بررسی و نقد فیلم Green Book (کارگردان: پیتر فارلی (Peter Farrelly ) ، سال تولید: ۲۰۱۸، محصول آمریکا)
کتاب سبز، روایتی تلخ و شیرین از نژاد پرستی
«رؤیای من این است که روزی این کشور به پا می خیزد و به معنای واقعی اعتقادات خود جان می بخشد: ما این حقیقت را که همه انسان ها برابر خلق شده اند آشکار و بدیهی می دانیم.» این جملات مربوط به روزی است که مارتین لوتر کینگ، مقابل مجسمه آبراهام لینکن، سخنرانی من امروز رؤیایی دارم را قرائت می کرد. در ۱۹۶۳جامعه آمریکا همچنان گرفتار تفکر تبعیض نژادی بود و چنانکه امروز در قرن ۲۱ نیز آرمان برابری انسان ها همچنان در بند اسارت و بردگی تفکرات نازیسمی به سر می برد. نژاد واژه ای است معتقد بر وجود تفاوت های زیستی. این واژه در انتهای قرن پانزده میلادی وارد واژگان اروپاییان شد و مفهومی مدرن آن که اول از همه با رنگ پوست تعریف می شود؛ در قرن ۱۸ اختراع شد. نژاد پرستی در اشکال مختلف در جوامع گوناگون وجود دارد و به طور مشخص رفتارهایی که با سیاه پوستان آمریکایی صورت گرفته؛ مسئله ای است که در آثار متعدد سینمایی به شیوه های مختلف بیان شده و چند سال اخیر آثاری همچون blackkklansman, the hate you give, hidden figures صراحتاً و بی پرده واقعیت تلخ موجود در جامعه آمریکا را بیان کرده اند.
کتاب سبز به کارگردانی پیتر فارلی از جرگه همین آثار هالیوودی به شمار می رود. این فیلم که بر اساس داستانی واقعی ساخته شده است؛ جایزه بهترین فیلم، بهترین فیلمنامه غیر اقتباسی و نقش مکمل مرد (برای ماهرشالا علی (Mahershala Ali)) از اسکار۲۰۱۹ را در کارنامه خود ثبت کرده. کتاب سبز در عین حال که حس خوب یک کمدی را به تماشاگر القا می کند؛ در وهله اول مسئله تبعیض نژادی طوری نمایش داده می شود که احساس شرم و خجالت را به مخاطب منتقل می کند. شرم از اینکه چطور روح یک انسان به سبب جسم سیاه رنگش، در بند تحقیر گرفتار می شود.
داستان فیلم روایتی روان دارد. فیلمنامه موقعیت هایی خلق می کند که تماشگر را درگیر خود کرده و در نهایت وی را به لایه های پنهان و نقدهای نژاد پرستانه سوق می دهد. شخصیت های اصلی فیلم کاملا متضاد یکدیگر هستند که در نهایت این تضاد مکملی بر یکدیگر می شوند و ما را به پیام برابری ذاتی انسان ها و اینکه هر فردی گنجایش آموختن از دیگری را با وجود تفاوت ها دارد؛ می رساند. ویگو مورتنسن (Viggo Mortensen) در نقش تونی لیپ یک محافظ آمریکایی – ایتالیایی و ماهرشالا علی در نقش دان شرلی نوازنده حرفه ای پیانو که آمریکایی – آفریقایی است؛ ظاهر می شوند. در دقایق اولیه فیلم شخصیت تونی لیپ برایمان آشکار می شود. آدمی بدون ضابطه ای خاص اما در عین حال زرنگ و فرصت طلب. هرجا که لازم باشد به سراغ خشونت می رود و حتی برای اینکه شرطی را ببرد از خوردن ۲۶ ساندویچ هات داگ ابایی ندارد. با تمام این اوصاف او مردی خانواده دوست است و برای تأمین مخارج زندگی خانواده اش به دنبال کاری با درآمد مناسب است به طوری که پیشنهاد محافظت و جا به جایی دان شرلی در طول تور موسیقی اش را قبول می کند هرچند ما در سکانس های قبلی می بینیم که تونی لیوان های شیشه ای را که دو کارگر در خانه اش از آن ها استفاده کرده اند؛ به سطل زباله می اندازد. آنچه تا به اینجا از شخصیت تونی ارائه شد؛ با آغاز سفر، داستان اصلی فیلم بر محور تقابل چنین شخصیتی با دکتر دان شرلی نوازنده ای ثروتمند و ضابطه مند و مبادی آداب شروع می شود.
نوشتههای مرتبط
اما بگذارید تکلیف عنوان فیلم را معلوم کنیم. چرا کتاب سبز؟ قبل از آغاز سفر کتابی با عنوان «کتاب سبز» در اختیار تونی قرار می گیرد و معلوم می شود به نوعی کتابی راهنما است که نشان می دهد سیاه پوستان مجاز به استفاده از کدام مسیر و استراحتگاه هایی هستند. همین جا اولین نهیب به مخاطب وارد می شود. این واقعیت که کتاب راهنمایی برای سیاه پوستان تدوین شده تا در مکان هایی نباشند که به آنها تجاوز و بی حرمتی شود. مگر نه آنکه شعار ایالت متحده آمریکا سرزمین آزادی است؟ این مطلب ما را به سمت منطق تحقیر و منطق فرق گذاری می برد. همانطور که میشل ویویورکا، جامعه شناس فرانسوی در کتاب صحنه نژاد پرستی؛ نژاد پرستی را محصول تلفیق این دو منطق می داند.
