اوندین دبره، برگردان آریا نوری
چهار دانشآموز در یک روز سرد پاییزی در خیابان قدم میزنند. هیچچیزی آنها را از سایر دانشآموزانی که از مدرسه خارج میشوند، متمایز نمیکند. راعد، هادی، مایا و محمد (که دوقلو هستند) پانزده روز پیش با والدینشان نرم و ایسام، اواسط شب وارد منطقهی بیست پاریس شدهاند. این خانواده ماهها پیش، با چمدانهایی پر، اواسط شب، یک دنیا زندگی و خاطره را پشت سرخود گذاشته و سوریه را به مقصد فرانسه ترک کردهاند. در حال حاضر خانهی خیلی کوچکی با یک اتاقخواب در اختیاردارند، زندگیای برای ساختن و آیندهای برای شکل دادن…
نوشتههای مرتبط
در حال حاضر بیش از هزار دانشآموز متعلق به خانوادههای مهاجر در آکادمی پاریس مشغول تحصیل هستند. راعد و هادی به کالژ ژان پرین میروند که در مرکز شهر واقعشده و دو فرزند کوچکتر به مدرسهی ابتدایی کلوس، درست در کنار آن. در مدرسهی ابتدایی، دوقلوها همهی نگاهها را به خود جلب میکنند. این دختر و پسر شباهت بینظیری به هم دارند، هر ۲ مویشان بلوطی است، چشمانی درخشان دارند و همهچیز را به شوخی میگیرند. خانوادهی آنها متحد و خوشبخت است، کودکان هم بازیگوش و هم درسخوان. چطور ممکن است کسی با دیدن آنها حتی تصور کند که ۴ سال جنگ را پشت سر گذاشتهاند؟
سسیل کاژا که عضو لیگ معلمان پاریس ، مسئولیت رسیدگی به وضعیت پناهندگان لوی لومیر را عهدهدار است. وی اعتقاد دارد با ورود به کشور جدید، کودکان خیلی سریع وضعیت سابق خود را به دست آورده و به زندگی در آنجا عادت میکنند:«ما از آنها در مورد زندگی قبلیشان سؤال نمیکنیم و میخواهیم به زندگی جدیدشان برسند.»راعد، با صورتی لاغر و موهایی که بهدقت و مرتب کنار زدهشده، در مورد زندگی جدید خود میگوید:«بهترین چیزی که اینجا در اختیار دانش آموزان قرار میگیرد صلح است و اینکه ما هر هفته آنها را میبریم استخر. در سوریه از این خبرها نبود.» اگر بخواهیم از روی ظاهر وی قضاوت کنیم، دهساله به نظر میرسد، درحالیکه در واقعیت پانزده سال دارد.
شروعی دوباره از صفر
مایا و محمد خیلی سریع وارد مدرسه شدند. مادر آنها در سوریه معلم بود و از اهمیت مدرسه بهخوبی اطلاع دارد: «من میخواهم فرزندانم آموزش را ادامه دهند، حتی باوجوداینکه یادگرفتن زبان جدید سخت است. در ضمن آنها دائماً از معلمشان، لوسی، صحبت میکند. او خیلی خوب بادانش آموزان رفتار میکند.» نرم روی زمین نشسته و بچهها روی پاهایش هستند. او روسریای به سر دارد که موهایش را پنهان میکند.
کلاسی که دوقلوها به آن میروند، مخصوص دانشآموزانی است که فرانسه بلد نیستند. دانشآموزانی با چندین سطح در کلاس حضور دارند. این مسئله اصلاً محمد را اذیت نمیکند، تنها مسئلهی آزاردهنده برای او این است که در نهارخوری مدرسه، تنها حقدارند یکتکه نان با نهارشان بخورند. مایا به حرف محمد میخندد، ولی اوایل نهار خوردن در مدرسه برای او هم دشوار بود. مادرشان میگوید که در مدرسه دانشآموز سیاهپوستی وجود نداشت و فرزندانش از اینکه در کلاس درس، همکلاسیهای سیاهپوست داشتند، خیلی تعجب کرده بودند.
مترجم مدرسه، رینا که او هم اصل سوریه است، توضیح میدهد: «سوریه و در حالتی خاصتر دمشق، مثل یک حباب بود. افراد خارجی در آنجا وجود ندارد و بهخصوص در مدارس همهی دانش آموزان سوری هستند.» مایا اما کمکم به فضای جدید کلاسش عادت کرده، کلاسی که در آن دانشآموزانی از مالی، روسیه، چین، الجزایر و … حضور دارند.
