روحی : حاج آقا از اینکه اجازه این مصاحبه را به بنده میدهید از شما تشکر میکنم . لطفا خودتان را معرفی بفرمائید .
آقای امر الله گلچین: اسمم امرالله گلچین حسین آباد است و در تاریخ ۱۳۰۸ به دنیا آمده ام . و بیشتر حسین آبادی ها فامیلی شان حسین آبادی است . اما اتفاقا ما فامیلیمان «گلچین» است . چون یک دایی داشتیم قدیمترها که بزرگ فامیل بودند و ایشان فامیلی شان را گلچین گرفتند و ما هم همینطور .
روحی : لطفا بفرمائید در کجا به دنیا آمده اید .
آقای امرالله گلچین: من در همین محله حسین آباد به دنیا آمده ام .
روحی : آیا در آنزمان حسین آباد همین شکلی بود ؟ لطفا هر چه در این باره میدانید تعریف کنید .
آقای امرالله گلچین : آن موقع حسین آباد خیابان نبوده ، یک کوچه خیلی باریکی بود که بعد هر چه پیشرفت کرد بزرگتر شد . آن وقت هم آن موقع حسین آباد دروازه داشت . آن آخرش یک در داشت ، این طرف هم یک در داشت ، یکی هم مسجد اعظم و شب هم در را میبستند . آنوقت دربان هم داشت و یکی هم که شب می خواست به حسین آباد وارد بشود ، اگر نمی شناختند نمیگذاشتند که وارد حسین آباد بشود . هر کسی نمیتوانست همینطوری بیآید و برود . آنوقت همه آشنای هم بودند و همه همدیگر را میشناختند. غریب تویشان نبود . غیر از حالا بود که هر ماشینی بیآید و برود و این حرفها . سه تا دروازه داشت . یکی آن کله بود و یکی این کله و یکی دم مسجد اعظم .
روحی : اسم آن کله های ورودی و خروجی محلهی قدیم حسین آباد چه بود ؟
آقای امرالله گلچین : اسم آن کله ها ، یکی شان همان خیابان وحید بود که قدیم بهش میگفتند «کوچه دِنارت» . چون همه اینجاها رعیتی بود اینجور مثل حالا نبود که ، همه آنوقت رعیت بودند و همه کشت و کار میکردند ، آب وضعش مثل حالا نبود … . به آن یکی کله هم می گفتند « محله نو» ، یک محله نویی اینجا دنبال مادی بود ، این مادی قدیمی بود که آبش میرفت [به خیابان آب دویست پنجاه] « دویست و پنجاه» . به این محله میگفتند محله نو. یک کوچه باریکی بود که دورش خانه های قدیمی بود از همین گِل و گوله ها . وضع حسین آباد این نبود ، ولی هر چه پیشرفت کرد به اینجا رسیده است که میبینید. بعد هم که انقلاب شد و از قدیم هم اینجا مذهبی بود. در قدیم هر کسی را به محل راه نمیدادند و برنامهاش هم خیلی خوب بود و گشتی هم داشت. آنوقت هم حسین آباد یک خیابان باریکی بود که اینور و آن ورش آب بود با کلی درخت توت در هر دو طرف که تابیده بود توی هم و وقت توت که میشد همه این درخت ها را می تکاندند و می خوردند . مفتکی میخوردند. بله حسین آباد وضعش این بود. و همه اش هم اینور و آنور باغ بود. باغ و باغ میوه . گفتم که آن آب «دویست و پنجاه» که اینجا بود و اینجا کار میکرد همهی این باغ و درختها را سیراب می کرد و عمده آب بود و دم و دستگاه. ولی خب حالا دیگر خشک شد و خانه شد و …
روحی : مغازه چی ، آن زمان حسین آباد مغازه هم داشت ؟
آقای گلچین : بله مغازه هم داشت .