در ادامه به روند فیلم بر می گردیم جایی که تقابل بین دو شخصیت اصلی در همان اول از طرز نشستن آن ها در اتومبیل مشهود است. نحوه ی غذا خوردنشان و یا تذکرات اخلاقی که دان دائما به تونی گوشزد می کند. روند فیلم طوری است که به مخاطب نشان می دهد دو فردی که متناقض یکدیگرند چگونه به مرور بر یکدیگر تآثیر می گذارند و شخصیت یکدیگر را کامل می کنند. تونی به دان می آموزد چگونه از لحظات مختلف زندگی می توان بیشترین لذت را برد و گاهی باید از قیود و آداب رها بود و در میان مردم زیست. تونی هر از چند گاهی این واقعیت را به دان شرلی گوشزد می کند که مردم خود را نمی شناسد و همچنین برای رضایت از خودش گاهی باید ادب و احترام را کنار بگذارد. هرچند اوایل این حقایق به مذاق دکتر پیانیست ما خوش نمی آید اما او خوب می داند حق با تونی است. از طرفی دان به تونی می آموزد کار درست و محترم بودن است که ارزش دارد و حتی در نوشتن نامه های عاشقانه تونی به همسرش او را راهنمایی می کند. هر اجرای دان نمایانگر پیام صلحی است که به مرور تونی را با وی همراه میکند. گویی زبان مشترک موسیقی از زبان منطق آدمی پیشی می گیرد.
دکتر دان شرلی در کل فیلم بجز آنجایی که گویی از مسیر خود درک بهتری کسب کرده – در آخرین سکانس نواختن پیانو در میان سیاه پوستان – تماماً خود را از هر آنچه مربوط به سیاه پوستان می کند حتی مردمی که از جنس خودش هستند؛ دور نگه می دارد. سیاه پوستانی که در مزارع مشغول کارند و او را با تعجب در حالی رئیس مؤابانه در صندلی پشت ماشین نشسته نظاره می کنند و یا سیاه پوستانی که در یکی از مُتل های محقر سر راه از وی طلب کمک می کنند و او خود را از آن ها جدا می کند. هیچ کدام از دیگر سیاه پوستان احساس نمی کنند که دان متعلق به دنیای سیاه پوستان باشد و دان نیز این نکته را از طرز نگاه ایشان در می یابد و در این مواقع آشفتگی و دگیری درونی او را می توان دید. اما آیا بواقع دان شرلی متعلق به چه گروهی است؟ چرا که اوج رفتارهای بی رحمانه ای که نسبت به وی در ایالت های جنوبی اعمال می شود به ما نشان می دهد او در میان گروه سفید پوستان نیز جایی ندارد. جایی که در مغازه کت و شلوار فروشی به او اجازه پرو لباس را نمی دهند و در سکانس بعدی شاهد نواختن پیانو از روی خشم و اعتراض وی هستیم. ما احوالات دان را از نحوه ی نواختن پیانو به وضوح می بینیم. باز هم موسیقی و هنر به کمک ما می آیند تا عمق مطلب بر روح ما بنشیند. دان شرلی به دنبال به دست آوردن قلب مردم به وسیله موسیقی بود. او انتخاب کرده بود تا پیام صلح و احترام را به گوش انسان ها برساند.. می توان گفت این موسیقی و تآثیر آن بود که توانست تونی را بیش از یک همراهی ساده به دکتر دان شرلی نزدیک کند و آن ها تا سال های پایانی زندگی خود نیز دوستانی نزدیک باقی ماندند.
