انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

چگونه تضادها و شکاف های اجتماعی و فرهنگی منجر به تنش و بحران ملی می شود؟!

«ورود لمپنیسم از حوزه های فساد و پایینی جامعه به دانشگاهیان و روشنفکران طی دو دهه اخیر»… چگونه تضادها و شکاف های اجتماعی و فرهنگی منجر به تنش و بحران ملی می شود؟! گفت وگو با ناصر فکوهی

شفقنا زندگی- فاطمه طاهری: مدیر موسسه انسان شناسی و فرهنگ معتقد است:  دو فرایند در جهان کنونی می توانند به شدت آسیب زا باشند و تضادها را به شکل هولناکی  به تنش بکشند، نخست  نوعی خود باوری مبالغه آمیز و  دیگری نوعی خودباختگی  مبالغه آمیز. دکتر فکوهی راه جلوگیری از رشد تضادها را این گونه بر می شمارد: بهترین روش پرهیز از نژادپرستی، باستان گرایی،  تعصب های  خود محور بینانه و  محاسبات  کودکانه  نسبت به رابطه خود با دیگری است. دریک کلام رابطه امر محلی و امر جهای را باید در واقع بینانه  و عمیق ترین لایه هایش درک کنیم تا بتوانیم   خود را در مناسب ترین موقعیت ممکن قرار دهیم و از خطرات بی شماری که هر روز تهدیدمان می کنند، قرار دهیم.

در ادامه گفت و گوی خبرنگار شفقنا زندگی با دکتر ناصر فکوهی، استاد دانشگاه تهران در خصوص تضادهای اجتماعی و فرهنگی و تبعات آن برای یک جامعه را می خوانید:

* با توجه به اینکه در هر کشوری تضادهای اجتماعی سیاسی و فرهنگی وجود دارد از دیدگاه شما چه عواملی باعث می شود تا این تضادها به بحران های ملی کشانده شوند؟

فکوهی: بحران های «ملی» عمری طولانی تر از عمر دولت های «ملی» یا «دولت – ملت» ها ندارند.  این عمر، همانگونه که  امروزه در  میان متخصصان علوم سیاسی و به ویژه جامعه شناسی و انسان شناسی سیاسی درباره اش اجماع وجود دارد،  تقریبا دویست سال  یعنی از زمانی است که این مفهوم در انقلاب فرانسه ابداع شد و سپس با انقلاب های قرن نوزدهمی و استعمار  به سایر کشورهای اروپایی و  در آمریکا نیز  جا افتاد. در کشورهای در حال توسعه یافته به خصوص، این  ساختار، اغلب با زور و به شکلی  برونزا وارد شد و  به شکلی آسیب زده و آسیب زا تا امروز دوام آورده است. هر چند در کشورهای گروه اخیر،  دولت های به اصطلاح «ملی»، اغلب بیشتر از آنکه کاری برای  آنچه «ملی» می نامند،  به دنبال گرد آوردن گروه های سودجویی هستند که  به نام مردم به کام خود عمل می کنند. اغلب این دولت های جهان سومی، در حقیقت، ساختارهای  استبدادی یا نیمه استبدای، قبیله ای، سلطانی، و… بهر حال شبه  دموکراسی هایی هستند که مردمشان زیر فشار آنها دست و پا می زنند و خرد می شوند.

این نکته را از آن لحاظ گفتم، که وقتی از «بحران ملی» سخن می گوییم، باید متوجه باشیم که این مفهوم به شدت  بنا بر اینکه با چگونه دولتی روبرو هستیم، متفاوت است: در کشورهای توسعه یافته با پیشینه طولانی حکومت های انتخابی و وجود دستاوردهای دموکراتیک و آزادی ها و جامعه های مدنی نسبتا رشد یافته، بحران ملی، به فروپاشی  نسبی و  مقطعی و یا  طولانی مدت و سخت این  ساختارها و دستاوردها می انجامد. برای نمونه  جنبش ها و تنش هایی چون  شورش دانشجویی – کارگری مه ۱۹۶۸ در فرانسه و یا  پیش از آن، تنش های دهه۱۹۵۰ در  دوره جنبش اسقلال الجزایر در همین کشور،  یا تنش های سخت  مبارزات ایرلند در انگلستان دهه ۱۹۸۰ . این ها، نمونه هایی از بحران  ملی  مقطعی و نسبی بوده اند. در حالی که بروز توتالیستاریسم های فاشیستی در ایتالیا و آلمان  را باید بحران های ملی  نسبتا طولانی مدت  و عمیق تر به حساب آورد.