روحی : حمام و مسجد چطور ؟
آقای گلچین : حمام قدیمی دارد ، بله . حمام قدیمی ، که اصلا [ساختش را] ما یادمان نمیآید. یک [خزینه] کوچک داشت یک [خزینه] بزرگ. کوچکه زنانه و بزرگتره مردانه بود. دم مسجد اعظم است و اگر هم بخواهید ببینید هست که ببینید که البته حالا مردانه اش استخر شده و زنانه اش را هم ورزشگاه درست کرده اند. مسجد هم همان موقع سه تا داشت که هنوز هم هستند. قائمیه آن سر بود ، فاطمیه اینجا و اعظم هم اینجا . دیگر اینکه اینجا یک مدرسه بود که حالا کرده اند ، حسینیه . این هم از وضع حسین آباد . آدمهای خوبی داشت . حالا هم خوب دارد اما خب بالاخره یک خورده این « رزق و مزق» ها (؟!) عوض شده دیگر حالا. مدلش عوض شده .
روحی : آیا شما از ابتدا در همین شغل(خوارو بار فروشی) بودید؟ پدرانتان چطور ؟
آقای گلچین : بله از همان اول شغلم همین بوده . پدرم «خشت مال» بود . اما آن زمان بیشتری ها ، رعیت بودند . خب قدیم هم خرج و مرج و این حرفها نبود . نه پول آب بود ، نه پول گاز بود . نگاه به حالا که میکنید مردم را گیر انداختهاند . آنروزها خشت مال ارزش داشت . میگفتند « سراغ هزاری [تومانی] را از خشت مال بگیر» . بله وضع اینطور بود . آن موقع که وضع به هزار تومانی نمیخورد ، چه کار داشت به حالا که تریلی [پول] و این حرفها . مدل ها عوض شده ، بله .
روحی : خشت مالی یعنی چه ؟
آقای گلچین : خشت مال ، مثل آجر ، قالب میگرفتند و . . . . . گِل درست می کردند و آنرا می ریختند توی قالب و دست می کشیدند رویش و می گذاشتند آفتاب تا خشک بشود و برای بنایی ساختمان استفاده می کردند .
روحی : مغازه تان چه !؟ آیا همین شکلی بوده یا تغییر کرده است ؟
آقای گلچین : نه ، اول این شکلی نبود . .. کلی تغییر کرده . اولش کوچکتر بود و بعد هم «طاق و چشمه » بود و دیوارهایش هم اینطور که نبود .. . این تغییرها از « ظهور بهداشت» به بعد است…
روحی : منظورتان از «ظهور بهداشت» چیست ؟
آقای گلچین : « بهداشت » دیگر !!! برای اینکه همه چیز خوب و منظم و تمیز و بهداشتی باشد ، آمدند نظارت کردند و به همهی «ما ها» گفتند اگر می خواهید کار و کاسبی تان را داشته باشید باید «بهداشتی» باشید. … خب خیلی هم خوب است . بنویسید! که چقدر همه چیز از بعدش خوب شد. گفتند که دیوارها باید کاشی تمیز و پاکیزه باشد و بعد هم طاق را باید اینطوری بسازید و رنگ سفید بزنید و … ؛ بنویسید که بهداشت خیلی کمک کرده است و خیلی خوب است. چند تا آقای تمیز و خیلی مرتبی بودند و آمدند با ما حرف زدند . و آدمهای خیلی خوبی هم بودند و به ما وقت دادند ، فرصت دادند تا مغازه را بهداشتی کنیم .
روحی : از مدرسه ای که داشت بگویید اسمش چه بود، چه طور بود ، پسرانه بود یا اینکه مخصوص دخترها هم داشت ؟
آقای گلچین : گفتم دیگه ، این حسینیه ی اینجا ، آنزمان مدرسه بود . پسرانه بود و دخترانه آنروزها نداشت . توی یک خانه ای این پشت قرآن خوان زنانه داشت . من هم تا کلاس چهار در همینجا درس خواندم . اسمش هم «حسین آباد» بود . و مدیرش هم آقای «زرین قلم » بود . من هم بعد از کلاس چهار ، دیگر مدرسه نرفتم . آخر پولمون نرسید که درس بخوانم و این بود که رفتم شاگردی و ….
