انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

کار انسان شناس چیست؟

انسان­شناسی رشته­ ای در مجموعه علوم اجتماعی و انسانی است که مشخصه ­ها و وضعیتی منحصر بفرد و ویژه دارد. درک خاص بودن رشته انسان­شناسی صرفاً در سطح شناختی رخ نمی­دهد و به همین دلیل دشوار بتوان آن را از مسیرهای شناختی و ذهنی همچون سخن گفتن درباره آن توضیح داد. فهم خاص بودگی این رشته و به طور کلی فهم خود رشته انسان­شناسی فقط برای کسانی میسر است که «انسان­شناسی را تجربه کرده باشند». تجربه کردن انسان­شناسی به معنای خواندن متون علمی انسان­شناختی نیست، به معنای تدریس دروس انسان­شناسی هم نیست. تجربه کردن انسان­شناسی به معنای «انجام دادن» کار انسان­شناختی است. این رشته­ای است که به شدت با تجربه خودش پیوند خورده است و آن زمانی است که رشته در وجود جسمانی و غیرجسمانی فرد تجلی می­یابد. تجربه انسان­شناسی به معنای بدنمند شدن آن است، یعنی وقتی که درگیری مستقیمی بین فرد و موضوعات رشته خودش صورت می­گیرد. بدین ترتیب نمی­توان لابه­لای کتاب­ها یا پشت میزها انسان­شناس شد، بلکه باید خود بدنی را در لابه­لای افراد و گروه­ها قرار داد. نفوذ در موضوع یا یکی شدن با موضوع یا چیزی که معمولاً «مشاهده مشارکتی» نامیده می­شود همان انجام دادن رشته است.

بدون درگیری عملی در این رشته نمی­توان به تولیدکننده یا نویسنده آن رشته تبدیل شد. توهمی سخت است که تصور کنیم اگر کسی در مورد فرهنگ حرف بزند یا در مورد فرهنگ چیزهایی خوانده باشد و یا ذهن او انباشت­های فرهنگی داشته باشد پس او انسان­شناس است. انسان­شناس بودن به معنای انباشت­های ذهنی نیست بلکه به معنای حضورهای تجربی است. نه خواندن یا شنیدن چیزهایی در مورد واقعیت اجتماعی و فرهنگی بلکه حضور یافتن در خود این واقعیت­هاست که سازنده هویت حرفه­ای برای یک انسان­شناس خواهد بود. برای همین انسان­شناس نمی­تواند خود را در دانشگاه و کلاس درس خلاصه کند و فکر کند که با بودن در این محیط آموزشی هویت حرفه­ای یافته است. انسان­شناس باید بخش اعظمی از وقت خود را برای حضور در واقعیت اختصاص دهد، چیزی که می­تواند مواد لازم برای دانشگاه و تدریس را فراهم آورد. و اگر چنین نباشد دست انسان­شناس از ارائه واقعیت خالی است. انسان­شناس در کلاس درس باید با حضورهای میدانی و تجربی خود تدریس کند. باید به اصولی تکیه کند که واقعیت به او یاد داده است، نه اصولی که زمانی گفته شده است. آنگاه است که کلاس انسان­شناسی مملو از واقعیت اجتماعی خواهد بود، مملو از مردم و مملو از تجربه. بدین ترتیب بهتر است کلاس­ها را از نظری بودن محض برهانیم و آنها را قدری به واقعیت­های تجربی نزدیک کنیم. بهتر است دانشجویان صرفاً شنونده نباشند بلکه خود دست به کار شوند و تجربه یک کلاس را تبدیل به تجربه یک واقعیت کنند. و لذا بهتر است استاد انسان­شناسی تک گویی نکند و دانشجویان را دعوت به مشارکت در علم نماید، با چندگویی از واقعیت­های مختلف. این گونه لذت درس و دانشگاه صدها برابر می­شود، لذتی که از درگیری، فهم و بازنمایی واقعیت پدید می­ آید.

به تعبیر ساده رشته انسان­شناسی با انسان­ها بودن، با انسان­ها تجربه کردن، با انسان­ها اندیشیدن و درباره آنها نوشتن است. چیزی خاص، هیجان­انگیز، حیرت­انگیز، لذت­بخش و البته گاهی ترسناک و دلهره­آور. انسان­شناسی نزدیک شدن به دیگری است، به آرامی خزیدن در زندگی دیگری است، نفوذ به لایه­های زیست، غلتیدن در سطوح مختلف زندگی، غرق شدن در اعماق آن و نهایتاً برآمدن و ظهوری برای نوشتن این تجارب ویژه. آری انسان­شناسی حریص تجربه کردن تجربه­های زندگی در بین افراد و گروه­هاست. تجربه­های زندگی سخت­ترین چیز برای به دست آوردن، به چنگ درآوردن و نهایتاً به بیان درآوردن است. معمولاً رشته­هایی از علوم اجتماعی که مبتنی بر روش­های کمی­اند به سرعت از پرداختن و تمرکز بر تجارب افراد و گروه­ها فرار می­کنند و تلاش دارند تا تجارب را به کمک مفاهیم و مقولاتی نظری به چیزهایی غیر از تجربه ترجمه کنند، مثل طبقه، جنسیت، هنجار و غیره، و سپس به کمک جادوی نمونه­گیری و اعداد، آن مفاهیم، و نه افراد، را داخل جعبه­ جداول آماری بریزند و بعد ادعای شناخت داشته باشند. علوم اجتماعی و انسانی اگر موضوع خود را زندگی انسان و انسان­ها می­داند باید روی به روش­هایی برای شناخت آن بیاورد که به اندازه لازم با این زندگی جور در بیایند. زندگی و تجربه زندگی چگونه چیزی است؟ پاسخ ساده این خواهد بود که زندگی پیچیده است. به این معنا که گرچه افراد در محیطی نسبتاً یکسان زندگی می­کنند اما تجربه متفاوتی از زندگی با این محیط دارند. گروه­ها نیز گرچه در یک جهان نسبتاً مشابه زندگی می­کنند اما تجارب متفاوتی با آن داشته و آن را به شیوه متفاوتی می­فهمند و حس می­کنند.