اما زمانی که از کشورهای جهان سوم  سخن می گوییم باید توجه داشته باشیم که در این پهنه ها عموما با بحران های  پیوسته ای سروکار داریم که لزوما به واکنش های شدید منجر نمی شوند و در برابر خود انفعال را دارند، زیرا همانگونه که گفتیم از ابتدا مفهوم دولت ملی جدید در آنها وارداتی و برون زا بوده و  ساختار ملیت در آنها  از همان ابتدا نیمه فروپاشیده ، آسیب زده و آسیب زا بوده است. با وجود این، در همین کشورهای پیرامونی،  نیز با موقعیت های متفاوتی از بحران روبرو هستیم: گاه بسیار سخت (با دلایلی بسیار متفاوت با دولت های مرکزی ملی)  که ممکن است به جنگ های داخلی و خارجی بکشد (مثل بحران های ملی در جنوب  قفقاز و یا در منطقه بالکان پس از فرو پاشی شوروی در دهه ۱۹۹۰)  و گاه نیز با بحران های کمتر عمیق و گذرا تری روبرو هستیم مثل تنش های قومی منطقه خاور میانه که پنجاه سال است ادامه دارند ؛ بحران هایی که برغم کوتاه مدت بودنشان می توانند بسیار خونین  باشند و صدها هزار نفر را به کشتن دهند  همچون  قتل عام های  روانندا در دهه ۱۹۹۰. اما این نکته را باید در نظر داشت که در این کشورها به دلیل سستی  نهادها و جامعه های مدنی و  نبود ساختارهای قانوی واقعی و  پایدار، همواره این خطر وجود دارد که بحران های کوچک به بحران های بزرگ تبدیل شده و  حتی تا حد سقوط کامل رژیم هایی بزرگ  و پر سابقه  پیش روند: نمونه این امر را در  شورش های موسوم به «بهار عربی» می بینیم که از واقعه خودسوزی یک فروشنده دوره گرد در تونس آغاز شد و به سقوط دیکتاتوری هایی با عمری نزدیک به نیم قرن انجامید.

امر ملی به طور کلی در کشورهای پیرامونی چندان ریشه دار نیست. البته مواردی استثنایی نیز داریم مثل ایران  که پیشینه دولتی قدرتمند و بسیار قدیمی داشته اند و این  مساله طبعا بر  اشکال جدید دولتی آنها موثر است. در این موقعیت البته ما با ملیت یا ملی بودن روبرو نیستیم، بلکه با پیشینه های سیاسی و فرهنگی و زبانی و هنری و … روبرو هستیم که بعد از ساخته شدن دولت «ملی»  از آنها برای  ساخت یک هویت جدید استفاده می شود. بهر حال این  موقعیت ها را باید در پیچیدگی خاص آنها بررسی کرد و  قابل تعمیم نیستند.    معمولا در فرهنگ هایی که پیشینه دولت های باستانی و نظام های گسترده مدیریت و سابقه شهرنشینی های  باستانی داشته اند، ما با این موقعیت ها روبرو هستیم. اما دراین موقعیت ها نیز، نبود یا کمبود دموکراسی و دستاوردهای دموکراتیک و نبود استحکام و ثبات در نهاد های  مدیریت سیاسی، وجود فساد و سست بودن عمومی  سازوکار ها و  سازه های سیاسی، می تواند به سادگی وضعیت پهنه های در حال توسعه بدون پیشینه دولتی یا با سابقه اندک دولتی را  تکرار کنند.

