«کجا میروی سرلپه»، قصهای از برزیل، به روایت آنتونیتا دیازده مورائس، ترجمه رضا سید حسینی
سرلپه»، سنجاب کوچکی است که همه برزیلیهای کهنسال او را میشناسند. همه مادر بزرگها و پدر بزرگها، همراه با جدّ پدری و مادریِ خود، با این سنجاب کوچک، آشناییِ قوم و خویشی دارند. چون او در گوشه میلیونها عالمِ خیال و رویای برزیلیِ سالمند زندگی کرده است. و همین واقعیت به خودی خود کافیست تا به شخصیت نمادین این سنجاب کوچولو اهمیت دهیم و برای شناساییاش لحظاتی را با او بگذرانیم تا افتخار آشناییاش نصیبمان شود. قصه او، حکایت از موقعیتی ساده و در عین حال چند ساحتی دارد. درست مثل زندگی و تجربهای که از آن داریم.
نوشتههای مرتبط
یکی بود، یکی نبود. در یکی از روزهای قشنگ «سرلپه»، به قصد جمع کردن میوههای خشک، از خانه بیرون میرود و دیگر باز نمیگردد. این «جستجوی میوه خشک» نبود که او را از خانه دور کرد، اتفاقا آنها را در همان نزدیکی خانهشان پیدا میکند، اما با دیدن میوههای تازهای که آنسوتر بر شاخههای درختان میبیند، و رفتن به سمت آنها، او را از خانه دور میکند. چرا که از آن پس ماجراهایی رخ میدهند که باعث میشوند، سرلپه تمام زندگیاش دور از خانه و خانوادهاش به سر برد. آنتونیتا دیازده مورائسِ برزیلی، که خود این قصه را از برزیلیهای کهنسال شنیده، آنرا اینطور روایت میکند:
“پدرش از یکسو به جستجوی او رفت و مادرش از سوی دیگر. آنها جنگل را زیر پا گذاشتند اما او را پیدا نکردند. او به جستجوی میوه خشک رفته بود، اما وقتی از دور درختان دیگری را پربار از میوه دید، جلوتر و جلوتر رفت… در بازگشت به یک «کوآتی» (حیوان پستاندار کوچکی) برخورد که از او پرسید:
ـ کجا میروی سرلپه؟
ـ به خانهام میروم.
ـ یک دقیقه صبر کن. آیا تا حالا دو مار را دیدهای که مشغول خوردن همدیگر باشند؟
سرلپه، در عمرش چنین چیزی ندیده بود و کوآتی از او دعوت کرد که همراهش برود. در همان نزدیکی بود. واقعاً دیدنی بود، اما تمامی نداشت. سرلپه مارها را نگاه میکرد که همدیگر را میبلعیدند تا وقتی که از هیچکدام اثری باقی نماند! کواتی به راه خودش رفت و سرلپه میخواست به خانه خودش برگردد که خارپشتی که از آنجا میگذشت پرسید:
ـ به کجا میروی سرلپه؟
ـ به خانهام میروم.
ـ یک دقیقه صبر کن و کمکم کن. من باید این سبد را برای زنم ببرم و سنگین است” (صص ۹۳ ـ ۹۴).
خلاصه قصهای که مورائس تعریف میکند، بدین شرح است که سرلپه به خارپشت کمک میکند و شام را هم با خانواده او میخورد و چون دیر شده بود، شب را هم همانجا میگذراند، روز بعد وقتی میخواهد به خانهاش برگردد، لاکپشت کوچکی را میبیند که از او برای بیرون آوردن پدرش از زیر تنه درخت کمک میخواهد. سنجاب کوچک قصه، به او هم در بیرون آوردن پدرش کمک میکند. اما دوباره درست وقتی میخواست مسیر خانهاش را در پیش بگیرد، مورچه خوار کوچکی را میبیند که از او دعوت میکند تا به اتفاق برای خوردن کندوی عسل سراغ درختی بروند. وقتی کندوی عسل را میبینند، مورچهخوار که ظاهراً همسن و سال سرلپه بود از او میخواهد که از تنه درخت بالا برود و کندو را پایین بیندازد تا بعد با هم در خوردنش سهیم شوند. سرلپه هم قبول میکند ولی به محض آنکه کندو را از درخت جدا میکند، مورچهخوار خوشحال و خندان از کلکی که به سرلپه زده است، به تنهایی مشغول خوردن آن میشود و سرلپه را با زنبوران وحشی که او را دوره کرده بودند تنها میگذارد. ظاهراً سنجابِ کوچولو و بینوا از وحشت نیش زنبورها آنقدر میدود که به کلی از مسیر خانهاش دور میشود. در بین راه به دستهای از میمونهای کوچک برمیخورد که در حال رفتن به تماشای نخل آبی بودند. از او هم دعوت میکنند و سرلپه هم هر چند به آنها هم مثل بقیه میگوید که میخواهد به خانهاش بازگردد اما باز مثل همیشه فوراً دعوتشان را میپذیرد:
” ـ خیلی وقت میبرد؟
ـ نه، فوراً برمیگردیم، همین نزدیکیهاست.
