کوچک بودم برای ییلاق به Olevano Romano می رفتیم. اون وقت ها رفتن به ییلاق به این معنا بود که همه چیز را به همراه خودت ببری: ملافه ها، پتوها، بشقاب ها، قاشق چنگال، پروشوتّو، شراب و غیره. همه چیز بار ماشین می شد و حرکت آغاز. می رسیدیم با یک لایه گرد و غبار، سفید مثل مجسمه ها. یادم می آید تابستانی که با باز نگه داشتن بازوهایم برای مادرم گذشت، چرا که او برای کوهنوردان از آن کلاه هایی می بافت که گردن را هم می پوشانند. سال ۱۹۱۶ بود. من برای لوله کردن کامواها بهش کمک می کردم. پشم بوی چربی می داد. بویی بود که مرا شیدا و سرمست می کرد. همینطور بوی نفتالین را خیلی دوست داشتم. برای شنفتن این بو خودم را در کمد هل می دادم. رهایم می کرد، نیمه مست و نیمه جان.

 

همیشه به Olevano Romano می رفتید؟

نه. تنها یکبار. بعد، می رفتیم به ویارِجّو.

 

چی به یاد داری از ساحل ویارجّو؟ چه سالی بود؟

سال های ۱۹،۱۸،۱۷ و ۲۰ بود. ویارجّیو هنوز وحشی بود. یک ساحل بسیار بلند و لخت وجود داشت. بعد جنگل سبز و عظیم کاج، جایی که بچه های کوچک می رفتند به بازی کردن. من متاسفانه باید خودم را در تخت نگه می داشتم. یا بی حرکت، پهنِ ساحل شده. مردهایی بودند که با جعبه هایی در آن حوالی قدم می زدند، یاد می آید، پر از گلدوزی. می ایستادند، جعبه را روی زمین می گذاشتند، می کشیدند بیرون گلدوزی ها را. به نظرم بسیار زیبا می آمدند. اینطوری بودم. از خوردن کم خوشم می آمد. حتی از شیرینی ها هم خوشم نمی آمد. لباس ها، گل ها، بوها و اشیاء را دوست داشتم.

 

چه چیزهایی؟

به عنوان مثال در خانه یک خمره ی بزرگ دانمارکی لاجورودی و قهوه ای وجود داشت که هیچ وقت از نگاه کردنش خسته نمی شدم. لاجوردی دریا بود، قهوه ای ساحل. بعد یک خرچنگ صورتی بود که روی این ساحل بالا می رفت. یک خمره به سبک Liberty بود.

 

این فتیشیسم به اشیاء را چگونه برای خودت تشریح می کنی؟

یک حساسیت بیمارگونه داشتم. توی احساساتم بسته زندگی می کردم همچون درون یک لایه کریستال تغییر شکل دهنده. همه چیز را بزرگتر، عجیب تر و قوی تر می دیدم، مثل بودن تحت تاثیر یک توهم زا. اشیاء من را لبریز از حیرت می کردند. ساعت ها را در حیات به تماشای گل های کوکب می گذراندم، داوودی ها. بوها را دوست داشتم، نه اون شیرین ها، اون تندها؛ وحشی ها، ناآشناها. عاشق بنفشه ها بودم. مادرم وقتی از خانه خارج می شد عادت داشت که دسته ای از بنفشه ها را به سینه اش بزند. می آمد به اتاق به دیدنم، خودش را خم می کرد برای بوسیدنم و من نفس می کشیدم آن عطر را که از خود بی خودم می کرد.

خانه ات چطور بود؟

یک خانه ی خیلی بورژوائی داشتیم. یک ویترین بود با کلی مجسمه، یک ظرف میناکاری با طرح طاووس داشتیم. به مد آن وقت ها بود. پنجره های بزرگی داشت با شیشه هایی به رنگ سرخ و آبی. خورشید از این طرف تا آن طرفتان می گذشت. و من ساعت ها آنجا می ماندم به دیدن آن پنجره ها.

 

اما هیچ وقت سعی نکردی این اشیاء را از آنِ خودت بکنی و یا از بین ببریشان، که تا حدودی همان چیز است؟

یکبار در Villa Borghese یک تکه گُه خشک برداشتم و بردمش پیش خدمتکار خانه. فکر می کردم یک شاخه ی مرده باشد. اما او مجبورم کرد که بیاندازمش دور. معمولن دوست داشتم، اما بیشتر خیره شدن به اشیاء را تا که تملکشان را.

 

از حیوانات چی؟ خوشت می آمد؟

کنجکاو حشرات شده بودم. یادم می آید در نوچرا اومبرا، جایی که یکبار تابسان به آنجا رفتیم، یک چمنزار روبه روی هتل، یک آبگیر کوچک، آب راکد و روی آب حشراتی با پاهایی دراز. اون ها را ساعت ها نگاه کردم و از خودم می پرسیدم چطور می توانند غرق نشوند.

 

چند سالت بود؟

پنج سال.

 

وقتی که در تخت بودی و می خواندی، چه چیزی می خواندی؟

کتاب های Jambo را می خواندم. پینوکیو. نیک کارتر، که در واقع برایم ممنوع شده بود.