وقتی از این امر که تضادهای موجود در یک کشور می تواند به بحران ملی بیانجامد، سخن می گوییم،  باید توجه داشته باشیم که این یک امر ناگزیر نیست: دولت های غربی بیش از صد سال است چنین تضادهایی را در بدترن شکلی  در خود دارند.  اما هرگز حتی به مرزهای فروپاشی نیز  نرسیده اند: این کشورها  دو جنگ بزرگ جهانی، خروج از  دوران استعمار،  هجوم جمعیت های بزرگ مهاجرتی و تکثر فرهنگی و امروز بحران مهاجرت ها  جنگی را تجربه کرده اند، اما همواره  توانسته اند از آنها  سالم بیرون بیایند و دلیل این امر  قدرتمند بودند ساختارهای دموکراتیک و وجود  دستاوردهای آزادی و  مدنیت در آنها است.  این در حالی است که تقریبا کشوری را در جهان سوم نمی شناسیم که توانسته باشد چنین تضادهایی را تحمل کند و جان سالم به در ببرد.

* چه عواملی این تضادهای ملی را فراتر برده و جهانی تر خواهد کرد؟

فکوهی: موقعیتی که امروز در جهان وجود دارد و ما انسان شناسان به آن جهان محلیت (glocalization) نام داده اند، موقعیتی است که در آن هر «امر محلی» و هر «امر جهانی» به صورت پیوسته با یکدیگر  در  رابطه و تاثیرگذاری متقابل هستند.  بنابراین به همان اندازه که  جهان بر هم تاثیر می گذارند و این را هر روز  دستکم در فناوری ها و سبک هی زندگی شاهدیم  و بمباران تصویری و نشانه ای و نمادین  جهان توسعه یافته بر جهان در حال توسعه را می بینیم، جهان  در حال توسعه نیز  به همان اندازه بر آن پهنه ها موثر است. بنابراین همواره این خطر وجود دارد که یک بحران جهانی تا  گوشه های  بسیاردور افتاده ای در  پیرامون  نفوذ کند، و برعکس یک بحران بسیار کوچک  محلی به یک بحران جهانی تبدیل و جنگ جهانی اول با یک ترور در یک کشور پیرامونی آغاز شد. و این تنها یک نمونه از صدها نمونه دیگر انتقال بحران های محلی به بحران های جهانی است. در سال های ۲۰۱۰، آنچه  مانع از حمله اسرائیل و متحدان غربی اش به ایران شد، همین وحشت آنها به جهانی شدن بحران نظامی بود که تقریبا مورد تایید همه استراتژ های  نظامی و سیاسی جهان بود.