به افراد یا انسان­ها بازگردیم. چیزی که انسان­ها را از یکدیگر متفاوت می­کند، بیش از هر چیز، تجربه زندگی آنهاست. چیزی که می­توان آن را «فرهنگ اشخاص» نامید، در کنار یا مقابل «فرهنگ گروه­ها» به عنوان موضوع کلاسیک انسان­شناسی. در واقع جامعه چیزی نیست جز اشخاصی که با حضور، رفتارها، اندیشه­ها، ادراکات حسی و اشیاء متعلق به خود آن را «لحظه به لحظه می­سازند». بدین ترتیب ما باید به سوی علمی مشتاق باشیم که هر چه بیشتر به لحظه لحظه زندگی روی خوش نشان دهد. همان زندگی­ای که هر یک از عالمان دانشگاهی به خوبی در حیات شخصی خود تجربه می­کنند، اما وقتی در مقام بررسی می­آیند فکر می­کنند که بایستی ابتدا زندگی را به چیزی بهتر از آن (بخوانید مفاهیم زندگی) تبدیل کرده و سپس آن را در آزمایشگاه­های مصنوعی رشته­ای بررسی و تحلیل کنند. درحالیکه زندگی همواره در حال رخ دادن و اتفاق افتادن است، آنها دچار اشتباه می­شوند و سعی دارند ابتدا دکمه توقف را فشار دهند. بدین ترتیب زندگی متوقف می­شود تا قابل بررسی علمی شود. توقف زندگی برابر با یخ زدن زندگی است. علمی که زندگی یخ­زده را موضوعی مناسب برای بررسی می­پندارد دائماً به واژه­هایی خودساخته پناه می­برد که یکبار دیگر بین علم و زندگی فاصله می­اندازند.

انسان­شناسی در اعتراض به علم خشک، سفت و یخ­زده در رشته­های علوم اجتماعی و انسانی پدیدار گشته و می­زید. انسان­شناسی نرم بودن، پیچیده بودن، متغیر بودن، غیر قابل پیش­بینی بودن، حساس بودن، لطیف بودن، و احساس داشتن زندگی را به رسمیت می­شناسد و وسواس آن دارد که در لحظه لحظه زندگی باشد و آن را تجربه کند. لذا برای انسان­شناس بودن باید خود را به لحظات زندگی سپرد، چراکه زندگی هر لحظه «می­شود». چیزی که گراهام جان (۲۰۰۸) از آن به عنوان «شدن فرهنگ» یاد می­کند. فرهنگ هر لحظه می­شود، پس چگونه می­توان پویایی لحظه­ای آن را سرکوب کرد. هیجان انسان­شناختی و شور انسان­شناختی دقیقاً از هدف کسب این پویایی­هاست. انسان­شناس در کمین زندگی است تا کوچک­ترین تحرک آن را زیر نظر داشته باشد و از این طریق صیدی خوشمزه را تقدیم جهان دانشگاهی و غیردانشگاهی کند.

در اینجا هیچ منطق از پیش تعیین شده یا هیچ پیش فرضی، از جمله پیش فرض­های «علمی بودن» یک پژوهش، نمی­تواند به انسان­شناسی بگوید که باید به شیوه خاصی برای بررسی موضوع خود عمل کند. آنچه حاکم بر منطق کار انسان­شناسی است خود زندگی­ای است که انسان­شناس می­خواهد آن را درک و بازنمایی کند. در اینجاست که باز به تجربی بودن انسان­شناسی می­رسیم. چون هر زندگی تجربه­ای ویژه از جهان است و چون انسان­شناس به دلیل روش خود یعنی مردم­نگاری باید خود را به همین تجربه برساند و آن تجربه را تجربه کند، باید از چیزهایی تبعیت شود که در فرایند تجربه پژوهشی وجود دارند و رخ می­دهند. یعنی این تجربه موضوع مورد مطالعه است که می­تواند تکنیک­ها و شگردهای پژوهشی را تعیین، تعریف و معرفی کند. هیچ چیزی پیش از تجربه و پیش از زندگی وجود ندارد تا ما با دستاویز شدن بر آن بخواهیم تجربه و زندگی را محدود و معین کنیم. وظیفه علوم اجتماعی و انسانی و از آن میان وظریفه انسان­شناسی بسیار ساده اما در مقام عمل بسیار دشوار: تجربه و بیان زندگی.

