انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

گرچه شاید مرگ خوش باشد

تجربه‌ی یک روز عکاسی در قطعه کودکان بهشت‌زهرا

در جریان گشت و گذار برای یافتن سوژه عکاسی (به مناسبت ۴۹امین سالگرد تاسیس بهشت زهرای تهران) با قطعه ۳۱، قطعه کودکان آشنا شدم؛ قطعه‌ای کوچک که در ردیف‌های هم عرض به موازات یکدیگر قرار گرفته‌اند و آن درختان استوار است که حائل آن‌ها قرار دارد و این قطعه را به قطعات کوچکتر تقسیم کرده است.

 

در جریان گشت و گذار برای یافتن سوژه عکاسی (به مناسبت ۴۹امین سالگرد تاسیس بهشت زهرای تهران) با قطعه ۳۱، قطعه کودکان آشنا شدم؛ قطعه‌ای کوچک که در ردیف‌های هم عرض به موازات یکدیگر قرار گرفته‌اند و آن درختان استوار است که حائل آن‌ها قرار دارد و این قطعه را به قطعات کوچکتر تقسیم کرده است.

قبرستان‌‎های تاریخی، محلی، روستایی همیشه برایم محیطی پویا تعریف شده بود و همیشه بهشت زهرا را فضایی دردناک شناخته بودم؛ (شاید وسعت زیادش نسبت به گورستان‌های محلی، یکسان سازی قبور و البته تدفین‌های فعال این حس را در من ایجاد کرده بود) به همین دلیل تا به قطعه ۳۱ رسیدم تمام تصورات منفی‌ام شکست. دردناکی امر مرگ همیشه برایم زنده است و شاید همیشه زنده بماند ولی در خاطر دارم حین مستندنگاری لبخندی بر لب داشتم. لبخندی که گاهی آن‌را میگزیدم. گاهی بغض گاهی لبخند؛ رفتار سینوسی همیشگی‌ام تشدید یافته بود و مدام در انحنای این نمودار بالا و پایین میشدم. تناقض پویایی زندگی در عرصه قبرستان وسیع بهشت زهرا برایم کمی غیرقابل تصور بود. در قطعه ۳۱ قبرستان ترسناک نبود، قبرستان تلخ و نفس‌گیر نبود. صدای شیون در گوش‌ها پر نبود، سنگ قبرها یکسان و یک اندازه نبود. حالا کیلومترها از کارخانه مردگــان فاصله داشتم. اینبار فضای قبرستان، مختص بچه‌های قد و نیم قد بود، با بازماندگانی زنده‌تر از قطعات دیگر و رویکردهای متفاوت‌تر نسبت به مرگ.
پدری از دور صدایم کرد؛ردیف آخر قطعه را به تندی طی کردم تا به او رسیدم. در فضای گردهمایی روزانه که به گردهمایی والدین بچه‌ها در مناسبات و روزهای بخصوص آماده شده است، رسیدم؛ با لبخندی که بر لب داشت، ایستاد؛ دست دادیم؛ تعارف کرد تا در کنارش بنشینم؛ نشستم. از من سوالاتی درباره فعالیتم در قبرستان پرسید. در حالیکه بغض ناشی از همان رفتار سینوسی را قورت میدادم تا مانع از سوگواری پدر نباشم، با حوصله جواب دادم.
برایم از قطعه ۳۱ گفت: پسر اینجا واقعا بهشته‌ها؛ واقعاها. همین جایی که الان نشستم غروب قرار به مناسبت روز دختر جشن برگزار بشه. اینجا یه بابابزرگی داره؛ آقا سید و میگم؛ میبینی اونجا وایساده؟ آره همون. بهش میگیم بابابزرگ همه این بچه‌ها؛ همیشه اینجاست؛ میگن بچه‌ش ۱۵، ۲۰ سال پیش همین‌جا دفن شده؛ اینه که مونده اینجا از اون موقع.

