انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

کدام کودکان کار

“در زیر این بار –  در زیر بار روزهای مُرده خویش –  اندام درد آلود خود را می شناسم  \  اندام من، اندام شمعی واژگون است…” (نادرپور)

بر اساس آمار سازمان جهانی کار سالانه ۲۵۰ میلیون کودک ۵ تا ۱۴ ساله در جهان از کودکی محروم می شوند. طبق این آمار ۱۲۰ میلیون نفر از آنها  وارد بازار کار شده و مشغول به کار تمام وقت می شوند.۶۱ درصد این کودکان در آسیا،۳۲ درصد در آفریقا و ۷ درصد در آمریکای لاتین زندگی می کنند (مهرنیوز \۱۰ مرداد ۹۷). مدیر عامل انجمن حمایت از حقوق کودکان می گوید چهارده هزار زباله گرد در تهران هست که ۴۷۰۰ نفر آنان کودک هستند. وی اشاره می کند که ارزش کل زباله های خشک در سال ۹۷ معادل ۲۶۴۰ ملیارد تومان بوده است (به نقل از روزناامه ابتکار ۲۳\۲\۹۸).

چند سطر بالا گویای نگاهی شتاب زده  به آمار کودکان کار در جهان و بخشی از کودکان کار در ایران است. بسیار نوشته ها درباره کودکان کار در جهان و در ایران نوشته اند.  من در اینجا توان پژوهش در این موارد را  ندارم، اما جسته و گریخته به چند نکته، و البته از زاویه احساسی هم  به آن می پردازم چون این گونه پژوهش ها هزینه دارند!

کار در هر دوران و سنینی تعریف و وضعیت خود را دارد. کار، ضرورت زندگی است و این کار است که انسان، و حتی تاریخ آدمی را ساخته است. چه بسا فلاسفه، تاریخ را از جنبه اهمیت کار تعریف کرده و آن را محصول کار دانسته اند. هگل می گوید:  “انسان نیز هرچه هست فراورده کار خودش و همان چیزی است که خود از خودش ساخته است” (هگل ۱۳۸۵:۱۱۸)  این، از یک جهت، هم تعریف مجرد و هم تعریف مشخص کار است.  با این حال، مفهوم کار در زندگی کودکان با مفهوم کار و آنچه که انسان را می سازد، متفاوت است. انسان با کار، خودش را می سازد. در کار، رنج است و رنج، انسان را خسته و آزرده می کند. چند واژه، در رابطه با نقش فرساینده جان و روح آدمی به وسیله کار هست که به توصیف روابط زندگی انسان در درون جامعه و جایگاه دسته های معینی از انسان اشاره می کنند. از آن چند واژه  که تاثیر کار بر انسان را  تعریف می کنند، یکی اینانند:  نخست،  (degradation) به معنی “انحطاط و ریزش شخصیت” انسانی است؛ دوم (alienation) به معنی “از خود یا با خود بیگانه شدن است”؛  دیگری (dehumanization) می باشد که معنی “از انسانیت خارج شدن” را می دهد و دیگری (objectification) یا “به شیئیت در آمدن آدمی” است؛ و دیگر (devaluation)  می باشد که “از ارج انسانی ساقط شدن” را معنی می دهد.

آنچه از اسناد سده نوزده در رابطه با وضعیت کار، و به طور اخص وضعیت کار کودکان در دست است نشان دهنده آن است که، علیرغم وجود سازمان های مدافع حقوق کارگران و کودکان، هنوز اوضاع این گروه ها همچنان در وضعیتی نامناسب به روند خود ادامه می دهد. همانگونه که در بالا یاد شد، هرساله بیش از ۲۵۰ ملیون کودک ۵ تا ۱۴ ساله  طعمه بازار کار می شوند و از یک زندگی نرمال محروم می مانند. صورت این روند در دوران معاصر متفاوت شده است.  مارکس در کتاب سرمایه از نوشته های انگلس چنین می گوید: “جریان یکسان و خسته کننده کار بی انتها و رنج آوری که طی آن همواره همان روند مکانیکی تکرار می شود، به کار سیزیف می ماند. بار کار مانند همان تخته سنگ ها همواره از نو بر دوش کارگر فرسوده  فرو می ریزد” (۱۳۷۹: ۵۰۱).