در فهم چیزهایی که در تجربه وجود دارند انسان­شناسی حس­ها به ما کمک می­کند. انسان­شناسی حس­ها به عنوان شاخه جدیدی که در دهه­های ۱۹۸۰ و ۱۹۹۰ در انسان­شناسی صورت­بندی شد، به ما نشان می­دهد که زندگی مزه دارد، بو دارد، صدا دارد، حرکت دارد و حس­های دیگر. آیا می­توان از زندگی و تجربه زندگی در بین افراد و گروه­ها سخن به میان آورد اما به ادراکات حسی­ای که زندگی آنها را در بر گرفته و احاطه کرده­اند نپرداخت؟ به قول مایکل بال (۲۰۰۶) «حس­ها همه جا حضور دارند». آیا می­توان جایی یا لحظه­ای در حیات شخصی و اجتماعی یافت که در آن ادراک حسی­ای وجود نداشته باشد.

از موضع یک انسان­شناس حسی باید گفت که زندگی پیچیده در حس­هاست و لذا «انسان­شناسی همان تجربه حسی» (کلسن و هاوز، ۱۹۹۶) است. یک فرد یا یک گروه بیش از هر چیز با ویژگی­های حسی خود از فرد یا گروهی دیگر متمایز می­شود. مکان­ها و اشیاء نیز چنین هستند، یعنی ابعاد ویژگی حسی­شان است که تمایز آنها را از مکان­ها و اشیاء دیگر پدید می­آورد. مثلاً جهان حسی جامعه تبریز با نسیم و لمس بدنی آن، صداهای هنرمندان آشیق و موغام، مزه شیرینی­هایی چون لوکا و اریس و به ویژه کوفته و دولما، و بوی بازار سنتی و سرپوشیده آن و احساس ویژه حرکتی در آن تعریف و مشخص می­شود. جهان تبریز به عنوان یک محیط قابل شناخت از خلال ادراکات حسی است. افراد و گروه­هایی که در آن زندگی می­کنند متأثر از این جهان حسی هستند و فعالیت­های فکری خود را بر اساس این تجارب به پیش می­برند. جهان حسی همان جهان اجدادی است که به نسل معاصر منتقل شده و با دستکاری­های مختلفی به حیات خود ادامه می­دهد. در این میان افراد و گروه­هایی که در محیط تبریز زندگی می­کنند، به گونه متفاوتی جهان­های حسی خود را می­سازند.

بازمی­گردم به انسان­شناسی. با استفاده از استعاره­های بساوایی، انسان­شناسی خزیدن در ماسه­های گرم زندگی است. بدین ترتیب آرمان انسان­شناسی لمس کردن بدن محیط و افراد مورد مطالعه به معنای واقعی کلمه است. دست زدن و مالیدن بدن به فضا، مکان و عناصر آنها می­تواند همان تجربه اصیل این رشته تلقی شود که آن را از رشته­های دیگر همجواری چون جامعه­شناسی و مطالعات فرهنگی جدا می­کند. ایجاد تماس و متصل شدن به جهان دیگری از خلال ادراک بساوایی و لمس کردن چیزی است که می­توان آن را در حوزه حس­های دیگری چون چشیدن، شنیدن و بوییدن نیز بسط داد. این نوع از ارتباط و تماس حسی کار یک انسان­شناس را تعریف می­کند: کار میدانی (fieldwork). کار میدانی چیزی را پدید می­آورد که ماهیت و جهان انسان­شناسی را پدید آورده است: میدان (field).

اما در ایران. گرچه مزیت رشته انسان­شناسی را در تجربه میدانی آن تعریف کردیم، و گرچه از همین موضع مزیت آن را نسبت به رشته­های دیگر علوم اجتماعی و انسانی استخراج کردیم، اما و هزار اما جای بسی تأسف و تأثر عمیق و وحشتناک است که در نهادهای رسمی رشته انسان­شناسی در ایران کار اصلی این رشته که کار میدانی باشد را چندان به رسمیت نمی­شناسند. ماه­ها و سال­ها و دهه­ها می­گذرد اما خبری و حرکتی برای کار میدانی و کارهای میدانی نیست. لحظه­های این علم سپری می­شود اما دریغ که کار میدانی در حاشیه­ای­ترین نقطه جای دارد و میدانی­کاران در نقاط حاشیه­ای. انتظارها و نگاه­ها خسته می­شوند اما اتفاقی نمی­افتد. گویی همگی ما می­دانیم چه گوهر تابانی داریم اما از درخشندگی آن مأیوس شده­ایم.

تصویر: آذربایجان شرقی، ییلاق عشایر طایفه ترکمه، تیره لومه- دره، تیر ۱۳۹۱، عکس از سهیلا فرضی مولان