آقا سید را صدا زد: آقا سیـــــد بیا؛ سید جـــان؛ سید صدای خوبی هم داره؛ دلمون میگیره برامون میخونه، تدفین داریم برامون میخونه… سید میخونی برامون.
سید آرام آرام به سمت ما آمد، بعد از سلام و احوال پرسی در سکوتی که چند لحظه‌ای بینمان حکم فرما بود نفس عمیقی کشید و شروع به خواندن کرد: ” … روز و شب را میشمارم، میشمارم، میشمارم روز و شب …”
پدری دیگر به جمع‌مان اضافه شد؛ (گویا همدیگر را مدت طولانی بود که میشناختند و بعدتر متوجه شدم خیلی از خانواده‌ها همدیگر را به واسطه همین قطعه می‌شناسند و با هم ارتباط‌‌اند). پدر اول بعد از سلام و احوال پرسی از دومی پرسید: کجا بودی پس؟ عجیبه این وقت اومدی؛ وعده آخر هفته‌ها صبح‌ها نبود مگه؟

پدر دومی در حالی که با دستمال پارچه‌ای عرق روی پیشانی‌اش را پاک می‌کرد، لبخندی زد وگفت: نشد دیگه، درگیر شدم و دیر شد. عوضش الان آبمیوه تگری اوردم بزنیم بر بدن؛
آبمیوه را آورد. پدر اولی من را به سید و پدر دومی معرفی میکند.
پدر دومی با تعجب پرسید: عکاسی از اینجا؟ برای چی واقعاً؟
خودم بنا به تعریف کردن کردم تا لحظه‌ای امکان برقرای ارتباط داشته باشم. نفسی کشیدم تا صدای لرزان ناشی از خجالت؛ گرمازدگی و قبرستان‌گردی‌ام صاف شود وگفتم: اینجا ۴۹ سال که از تولدش میگذره و اومدم تا برای مراسمی به همین مناسبت عکاسی کنم، که در نهایت این تصاویر تبدیل به یک گالری میشه.
پدر دومی که لبخندی از روی تحسین بر من داشت،گفت: چه عجیب! گالری عکس قبرستان در قبرستان! (می‌خندند).
چند لحظه‌ای سکوت برقرار شد؛ پدر اولی رو به دومی گفت: داشتماز این قطعه میگفتم براش. میگفتم چه شانسی اوردیم دخترهامون و اینجا دفن کردیم. اونجا (قطعات جدید) بودم، میپوسید دلم؛ هم خودم هم خانمم. چه شانسی اوردیم خان داداش حکم حکومتی داد(میخندد) و چه خوب که ما هیچ وقت به حکم‌های برادر حق اعتراض نداشتیم؛ انگار اون میدونست که چه فرقی دارن باهم. رو کرد به من و ادامه داد: ببین میدونی مثلا فرقش چیه؟ سری به نشانه این که نمیدانم تکان دادم و ادامه داد: فرقش اینه که مثلا من یه خاطره رو اینجا واسه باباهای دیگه که تعریف میکنم، با ذوق گوش میدن، براشون تکراری نیست و کیف میکنن خودشونم، ولی حتی فک و فامیل هم با اینکه شاید از روی ترحم گوش کنن ولی نمیشه براشون چیزی تعریف کرد. ذوق نمیکنن.
در دلم گفتم، برقراری یک رابطه موثر به واسطه یک رویداد، یا شاید چیزی که ما آن‌را همزاد پنداری نامیده‌ایم.
پدر دومی به پدر اولی نگاهی انداخت و خاطره‌ای از دختر دومش تعریف کرد. حافظه‌ام برای بیان مستند دقیق آن یاری نمیکند. همگی با خاطره‌ی پدر اولی، لبخندی بر لبانمان نشست. پدر اولی به دومی گفت: تو چرا یکی دیگه نمی‌آری؟
لبخندی که از ابتدا بر لب پدر دومی بود محو شد و گفت: نمیشه که بابا! سخته من هنوزم … (بغض میکند).
پدر اولی به دومی گفت: نمیدونم چیه؟ اره نمیدونی چه معجزه‌ای میکنه. درسته جای قبلی رو نمیگیره هیچوقت؛ ولی واقعا آروم میشی.
پدر دومی بلند شد پیراهنش را مرتب کرد و گفت: هیچی آتیش اون داغ و خاموش نمیکنه؛ همیشه روشن؛ ولی شایدم تو درست میگی. من برم آبمیوه بیارم.