ـ باشد، میآیم”(ص ۹۷).
بدین ترتیب به میمونها میپیوندد و همه خندان و جست و خیزکنان به جستجوی نخل آبی به راه افتادند. مدتها بود که سرلپه از خانهاش خارج شده بود و از سمتی به سمت دیگر میرفت، و در همین حال بزرگ و بزرگتر میشد اما خود متوجه نبود که بزرگ شده است و دیگر یک سنجاب بالغ است. گویا با این تصور که هنوز هم چون گذشته است، میخواست که وقتش را مثل سابق به خنده و بازی بگذراند، و قصه میگوید: ” اما دیگر مثل سابق از بازی لذت نمیبرد” و گاهی خسته هم میشد.
روزی آنها نخل آبی را پیدا کردند که ستون یکی از گوشههای آسمان بود. همه میمونها از تنه آن شروع به بالا رفتن کردند، اما اینطور که مورائس تعریف میکند، سرلپه دچار درد غربت بود و دلش میخواست که به خانهاش برگردد. اما او یک مسئله بسیار بزرگ داشت، چون نمیدانست که راه خانهاش از کدام طرف است. … هیچکس نمیدانست. سرانجام روزی به لاک پشتی برخورد. ماجرا را تا به آخر قصه عیناً از کتاب میآوریم:
“ـ سلام لاک پشت. آیا میدانی که خانه من کدام طرف است. لاک پشت او را به دقت نگاه کرد و گفت: ـ آیا تو «سرلپه» نیستی که مدتها پیش پدر مرا کمک کردی…؟ سرلپه جواب داد: ـ بله خودم هستم. ولی آن لاک پشت نمیتواند پدر تو باشد. چون که پسر آن لاک پشت خیلی کوچک بود و تو لاکپشت بزرگی هستی.
ـ خودمم «سرلپه»! از آن روزی که تو از اینجا عبور کردی، سالها میگذرد….
سرلپه چنان دچار هیجان شده بود که نتوانست جواب بدهد. دوان دوان به راه افتاد تا هر چه زودتر به خانهاش برسد. اما فوراً احساس خستگی میکرد. داشت استراحت میکرد که مورچهخوار پیری را دید…. به سرلپه گفت، مثل اینکه من تو را میشناسم. تو «سرلپه» نیستی؟ خوب! مرا به خاطر میآوری؟ من همان مورچه خواری هستم که …؛ حالا خیلی از آن زمان میگذرد! ما هر دو بچه بودیم و حالا پیر شدهایم…. سرلپه نمیخواست هیچ چیزی بشنود….چند متر دورتر خارپشتی میبیند. ـ [رو به او] ـ چطوری دوست من خارپشت؟ مثل اینکه همین دیروز بود که کمکت کردم تا یک سبد را به خانهات ببری. یادت میآید؟ خارپشت ایستاد. بعد او را خوب نگاه کرد و جواب داد: ـ تو هستی «سرلپه»؟ آنکه کمکش کردی پدرم بود، من این داستان را از زبان او شنیده بودم. اما حالا او مرده است. … ـ بیچاره! او دوست من بود. آیا تو میدانی که خانه من کجاست؟ سرلپه به جانبی که او نشان داده بود رفت. دیگر خیلی آهسته راه میرفت. و بالاخره به خانهاش رسید. سنجابهای کوچک زیادی دم در بازی میکردند. از آنها پرسید: ـ پدر و مادر «سرلپه» اینجا زندگی میکنند؟
آنکه سنش از همه بیشتر بود جواب داد: ـ آه ! همان که برای جمع کردن میوه خشک رفت و دیگر برنگشت؟ و بعد هم کوچولوها با هم صدا زدند: ـ پاپا، پاپا، اینجا یک سنجاب پیر هست که میخواهد با تو حرف بزند! … پدر کوچولوها که بیرون آمده بود … با دیدن او فریاد زد: ـ سرلپه! تو برادر بزرگ منی. بیا تو، اینجا خانه خودت است. «سرلپه» با بدگمانی گفت: برادر؟ من اصلا برادر نداشتم. پدر بچهها توضیح داد، ما ده برادر هستیم. ـ ….تو برادر بزرگ ما بودی. برای جمع کردن میوه خشک بیرون رفتی و دیگر برنگشتی. همه فکر میکردند که تو مردهای.