خشونت پلیس نمادی از خشونت نهادینه شده در سیستم نژاد پرستی است که پرونده ها و شواهد متعددی من باب خشونت پلیس علیه رنگین پوستان وجود دارد. اکثر سیاه پوستان در آمریکه حداقل یک بار در چنین وضعیت هایی بوده اند. بنابراین کارگردان از این موضوع غفلت نکرده و اتفاقی که در راه برای این دو رخ داده را به تصویر می کشد تا پایه های چرخش نهایی شخصیت ها را نمایان کند. در سکانسی از فیلم، تونی در حال رانندگی زیر باران شدید است و مسیر معین شده در کتاب سبز را گم می کند. توسط دو مآمور پلیس نگه داشته می شوند که از قضا مأمور نژاد پرست از آب در می آید و قصد اذیت آن ها را دارد. تونی برافرخته می شود و مشتی حواله ی صورت مأمور پلیس می کند که آن دو را به بازداشتگاه روانه می کند. پس از آنکه دان مجبور می شود اعتبارش را نزد برادر رئیس جمهور گرو بگذارد تا بتوانند از آن مخمصه بگریزند؛ او آشفته از اتفاقی که افتاده؛ تونی را ملامت می کند که باعث همچون رخدادی شد. در مقابل تونی نیز دان را ملامت می کند که من حق داشتم در برابر توهین پلیس به سیاه پوستان خشونت به خرج دهم چرا که من از تو بهتر سیاهان را می شناسم و مانند آنان زندگی می کنم. می توان گفت اوج داستان در اینجا رقم می خورد. وقتی دان فریاد نهفته ای که سال هاست با خود دارد و نشان از سرگشتگی وی می دهد؛ زیر سیلی از باران با اشک فریاد می زند: آدم های سفید پوست به من پول می دن تا براشون پیانو بزنم چون حس با فرهنگ بودن بهشون دست می ده اما به محض اینکه از صحنه پایین میام براشون یه سیاهم. چون فرهنگ واقعیشون همینه. و فقط منم که از این وضعیت رنج می برم چون مردم خودمم منو قبول نمی کنن چون دیگه مثل اونا نیستم. پس اگر نه به اندازه کافی سیاهم و نه سفید، پس بگو تونی! من چی هستم؟
تونی آن زمان است که به طور کامل با دان شرلی همراه می شود و این سفر و رابطه ای که وجود دارد؛ تنها به مثابه ی یک شغل برایش نیست، اون دان را دوست خود یافته. در کنار او می نشیند و نوشیدنی می خورند و گپ می زنند، در یک اتاق می خوابند و تونی درباره روابط عاطفی دان را نصیحت می کند. عقاید نژاد پرستانه تونی کاملاً از میان رفته، رفتارهایش ضابطه مند تر شده و دیگر نیازی به کمک دان برای نوشتن نامه های محبت آمیز به همسرش ندارد. وقتی دوستان ایتالیایی قدیمی اش را در ممفیس می بیند؛ به او پیشنهاد کاری با درآمد بیشتر را می دهند که مجبور نباشد برای یک سیاه کار کند. دان این مکالمه را می شنود و اندوهی در چهره اش می نشیند و بیم آن دارد که تونی را از دست بدهد. فلذا پیشنهاد ارتقای شغلی و درآمدی به او می کند درحالی که تونی قبل از این ها تصمیم خود را گرفته و پیشنهاد دوستانش را رد می کند و ترجیح می دهد با همان حقوق مقرری برای دان کار کند.
آخرین اجرای دان شرلی در آلاباما، جایی است که دان برای حفظ عزت نفس خود، تور را نصفه رها می کند. وقتی اجازه صرف غذا در رستوران را به او نمی دهند؛ او مصمم می گوید:« من قرار است برای مردمی که در این رستورانند اجرا داشته باشم. یا همینجا غذا می خورم یا اجرایی در کار نیست.» وقتی قبلتر گفتیم که تونی دیگر به خاطر کار نیست که همراه دان است؛ این سکانس صحه ای بر این مطلب می گذارد: رستوران دار سعی می کند به تونی رشوه دهد تا دان را راضی کند در جایی دیگر غذا بخورد و اجرا داشته باشد و ما تونی خشمگین را می بینیم که دست به یقه رئیس رستوران شده. در همین لحظه دان می آید و به تونی می گوید:« اگر تو بخواهی اجرا می کنم.» اما تونی این را نمی خواهد چرا که این دان و عزت اوست که برایش اهمیت دارد. پس پاسخ می دهد:« بیا از اینجا بریم.» قرار دادی که داشتند دیگر اهمیتی ندارد.
دیگر خبری از رستوران ها و غذاهای گران و مجلل نیست. این دان شرلی مبادی آداب است که با تونی در یک بار معمولی مخصوص سیاه پوستان نشسته اند و با دست استخوان مرغ را گرفته اند و شامی ارزان می خورند. دان پشت پیانوی بار می نشیند و جاز می نوازد و شعف حقیقی از پشت لبخندهایی که به پهنای صورتش می نشیند؛ واضح است. تنها تونی نیست که دان را از صمیم قلب دوست دارد و حالا برایش احترام قائل است. وقتی دان به جای تونی پشت فرمان می نشیند تا تونی را برای شب کریسمس به خانه اش برساند؛ رابطه ی رئی و کارمند بودن آن ها دیگر رنگ باخته است. آخرین سکانس فیلم شاید این نوید را به ما می دهد که از بین رفتن تضادهایی که ذاتاً وجود ندارند و ساخته ی منافع قدرتمندان و ارزش ها غلط یک جامعه است؛ امکان پذیر است. سکانسی دان برای شب عید کریسمس به خانه ی تونی می رود و کنار خانواده ی او جشن می گیرد.
این فیلم پیام امیدوار کننده ی برابری را سر داد همانطور که مارتین لوتر کینگ گفت:« تابستان سوزان ناخشنودی مشروع سیاه پوستان به پایان نخواهد آمد، مگر اینکه پاییز روح بخش آزادی و برابری جای آن را بگیرد.»