هادی و راعد هم در کلاسی مخصوص دانش آموزان خارجی درس میخوانند، در کالج سن پرن. آنها هرروز پیاده به مدرسه میروند. معلم فرانسهی آنها دورین سامه توکه است. این زن جوان قبلاً زبان و ادبیات فرانسه را به دانش آموزان معمولی درس میداده است: «باوجوداینکه من در مدارس مناطق محروم هم تدریس کردهام و تجربهی زیادی دارم، ولی درس دادن در این کلاس چالش بزرگی محسوب میشود. نهتنها باید با خود دانش آموزان، بلکه باید با خانوادههایشان هم آشنا شد، البته اگر خانوادهای داشته باشند. باید تاریخچهی خانوادگیشان را هم فراگرفت.»
در کلاسی که او درس میدهد حداقل از شش ملیت مختلف دانشآموز حضور دارد و هیچ مترجمی هم نیست. همهی کارها بهوسیلهی پیوندی که معلم با دانش آموزانش شکل میدهد صورت میگیرد: عکس، حرکات دست و صورت، کارتون و … بهاینترتیب دانش آموزان کمکم حرفهای معلم خود را متوجه میشوند. معلم در این کلاسها باید بتواند با فرهنگهای مختلف دانش آموزان بهخوبی کنار بیاید و اجازه ندهد این امر به مانعی سر راهش تبدیل شود. زیدان، دختر مصری ۱۲ ساله، بعضی موقع ها به دو دانشآموز سوریهای که متوجه حرفهای معلم نمیشوند کمک میکند و برخی لغات را برایشان ترجمه میکند. معلمشان میگوید: «هادی و راعد دانش آموزان بااستعدادی هستند و مشخص است که قبلاً مدرسهرفته بودند.»
رعام، دختر زیباروی ۱۴ ساله، به همراه برادر ۱۳ سالهی خود، فادی، درست همزمان با هادی و راعد به مدرسه واردشدهاند. روی صورت آنها هنوز هم آثار روانی جنگ به چشم میخورد. یک روز در کلاس درس، زمانی که معلم از او در مورد رنگ آبی چشمانش سؤال کرده بود، بهآرامی شروع کرد به گریه کردن.
«من اصلاً نفهمیدم چرا او خیلی ناگهانی زیر گریه زد، فکر میکنم سؤال من چیزی را در وجود او زنده کرد. این بچهها شاید هم در ظاهر نشان ندهند، ولی آثار روانی جنگ را همراه خوددارند. همین دیروز مجبور شدم آنها را در حیاط از هم جدا کنم. فکر کنم رعام چیز بدی در مورد مادر هادی و راعد گفته بود و آنها باهم درگیر شده بودند. با چنان خشونتی همدیگر را میزدند که من تعجب کرده بودم. حتی باوجوداینکه همهچیز اکثراً آرام است، ولی با کوچکترین چیزی ممکن است درگیر شوند.»
در مرکز لویی لومیر، هر یکشنبه، پانزده دانشآموز سوری، در کنار معلم مصری خود، کلاس رقص دارند. در آن کلاس لازم نیست کسی زبان بلد باشد یا از گذشتهاش صحبت کند، فقط کافی است احساس آرامش و راحتی کند و با سایرین وقت بگذراند.
در مدرسه، همه میخواهند به من کمک کنند
در لوآر نیز دانش آموزان عراقی و سوری یکبار دیگر به مدرسه میروند. نریم دوازدهساله است، چشمانی سیاه و موهایی مجعد دارد. او ماه دسامبر سال ۲۰۱۴، به همراه خانوادهاش، از حلب به فرانسه آمده است. این دختر نوجوان استعداد بینظیری در درس دارد و خیلی سریع دارد جلو میرود. مادرش در این مورد میگوید: «او روز اول گریه کرد، روز دوم آرام بود و روز سوم میخندید.»
نریم در سوریه قهرمان شنای مدرسه بود و خیلی خوب انگلیسی صحبت میکند، او تکفرزند خانوادهاش است. خانوادهای که به طبقهی متوسط حلب تعلق داشته و به تحصیل فرزندشان اهمیت خاصی میدهند. او در مورد زندگی جدیدش میگوید: «در مدرسه همه میخواهند به من کمک کنند، من روزی سه ساعت کلاس زباندارم و چیزهای خیلی زیادی در آن یاد میگیرم. دوست دارم اسپانیایی هم یاد بگیرم. در سوریه ما در مدرسه برنامهی خاصی برای یادگیری زبانهای خارجی نداشتیم.»