ادم اسمیت می گوید: “کسی که تمام عمر خود را صرف اجراء برخی عملیات ساده می کند… فرصت اینکه ادراک خود را به کار اندازد، ندارد…  بطور کلی چنین کسی، تا آن حد که برای یک موجود انسانی امکان پذیر است، کودن و نادان بار می آید” (به نقل از مارکس ۱۳۷۹، سرمایه ص ۴۳۴).  مارکس در چند مورد، با استفاده های تمثیلی و استعاری از برداشت های اساطیری، نقش کار را توصیف می نماید. او در جایی در کتاب سرمایه می گوید، کارگر، با زنجیرها و میخ هایی که هفیستوس (خدای آهنگری) ساخته،  مانند پرامتوس (پرومته) بر صخره سرمایه میخکوب شده و هر روز ابزار ماشین های صنعتی نیروی کار او را می بلعد و شب تفاله او را تا فردای روز دیگر رها می کند. اینها موضوع کلی کار هستند.  اما در این میان، سرنوشت کودکانی که با کار رقم  خورده  متفاوت جلوه می کند. کار برای کودکان در همه دوران ها، مسئله تخریب مضاعف انسان است که از همان آغاز شخصیت انسانی را هدف قرار می دهد. مارکس به تشابه کار کودکان و برده داری، در امریکا چنین می نویسد: “تقاضا برای بدست آوردن کار کودکان اغلب از جهت ظاهر نیز به تقاضا در مورد کار بردگان سیاه پوست، آن چنانکه عادتاً  در اعلان روزنامه های آمریکا خوانده می شود، شباهت دارد” (۱۳۷۹:۴۷۲).

در اساطیر هند باستان، ارابه ای هست به نام ارابه جگرنوت که هرسال کودکان خردسال را برای قربانی به زیر چرخ دنده های آن ارابه می انداختند.  مارکس در کتاب سرمایه  از این اسطوره  به صورت تمثیل و استعاری بهره می گیرد و می گوید که سرمایه داری فرزندان  تهیدستان را به زیر چرخ دنده های ارابه جگرنوت سرمایه داری می اندازد و آنها را قربانی سود آوری خود می سازد (به نقل از حافظه).

من در سنین کودکی، دو تابستان در کارخانه موزائیک سازی و دو تابستان در کارخانه قند ریزی کار کرده ام؛ افسوس آن حافظه مناسب در تعلیم علم و هنر در زمان خود  به کار گرفته  نشد و البته در بزرگسالی نیز یک تابستان در کارخانه مقوا سازی (St Joe Paper Co)، همراه سه دوست دیگر، علی و منوچهر و فرخ (از دوستان شیرازی)، در شهر ممفیس تنسی، در امریکا کار کردم. آنچه این کار کردن ها  زیانی جبران ناپذیر بر من داشت، دور ساختن من از محیط کسب علم و هنر بود و وقتی امروز کودکان کار زباله گرد را از  پشت پنجره  می بینم بی درنگ بر بیگانگی آنان با علم و هنر افسوس می خورم و می دانم چه موهبت غیر قابل توصیفی را از دست داده اند.