در این میان تضادها،  چه تضادهای درونی هر سیستمی و چه تضادهای این سیستم با سیستم های بیرون از خود می توانند منشا  برای  تنش های بزرگ باشند. امروز جهان هر دو گونه این تضادها را تقریبا در همه نقاط خود دارد.  از لحاظ  درونی  این تضادها از  نابرابری هایی شروع می شود که دائما رو به افزایش هستند: زیاده خواهی انسان ها که شاید  دلایلی درونی و «طبیعی» داشته باشد، در  چارچوب های  فرهنگی پیشرفته و به افزایش امکاناتی که  فناوری به گسترش هر چه بیشتر آنها می دهد، جوامع را به سوی  واقعیت های هر چه خطرناک تری از نابرابر ی می برند: نابرابری افراد در برابر  بیماری،  در سلامت، در آموزش، در مسکن، در  برخورداری از  سبک زندگی مورد  خواست خود، در  برخورداری از ثروت و تمام  امکانات حاصل از آن، برخی از این نابرابری ها هستند و وقتی  آزمندی افراد تشدید می شود، نتیجه افزایش نابرابری تا حدودی باور نکردنی و  بی معنا است. اما این بی معنایی (مثلا برخورداری ثروت های  افسانه ای که هر  فردی  نمی تواند آنها را نه در طول عمر و نه در نسل های پی در پی بعد از خود خرج کند) مانع از آن نیست که پی آمدهای اجتماعی  واقعی باشند. جامعه ای که نتواند سازوکارهای مناسبی برای بازتوزیع ثروت و قدرت در خود ایجاد کند، بدون شک رو به نابودی  خواهد رفت. این امر ممکن است  دیر یا زود اتفاق بیافتد، اما حتما اتفاق خواهد افتاد. سازوکارهای بازتوزیع نیز باید در تناسب با میزان ثروت  و قدرت در آن جامعه باشند. بنابراین نباید تصور کرد که مثلا اگر ما درجامعه و کشوری چون ایران که مردمش نسبت به ثروت و قدرت خود  وقوف کامل دارند، سطحی از زندگی را  تامین کنیم که یک کشور جهان سومی  فقیر و یا نسبتا فقیر از آن برخوردار است، بتوانیم از تنش ها جلوگیری کنیم.  میانگین مورد انتظار مردم هر جامعه ای همیشه نسبت به موقعیت های بالقوه و بالفعل آن جامعه  تعیین می شود، نه بر اساس  بدترین یا بهترین وضعیت ها. و در این میان، ما با توجه به ثروت و نیروی جوان و فعالی که داریم، با توجه  کشور پهناور و غنی و پیشینه تمدنی و  نیروهای کار فراوان و جوان و جمعیت نسبتا کم خود،  باید بدانیم که انتظار مردم به حق بالا است، هر چند که این نکته را می توان  انتقال داد که هیچ روند توسعه ای  جز در یک روند زمانی  تدریجی ممکن نیست، اما این روند پیشرفت را باید  مردم ببینند و نسبت به آن قانع شده باشند . در حالی که اگرگمان کنند در یک دور باطل  اسیر شده اند، صبرشان دائما کمتر می شود.

اما درباره تضاد های بیرونی هم باید توجه داشته باشیم که  جهان امروز به اندازه ای پیچیده شده است که بهتر است در آن کمتر به  لایه های سطحی درک خود، بسنده کنیم.  دو فرایند در جهان کنونی می توانند به شدت آسیب زا باشند و تضادها را به شکل هولناکی  به تنش بکشند، نخست  نوعی خود باوری مبالغه آمیز و  دیگری نوعی خودباختگی  مبالغه آمیز.  معنای این سخن آن است که به دلیل  روابط  بسیار عمیق و پیچیده و بی شماری که امر محلی و امر جهانی با یکدیگر ایجاد کرده اند،  هیچ  نظام و  پهنه ای  حتی کوچک نباید تصور کند که فاقد قدرت است و نمی تواند در برابر  نظام جهانی و یا نهادهای قدرتمند آن هیچ مقاومتی بکند، یعنی دچار نوعی از خود باختگی شود و درهایش را به روی همه باز کند، بی آنکه هیچ آمادگی برای پذیرا شدن جهان بیرونی را داشته باشد و  پی آمدهای این گشایش بی  اندازه و  بی ضابطه را بشناسد.  اما  سیاست معکوس با این روند هم دقیقا به همین اندازه خطرناک است و آن سیاست درهای بسته است ، وقتی دچار این توهم شویم که آنقدر قدرتمند هستیم ، آن قدر بر پای خود ایستاده ایم وآنقدر به خود باور داشته باشیم که شروع به تحقیر مستقیم یا غیر مستقیم، آگاهانه یا ناخودآگانه  دیگر فرهنگ های بکنیم. چه این  «دیگران» به نظرمان کوچک بیایند و چه بزرگ.  نظر ما در بهترین حالت تنها شامل پنجاه درصد  رویکرد به موضوع می شود و پنجاه درصد دیگر طرف مقابل ما است که  می تواند رویکرد و نظری  کاملا متفاوت با ما داشته باشد. از این رو برای جلوگیری  از رشد این گونه تضادها بهترین روش پرهیز از نژادپرستی، باستان گرایی،  تعصب های  خود محور بینانه و  محاسبات  کودکانه  نسبت به رابطه خود با دیگری است. دریک کلام رابطه امر محلی و امر جهای را باید در واقع بینانه  و عمیق ترین لایه هایش درک کنیم تا بتوانیم   خود را در مناسب ترین موقعیت ممکن قرار دهیم و از خطرات بی شماری که هر روز تهدیدمان می کنند، قرار دهیم.