رویای اصلی نریم اما نقاشی است: «من هم دوست دارم مثل پدرم یک نقاش حرفهای شوم.» نریم هم مثل همهی دانش آموزان فرانسوی در دفتر نقاشی خود نقاشی میکشد، خیلی بهتر از خیلی از آنها حتی.
دولت فرانسه تنها وظیفه دارد امکان تحصیل را برای کودکان تا سن ۱۶ سالگی فراهم کند. پسازآن هر کس باید خودش گلیمش را از آب بیرون بکشد. سه خواهر عراقی به نامهای نور نوزدهساله، راغد ۲۰ ساله و فرح ۲۲ ساله نیز همین کار را کردهاند. همهی آنها موهایی بلوطی و چشمانی مشکی دارند. چشمانی که مثل سیاهی شب است. هر سهی ایشان چشم به آینده دوختهاند.
«ما در عراق خیلی خوب درس میخواندیم و اینجا هم قصد داریم تحصیلات خود را تا بیشترین حد ممکن ادامه دهیم. ما بهوسیلهی اینترنت با بیشترین سرعتی که میتوانستیم فرانسه را یاد گرفتیم و امروز هم در یک دانشگاه فرانسوی ثبتنام کردهایم.» هر سه خواهر صورت خود را آرایشکردهاند. یکی از آنها میخواهد داروسازی بخواند، دیگری پزشکی و سومی رادیولوژی.
«ما اول باید بتوانیم زندگیمان را درست کنیم و پسازآن به تفریح کردن میپردازیم.»
یک زندگی آرام
این سه دختر جوان در کنار هم نیروی زندگی بینظیری دارند و بههیچعنوان مجالی برای ورود ناامیدی و دلسردی به زندگی خود نمیدهند: «بله درسته، دل من برای موصل تنگشده، برای خانهی قدیمیان، من دلم برای زندگی قبلیمان تنگشده ولی بههرحال چارهای نیست. دیگر نمیتوانیم درگذشته زندگی کنیم و باید به فکر آینده باشیم، باید در این کشور برای خودمان آیندهی خوبی بسازیم.» آنها بهوسیلهی کمکهای نهادهای غیردولتی توانستهاند تا الآن خرج تحصیل خود را جور کنند: «مردم تا الآن با ما خیلی خوب برخورد کرده و به ما یاری رساندهاند.»
این سه خواهر جوان، زیبا و باهوش سعی میکنند خیلی محتاطانه زندگی کرده و بههیچعنوان توجه کسی را به خود جلب نکنند: «ما وقت تاریکی هوا خیلی از خانه خارج نمیشویم، مگر همراه خانوادهمان. پدر و مادرمان مثل ما فرانسه حرف نمیزنند و به همین علت شرایطشان پیچیدهتر است. در ضمن کلاسهای زبان برای بزرگترها کمتر است.» هر وقت پدر خانواده میخواهد به داروخانه برود، یکی از دخترها او را همراهی میکند.
قبول کردن مهاجرت برای پدر و مادرها خیلی سختتر از فرزندان است. برای مثال جونی، پدر فرانسیس ۴ ساله و فرانچسکوی ۶ ساله، برای مدتهای طولانی حاضر نشده بود به کلاسهای آموزش زبانی که گروهی از مردم تأسیس در منطقهی بیست فرانسه تأسیس کرده بودند برود: «من دلم خیلی برای عراق تنگشده و دوست دارم برگردم کشورم.» او درحالیکه حرف میزند تلفن همراهش را از جیب خارج میکند تا عکسهای خود و خانوادهاش را در عراق نشانمان بدهد.
فرانسیس کوچک از زندگی فعلی خود خیلی راضی است. روزها از خواب بیدار میشود، کیفش را برمیدارد و به همراه مادرش به مدرسه میرود. در محلهای که او در آن زندگی میکند، خانوادههای مهاجر توانستهاند زندگی آرامی را برای خود فراهم کنند. بچهها عصرها پس از پایان مدرسه و در وقت استراحت خود، دوچرخهسواری میکنند. مادرها به خانهی هم میروند تا بچههای آنها بتوانند باهم بازی کنند، بچههایی که به نظر نمیرسد کوچکترین مشکلی در برقراری رابطه با یکدیگر داشته باشند.
همهی آنها زندگی سخت گذشتهی خود را پشت سر گذاشته و دوران جدیدی را شروع کردهاند…
صفحه ی لوموند در انسان شناسی و فرهنگ: http://www.anthropology.ir/cooperation/936