ـ من نمردهام. حالا برگشتهام. «سرلپه» دم در خانه نشست و به فکر فرو رفت: ـ آیا من واقعاً برگشتهام؟ همه چیز عوض شده است. هیچ چیز دیگر مثل سابق نیست و بعد رو به داخل منزل کرد و فریاد زد:
ـ برادر، من میروم همین نزدیکی قدری میوه خشک جمع کنم.
ـ زود برگرد «سرلپه» هوا تاریک میشود.
سرلپه به راه افتاد. قدری میوه خشک جمع کرد، اما وقتی دورتر درختان دیگری را پر بار از میوه دید، جلوتر و جلوتر رفت. بعد به یک «کواتی» برخورد که از او پرسید:
ـ سرلپه آیا تا حال دو مار را دیدهای که مشغول خوردن همدیگر باشند؟
آری. «سرلپه» قبلا این منظره را دیده بود، اما چون در همان نزدیکی ها بود، رفت که برای بار دوم ببیند. خیلی جالب بود و سرلپه ایستاد و مشغول تماشای دو ماری شد که همدیگر را میبلعیدند تا اینکه هیچ چیزی به جا نماند. سرلپه میخواست به خانهاش برگردد، اما در این لحظه، «ایگوانی» یک سوسمار بزرگ که از آنجا میگذشت از او پرسید: ـ کجا میروی سرلپه؟…. در همین نزدیکی … ـ کجا؟ … کجا؟ …. “(صص۹۸ ـ ۱۰۰).
***************************
اینکه تأویل و تفسیر چنین قصهای از کجا آغاز شود، به اندازه دیدن گستردگیِ تنوع ساحت تفسیری آن اهمیت ندارد. زیرا چنانچه پیداست در قصه «سرلپه»، نگاه و طبعِ دنیا دیده و یا به قولی سرد و گرم چشیدهای، دستاندر کار است که مانع هرگونه تأویل و تفسیر تک ساحتی میشود. و احتمالاً کواتی (در مقام حیوانی که فرهنگ محلی قصه را نمایندگیمیکند) به عنوان نشانه خردِ پیر (و اهل استعاره و تمثیل) فرهنگِ برزیل که قصه را هدایت میکند، به سرلپه که مخاطبان را نمایندگی میکند، میگوید، نگاه کن این مارهایی که در حال بلعیدن یکدیگرند، همانا«روز و شب»ی هستند که با بلعیدن و محو یکدیگر، عمر شما را میبلعند.
عمری که ظاهراً در قصه «سرلپه» گذرِ آن برای خود او قابل درک نیست و به همین دلیل هیچ اطلاعی از آن ندارد. فقط گاهی احساس میکند، قدرت جسمانیاش تحلیل رفته و یا حس میکند چندان رغبتی به برخی از بازیها ندارد. فقط همین. میگوییم «فقط همین» زیرا ظاهراً هیچکدام از اینها، فینفسه به معنای درکِ مفهوم «پیری» نیست. و به همین دلیل هم تا پایان قصه، «سرلپه» پیری خود را در نمییابد.
در حالیکه این لاکپشت و یا خارپشت و یا مورچهخوار هستند که به قول سارتر، «پیری او را میبینند» و میخواهند واقعیتاش را به او بفهمانند. شاید به این دلیل که «سرلپه» نه با «پیری»اش زندگی کرده و نه با آن سه موجود؛ زیرا هر سه آنها با «خانواده» همان چیزی که به عنوان نماینده جامعه «پیری» و «جوانی» و موقعیتهای نقشیِ هر کدام را طبقهبندی میکنند، زندگی کردهاند، و سرلپه نه! (همان بحث اساسیای که جامعهشناسی و فلسفه هر کدام به نوعی تلاشهایی برای درک آن کردهاند ـ به عنوان نمونه، الیاس و سارترـ ، و ما هم پیشتر سعی کرده بودیم تجربه کوچکی از پرداختن به این مسئله داشته باشیم).