اعتدال سیاسی درونی (بزرگ کردن طبقه متوسط و گشایش  حداکثری فضاهای سیاسی و اقتصادی و اجتماعی و فرهنگی و  نبرد  شدید علیه هر گونه فساد) و سیاست خارجی معتدل(  محور قرار دادن منافع ملی در تعیین  رویکردهای راهبردی و  تاکتیکی  در این سیاست) راه هایی است که برای پرهیز از بحران ها پیش روی خود داریم.

*وضعیت شکاف های اجتماعی و تبعات آن بر افزایش بحران های مختلف در ایران را چگونه ارزیابی می کنید؟

فکوهی: متاسفانه همانگونه که بارها گفته ام ، پس از دوره دهه ۶۰ که تا اندازه ای  به مساله توزیع ثروت و قدرت در جامعه توجه می شد و این خود حاصل جنگ با  نیروهای اشغالگر عراق و لزوم  برخورداری کشور از تعادل درونی  و کمترین تنش بود ، ما از دهه ۱۳۷۰ تا امروز از لحاظ سیاست های داخلی  درست در جهت  معکوس با آنچه  در توصیه های خود برای سیاست داخلی  حرکت کرده ایم:  فواصل طبقاتی هر چه بیشتر، توزیع نابرابر  ثروت و قدرت،  شک و تردید و هراس داشتن از گشایش  فضاهای سیاسی و  اجتماعی و فرهنگی  وبرعکس افزایش فشار در جامعه ای که به دلیل  جوان بودن و تحصیلکرده بودن هر چه کمتر ظرفیت این گونه کنترل ها و فشارها را دارد.  همچنین بدترین اشتباه در طول این سالها  دنبال کردن الگوی نولیبرالی و  فرو رفتن  در الگوی  سرمایه داری پولی ومالی است که  مدلی برگرفته از آمریکا است و در حال به مصیبت کشاندن ما  همچون خود آمریکا است:  اگر در دهه ۶۰ برای بسیاری از کسانی که از مسکن و آموزش و فرهنگ و بهداشت برخوردار نبودند، این دسترسی ها فراهم می شد. از دهه ۱۳۷۰ ما به جهتی رفته ایم که  اکثریت مردم کمتر وکمتر از امکانات رفاهی برخوردار باشند و اقلیت کوچکی از مرفهان در جامعه همه چیز را از آن خود کند و  نام این کار را  «لیبرالیسم اقتصادی» بگذارد. ده ها سال  است که همین  گروه  قول و وعده بهتر شدن شرایط را به مردم می دهند، اما این اتفاق نمی افتد زیرا  نولیرالیسم و حتی لیبرالیسم، هرگز نتوانسته اند رفاه  برای  اکثریت به ارمغان بیاورند  و درست برعکس اکثریت را از رفاه  محروم کرده اند تا به  خیالپردازی های آزمندانه اقلیت های کوچک صاحب همه چیزبها بدهند  همه از جمله خود آنها را به خطر بیاندازند. با وجود این برغم اشتباهات، سیاست خارجی ما  بهتر بوده است،  البته اگر دو دوره  دولت های نهم ودهم را  در نظر نگیریم.

* در حال حاضر مشاهده می کنیم که برخی مواقع اختلافات و کشمکش هایی که بر سر یک موضوع اتفاق می افتد سریعا همه گیر شده و طیفی از یک جامعه را درگیر می کند. نمونه آن پرونده پزشکی مربوط به عباس کیارستمی و رویارویی دو طبقه پزشکان و هنرمندان بود یا بحث تیتر جنجالی نشریه یالثارات که منجر به جبهه گیری دو طیف مختلف فکری و بعضا سیاسی شد. آیا این موارد می تواند نشان از عمق تضادهای اجتماعی و فرهنگی و به دنبال آن ایجاد شکاف و بحران شود؟