ما، هر روز کودکان زباله گرد  شهر را می بینیم که مانند سایه  گم گشتگان در کنار زباله دان ها پرسه می زنند و گاه با نگاهی ترحم آمیز از کنارشان عبور می کنیم. کودکان زباله گرد معضلی است اجتماعی و البته فراموش شده، که همه جامعه در قبال آن مسئول است؛ اما در بی تفاوتی! مطلب کوتاهی با عنوان: “یک روز با زباله گردها \ قربانیان مافیای زباله را بشناسید” در  بیست مرداد ۹۸ در پایگاه خبری “تابناک” درج شده بود که تصویری نزدیک نما از سرنوشت همگانی کودکان کار زباله گرد را نشان می داد.  من در اینجا چند پاراگراف بریده آن را می آورم.  پاراگراف اول توصیف جامعی از زباله و زباله گردی را  ترسیم می کند. در آنجا نوشته شده: “واژه زباله بیش از آنکه در ایران یادآور میزان مصرف و مدیریت پسماند و … باشد، چهره افرادی را در ذهن متبادر می‌کند که تا کمر در سطل‌های زباله خم شده‌اند تا روزی‌شان را از آنجا بیایند؛ افرادی که که با دریافت کمترین سود، تمام وقتشان را در میان زباله‌ها می‌گذرانند. این زباله‌گردی برای این افراد تنها سودی به اندازه زنده ماندن دارد و معمولا یا مهاجران افغان یا ایرانیان فاقد شناسنامه به این کار مشغول هستند. این افراد نه بیمه می‌خواهند و نه می‌توانند از کارفرما در ادارات کار شکایت کنند، این‌ها کارگران بی‌جیره و مواجبی هستند که خودشان در میان زباله‌ها کار می‌کنند و در میان زباله‌ها زندگی می‌کنند و همانجا می‌خوابند!”

نویسنده این مطلب، با کسی با نام علی گفتگو می کند و درباره او می نویسد: “علی یک مهاجر افغان است و از ۱۳ سالگی از هرات به ایران آمده و در میان زباله‌ها کار و زندگی کرده است، او که مو‌های تازه روئیده بر صورتش حکایت از سن و سال پایینش دارد را در حالی می‌بینم که دو کیسه بزرگ زباله را روی چرخ دستی گذاشته و حمل می‌کند؛ در کیسه‌اش همه نوع زباله‌ای پیدا می‌شود.” علی به پرسشگر می گوید: “روزانه حدود ۳۰۰ کیلو زباله جمع‌آوری می‌کنم و به ایستگاه زباله می‌برم، حدودا از ساعت ۸ صبح تا یک و دو نصفه شب کار می‌کنم، چون حدود ۳ ساعت هم طول می‌کشه تا زباله‌ها رو تفکیک کنم”.

نویسنده این گزارش می گوید: “وارد یکی از ایستگاه‌های تفکیک پسماند می‌شوم، بوی زباله چشم، گلو و راه تنفس را می‌سوزاند، همه جا پر از گونی‌های پر از زباله است، برخی در حال وزن کشی گونی‌ها هستند، روی زمین پر از زباله است موش و مگس و حشرات موذی مهمان کارگران هستند. در گوشه‌ای هم عده‌ای در حال تفکیک زباله‌ها هستند و خلاصه به هر سمت که نگاه می‌کنی زباله است و آفتاب داغ ظهر تابستان که به این زباله‌ها می‌خورد بوی مشمئز کننده آن شدیدتر و بدتر می‌شود اما این کارگران در میان همین زباله‌ها ساعت‌های عمرشان را می‌گذرانند.

“گلابشاه در سایه یکی از دیوار‌ها نشسته است، کودکی ۱۳ یا ۱۴ ساله است، ۹ ماهی است که به همراه برادر ۲۱ ساله‌اش به ایران آمده و به گفته خودش روزانه ۲۰۰ کیلو زباله جمع می‌کند. گلابشاه یک هفته‌ای است که بیمار است و به گفته پزشک گرمازده شده و نباید مدتی کار کند، اما مگر می‌تواند، مهم نیست که زندگی در این شرایط غیربهداشتی چه تاثیری بر سلامت جسمی‌اش می‌گذارد، حتی استفاده از دستکش و ماسکی که پیمانکار باید در اختیارش بگذارد، اما این کار را نمی‌کند هم مهم نیست، تنها اتفاق مهم پول درآوردن و رساندن دست خانواده است