 

چرا ممنوع؟

برای اینکه می گفتند مرا به هراس می اندازد. در اون دوره شب روی داشتم. شب ها بیدار می شدم، می رفتم و از پنجره بیرون را نگاه می کردم. بعد از خواندن نیک کارتر یک شب را پابرهنه و فریاد زنان گذرانده بودم. به این صورت برایم ممنوعش کرده بودند. و من پنهانی می خواندمش.

 

وقتی که بچه بودی، دوستان زیادی داشتی؟

نه. هیچ کس.

 

نه حتی یکی؟

یکی از دوستان خواهرهایم بود، یک دختربچه ی کوچکِ بلوند. اما بعد من یک روز کتکش زدم چونکه با من بداخلاق شده بود. و دوستی اینگونه به پایان رسید.

 

در چه سنی شورع کردی به داشتن دوست؟

در پانزده سالگی. در آسایشگاه. یک مریضی که در اتاقی نزدیک اتقاق من بود . بیست سال داشت. او را ستایش می کردم برای بلوغش، برای تجربه اش. اما با او در مشاجره بودم برای اینکه آن چیزی را که فکر می کرد چشم بسته نمی پذیرفتم.

 

مثلن؟

به خاطر ندارم. یادم می آید که دعوا می کردیم اما نمی دانم برای چی. اما با هم رفیق بودیم.

 

چه چیزهایی تو را در دوران بیماری بیشتر مجذوب می کردند؟

نقل کردن داستان ها. یک زندگی نباتی می کردم. غوطه ور در نوعی خواب. حساسیت بزرگی داشتم و این حساسیت من را از آنِ خود کرده بود. خیلی کم رو و خجالتی بودم. داستان هایی را تصور می کردم و با صدای بلند برای خودم می خواندمشان.

 

هرگز خواب انسان کنشگر بودن را می دیدی؟

در رمان هایی که می نوشتم مرد عمل بودن را تصور می کردم، آره. راهزنی کردن، فرماندهی جنگ کردن را فکر می کردم. بعد از دوازده سالگی به شدت مجذوب زندگی شرارت بار شدم. خیلی علاقه به شناختن جنایتکارها، دزدها و آشوبگران داشتم. در این دوره Delitto e Castigo را خواندم، که خیلی خوشم آمد، به شدت تحت تاثیر قرارم داد. بعد بهم یک تئاتر مقوایی هدیه دادند.

 

نمایش کمدی می نوشتی؟

نه. بالاخص خودم را با لباس پوشاندن و تغییر لباس دادن عروسک های خیمه شب بازی سرگرم می کردم. بافتنی ها را می بریدم، می دوختمشان. در تنهایی حرف می زدم، در تنهایی بازی می کردم. همیشه تنها بودم.

 

هیچ وقت به دستورات مسیحیت عمل کردی؟هیچ وقت یک حس مذهبی را تجربه کردی؟

نه. یکشنبه ها به مراسم کلیسا می رفتم، همراه مادرم. وقتی که خیلی بچه بودم. می رفتیم به کلیسای ترزای مقدس در خیابان ایتالیا، جایی که غسل تعمید شدم. اما حوصله ام سر می رفت. وقت را با دیدن مجسمه ی عظیم ترزای مقدس می گذراندم. بوی اسپند را استنشاق می کردم که دماغم را می سوزاند. نیایش نمی کردم.

 

از چه سنی شروع کردی به داشتن علایق سیاسی؟

از نه سالگی. خیلی مجذوب تاریخ انقلاب فرانسه بودم. و به ناپلئون. پدرم کلی کتاب در ارتباط انقلاب فرانسه داشت. خودم را یک جمهوری خواه در نظر می گرفتم، از بچگی. در چهارم ابتدایی با یک سلطنت طلب گلاویز شدم. اما در واقع هیچ چیز از دنیا نمی دانستم. همیشه در خانه زندگی می کردم، در بستر. میدان کولونّا را برای اولین بار در چهارده سالگی دیدم.

 

در چه سنی شروع به سفر رفتن کردی؟

وقتی کم سن و سال بودم همیشه به سفرهایی فکر می کردم. اما نمی توانستم انجامشان بدهم. اولین سفری که انجامش دادم در بیست و شش سالگی بود، به آلمان. زندگی من بیش از هر چیز خیالی بود.

 

حسرت کودکی ات را می خوری؟

نه. به هیچ وجه. حسرت می خورم برای برخی از قوی ترین احساسات طبیعت. ماتم می گیرم برای احساس فصل ها، بوی باران، رزهای کوچک سفید. من از طریق حواس زندگی می کردم. نیمه تحت انقیاد حواس بودم. تا حدی درست است که در میان مردم خودم را گیج حس می کردم. درخت ها را دوست داشتم، فرم های گیاهی را، گل ها را. گیاهانی وجود دارند که در جاهای مرطوب رشد می کنند، تاریکی. از ذرت های زرد. یکم به ترس می انداختندم. در حسرت بوها و رنگ ها ام، که الآن دیگر نمی توانم به راحتی اون وقت ها حسشان کنم.

 

ترجمه:

Najafi.alz@gmail.com

 

از کتاب E tu chi eri? ، بیست و شش مصاحبه در ارتباط با کودکی، صفحات ۱۸۲ تا ۱۹۴

انتشارات ریتزولی ISBN 88-17-66094-0 فوریه ی ۱۹۸۸