فکوهی: این موارد به جند  دلیل اصلی  اتفاق می افتد که مهم ترین آنها سقوط نظام های ارزشی دینی و اخلاقی جامعه و جایگزین شدن آن با الگوهای  لیبرالی و نولیبرالی، ثروت بیشتر، قدرت بیشتر و موفقیت بیشتر برای  اقلیت های کوچک و رها کردن اکثریت های بزرگ به حال خود یا اگر بخواهم از اصطلاحی در علوم اجتماعی سخن بگویم،  تن در دادن به یک داروینیسم اجتماعی است: اینکه همه را  به حال خود رها کنیم تا قوی ترها باقی بمانند و ضعیف تر از میان بروند. اما سیاستگرای های نادرست از این هم پیشتر رفته اندو با سیاست های آمرانه این ضعیف ترین ها باید فشار های دیگری به جز فشارهای ناشی از کمبودها را نیز دائما احساس کنند مثل کمبود فضاهای ازاد و نشاط بر انگیز در جامعه و  موارد دیگری که همه می دانند. اما  ما نسبت به این مساله  چندان توجه نداشته ایم که این ها سیاست هایی فاجعه بارهستند و هیچ جامعه ای در تاریخ معاصر نداشته ایم که با چنین روش هایی بتواند خود را خفظ کند. بی اخلاقی و از میان رفتن  ارزش ها، راه را بر بروز و تشدید  خصوصیاتی که همیشه در جامعه وجود داشته اند اما کمتر بروز می کرده ند، می گشایند: آزمندی، دروغ،  بی آبرویی،  اوباشی گری و  غوغاسالاری و غیره.   پدیده  نوکیسگی  که به دلیل  ورود درآمدهای نفتی در ایران از دهه ۱۳۴۰ شروع شد، دائم افزایش یافته است واکنون بیش از دو دهه است که پدیده ای موازی با خود را نیز ایجاد کرده است وآن نوکیسگی و تازه به دوران رسیدگی فرهنگی است که در روشنفکران و  دانشگاهیان  هنرمندان  مشاهده می کنیم و سرانجام این سقوط اخلاقی را در بالا رفتن دائم  عوام گرایی می بینیم که به همه عرصه ها کشیده است: گویی همه بخواهد همچون اراذل و اوباش رفتار کنند و زبان خود را بر فرهنگ آنها  تنظیم کنند: بدین ترتیب بوده است که  لمپنیسم از حوزه های فساد  و پایینی جامعه به تدریج به همه حوزه ها ازجمله به دانشگاه و اساتید و روشنفکران و مطبوعات و  سایر عرصه ها تعمیم بیابد. امروز دیگر  کسی تعجب نمی کند که چرا برخی از اساتید دانشگاهی ما، برخی از روشنفکران و نخبگان ما چنین با لحن های تحقیر آمیز، سطحی و  در یک کلام با زبان اوباش سخن می گویند.

مواردی که گفته شد، همه را به سوی سطحی شدن هر چه بیشتر، از کار افتادن  قابلیت های  انتقادی وارزیابی  واقعی  پدیده های اجتماعی و غیره  می کشد . نتیجه آن می شود که از یک سو می بینیم همچون  جریان  مرحوم  کیارستمی، کار به نمایش گروهای مختلف و خودنمایی شان در رسانه های  به سود خود و بر علیه دیگری می کشد. هر بهانه ای برای  همه کافی است که بدون توجه به پی آمد حرف هایشان، سخنانی را بر زبان بیاورند که  انتظار آن  از اراذل و اوباش می رود، اما نه از طرف کسانی که ده ها سال است در حوزه دانشگاه  و ادب و هنر کار کرده اند.