“در حیاط ایستگاه تفکیک زباله، درست در کنار زباله‌ها چند اتاق کج و معوج خودنمایی می‌کنند که ظاهرا خوابگاه کارگران است، خوابگاه‌هایی غیرمجاز که شهرداری سعی در بستن آن‌ها دارد، اما پیمانکار راضی نمی‌شود و به نظر می‌رسد که شهرداری هم تمایلی به نارضایتی پیمانکار ندارد. این کودکان و بزرگتر‌هایشان در جایی به شدت کثیف و غیر بهداشتی که عنوان آشپزخانه را یدک می‌کشد مشغول آشپزی هستند.

“این کارگران در حالی برای هر کیلو زباله و ساعت‌ها گشتن در میان زباله‌ها مبلغ ناچیز ۳۰۰ تا ۵۰۰ تومان را دریافت می‌کنند که هر نوع زباله بعد از تفکیک قیمت خاص خود را دارد و می‌تواند سود هنگفتی را به جیب پیمانکار بریزد به عنوان مثال براساس نرخ مصوب شهرداری، هر کیلو کاغد ۱۷۰۰ تومان و هر کیلو پلاستیک ۲۰۰۰ تومان قیمت دارد البته این قیمت زباله‌هایی است که پیمانکار باید در قبال گرفتن زباله از شهروندان به آن‌ها بپردازد یعنی اگر شهروندی زباله تفکیک شده خود را به پیمانکار از طریق غرفه‌های پسماند یا ماشین‌های جمع‌آوری زباله تحویل دهد پیمانکار ملزم به پرداخت آن است،‌ اما همانطور که می‌دانیم هرگز هیچ ماشین‌ زباله‌ای بر در هیچ خانه‌ای نیامده و زباله تفکیک شده را در ازای پرداخت هزینه آن طلب کرده نکرده است، دلیل آن هم مشخص است وجود کارگران زباله‌گرد.

“پیمانکار پلاستیک، کاغذ و… را که توسط این کارگران روز مزد بعد از ساعت‌ها کار به صورت تفکیک شده تحویل می‌گیرد به صورت انبوه در بازار کاغذ یا پلاستیک و… به فروش می‌رساند و حتی یکی از پیمانکاران، خود کارخانه تولید کاغذ داشته و کاغذ‌ها را بعد از تفکیک در کارخانه بازیافت و دوباره تبدیل به کاغذ قابل استفاده می‌کند و در بازار می‌فروشد، خلاصه آنکه پیمانکاران بابت این زباله سود‌هایی باورنکردنی به جیب می‌زنند، آنقدر هنگفت که در منطقه یک تهران پیمانکار ماهانه ۳ میلیارد و ۵۰۰ میلیون تومان و در یکی از مناطق جنوب شهر تهران هر ماه ۳۳۰ میلیون تومان بابت جمع‌آوری زباله به شهرداری پرداخت می‌کند، چقدر سود باید از طریق این کار به دست آورد که چنین مبالغی به عنوان اجاره‌ بها ماهانه پرداخت شود.

“این کارگران که از بد روزگار مهاجر هم هستند، هیچ فریادرسی ندارند. در این بین به ویژه کودکان به دلیل شرایط غیربهداشتی زندگی‌شان به شدت در معرض بیماری و نابودی قرار دارند و این شرایط فقر و فلاکت در نبود آموزش تکرار می‌شود. زندگی این کودکان فارغ از قانونی یا غیرقانونی بودن حضورشان در کشور برخلاف تمام قوانین جهانی حقوق کودکان است که به نظر شهرداری تهران هم علاقه‌ای برای مقابله با آن ندارد.”

