انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

گاهی از ماشینت پیاده شو

روز جمعه قرار بود به دیدار دوستی بروم که تازه از خارج از کشور برگشته بود، در پی خرید هدیه ای بودم که باخبر شدم یکی از دوستان قدیمی در سوگ عزیزی نشسته و مراسم یادبودی را روز جمعه در شهر ری برگزار می کند؛ به ناچار به دوست از خارج برگشته اطلاع دادم که نمی توانم به دیدارش بیایم و قرارمان را به روز دیگری موکول کردم و آماده رفتن به مراسم ترحیم شدم.

به دلیل عدم آشنایی با شهر ری ترجیح دادم به جای اتومبیل با مترو بروم. هم در بعد از ظهر جمعه از گرمای هوا به دلیل خنکی مطبوع مترو بهره می بردم و هم سریعتر می رسیدم و باقی مسیر را تا مسجد با تاکسی می پیمودم.

از مترو آزادی تا دروازه دولت جمعیت فشرده ای در واگن های مترو متراکم بود. اما چهره ها به چهره های هر روزه مترو که مملو از کارمند و کاسب جرء و کارگر بودند نمی مانست. با نگاه دقیقتر می توانستم چهره های مهاجرین روستایی و شهرستانی و حتی تبعه های افغانی را ببینم که بعد از ظهر یک روز تعطیل را برای هواخوری به قسمت های دیگر شهر می روند. اما داخل مترو بازار مکاره عجیبی بود و لحظه به لحظه با صدای دستفروشانی که اجناسشان را روی دست عرضه می کردند، مواجه بودم.

با پیاده شدن از ایستگاه دروازه دولت و تعویض خط، سوار مترو کهریزک شدم تا در ایستگاه شهر ری پیاده شوم. واگن های این خط هم در روز جمعه بعد از ظهر شلوغ بود اما بازار مکاره دستفروشان این خط مترو بیشتر از خط قبلی به چشم می خورد. صدای بلند دستفروشان برای عرضه کالای خود لحظه ای قطع نمی شد به طوری که صدای ریل قطار تحت الشعاع صدای دستفروشان قرار داشت. از سویی، حرکت دستفروشان در واگن مترو به کسانی که همچون من ایستاده بودم، برخورد تنه یا شانه ها یا لگد کردن کفش بود تا از کنارمان رد شوند.

در این خط مترو که به سوی جنوب تهران در حرکت بود چهره ها فقیر تر بود و حضور تعداد افغان ها قابل تشخیص بیشتری بود. با رسیدن به ایستگاه شهر ری از قطار پیاده شده و با پرسیدن آدرس مسجد مورد نظر متوجه شدم که باید از طریق سواری های خطی به میدان اصلی شهر ری بروم.

سالها بود که به شهر ری نرفته بودم و از این شهر خاطرات مبهمی در ذهنم بود. خاطراتی از سالهای گذشته که درون تاکسی به سرعت در ذهنم مرور شد. خاطراتی از رفتن پای پیاده با پدر مرحومم از تهران به حرم عبدالعظیم و خوردن فرنی در بازار آن و خاطره گویی پدرم از ماشین دودو یا اولین قطار دودی بین شهری تهران به شهر ری، خاطره رفتن به حرم با برخی اقواممان که از اصفهان به تهران می آمدند و خرید سوغاتی از بازار آن و… تاکسی خطی از خیاباهای قدیمی که گذشت وارد خیابان اصلی که منتهی به میدان اصلی شهر می شود، شد. اینجا بود که خیابان اصلی را شناختم؛ همان خیابانی که به میدان اصلی وصل می شد و بقیه راه را تا بازار و حرم عبذالعظیم باید پیاده پیمود.

راننده تاکسی آدرس مسجدی را که می خواستم بروم با اشاره دست نشانم داد. می بایست به سمت خیابانی که در شرق قرار داشت و به نام ۲۴ متری بود، بروم و بعد از طی مسافتی به کنار ساختمان سازمان آب می رسیدم که در انتهای کوچه مجاورش، مسجد مورد نظر قرار داشت.

در طی مسیر چهره مغازه های شهر تناقض آشکاری را نشان می داد. از مغازه های لوکس تا دست فروشان کنار خیابانی همه در راسته خیابان به شکل مسالمت آمیزی مشغول فروش اجناس خود بودند. از خیابان اصلی که وارد کوچه منتهی به مسجد شدم شکل خانه های کلنگی قدیمی در کنار آپارتمانهای کوچک تازه ساز دگرگونی بافت کوچه را به سرعت نمایان ساخت. دوطرف کوچه مملو از پارک اتومبیل بود به طوری که اتومبیل های عبوری با احتیاط حرکت می کردند. این ازدحام اتومبیل ها بخشی مربوط به افرادی بود که به مجلس ترحیم آمده بودند. در کوچه مغازه های کوچکی هم وجود داشت از جمله یک مغازه سبزی فروشی که دو نوجوان فروشنده آن زبان و چهره افغانی داشتند.

با اتمام مراسم ترحیم با دوست دیگری که رشته تاریخ خوانده بود و چند سالی او را ندیده بودم هم کلام شدیم و چون او هم مثل من اتومبیل نیاورده بود تصمیم گرفتیم به اتفاق با مترو به تهران بازگردیم. با این توصیف که او با محله های شهر ری آشنایی داشت. ماجرای خاطراتم از شهر ری و مشاهداتم در طول راه را که گفتم به اشتیاقم در مورد محله های شهر ری پی برد. از این رو از مسیر کوچه پس کوچه هایی رفتیم که به پیاده راه حرم تا میدان اصلی طی می شد. در کوچه ها فقر محلات و آلودگی محیط زیستی کوچه ها بشدت عیان بود. در جایی تعدادی از بچه های نوجوان با توپ پلاستیکی بازی می کردند که توجهم به چند مرد میانسال جلب شد؛ آنها در کنار بازی این نوجوانان با تن پوشهایی ژولیده مشغول استعمال مواد مخدر بودند.

به پیاده راه اصل که رسیدیم بیشتر کسانی که به سمت حرم در حرکت بودند خانواده های پر اولاد افغان بود. در این پیاده راه نیز مغازه ها در کنار دستفروشها به فروش اجناس خود مشغول بودند. این بار با استفاده از اتوبوس به سوی پایانه مترو روان شدیم و از طریق خط مترو شهر ری – تجریش سوی مقصدمان رفتیم.

در طول این رفت و برگشت به مراسم ترحیم که حدود چهار ساعت زمان برد، مشاهده مسافران مترو در بعد از ظهر یک روز تعطیل(جمعه) و مشاهده بافت شهری یک منطقه مسکونی و مذهبی نزدیک تهران به عنوان پایتخت کشور، نشان از توسعه ناهمگون تهران و عدم توسعه مناطق حاشیه ای پایتخت دارد.

شاید اگر با اتومبیل خود به این مراسم ترحیم می رفتم مشاهدات فوق برایم میسر نمی شد، اما استفاده از مترو و حضور به عنوان یک مشاهده گر در درون بافت بخش محدودی از محلات شهر ری، واقعیاتی را آشکار نمود که جز از طریق مشاهده و نگارش آن، از طریق دیگری میسر نبود. از این روست که «باید گاهی از ماشین خود پیاده شد» و مسائل و مشکلات محیط اطراف را به خوبی دید.