* اساسا نگاه های سیاسی و انگ های مختلفی که در حوزه مسایل اجتماعی به این طیف و آن طیف یا این گروه و آن گروه زده می شود چه اندازه نشان از عمق تفاوت های فرهنگی و جامعه شناختی در جامعه دارد؟

فکوهی: این گونه سخنان و رویکردها و رفتارها و سخنان تقریبا همواره  ظاهری خیلی جدی و ایدئولوژیک دارند، اما به همان اندازه خالی از معنی واقعی و ایمان و باور هستند.از این رو باید بسیار مراقب آنها باشیم. ایدئولوژیزه کردن باورها و ذهنیات انسان ها، خود نوعی از دستکاری این ذهنیات برای  خارج کردن آنها از موقعیت ها و سازوکارهای پیچیدگی آنها و  فرو کاستنشان به موقعیت های سطحی شده وبی معنایی است که  همان اندازه که بی معنا می شوند، دسترسی به آنها ساده تر است. به عبارت دیگر  وقتی  ذهنیات ما از  پیچیدگی خارج می شوند و شکل «ایدئولوژیک» به خود می گیرند، به سادگی می توانند مورد سوء استفاده قرار بگیرند، زیرا  قالب هایی کلیشه ای پیدا می کنند و بنا بر موضوع و هدف و زمان و موقعیت می توان آنها را با اندکی دستکاری با هدف مورد نظر به کار برد. گفتمان های سیاسی و  کنشگران سیاسی در این زمینه از سایر اشکال گفتمانی بیشتر استفاده می کنند زیرا استفاده سیاسی از گفتمان اصولا سطحی تر از حوزه های دیگر است. بدین ترتیب، نباید  انگ زدن ها و نگاه های سیاسی را چندان جدی گرفت و باید توجه داشت که شاید حتی خود افراد نیز متوجه نباشند که بازیچه اندیشه های ایدئولوژیک خود شده اند و درون  زبانی  تصنعی قرار گرفته اند که به دلیل این گفتمان تلاش می کنند، نوعی «تفاوت» را نشان دهد. سیاست ِ سیاستمدارانه  امری بنا بر تعریف سطحی است، زیرا با کنش در نخستین و خشونت بارترین اشکال و کوتاه مدت ترین زمانش سروکار دارد و اما بدیهی است که سیاست خود را به این صورت نمی پذیرد و تمایل دارد به خود «عمق» ببخشد و از این رو است که  تفاوت های عمیق فرهنگی را مطرخ می کند که واقعیت ندارند. برای نمونه، در بیشتر مواردی که از اختلافات سرسختانه سیاسی سخن می رود مساله  صرفا بر سر  منافع مالی و بلافصل مادی است.

*آیا شکاف های عمیق اجتماعی مانند افزایش خشونت در جامعه می تواند باعث ایجاد بحران های ملی شود؟

فکوهی: بدون شک چنین است. درست است که جوامعی با پیشینه تاریخی  تمدنی دراز مدت  اغلب دارای سازوکارهایی برای مصون ساختن خود دربرابر خشونت هستند، اما این سازوکارها  به هیچ وجه ضمانتی دائم به آنها نمی دهد.  نگاه کنیم به سرنوشت آلمان که در اوایل قرن بیستم،  طول مدتی  کمتر از بیست یا سی سال درون چنان خشونتی فرو رفت که  چیز چندانی از آن باقی نگذاشت و نیم قرن زمان لازم بود تا دوباره بتواند اندکی از موقعیت اولیه خود را به دست بیاورد. و یا نگاه کنیم به ژاپن در جنگ جهانی دوم، یا چین در دوره پس از انقلاب و به ویژه در  دوره موسوم به «انقلاب فرهنگی در  دهه های ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰ . این جوامع ، جوامعی  بودند که همگی پیشینه های  نسبتا طولانی از تمدن و فرهنگ داشتند، اما  به سرعت درون خشونت فرو رفتنند و برای مدتی  نسبتا طولانی  به نابودی نزدیک شدند. البته نجات یافتند و توانستند خود را بازسازی کنند. اما دقت داشته باشیم که در تاریخ همواره چنین نبوده است و گاه خشونت ها، تمدن های بزرگ را به باد داده اند.  تمدنهای مایایی نمونه از این امر هستند.