اگر کسی در گوگل عنوان “کودکان کار” را جستجو کند، با نوشته های فراوانی مواجه خواهد شد. هرکدام از آن نوشته ها داستان ها می گویند، اما در انتها همه از کودکان کار سخن می گویند و گاه راه حل هایی هم  بر روی “کاغذ” ارائه می دهند. کودکان کار زباله گرد جماعت فراموش شده ای هستند که هرروز در نگاه ما و در میان زباله دان ها، کمر خم کرده  و به جستجوی پاره  پلاستیک یا مقوای کارتونی می گردند. وقتی آنها را  زیر بار سنگین می بینم که  کمر خم کرده اند، به خودم می گویم راستی این تئوری های جامعه شناسی یا انسان شناسی به چه کار می آیند؛ از همه  بیزار می شوم و نمی توانم یک تئوری پیدا کنم که در لحظه به دروغ هم که شده  بتوانم خودم را متقاعد و یا حتی سرگرم سازم.

به این واقعیت  معترفم که وقتی کودکان کار را می بینم که تا نیمه اندام در زباله دانی های شهر فرو رفته اند، افکارم از حرکت باز می ایستد. انگار مغزم از کار می افتد. چنان افسرده می شوم که هر تئوری جامعه شناسی یا انسان شناسی یا فلسفه  یا هرچیز دیگر در ذهنم  به هزیانی مبدل می شود؛ آن را مچاله  و یکجا به زباله دانی پرتاب می کنم. افسرده، روی از واقعیت می پوشم و دیدن خود  و اطرافم را انکار می کنم.  باورم نمی شود که من بدون مسئولیت از کنار آنان آرام و بی سخن بگذرم.  تمام ذهن و افکارم به بیابان پر از بوته های خشکی مبدل می شود که صاعقه ی نگاهی در یک لحظه  آتش به هستی خشکشان می زند.  احساس بر “تعقلم” چیره می شود و اندوه سراپایم را می گیرد. با احساسی همراه  درد با خودم می گویم چه می شد پاهایتان در راه دبستان و دانشگاه گام برمی داشت؛ چه می شد دستانتان بر پرده های ساز آواهای دل انگیزی می ساخت؟ و با سر انگشتانتان داستان ها و شعرها می  سرودند؟ چرا نباید بدانی فردوسی کیست؟  چرا از خواندن غزل های حافظ  محروم هستی؟  مگر تو پادافره کدام نفرینی که نباید نام خودت را بر خط  نشناسی؟

دلم می خواهد محلی و ساعت فراغتی برای آنان می بود و من هم در حد  توانم آنها را درس می دادم و چشم و گوششان را به خواندن و نوشتن و آواهای موسیقی آشنا می ساختم.  اگر ایرانی هستند، دستگاه ها و ملودی های دلنشین را به آنها یاد می دادم. اگر افغانند، موسیقی افغانستان و اگر ازبکند موسیقی ازبک را به آنها بشناسانم. مطمئنم اگر موسیقی را بدانند در درون  با دنیایی آشنا می شوند که هر زمان می تواند مددیارشان باشد. مطمئنم موسیقی آن توانایی را  دارد  تا آنها را با خود همراه سازد. تا در چنان شرایطی، دست کم با نگاهی رواقی، لحظاتی با درون  خود  صلح و آشتی را جشن بگیرند!

من شب ها، به تداوم ساعت های متفاوت که از خواب بیدار می شوم، از پشت پنجره بیرون را نگاه می کنم. آنها را در شب های سرد زمستان، و اکنون در گرمای تابستان، در ساعت ده شب، دوزاده، یک شب، دو و حتی گاهی ساعت سه نیمه شب آنها را می بینم که زباله ها را زیر می کنند و دنبال پاره پلاستیک و مقوایی کمر خم کرده اند.  یکروز از یکی از آنان پرسیدم که چرا  تا ساعت های میانه نیمه شب کار می کنید؟ با اشاره  به من فهماند که در ساعت مقرر فردا کیسه ها را باید پُر تحویل بدهیم.