در این مدرسه توی ایام تعطیلی توش روضه میگرفتند . گفتم که آنزمان حسابی این محل برای خودش برو بیا داشت و خیلی مرتب بود . گفتم که این محل از همان اولش کارش خیلی درست بود . حالا هم الحمدالله خوب است . سه وقت نماز دارد . صبح توی این مسجد نماز [جماعت] دارد و زیارت عاشورا ، شب توی آن مسجد قائمیه نماز ، توی مسجد اعظم هم نماز . حالا هم مثل قدیم است و فرقی نکرده است . از عبادتشان همه چیز مرتب است .
روحی : ماه رمضان ها چطور بود آنزمان ها ؟
آقای گلچین : ماه رمضان ، خب یک خورده صدمه بیشتر می خوردند مردم ، حالا راحت ترند . وسیله نبود . حالا بهتر است برایشان . توی مسجد جمع می شدیم و دعا می خواندیم و حالا هم همینطور است و همه چیز خیلی خوب و مرتب است .
روحی : حاج آقا لطفا بفرمائید ، چه سالی ازدواج کردید ؟
آقای گلچین : دیگر این چیزها را یادمون نمییاد . وقتی از سربازی اومدیم ازدواج کردیم و رفتیم یک مغازه خیابان خواجو گرفتیم . ننه مان ، به اصطلاح حالا، مامانمون گفت که راه دور است و من راضی نیستم که آنجا باشی آنوقت اینجا یک مغازه برامون اجاره کرد ، همینی است که الان تویش هستیم و بعد هم آنرا برایم خریدند . این مغازه بیش از پنجاه ، شصت سال عمر دارد و همیشه هم اسمش «گلچین » بوده .
روحی : به نظرتان زمانهی حالا بهتر است یا قدیم ؟
آقای گلچین : مردم آنزمان بیشتر خوش بودند . گفتم که فکر آب و برق و گاز و تلفن و موبایل و اینها نبودند که مثل حالا باشد . یک ربع ، نیم کیلو گوشت بود و بقیه کیلو نخود و لوبیا ، می پختند و دور هم میخوردند و خوش بودند . فکر جایی و چیزی نبودند . اما حالا همه اش باید فکر کرد مثلاً «سر برج چه کار کنم» . «برج» چه می دانستیم چی چیه ! کسی با برج کاری نداشت . …. حالا هم اشتباه نشود ، برای آنهایی که پول دارند خوب است . منتها آن فقیرها صدمه می خورند . آنهایی که ندارند صدمه می خورند . آنهایی که دارند که هیچی .
روحی : جنس مغازه را آن زمان از کجا میآوردید ؟
آقای گلچین : آن موقع ها از صارمیه می آوردیم و حالا هم از صارمیه می آوریم . مشتری های قدیمی شان هستیم که پدر اندر پدر کارشان همین بوده . مثلا پدرش مرده ، پسرش [جایش] بوده است . حساب و دفترش را داریم هنوز . خیلی مرتب و … ، یک حاج آقا جواد اصفهانی هست که مرتب همه جنسی را برایمان جور میکند . مغازه اش هست توی همان مسجد سید . که هنوز هم تا چیزی بخواهیم ، زنگ می زنیم ، برایمان میآورند .
روحی : حاج آقا چند تا بچه دارید ؟ فرزندان شما درس هم خواندند ؟ مثل خود شما کاسبند ؟
آقای گلچین : بچه چیه ، بچه ها که دیگر بزرگ شده اند . حالا دیگر نوه داریم . سه تا پسر دو تا دختر . بله بچه هایم همه درس خواندند و یکی شان کاسب است و یکی شان اداره ای است و . .. همگی هم دست شان بند [کار ] است.
روحی : یک بار دیگر از شما تشکر می کنم.
آقای گلچین : خداحافظ شما