خشونت همواره در جوامع انسانی (همچون در جوامع  جانوری ) وجود داشته واحتمالا همواره وجود خواهد داشت، چون بخشی از غرایز ما را می سازد، اما این بدان معنا نیست که نتوانیم آن را کنترل کنیم. انسان ها به دلیل رابطه خاصی که با طبیعت  ایجاد کرده و از طریق ابزارو زبان آن را  تا حد زیادی به سود خود  تغییر داده اند، باید  این تغییر رابطه را مدیریت  و مهار کنند و گرنه طبیعت آنها را از میان می برد. خشونت در جامعه،  تا حدی امری ضروری است تا  سازماندهی و  همسازی های لازم بین افراد بتوانند انجام بگیرند اما اگر این خشونت از حدی بیشتر شود،  به یک بیماری تبدیل شده  و میتواند تا حدی پیش رود که آن جامعه را نابود کرده و حتی  به برون از آن نیز سرایت کند.

* نقش مسئولان در کاهش شکاف های اجتماعی چیست؟ آیا الزاما این تضادها باید رفع گردد؟

فکوهی: نقش مسئولان همان نقشی است که هر دولتی  به مثابه توزیع کننده قدرت و ثروت در جامعه باید داشته باشد.  جامعه  باید در ضعیف ترین  اقشارش  نسبت به  امکانات بالقوه ای که دارد زیستن را امکان پذیر کرده و  نشاط و امید راتقویت کند.  جامعه ای که در آن اکثریت مردم از وضعیت خود ناراضی باشند و چشم اندازو امیدی برای آینده خود نداشته باشند، بی شک به سوی نیستی پیش خواهد رفت. این وضعیتی است که امروز نولیبرالیسم در جهان به وجود آورده است و اگر خواسته باشیم از خطرات چنین جامعه ای که همه را (و نه فقط ضعیف ترین ها) را تهدید می کند، بر حذر باشیم، مسئولان دولتی هستند که در صف اول قرار دارند.  مردم نیز نباید منفعل باشند و  باید بتوانند در رابطه ای قانونی  دائما مسئولان را نسبت به وظایفشان  بکشانند و تلاش کنند حقوق خود را  به دست آورده و حفظ کنند.  هیچ جامعه ای  در انفعال و بی حرکتی و نخوت رشد نمی کند، قدرت و ثروت اگر به حال خود رها شوند، تنها در پی افزایش خویش، انحصار و محروم کردن و طرد و تخریب  دیگران خواهند بود، ولی این امر در نهایت به نابودی و  فرو غلطیدن همه افراد جامعه در ورطه نابودی منجر می شود.

* آیا این مساله به آموزش های مدنی افراد یک جامعه مرتبط است؟

فکوهی: مساله آموزش قطعا مهم است اما نه چندانکه دائم بر آن تاکید می شود. مشکل در آن نیست که مردم یا مسئولان نمی دانند چه باید بکنند و باید به آنها آموزش داده شود  چه بکنند، مشکل آن است که به هر دلیلی  آنچه را باید انجام بدهند، انجام نمی دهند و باید  درک و تحلیل کرد که چرا چنین نیست و برای آن راه حل های عملی پیدا کرد؛ این کار سختی است وگرنه اینکه دائما آموزش بدهیم یا نصیحت کنیم از همه بر می آید اما  لزوما تاثیری بر هیج رفتاری ندارد.

* نقش نیروهای نظارتی در این بین چیست؟

فکوهی: اگر منظوراز  نهادهای نظارتی،  نظارت مدنی باشد ، این نقش بسیار مهم است زیرا  هر جامعه ی هر اندازه شفاف تر باشد، هر اندازه مردمش در همه امورش مشارکت بیشتری بکنند و از همه سازوکارهایش اطلاع داشته باشند، نسبت به خطرات درونی و برونی مصون تر است و برعکس.مطبوعات و در دوره مدرن اینترنت و شبکه های اجتماعی مهم ترین ابزارهای نظارتی هستند که باید هر جامعه ای امروز از آنها برخوردار باشد. و آزادی بیان و  مشارکت اجتماعی مدنی نیز به همین اندازه مهم است، بدون چنین نظارت هایی که نقش مکمل قدرت دولت را ایفا می کنند،  هر قدرتی رو به  تخریب خواهد رفت.

خبرگزاری شفقنا  ۲ شهریور ۱۳۹۵