سال هاست آنها را می بینم و بارها دلم می خواست یادداشتی، حد اقل، احساسی هم که شده، چیزی بنویسم و خودم را در آن تخلیه کنم، باز هم به خودم می گویم  این بیهوده اندیشی ها  سود ی ندارد!  با عصبیت به دنیای جبر و سرنوشت  و تقدیر فرار می کنم و این بیت حافظ  را مرور می کنم که می گوید: “به آب زمزم و کوثر سپید نتوان کرد –  گلیم بخت کسی را که بافتند سیاه” که بیشتر موجب رنج بیشترم می شود.

با همه اینها، انسان در تمام شرائط ، کوشش می کند شئونات درونی خود را پاس دارد و مانند دژی از آن دفاع کند. یکروز غروب در پارک محله  گام می زدم،  دو تن از این کودکان کار را دیدم که بارهایشان را زیر درختی گذاشته بودند و در گوشه ای روی اسفالت فوتبال بازی می کردند.  زیر چشم آنها را نگاه کردم.  وقتی از کنار آنها می گذشتم، توپ آنها آهسته  به پایم خورد. آنها عذرخواهی کردند، لبخندی زدم و من با دستم نشان دادم که اهمیتی ندارد.  دورهای آخر بود  که هوا رو به  تاریکی می رفت. آن دو کودک را دیدم بستنی چوبی خریده اند و قدم زنان با یکدیگر سخن می گویند و از خوردن آن لذت می بردند.

نمیدانم آن دو کودک کار برای آینده خود چه رؤیایی در سر دارند.  از بازی فوتبال آنان در سایه غروب پارک دانستم که همیشه شعاعی از نور امید بر تاریکی های زندگی  می تابد تا گرمی بخش آینده باشد. به یاد قطعه شعر زندانی شیلون اثر لرُد  بایرون افتادم که می گوید: “نور خورشید را از روزنه ها می دیدم که بر کف زندان می خزید،  به ما امید زندگی می داد”. گمان می کنم انسان در هرجایی نسبت به فضیلت انسانی خود بارقه امید را  در دل خود فروزان نگه می دارد؛  رستگاری انسان لحظاتی است که صلح درونی  خود را می یابد.

نمایش مهربانی و عواطف آدمی در برابر شقاوت ها، به کرداری اخلاقی  و تسلی اندوهباری بر سیه روزی های بی شمار هم نوعان خود مبدل می شود.  از دیدن ناروایی ها، با اندوهی جانکاه به کناری می رویم و در درون خود  پنهان می شویم.  به درون خود پناه می بریم و می گوییم مشییت زمانه چنین است.  از سخت جانی کودکان کار و  رؤیای آرزوهایشان  بی خبریم؛ می بینیم روز و روزگارشان  با ناکامی می گذرد.  وقتی هم بر آنها جفا می شود، از آن سو،  صدایی برمی خیزد که “اینان افغان هستند”.  مادام جامعه  با چشم  ترحم به آنها نگاه می کند، معنی اش این است که کاری از دست کسی ساخته نیست. آنها آن سوی زندگی ایستاده اند و ما بی خبر، این سوی آن.  به قول سعدی: “که حال غرقه در دریا، چه داند خفته در ساحل” !

کتانشناسی

پایگاه خبری تابناک ۲۰ مرداد ،۱۳۹۸  “یک روز با زباله گردها \ قربانیان مافیای زباله را بشناسید”.

مارکس، کارل ۱۳۷۹ سرمایه، ترجمه ایرج اسکندری، تهران: انتشارات فردوس.

هگل، گ و ۱۳۸۵ \ عقل در تاریخ: ترجمه حمید عنایت، تهران: چاپ باران آگه۰