چند لحظه بعد پدر اول هم بلند شد و گفت: آقا فرشید بیا صدات کردم برای اینکه از دخترم عکس بگیری؛ اینهمه حرف زدیم وقتتم گرفتم. پاشو بریم یه عکس بگیریم.
بعد از مسافت کوتاهی به سنگ قبر دخترک رسیدیم؛ گفت: ببین اینجا پر از داستان، پر از حرف، اینجا اصلا پر از مقاله و گزارش و گالری و … نه؟
به نشانه تایید سری تکان دادم. این دخترکم بود؛ حالش خوب، جاش هم خوب، امروز هم روز دختر؛ اومدم براش جشن بگیرم. واقعیت اینجا هرکی مدل خودش سوگواری میکنه؛ یکی مرثیه پخش میکنه، یکی تولد میگیره و کیک میاره، یکی … هرکی به مدل خودش. متوجه‌ای چی میگم دیگه؟ لکنت ذاتی‌ام در مواقعی که ظرفیت ذهنم تمام شده است مانع از به زبان آوردن هر لغتی می‌شود، پس سرم را به نشانه تایید تکان دادم.
سکوتی برقرار شد. لبخندی که از لبانش حذف نمیشد باز هم توجه‌ام را به خودش جلب کرد؛ نمیدانم عادت همیشگی بود یا واقعاً حال ویژه‌ای داشت؛ ولی دوام نیاورد و بغضش ترکید. مثل تمام کسانی که مرگ را پذیرفته‌اند ولی طبق معمول همیشگی ظرفیت ذهنشان تمام میشود. گویا رفتار سیسنوسی که خاص خودم میدانستم را در دیگری یافته بودم. مغلوب و درمانده دستی بر شانه‌ش گذاشتم، فاتحه‌ای خواندم و آن‌جا را ترک کردم.
در آن گرمای شدید که دیگر نفس برایم باقی نگذاشته بود به سرعت به طرف ماشین میرفتم تا قبل از غروب، قطعات جدید را نیز مستند کنم. خانمی از دور صدایم زد؛ “آقــــا… آقـــا…”
به تندی به طرفش رفتم تا سوژه پیشنهادی‌اش را مستند کنم. دختر بچه‌ای کنار مادرش ایستاده بود که حالا که نزدیکتر شده‌ام بهتر آن را می‌دیدم؛ مادر که دستپاچه شده بود از من درخواست کرد که از پسر و دخترش باهمدیگر عکس بگیرم. چه درخواست عجیبی…! بهت زده و دستپاچه‌تر از مادر، گفتم “بله، بله، چراکه نه…” مقابل سنگ قبر و دختربچه زانو زدم و آماده عکاسی شدم؛ مادر به دخترک گفت:” داداشی رو بغل کن عزیزم” دخترک سنگ قبر ایستاده داداشی را بغل کرد و عکس ثبت شد.
چندی بعد از ارائه تصاویر در شبکه‌های مجازی، گالری بهشت زهرا و … دوستان، همکاران، و برخی از کارمندان سازمان بهشت زهرا که در گالری حضور داشتند به من میگفتند “چه دلی داری تو پسر”، ” من که ۱۰ سال اینجا کار میکنم، چند سالی هست که نتونستم اونجا برم، خیلی دردناک…”، ” چه تلخ…”، و … ولی آنطور که میگفتند نبود، تلخ بود و قبول که مرگ عزیز آن‌هم کودک چند ساله تلخ است، اما این تلخی که عنوان میشد، خاص قطعات جدید بود. آن‌جا، قطعه ۳۱، که من ایستاده بودم،”شایـــد مــرگ خــوش بــاشد”.