از سوی دیگر خردِ پیری که در پس قصه ما را به تأمل فرا میخواند، «سرلپه» را در موقعیتهای متعددی نشان میدهد که هر کدام از ما میتواند یا بخشی یا تمامیِ آنها را تجربه کرده باشد: بازیگوشی، تمایل به کمک و همیاری به دیگران، ساده دلی و فریبخوردگی، و بالاخره احساس تنهایی (غم غربت)؛ اما مواجهه سرلپه با چنین تجربیاتی این پرسش را پیش میکشد که آیا قصد قصه این است که ما را متوجه این مسئله کند که هر کدام از این موقعیتها متعلق به سن و دورهایست که اگر آنرا تشخیص ندهیم، عمرمان به غفلت گذشته است؟!
خوشبختانه در قصه چیزی وجود ندارد که بخواهد این استنتاج را پیش ببرد و آنرا بر تارک تأویلهای دیگری که در صدد تحکیم نظم موجودند، بنشاند. به همین دلیل، ساختار حکیمانه و حتا شالودهشکنانه قصه امکان ورود نوع دیگری از تأویل و تفسیر را باز میگذارد. زیرا چنانچه خواهیم دید نشانههایی دالِ بر برهم زدن چارچوبِ هدایتگرایانه سلوکِ معتبر در قلمروهای رسمی وجود دارد که جهت پرورش نحوهای از زندگی رام و مطیع به کار گرفته میشود. و به نظر میرسد قصه سرلپه میتواند بلا به جان این نحوه درک اندازد. آنهم از نوع کاریترین بلا: «شک و تردید» نسبت به واقعیت ذهنی «بودنی» که دیگران بر آن اصرار دارند. همین شک و تردید است که به مثابه دَری، به روی سرلپه گشوده میشود. و او را فراتر از موقعیتِ روزمره مبتنی بر نظمی قرار میدهد که (از سوی خانواده و جامعه) بر تناقض «بودن و زمان» (که «مارهای کوآتی» رازش را بر سرلپه آشکار کردهاند) سرپوش گذارده میشود؛ به اتفاق لحظه تردید را بار دیگر میخوانیم:
“سرلپه دم در خانه نشست و به فکر فرو رفت: ـ آیا من واقعاً برگشتهام؟ همه چیز عوض شده است. هیچ چیز دیگر مثل سابق نیست…. و بعد رو به داخل منزل کرد و فریاد زد: ـ برادر، من میروم همین نزدیکی قدری میوه خشک جمع کنم….” (ص ۱۰۰).
سرلپه، از رازی پرده برمیگیرد که عمریست، فلسفه و زبان را به حیرت، و عاجز از تبیین آن واداشته است… آخر چگونه میشود «برگشته» باشد، وقتی دیگر هیچ چیز مثل «سابق» نیست….؛ مگر آنکه «عمل و مکان برگشتن» را به «خانه» آنهم در نهایت بیحرمتی بدان، یعنی در مفهوم مشتی تیر و تخته و یا گچ و آجر تنزل دهیم……. !
باری، خِرَدِ پیری که قصه «سرلپه» را با فروتنی پنهانی راهبر است (مسلماً «پیر» در مفهوم حافظانه آن)، به کمک «تکرارِ» طرح بیرونشدگیِ سرلپه از خط قرمزِ دایره زندگیِ روزمره، و همچنین پاسخ «آریِ» سرلپه به این طرح (در معنای پذیرش غرق شدن در شگفتیهای زندگی در عمر کوتاهی که روزها و شبهایش نرم و آرام در حال بلعیدنِ یکدیگرند که از قضا همین بلعیدگی، برملا کننده پارادوکسِ گریزناپذیر «بودن و زمان»اند)، در حقیقت «سرلپه» را به عنوان «موجودِ» حامل چنین تناقض پنهانی، فراتر از تکرارِ «روزمرگیِ دروغی بزرگ» قرار میدهد؛ دروغی که سرلپه با شک به آن ناخودآگاه تصمیم به ترکاش میگیرد. ترک روزمرگیای که بیشباهت به «فریب خوردگی» آدم و حوّا و راندهشدن از بهشتی فارغ از «تجربه» و حتا احساس دلتنگی و غم غربت برای آن نیست…..
اصفهان ـ آبان ۱۳۹۰
پس از متن:
قصه «سرلپه»، از مجموعه «قصههایی از نویسندگان بزرگ برای نوجوانان» گرفته شده است . این کتاب را شادروان رضا سید حسینی ترجمه کردهاند و انتشارات ناهید آنرا در سال ۱۳۸۹ در چاپ ششم منتشر کرده است.